خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

این خبر را بخوانیم:

«منابع کارگری استان اراک به خبرگزاری ایلنا اعلام کردند که شعبه ۱۰۶ کیفری اراک در تاریخ ۲۶ خرداد سال جاری برای ۴۲ نفر از کارگران شرکت پیمانکاری آذرآب که در راهپیمایی اعتراضی سال گذشته شرکت داشتند، حکم صادر کرده است.

بر این اساس، کارگران به ۱ سال حبس و ۷۴ ضربه شلاق و یک ماه خدمت عمومی رایگان به مدت سه ساعت در روز در راه‌آهن شهرستان اراک محکوم شده‌اند.

کارگران آذرآب سال گذشته به خصوصی‌سازی شرکت و پرداخت نشدن چند ماه از دستمزدهای خود معترض بودند.

از آنجا که این حکم بدوی است، امکان اعتراض به آن وجود دارد.»

 

خلاصه‌اش این است که تعدادی از کارگران به عدم پرداخت دستمزدشان اعتراض کرده‌اند و دادگاه آن‌ها را به حبس و شلاق و کار مجانی محکوم کرده. احتمالاً هرکسی ذرّه‌ای انصاف داشته باشد، این حکم را حکمی ظالمانه می‌یابد و از آن به‌خشم می‌آید. امّا همیشه کسانی هستند که با استدلالی ثابت و واحد در مقابل چنین احکامی، سعی می‌کنند نشانمان دهند که ظالمانه دیدن و به‌تبع آن خشم ما از حکم ناموجّه است. آن استدلال ثابت و واحد این است که ما دسترسی به حکم و ادلّه‌ی قاضی نداریم و خبر را صرفاً از رسانه‌ها دنبال می‌کنیم؛ قاضی است که پرونده را خوانده و به جزئیات آن احاطه داشته و ما (به‌دلیل عدم دسترسی به جزئیات پرونده) نباید حکم قاضی را ظالمانه بدانیم و از آن به‌خشم بیاییم.

ظاهر استدلال به‌نظر قابل قبول می‌آید،‌ مخصوصاً اگر بدانیم خیلی‌ از فیلسوفان معاصر، «معقولیت» را بناکردن باورها بر اساس مدارک موجّه تعریف می‌کنند. ولی نکته این است که کسانی نوعاً در برابر احکام دادگاه‌های جمهوری اسلامی از این استدلال استفاده می‌کنند که بدون دسترسی یا کاوشِ اسناد و مدارک جزئی، اسرائیل را اشغال‌گر می‌خوانند، آرین شارون را جنایتگر جنگی می‌دانند، قطعنامه‌ی شورای حکام علیه برنامه‌ی هسته‌ای ایران را سیاسی می‌دانند، آنچه در ۲۸ مرداد سال ۱۳۳۲ گذشت را «کودتا» می‌نامند، وجود تاریخی فردی به نام «موسی» را می‌پذیرند، خانواده را در غرب در حال فروپاشی می‌بینند، و قس علی هذا.

این رویکرد معرفت‌شناسانه که برای همه‌ی باورهایمان دنبال مدارک موجّه بگردیم، البته رویکردی قابل دفاع است، ولی نمی‌توان موقع دفاع از احکام دادگاه‌های جمهوری اسلامی چنین رویکرد محتاطانه و حتی شکاکانه‌‌ای اتخاذ کرد، ولی وقتی به سراغ تاریخ و سیاست و دین و ... می‌رویم، به تنظیمات کارخانه برگردیم و به هر سخنی بدون بررسی دقیق و کامل مدارک مربوط به آن باور پیدا کنیم. پیروی از چنین استاندارد دوگانه‌ای—که البته روش عموم کسانی است که برای دفاع از نظام از آن استفاده می‌کنند—اگر ناآگاهانه باشد از ناآگاهی فرد خبر می‌دهد و اگر آگاهانه باشد از شارلاتانیسم معرفت‌شناختی او.

نتیجه‌ی کاربست صادقانه‌ی شکاکیتی که ذکرش رفت، معلّق شدن عموم باورهاست و اگر کسی واقعاً می‌خواهد باورهایش را با چنین مبنای دشواریابی تطبیق دهد، باید بپذیرد که به جز چند گزاره‌ی معدود، درستی یا نادرستی هیچ سخن دیگری را نمی‌تواند بپذیرد یا رد کند. خلاصه، اگر وجدان اخلاقی در درونمان مرده و می‌توانیم بر گُرده‌ی خونین مظلوم چشم ببندیم، لااقل کلید گنجه‌ی دفاع از ظالم را در تاقچه‌ای نگذاریم که دیگر خودمان هم دستمان به آن نرسد.

۱ نظر ۰۴ تیر ۹۹

قرار است درس بخوانم و فی‌الجمله هوا پس است و از جمله‌ی برنامه‌ها عقبم، ولی چیزی از بالا پایین افتاده. در لسان عوام انگار می‌گویندش قلب و علمای زمان یحتمل به ترشح هورمون‌ها مرتبطش کنند یا چیزی شبیه به این. نمی‌دانم آن چیز چیست که پایین افتاده، والله أعلم ببواطن الأمور. حالا چرا می‌گویم پایین افتاده؟ می‌دانم که چیزی جابجا شده و می‌دانم که بالا نرفته، که اگر بالا می‌رفت، من این پایین به دست و پا زدن مشغول نمی‌بودم. از آنجا که من حافظ نیستم که از شش جهتم راه ببندند—که بی‌حاجت به راه بستن، مذعن و معترفم به اینکه از پس و پیش مطلقاً بی‌خبرم و دست راست و چپم را از هم تشخیص نمی‌توانم داد—پس همین بالا و پایین می‌ماند، و چون آن چیزِ تکان خورده بالا نرفته، می‌گویم لابد پایین افتاده.

باری، وقتی آن چیز پایین می‌افتد درجا نمی‌شکند. انگار ولی منتظر تلنگری باشد برای شکستن. به تجربه دانسته‌ام که آن تلنگر خواندن شعری است یا شنیدن نغمه‌ای. شعر خواندن یا موسیقی شنیدن همان و چند روزی در ظلماتِ اندرون گم شدن و همچون بختک‌گرفتگان در خفگی دست و پا زدن و بر عبث به انتظار آمدن کسی پاییدن هم همان. چه می‌شود؟ چطور می‌شود؟ چرا این‌طور می‌شود؟ من چه دانم! من چه دانم! من چه دانم!

تا مدتی پیش، در کمال تواضع و فروتنی اسم فرو افتادن آن چیز را گذاشته بودم قبض و بسط. تا اینکه یار موافقی پیشنهاد کرد که به‌جای آنکه بگویم «دچار قبض شده‌ام» بگویم «فِس‌ام در رفته». راست می‌گفت و دیدم اگر قرار به نوشابه باز کردن برای خود باشد، همان بهتر که اسم حالات و مقاماتم خلایق را به‌یاد لحظه‌ی باز شدن در نوشابه بیاندازد.

فس‌دررفتگی چاه ویلی است که فروافتادن در آن به تلنگر شعر و ترانه‌ای بند است و بیرون شدن از آن کار شیر ژیان است و رستم دستان. و تازه بگذریم از شغادهایی که بیرون چاه، خوش‌خوشانه آب از دهانشان سرازیر شده و «موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب» دست‌هایشان را به‌هم می‌مالند، همچنانِ کرکسانی که بالای سر طعمه به پرواز آمده باشند. داشتم می‌گفتم، بیرون شدن از این چاه از آن وصال‌هاست که به کوشش ندهند که پیرو هیچ قانون و قاعده‌ای نیست. چند باری باید بخوابی و بیدار شوی، تا آنکه زمانی بیاید که بیدار شوی و ببینی بر سطح زمینی و چاهی نیست، انگار که هیچ‌گاه نبوده.

کل ماجرا برایم همین‌قدر بی‌اختیار و جبری می‌نماید. قبل‌ترها بیشتر دست و پا می‌زدم و تازگی کمتر. یاد گرفته‌ام صبر کنم تا این دور بازی هم تمام شود. گاه‌به‌گاه وسط صبر کردن به خیام هم درودی می‌فرستم که گفت «ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز». صد البته می‌دانیم که «فلک» نام دیگر خدا بود برای آن‌هایی که حوصله و توان در افتادن با خداپرستانِ خدانشناس را نداشتند. در روزگار ما به‌جایش می‌گویند «کائنات»! حاشیه نروم و دردسر درست نکنم؛ همه‌ی این حرف‌ها برای این بود که بگویم و گزارش کنم که فس‌ام در رفته، و لابد خواننده‌ی آگاه قبض و بسط موجود در همین یادداشت را هم‌راستا با ادعای فس‌دررفتگی نویسنده‌ی وبلاگ می‌یابد

۱۲ نظر ۱۴ خرداد ۹۹

یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا إِذَا تَدَایَنتُم بِدَیْنٍ إِلَىٰ أَجَلٍ مُّسَمًّى فَاکْتُبُوهُ *

 

بعضی‌ها حرف زدن زنان از حقوق خود پیش از عقد (دائمی) ازدواج و درخواست اضافه کردن چنان حقوقی به عقدنامه را ناپسند می‌دانند. معمولاً استدلال علیه درج حقوقی مثل حق طلاق، حضانت فرزند، خروج از کشور و ... در عقدنامه این است که در ابتدای زندگی باید بنا را بر مهر و محبّت گذاشت و نباید بنا را بر طلاق گذاشت و درباره‌اش حرف زد. در این یادداشت می‌خواهم نشان دهم که این استدلال بسیار سست و خطرناک است.

بسیاری از چیزهایی که ادعا می‌شود در ازدواج وجود دارد، مثل عشق، شرعیّت و رسمیّت، و بسیاری از چیزهایی که ادعا می‌شود ازدواج پیش‌نیازش است مثل فرزندآوری و نهاد خانواده، کاملاً در روابطی که شکل ازدواج ندارند ممکن است. کافی است کمی به اطرافمان نگاه کنیم و ببینیم که بدون ازدواج کردن، در فرهنگ‌های دیگر‌ همه‌ی موارد مذکور قابل دستیابی است. لذا هیچ‌کدام از این موارد در ذات ازدواج (اگر ذاتی داشته باشد) وجود ندارند. پس ازدواج چیست و به چه کاری می‌آید؟ ازدواج کردن چیزی جز قرارداد حقوقی نوشتن و امضاء کردن نیست، و هدف از قرارداد نوشتن هم اصولاً متعهد کردن طرفین به تکالیفشان است. پس نکته‌ی اوّلی که نشان دادم این است که ازدواج کردن اساساً انجام دادن امری حقوقی است**.

نکته‌ی دوم این است که معمولاً در قراردادها یک‌سری قواعد و بندها به‌صورت پیش‌فرض وجود دارند، که ممکن است حتی در قرارداد ذکر نشود. مثلاً اگر شما منزلتان را به شخصی بفروشید، قوانین خرید و فروش آن کشور نقش پیش‌فرض‌های آن قرارداد را دارند. قرارداد ازدواج هم از همین قاعده پیروی می‌کند. وقتی در ایران ازدواج می‌کنید، این فرض را داشته باشید که فصل نکاح و طلاق قانون مدنی و فصل نکاح و طلاق رساله‌ی عملیّه به عقدنامه منگنه شده. طبق این قوانین و اصول فقهی، مثلاً مرد هرگاه که بخواهد می‌تواند زن را طلاق دهد ولی زن چنین اختیاری (جز در شرایطی استثنایی) ندارد.

از دو نکته‌ی فوق می‌خواهم نتیجه بگیرم که وقتی شما پای عقدنامه‌ی ازدواج را امضاء می‌کنید، همزمان زیر همه‌ی آن موارد ذکر شده در پیش‌فرض‌ها را هم امضاء می‌کنید. به‌عبارت دیگر، چنین نیست که شارع و قانون‌گذار قبول کرده باشند که در ابتدای زندگی نباید بنا را بر طلاق گذاشت و به‌جای آن باید بنا را بر مهر و محبّت گذاشت. کاملاً برعکس، آن‌ها بنا را بر طلاق گذاشته‌اند و مو به مو حقوق و تکالیف شما را برایتان معیّن کرده‌اند. پس کسانی که زنان را دعوت به حرف نزدن از حق طلاق و ... می‌کنند، درواقع آن‌ها را دعوت به پذیرفتنِ نداشتنِ حق طلاق و ... می‌کنند. اگر زنی از حقوق و تکالیف پیش‌فرض خود ناراضی است، لازم است که حتماً پیش‌فرض قرارداد را با شروطی که لازم می‌داند تغییر دهد***.

شنیده‌ام که بعضی از محضرداران در ایران از درج شروط ضمن عقد طفره می‌روند (معمولاً با استدلالی که ذکر شد) یا کلاً مخالفت می‌کنند. این‌طور به‌نظرم می‌رسد که جستجو برای پیدا کردن محلی که بشود قراردادی با رضایت حداقلی طرفین ثبت کرد امری است که نباید مورد غفلت واقع شود. و البته اگر روزی بیاید که هیچ محضرخانه‌ای در ایران شروط ضمن عقد را ثبت نکند، نظر بنده این است که قرارداد نبستن بهتر از قرارداد بد بستن است.

 

* بقره: ۲۸۲. ترجمه‌ی آیتی: اى کسانى که ایمان آورده‌اید، چون وامى تا مدتى معیّن به یکدیگر دهید، آن را بنویسید.

** در جامعه‌ی مسلمانان و میان افراد مسلمان، این حقوق بنا به فقه اسلامی پدید می‌آید. صد و چند سال پیش که مفهوم حقوق مدنی هنوز به ایران نرسیده بود، فقه و حقوق در واقع یک چیز بودند ولی بعد از آن حقوق هویّتی مستقل پیدا کرد، هرچند هنوز بسیار متأثر از فقه است.

*** البته می‌دانم که با وجود این شروط قرارداد برای بعضی‌ها کاملاً راضی‌کننده نمی‌شود.

۰ نظر ۰۵ خرداد ۹۹

اگر بخواهیم پیام پیامبر اسلام را در یک گزاره خلاصه کنیم، آن گزاره احتمالاً «لا اله الّا الله» است. گزاره‌ی «لا اله الّا الله» عموماً به‌عنوان گزاره‌ای توصیفی فهمیده می‌شود: گزاره‌ای که هدفش آگاه کردن مخاطب از واقعیتی در جهان* است؛ اینکه فقط یک معبود (الله) وجود دارد و غیر از او معبود دیگری وجود ندارد. اگر این گزاره توصیفی فهمیده شود، می‌توانیم این را هم بگوییم که ادعایی متافیزیکی دارد.

چنین خوانشی از «لا اله الّا الله» من را سردرگم می‌کند. آن‌طوری که من پیام پیامبر اسلام را فهمیده‌ام، تمرکز اصلی روی ایمان و اخلاق است و نه وجودِ هستی‌شناختی. به‌عبارت دیگر، این‌طور به‌نظر می‌رسد که آنچه در اسلام محوریت دارد، نحوه‌ی رابطه‌ی فرد انسان با خود، خدا، و دیگر انسان‌هاست. دو رابطه‌ی اوّل را می‌شود روابط اگزیستانسیالیستی فهمید و رابطه‌ی آخر را به‌عنوان رابطه‌ای اخلاقی. به این ترتیب، از نظر من متافیزیک نقشی محوری در پیام اسلام ندارد. پس چطور خلاصه‌ی اسلام گزاره‌ای با محتوای متافیزیکی است؟ این مشکل من با این خوانش است.

فکر می‌کنم اگر گزاره‌ی «لا اله الّا الله» را در بافت قرآن و تاریخ صدر اسلام ببینیم، امکان فهم دیگری از این گزاره فراهم می‌شود: اینکه این گزاره تجویزی خوانده شود. در خوانش تجویزی ادعای این گزاره متافیزیکی نیست—هر چند آن را رد هم نمی‌کند و نباید بکند. چنین خوانشی می‌گوید «لا اله الّا الله» یعنی در زندگی تنها یک معبود داشته باش و جز الله کسی را پرستش نکن. شبیه به تابلوی «سیگار کشیدن ممنوع است» که هدفش این نیست که به ما بگوید چنین قانونی وجود دارد، بلکه این است که بگوید نباید سیگار بکشیم. چنین خوانشی از گزاره‌ی محوری اسلام مشکل خوانش توصیفی را ندارد چون کاملاً با بافت قرآن و تاریخ صدر اسلام سازگار است.

اصراری بر درستی ادعایم ندارم، ولی پیشنهادم این است که چرخشی در فهمیدن «لا اله الّا الله» می‌تواند ما را ورای مباحث متافیزیکی ببرد و به اصل پیام اسلام نزدیک کند. فکر می‌کنم که ایمان، بیش از اینکه باور آوردن به یک سری گزاره‌ها درباره‌ی متافیزیک جهان باشد (مثلاً خدا هست، فرشته هست، آخرت هست، و ...) تلاش برای جهت دادن زندگی فرد مؤمن به یک سمت است. چنین چرخشی در فهم توحید و ایمان، گذری است از آنچه هست، به آنچه باید کرد و آن‌طور که باید بود.

 

* جهان به معنایی فراتر از «جهان آفرینش». منظورم جمع خدا و ماسوا است.

۵ نظر ۰۹ ارديبهشت ۹۹

رضا بابایی از دنیا رفت—رحمة الله علیه. او را هرگز از نزدیک ندیدم و هیچ‌گاه گفتگویی نداشتیم، ولی در دورانی نسبتاً طولانی مخاطب وبلاگش بوده‌ام و از او بسیار آموخته‌ام. دیدم امروز چند نفری آخرین یادداشت‌های وبلاگ یا کانال تلگرامش را دوباره منتشر کرده‌اند. من ولی این یادداشت او را که بسیار به‌جانم نشسته، برای انتشار دوست‌تر می‌دارم:

 

«محمد مهتاب در خانه نشسته بود، در جمع اصحاب. یکی پرسید: خبر چیست؟ مهتاب گفت: چند روزی است که خروس ما خوش نمی‌خواند. دیگری گفت: سلطان غیاث الدین هروی، وزیر خویش خلع فرموده است و ندانیم ردای وزارت بر که خواهد پوشاند. مهتاب گفت: این بوی خوش که در مجلس است، از کیست؟ یکی گفت: از عطری است که من بر خویش مالیده‌ام. مهتاب گفت: از آن برای ما نیز بیاور. گفت: بر دیده. از گوشۀ مجلس، مریدی نازک‌اندام برخاست و گفت: یا شیخ، دوش بر من فاش شد که در قاعدۀ «الشی‌ء ما لم یجب، لم یوجد» حق با متکلمان است نه فلسفیان. مهتاب گفت: دوش، خورشید از برج حَمَل به ثَور آمد. دانستی؟ گفت: لا والله. چندان به لم یجب و لم یوجد گرفتار بودم که از ثور و حوط و حمل، فارغ بودم. مهتاب گفت: تا بر شما سنگ نبارد، اندیشۀ سقف نکنید. از گوشه‌ای دیگر صدایی برخاست که در شب اول قبر، پرسش از اعتقادات است یا احکام؟ مهتاب گفت: از همسایه است و از خویشان و همسر و فرزندان. گفتند: یا شیخ، چگونه است که ما را از زمین برنمی‌کنی و به آسمان نمی‌بری؟ گفت: اهل آسمان، به زمین معراج ‌کنند. آسمان، منزل پیشین است. گفتند: خدا را کجا بجوییم؟ گفت: هر جا که سخن از او بسیار است، او در آنجا زار و نزار است. گفتند: ما را هدیتی ده. گفت: به شهرها و روستاها روید و دعوی پیغمبری کنید. اگر از شما معجزه خواستند، بگویید: ما به دو لفظ، حال شما را دریابیم. این است معجزۀ ما. اگر گفتند آن دو لفظ چیست، بگویبد: ما از شما می‌پرسیم «چه خبر؟» هر پاسخی که دهید، ما ضمیر شما را به شما بنماییم. پس، از ایشان بپرسید: چه خبر؟ اگر از سیاست و وزارت و جنگ و صلح گفتند، بدانید که آنان مردمی بدحال‌اند و نگران. و اگر از مرغ و خروس و عطر و هوای خوش گفتند، بدانید که روزشان تابان است و روزگارشان به‌سامان.»

 

از خلال واژه‌ها، پاکیزگی و خیرخواهی نویسنده‌ی مرحوم عیان است. از این آموزگار مشفق جز خیر ندیده‌ایم، خداوندا به او جز خیر مرسان. إنّا لله و إنّا إلیه راجعون.

 

* عنوان یادداشت زنده‌یاد بابایی است.

۱۰ نظر ۱۹ فروردين ۹۹

شروع قطعه با ناقوس مرگ است که چندباری با هیبت تمام رعشه بر جانمان می‌اندازد. همه ساکتند؛ در مقابل مرگ کسی جسارت دم زدن ندارد. تا اینکه سنتور شروع می‌کند به نواختن. پشت زمینه هنوز صدای ناقوس به‌گوش می‌رسد. سنتور ژست روایت کردن گرفته. معلوم است قرار است برگردیم، به پشت سر نگاه کنیم و ببینیم چه گذشته. پس از چند ثانیه نوای ناقوس در صدای روایت سنتور گم می‌شود. سایر سازها به کمک آمده‌اند.

یک آغاز هیجانی شاد. تنبک و سنتور در میانه‌اند و حتی نی هم می‌خندد. روایت کمی پیچ و خم دارد ولی روی‌هم‌رفته معلوم است همه از تولد نوزاد مسرورند. سازها رقصی باشکوه ترتیب داده‌اند. تا اینکه پس از مدتی به آهستگی و ‌ظرافت، زمینه‌ی داستان تغییر می‌کند. دیگر از آن شادی اولیه خبری نیست ولی آن‌طور که معلوم است همه‌چیز مرتب پیش می‌رود. آوای نوجوانی را می‌شنویم و رشد سریع و بالندگی را. کمانچه خبری آورده. چند ثانیه گفتگوها ادامه می‌یابد تا اینکه لحظه‌ای دعوا بالا می‌گیرد و ناگهان همه ساکت می‌شوند؛ تنبک چند لحظه‌ای به‌تنهایی میدان را دست می‌گیرد، درحالی‌که صدایش هر لحظه ضعیف‌تر از پیش است.

غمی بزرگ شروع شده. این نه فقط از لحن صدای سازها، که از زدن ناقوس مرگ معلوم است. همه‌چیز کند پیش می‌رود. جوان ما غمگین است، و نی میدان را دست گرفته و از غمی سخت برایمان می‌گوید: جوان عاشق شده.

ناگهان زندگی شیرین می‌شود. معلوم است به وصال رسیده. همه‌ی سازها به‌هیجان آمده‌اند. صدا به صدا نمی‌رسد. سنتور از همه خوشحال‌تر است و آن وسط سرخوشانه می‌رقصد. اندک اندک ولی ریتم باز کند می‌شود. انگار باز همه‌چیز تکراری شده. سازها یک جمله‌ی تکراری را مدام می‌زنند. صدای ناقوس مرگ که مدتی در میان صدای سازها گم شده بود، دوباره به گوش می‌رسد. فضا آماده شده برای شعر حافظ: «یاری اندر کس نمی‌بینیم یاران را چه شد؟» همه ناگهان سکوت می‌کنند. مرگ داستانش را تعریف کرده.

مقدمه‌ی بیداد

۲ نظر ۰۲ فروردين ۹۹

بالاخره خبری که مدّت‌ها منتظرش بودم را شنیدم؛ ویروس کرونا در سفر دور دنیایش به شهر ما رسید. آمدن چنین روزی البته اجتناب‌ناپذیر می‌نمود. از خیلی‌وقت پیش منتظرانه نشسته بودم که واکنش خودم را به خطر ببینم. واکنشم این بود: کمی ناراحت شدم. نه از این جهت که ممکن است مبتلا شوم (هرچند واقعاً ترجیح می‌دهم که مبتلا نشوم) و نه از این جهت که ممکن است بمیرم؛ حتی نه از این جهت که از این به بعد لازم می‌شود دستورالعمل‌های بهداشتی را سرلوحه‌ی زندگی‌ام کنم؛ بیشتر از همه به‌خاطر اینکه می‌دانم حال و حوصله‌ی رعایت آن‌همه آداب و ترتیب بهداشتی را ندارم، و بعد به‌خاطر رعایت نکردنش کمابیش دچار عذاب وجدان خواهم شد. صادقانه بگویم، حوصله‌ی عذاب وجدان جدید نداشتم و این خواهی‌نخواهی معذّبم می‌کند.

«م» زنگ زد و گفت خبردار شده که فروشگاه‌ها شلوغ است و پیشنهاد کرد برویم مایحتاج هفته‌های پیش‌رو را بخریم که اگر از کرونا نمردیم، دست‌کم از قحطی هم نمی‌ریم. احتمالاً اگر شرایط عادی بود می‌گفتمش که حوصله‌ی خرید کردن ندارم—و هیچ‌وقت حوصله‌ی خرید کردن ندارم—ولی شرایط اصلاً عادی نبود: آقای رابرت آدامز در مقاله‌اش چنان چیزهای غامض و دردسرآوری درباره‌ی هست‌اندیشی موجّهاتی* نوشته بود که پیشنهاد خرید کردن در مقابل خواندن آن مقاله «مژده‌ی امان» بود. ساعتی میان قفسه‌های به‌سرعت‌خالی‌شونده پلکیدیم و چیزهایی برداشتیم؛ پیاده آمده بودیم، پیاده برگشتیم.

بعد از خرید و به‌منظور در کردن خستگی، مدتی را در خانه‌ی «م»، گل‌گاوزبان نوشیدیم و از هرآنچه ممکن بود حرف زدیم و حرف‌ها که ته کشید، برگشتم خانه. حالا من مانده‌ام و آغاز عذاب وجدان رعایت نکردن دستورات بهداشتی و مقاله‌ی نیم‌خوانده-نیم‌فهمیده‌شده‌ی رابرت آدامز.

 

* به‌نظرم «رقیب» به‌معنای هماورد توصیف خوبی از ویروس کرونا است. کل ماجرا را می‌شود رقابت گروهی از پستانداران با گروهی از ویروس‌ها برای زندگی دید.

** از این بهتر بلد نیستم modal actualism را ترجمه کنم. اگر کسی معادل بهتری یادم بدهد، بنابر آن روایت ظاهراً مجعول، مرا بنده‌ی خود کرده.

۴ نظر ۲۳ اسفند ۹۸

یک. اخیراً دو مصاحبه از حسین کچوئیان و سعید لیلاز دیده‌ام؛ اوّلی اصول‌گرا و دومی اصلاح‌طلب، و هر دو به‌اصطلاح نظریه‌پرداز. هر دو نفر اوّلاً کمابیش وجود بحران در جامعه و در حاکمیت را می‌پذیرند و ثانیاً ریشه‌اش را از طرف آمریکا می‌دانند. درباره‌ی راه حل این بحران هم تا حد زیادی دو طرف هم‌نظرند: کچوئیان می‌گوید که ما در حال تمدن‌سازی هستیم و باید زمان بگذرد تا مشکلات حل شوند. لیلاز می‌گوید ما در حال جنگ با آمریکا هستیم و اگر از این جنگ پیروز بیرون بیاییم مشکلات حل می‌شوند. این وضع نخبگان جریان‌های اصلی سیاسی داخل کشور است: هر دو ما را به صبر دعوت می‌کنند و وعده‌ی آینده‌ای را می‌دهند که قرار است وضعیت درست شود. چطور؟ معلوم نیست؛ لااقل هیچ‌کدامشان چشم‌انداز روشنی پیش چشم ما قرار نمی‌دهند. از آن طرف، با متنی مواجهیم به اسم «بیانیه‌ی گام دوم انقلاب». صدر تا ذیلش را که نگاه کنیم، هیچ راهکار روشن و مشخصی برای بیرون رفتن از وضع فعلی ترسیم نشده. بدتر، وضع فعلی بسیار مطلوب نشان داده شده.

دو. مسئولیت‌ناپذیری در میان هیئت حاکمه‌ی کشور به شکل فزاینده‌ای رشد کرده. هیچ کسی مسئولیت وضع موجود را گردن نمی‌گیرد. دولت مدعی است که اختیاراتش از طرف نهادهای موازی سلب شده و عملاً کاره‌ای نیست. مجلس حتی در موارد جزئی مثل قیمت بنزین توان تقنینی ندارد و با عباراتی مثل «مقتضی است که ... تخطی نشود» سرجایش نشانده شده. رهبری مسئولیت عملکرد نهادهایی مثل قوه‌ی قضائیه و صداوسیما را با وجود اختیار در عزل و نصب رؤسایشان نمی‌پذیرد، و حتی در فاجعه‌ای مثل شلیک به هواپیمای مسافربری و جنایتی مثل کشتن صدها نفر به‌خاطر اعتراض به قیمت بنزین هم از فرمانده‌ی کل قوا توضیحی درباره‌ی ماوقع نمی‌شنویم و پذیرش مسئولیتی نمی‌بینیم.

سه. در چند ماه گذشته در کشور ما اتفاقاتی افتاده که هر کدامشان برای بحرانی کردن وضع یک کشور نرمال کافی است. هنوز نه کسی به خاطر این اتفاقات محاکمه شده، نه کسی استعفا داده، و نه کسی حتی عذرخواهی کرده. تنها یک نفر در خصوص ساقط کردن هواپیما مسئولیت پذیرفت و عذرخواهی کرد که نه‌تنها برکنار نشد، که از آن زمان تبدیل به سردار دل‌ها شده و همان‌هایی که یک عمر برایمان روضه‌ی مدال افتخار دادن به فرمانده‌ی ناو وینسنس می‌خواندند، او را روی دوش از این مجلس به آن مجلس می‌برند و معلوم نیست دقیقاً برای چه از او تقدیر و تشکر می‌کنند. در حواشی خط و نشان کشیدن ایران و آمریکا، ده‌ها نفر از مردم کرمان در یک تشییع جنازه زیر دست و پا کشته شدند. و این هنوز پایان رکوردشکنی‌ها نیست: علی‌الحساب بعد از خود چین، رتبه‌ی دوم مرگ و میر بر اثر ویروس کرونا را در جهان داریم.

چهار. دهه‌ی چهارم انقلاب را «دهه‌ی پیشرفت و عدالت» نام گذاشته بودند و دیدیم چه بر سر پیشرفت و عدالت آمد. خوشبختانه هنوز برای دهه‌ی پنجم اسم نگذاشته‌اند. علی‌الحساب این موجود بی‌اسم چیزی است بی‌صاحب، بی‌چشم‌انداز، و فروغلتیده در انواع و اقسام بحران‌ها. نه کسی مسئولیت گذشته و حالش را می‌پذیرد و نه کسی برنامه‌ای برای آینده‌اش دارد. همه منتظر نشسته‌اند که سقف آسمان بشکند و منجی‌ای از آن بالا بیاید، یا کف زمین بشکافد و همه‌ی این دم و دستگاه قارونی را ببلعد. تاریخ «انتخابات»‌های اخیر تبدیل شده به تاریخ نه گفتن؛ قبل‌ترها با رأی به «لیست انگلیسی» و امثال ذلک و جدیدترها با رأی ندادن. برای خروج از این وضع نه نخبگان طرحی دارند، و نه مردم چاره‌ای؛ نه دل به آسمان می‌توان بست، و نه وحی از خاک می‌رسد.

پنج. داشتم برای خودم وضع موجود کشور را با وضع پیش از انقلاب مقایسه می‌کردم. پیش خود شرمنده شدم که هرچقدر هم فاسد و بی‌عرضه و نکبت بوده باشند، این‌قدر دیگر نباید به آن «خدابیامرز»ها جفا کرد. در تاریخ عقب‌تر رفتم و حس می‌کنم شرایط فعلی، ملغمه‌ای از عجز و ناتوانی مظفرالدین‌شاهی، استبداد و قلدری محمدعلی‌شاهی، و نابلدی و صغارت احمدشاهی است. امیدوارم تکرار تاریخ همین‌جا متوقف شود وگرنه باید منتظر کمدی سردار سپه بمانیم.

۹ نظر ۰۳ اسفند ۹۸

استاد درس مارکس داشت برایمان تعریف می‌کرد که کیمیاگران سه هدف عمده داشته‌اند: تبدیل کردن مس به طلا، پرواز دادن انسان، و رساندنش به جاودانگی. بعد ادامه داد که به دوتای اوّل رسیده‌ایم و داریم روی سومی کار می‌کنیم، و من صدای لرزیدن بندبند استخوان‌هایم را از درون می‌شنیدم: نکند دوای مرگ را هم پیدا کنند؛ نکند دیگر نمی‌ریم!

انسان، این جنایت‌کارترین موجود عالم، دارد به آرزوی نامیرایی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. آمارها می‌گویند که هرچه گذشته، آدم‌ها بیشتر زیسته و دیرتر مرده‌اند. حالا هم داناترین و کاربلدترین‌هایمان مشغول آنند که تا جایی که می‌شود نگذارند بمیریم، که زنده‌مان نگه دارند. سخت امیدوارم که اجل مهلتشان ندهد!

جهانی را تصور کنیم که آدم‌ها به آرزوی اسکندر رسیده و آب حیات را لاجرعه سر کشیده باشند. تصورش هم ترسناک است: جهانی که فرعونان نمیرند و تا ابد بر تخت شاهی بنشینند و بردگانِ پابسته تا همیشه سنگ‌ها را برای ساختن اهرام شکوهمند به‌دوش کشند، درحالی‌که دیگر حتی نمی‌توانند به‌خود دلداری دهند که این که بالا می‌رود بنای گور فرعون است. جهانی که عتاب سنایی به زورمندان بی‌معنا شود:

سر آلب ارسلان دیدی ز رفعت رفته بر گردون

به مروآ تا کنون در گل تن آلب ارسلان بینی

جهانی که تن آلب ارسلان هیچ‌گاه در گل نرود، و شلاق‌خورده‌های تاریخ حتی نتوانند چند بیتی از قصیده‌ی سیف فرغانی را بر زخم‌هایشان ضماد بگذارند:

هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد

هم رونق زمان شما نیز بگذرد...

آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام

بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد...

در مملکت چو غرّش شیران گذشت و رفت

این عوعوی سگان شما نیز بگذرد

آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

گرد سم خران شما نیز بگذرد...

زین کاروان‌سرای بسی کاروان گذشت

ناچار کاروان شما نیز بگذرد...

بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم

تا سختی کمان شما نیز بگذرد

اگر نگذرد چه؟ اگر ما بمانیم و آن‌ها بمانند و این وضع بماند چه؟ چه جهان مخوفی! چه نکبتی بوده‌اند آن کیمیاگران و چه جلّادانی هستند این دانشمندان؛ جلّادهایی که بر چوبه‌ها‌ی دار واگذاشته‌اندمان و رفته‌اند. آه، چه نعمت بی‌انتهایی است مردن!

داشتم از کلاس مارکس می‌گفتم. به‌عنوان جمله‌ی آخرِ نوشته‌ی کوتاه و یازده بندی‌اش به اسم «درباره‌ی فوئرباخ»، مارکس نوشته: «فیلسوفان تنها جهان را به‌گونه‌های مختلف تفسیر کرده‌اند؛ موضوع این است که  تغییرش دهیم.» به خوش‌بینی مارکس غبطه می‌خورم؛ اگر به من باشد می‌گویم موضوع این است که تمامش کنیم.
 

۹ نظر ۱۸ بهمن ۹۸

مثل ترم قبل کمک‌استاد درس منطق هستم. کارم این است که گاهی در اتاق گروه بنشینم تا اگر دانشجویی سؤالی داشت ازم بپرسد. در اتاق نشسته‌ام که یکی از اساتید وارد می‌شود. بعد از احوال‌پرسی نظرم را درباره‌ی سخنرانی‌ای که دیروز در آن شرکت کرده بودم می‌پرسد. می‌گویمش که جالب توجه ولی برای من بیش از حد تحلیلی بود. چند جمله‌ای رد و بدل می‌کنیم و بعد می‌رود در اتاقش پی کارش. چند دقیقه بعد استاد دوم وارد می‌شود. از لباس‌هایش معلوم است که همین حالا از بیرون آمده. تا من را می‌بیند می‌آید و می‌پرسد که با سرما چه می‌کنم. می‌گویمش که لباس زیاد می‌پوشم. برای چندمین بار توصیه‌هایی درباره‌ی لایه‌لایه لباس پوشیدن و گرم نگه داشتن سر می‌کند و می‌رود پی کارش. کارم که تمام می‌شود می‌روم طبقه‌ی پایین که وسایلم را بردارم. یکی از اساتید دیگر را می‌بینم. تا من را می‌بیند می‌گوید این دیگر سردترین حالت ممکن است و از این سردتر نمی‌شود. بعد هم امیدوارم می‌کند که این وضع تا چند روز آینده بیشتر ادامه پیدا نمی‌کند. می‌گویمش که هیچ‌کدام از دانشجوها برای سؤال پرسیدن نیامدند. می‌گوید طبیعی است چون هنوز چیز سختی درس نداده. او هم می‌رود پی کارش.

دارم می‌بینم که پس از چند ماه، بدون اینکه تلاش خاصی برایش کرده باشم، تبدیل به یکی از اعضای گروه شده‌ام. چنین حسی را در هفت سال درس خواندن در دانشگاه‌های ایران هیچ‌وقت نداشتم. خیلی از مواقع برای اساتید کسر شأن بود که خارج از محیط کلاس با دانشجو مراوده‌ای داشته باشند، چه رسد به اینکه خودشان پیش‌قدم شوند و حال یا نظرش را بپرسند. اینجا ما تابه‌حال چند بار با اساتید رستوران رفته‌ایم، به منزلشان دعوت شده‌ایم، و بارها سخنرانی‌هایشان را شنیده‌ایم. از همه جالب‌تر و عجیب‌تر، گروه ما ماهی یک بار جلسه‌ای را برگزار می‌کند که در آن تعدادی از دانشجویان و اساتید فلسفه شرکت می‌کنند و با هم درباره‌ی موضوعات مختلف (عموماً غیر فلسفی) صحبت می‌کنند. بار اولی که در این جلسه شرکت کرده بودم دائم منتظر بودم که این «حرف‌های الکی» تمام شود و برویم سراغ دستور جلسه. مدتی که گذشت فهمیدم دستور جلسه همین حرف‌های الکی است. چقدر عجیب است که استادی حاضر است یک ساعت و نیم از وقتش را بگذارد برای از هر دری سخنی گفتن با دانشجویان، و عجیب‌تر اینکه چنین جلساتی را خود گروه فلسفه به‌طور منظم برگزار می‌کند.

۶ نظر ۲۷ دی ۹۸