خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۵ ثبت شده است

جهان ممکنی را تصور کنید که در آن، کشورهایی که اکثریت جمعیتشان مسیحی‌اند به‌جای حکومت سکولار، حکومت جمهوری مسیحی تشکیل دهند. در حکومت جمهوری مسیحی، قوانین و رفتارهای حکومت بر اساس باورهای مسیحی شکل می‌گیرد. یکی از این باورها این است که مسیحیت دین حق است و اسلام دین باطل. (خوانش قوی‌تر این باور این است که مسیحیت دین حق است و اسلام اصلاَ دین نیست چون از طرف خدا نیست.)

حالا فرض کنید حکومت‌های جمهوری مسیحی بر اساس همین باور قانون‌گذاری کنند. می‌توان انتظار داشت که در این حکومت‌ها، مسلمانان واجد هیچ حقی شناخته نشوند، زیرا بنا به اعتقاد مسیحیان، عقاید باطلی دارند. سؤال من این است: کدام بهتر است؟ شما ترجیح می‌دهید در کدام جهان زندگی کنید؟ این جهان ممکن فرضی، یا همین جهان واقعی شکسته بسته‌ی خودمان؟

۳۸ نظر ۲۹ ارديبهشت ۹۵

مثل احمق‌ها سرشب، دل سیر، تغاری ماست گوسفند خوردم. می‌دانستم که امشب نگهبانم و باید بیدار باشم. می‌دانستم چند روزی است که کم‌خوابی دارم و مخصوصاً می‌دانستم که دیشب خیلی کم خواب رفتم. ولی ماست گوسفند باطل‌السحر افسون همه‌ی دانسته‌ها بود. ماست را خوردم به این خیال که چیزی نمی‌شود و هرطور هست کج‌دارومریز تحمل می‌کنم و بیدار می‌مانم.

سر پست پلک‌هایم ولی از سنگینی خواب باز نمی‌شد. بدی‌اش به این بود که نمی‌شد یواشکی خوابید. افسر جانشین باید می‌آمد و می‌دید که بیدارم. منتظر بودم تا بیاید و دفتر سرکشی را امضا کند. انتظار فی‌نفسه درد بزرگی است و وقتی خواب‌آلوده منتظر باشی دردش حتی بیشتر است.

تلویزیون داشت بازی منچستریونایتد را پخش می‌کرد ولی حتی بازی تیم محبوب هم ذره‌ای هشیارم نگه نمی‌داشت. چشمانم به‌فرمان نبودند، برای خودشان می‌رفتند و می‌آمدند‌ پلک‌هایم هم برای خودشان باز و بسته و سبک و سنگین می‌شدند. تا لحظه‌ای غافل می‌شدی می‌دیدی که روی هم افتاده‌اند. بلند شدم رفتم از داخل ساکم بیسکویت برداشتم و مشغول خوردن شدم. گفتم شاید اینطوری خوابم بپرد ولی بی‌فایده بود. وسط جویدن داشتم خواب می‌رفتم. اسلحه کنار دستم روی زمین بود. فکر اینکه خواب بروم و کسی بیاید اسلحه را بردارد و برود باعث شد کمی به تک و تا بیفتم. چندبار بلند شدم و آب به صورتم زدم؛ افاقه نکرد. طبق دستورالعمل استاد راهنمای سابق آب یخ به پشت گوشم زدم و چندبار کف اتاق نگهبانی شنا رفتم؛ افاقه نکرد. شروع کردم به دویدن. هرچه می‌دویدم انگار‌نه‌انگار. وسط نفس‌نفس زدن هم داشت خوابم می‌برد. ترسیدم زمین بخورم. به قدم زدن اکتفا کردم. بنا کردم به آواز خواندن ولی بدتر شد. انگار داشتم برای خودم لالایی می‌خواندم. هرچه فکر کردم هیچ ترانه‌ی دوبس‌دوبسی یادم نیامد. بی‌خیال خواندن شدم.

مثل مست‌ها تلوتلو می‌خوردم. روی پاهایم بند نبودم. یک قدم به جلو برمی‌داشتم و دو قدم به چپ و راست منحرف می‌شدم. می‌خواستم به کسی فحش بدهم ولی نمی‌دانستم به کی! به گوسفند؟ به شیر گوسفند؟ به ماست گوسفند؟ به ماست‌بند؟ به ماست‌فروش؟ به شب؟ به خواب؟ به بی‌خوابی؟ به سربازی؟ به رضاشاه که سربازی را به‌راه انداخت؟ به ۲۵۰۰ سال نظام پادشاهی در ایران؟ اوه، انگار داشتم خواب می‌دیدم. خواب رشته‌ی افکارم را به‌دست گرفته بود و هرطرف دلش می‌خواست می‌کشید.

داشتم زمین را با قدم‌هایم متر می‌کردم که صدای بوق ماشین افسر جانشین به خودم آورد. اسلحه را به دوشم انداختم و کلاهم را سرم گذاشتم و دفتر را دستم گرفتم و رفتم کنار ماشین. خوش‌وبش و حال‌واحوالی کردیم و چیزی در دفتر نوشت و امضا کرد و رفت. آمدم پشت میز نگهبانی نشستم و دفتر را باز کردم ببینم چه نوشته. نوشته بود: «مقارن ساعت فلان مورخه بهمان، اینجانب فلانی از انتظامات بهمان‌جا سرکشی کردم که ستواندوم مهدی ابراهیم‌پور با هوشیاری و جدیت کامل مشغول انجام وظیفه بود ...» نصف شبی از انفجار خنده چشمانم بازِ باز شد. آنقدر باز که وقتی خنده‌ام تمام شد نشستم این متن را نوشتم.

۶ نظر ۲۲ ارديبهشت ۹۵

یکم. اگر به من باشد، می‌گویم روان‌شناسانِ رشدِ وطنی باید در کنار مراحل شیرخوارگی، بلوغ، سالمندی و ... یک مرحله به مراحل رشد انسان‌های ایرانی اضافه کنند: مرحله‌ای که از عربی متنفر می‌شویم! علم بومی مگر چیست؟ همین چیزهاست دیگر!

دوم. من هم مثل هر انسان نرمال ایرانی، یک زمانی از عربی متنفر شدم. اوجش لابد دوران کنکور بود که باید ۲۵ تست عربی را در ۱۸ دقیقه می‌زدی. دانشگاه که رفتم و لیست دروس را که جلویم گذاشتند، بیشتر از هر چیزی از این خوشحال بودم که دیگر از شنیدن قصّه‌ی کتک‌کاری زید و عمرو معاف شده‌ام.

سوم. این مرحله هم مثل دیگر مراحل رشد دیری نپایید. خیلی زود فهمیدم که عربی، زیست و شیمی و تعلیمات اجتماعی و آمادگی دفاعی نیست که بشود از دستش خلاص شد. عربی در خصوصی‌ترین لحظه‌هایت با خدا، کتاب دعا به‌دست، کنار دستت چهارزانو نشسته، و تا تو بخواهی چشم بچرخانی و ترجمه‌ها را بخوانی، همه‌ی حس و حال نیایش از سرت پریده. این شد که به فکر افتادم.

چهارم. هول نکنید! خبری نشده! من زیاد به فکر می‌افتم ولی کم اقدام و عمل می‌کنم. (راستی آخرش نفهمیدم اقدام با عمل چه فرقی دارد). روزها و ماه‌ها و سال‌ها گذشت و من همیشه فکر می‌کردم که بالاخره از یک روزی باید شروع کنم به عربی خواندن. روزی که هیچ‌وقت نیامد.

پنجم. گذشت و سرباز شدم. وسط تیر و ترکش و خون و آتش و خشمِ سرکش و بیمِ چاه، عاشق عربی شدم. نمی‌دانم کِی بود. شاید وسط رژه رفتن، یا وسط تیر در کردن، یا وسط سگ‌دو زدن بود که حس کردم می‌خواهم همین حالا عربی بخوانم. چه فایده امّا، طبق معمول و کمافی‌السابق: «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل».

ششم. همین چند روز پیش بود که داشتم فکر می‌کردم از کجا عربی خواندن را شروع کنم. در جریان باشید که قرار است من در این دو سال خدمت هزار تا کار بکنم! آخرینش لابد خدمت است. خوش‌خیالانه داشتم گزینه‌ها را روی میز میچیدم که یادم افتاد به نزار قبانی؛ چقدر خوب می‌شد اگر شعرهایش را دوزبانه چاپ می‌کردند. قبل‌ترها که دانشجو بودم، دیده بودم که هرمس شعرهای دوزبانه چاپ می‌کند. در کتابخانه‌ی دانشگاه دیده بودم. بودلر و لورکا را هم از همانجا خوانده بودم. هرچند فرانسوی و اسپانیایی بلد نبودم، ولی گاهی به ترجمه‌ها نگاهی می‌انداختم، شاید کلمه‌ای آشنا پیدا کنم. داشتم فکر می‌کردم و لعنت به ناشران که چرا شعرهای نزار قبانی را دوزبانه چاپ نمی‌کنند؟ بعدش به فکر افتادم که بروم تهران و کتاب‌فروشی‌های راسته‌ی خیابان انقلاب را از اوّل تا آخر بگردم، شاید ناشری خیال خام مرا در آتش تنور طبع پخته باشد. دیگر امّا من کجا و تهران کجا! من کجا و کتاب‌فروشی‌های انقلاب کجا!

هفتم. به معرفی یکی از خوانندگان «خیالِ دست» امروز رفتم شهر کتاب شیراز. بوی کاغد کتاب‌ها با بوی قهوه‌ی کافه‌ی پایینی و صدای علیرضا قربانی قاطی شده بود و من، خرکیف، داشتم وسط کتاب‌های اتاق ادبیات خرغلت می‌زدم که دیدمش. چه می‌توانستم کرد جز در آغوش کشیدنش؟!

هشتم. إذا سألونی عن أهم قصیدة

سکبت بها نفسی، و عمری، و آمالی

کتبتُ بخطٍ فارسی مذهُّبٍ

علی کلِّ نجم: أنتِ أعظمُ أعمالی.

 

اگر از من درباره‌ی مهم‌ترین شعری بپرسند

که عمر و آرزوی خویش را

در آن صرف نموده‌ام،

با خط طلایی فارسی

روی تمام ستاره‌ها می‌نویسم:

تو بزرگ‌ترین اثر منی.

 

نزار قبانی، از حروف الفبایم باش، ترجمه‌ی ستار جلیل‌زاده، نشر گل‌آذین، ۱۳۹۵.

۱۲ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۵

یک. یه یاری داشتم.

دو. دوسش می‌داشتم.

سه. ...

۹ نظر ۰۲ ارديبهشت ۹۵