شرح پریشانِ پریشانی
قرار است درس بخوانم و فیالجمله هوا پس است و از جملهی برنامهها عقبم، ولی چیزی از بالا پایین افتاده. در لسان عوام انگار میگویندش قلب و علمای زمان یحتمل به ترشح هورمونها مرتبطش کنند یا چیزی شبیه به این. نمیدانم آن چیز چیست که پایین افتاده، والله أعلم ببواطن الأمور. حالا چرا میگویم پایین افتاده؟ میدانم که چیزی جابجا شده و میدانم که بالا نرفته، که اگر بالا میرفت، من این پایین به دست و پا زدن مشغول نمیبودم. از آنجا که من حافظ نیستم که از شش جهتم راه ببندند—که بیحاجت به راه بستن، مذعن و معترفم به اینکه از پس و پیش مطلقاً بیخبرم و دست راست و چپم را از هم تشخیص نمیتوانم داد—پس همین بالا و پایین میماند، و چون آن چیزِ تکان خورده بالا نرفته، میگویم لابد پایین افتاده.
باری، وقتی آن چیز پایین میافتد درجا نمیشکند. انگار ولی منتظر تلنگری باشد برای شکستن. به تجربه دانستهام که آن تلنگر خواندن شعری است یا شنیدن نغمهای. شعر خواندن یا موسیقی شنیدن همان و چند روزی در ظلماتِ اندرون گم شدن و همچون بختکگرفتگان در خفگی دست و پا زدن و بر عبث به انتظار آمدن کسی پاییدن هم همان. چه میشود؟ چطور میشود؟ چرا اینطور میشود؟ من چه دانم! من چه دانم! من چه دانم!
تا مدتی پیش، در کمال تواضع و فروتنی اسم فرو افتادن آن چیز را گذاشته بودم قبض و بسط. تا اینکه یار موافقی پیشنهاد کرد که بهجای آنکه بگویم «دچار قبض شدهام» بگویم «فِسام در رفته». راست میگفت و دیدم اگر قرار به نوشابه باز کردن برای خود باشد، همان بهتر که اسم حالات و مقاماتم خلایق را بهیاد لحظهی باز شدن در نوشابه بیاندازد.
فسدررفتگی چاه ویلی است که فروافتادن در آن به تلنگر شعر و ترانهای بند است و بیرون شدن از آن کار شیر ژیان است و رستم دستان. و تازه بگذریم از شغادهایی که بیرون چاه، خوشخوشانه آب از دهانشان سرازیر شده و «موذیانه خندههای فتحشان بر لب» دستهایشان را بههم میمالند، همچنانِ کرکسانی که بالای سر طعمه به پرواز آمده باشند. داشتم میگفتم، بیرون شدن از این چاه از آن وصالهاست که به کوشش ندهند که پیرو هیچ قانون و قاعدهای نیست. چند باری باید بخوابی و بیدار شوی، تا آنکه زمانی بیاید که بیدار شوی و ببینی بر سطح زمینی و چاهی نیست، انگار که هیچگاه نبوده.
کل ماجرا برایم همینقدر بیاختیار و جبری مینماید. قبلترها بیشتر دست و پا میزدم و تازگی کمتر. یاد گرفتهام صبر کنم تا این دور بازی هم تمام شود. گاهبهگاه وسط صبر کردن به خیام هم درودی میفرستم که گفت «ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز». صد البته میدانیم که «فلک» نام دیگر خدا بود برای آنهایی که حوصله و توان در افتادن با خداپرستانِ خدانشناس را نداشتند. در روزگار ما بهجایش میگویند «کائنات»! حاشیه نروم و دردسر درست نکنم؛ همهی این حرفها برای این بود که بگویم و گزارش کنم که فسام در رفته، و لابد خوانندهی آگاه قبض و بسط موجود در همین یادداشت را همراستا با ادعای فسدررفتگی نویسندهی وبلاگ مییابد
آندره ژید در مائدههایِ زمینی میگوید:
«افسردگی چیزی نیست جز شور و شوقی فرو مرده.»
برداشتِ من از گفتهی بالا:
شاید گاهی افسردگیِ ناشی از فرو مردن یا فروخفتنِ برخی از شور و شوقها راهنمایی باشد به این نکته که آن شور و شوق را از ابتدا باید رها میکردهایم، یا باید به چیزِ دیگری―شور وشوقی از نوعی دیگر—تبدیلاش میکردهایم؛ فقط گاهی.
اخیراً به خیام فکر میکنم و حدسی دارم مبنی بر اینکه حتی خوشباشی و دمغنیمت شماریِ او هم از یک افسردگیِ عمیق و لاینحل پرده بر میدارد. نبوغ او در ساختِ پادزهرِ خوشباشی، مسکّنی بوده برای رهایی از شوق و انتظارش از هستی (خدا). شوق و انتظاری که پاسخِ پیوسته و درخوری نمیگرفته. شوق و انتظاری که اگر نبود، افسردگیای هم نبود و پادزهرِ خوشباشی هم نبود. بزرگانِ فرهنگِ ما نوعاً ”خداباور“ بودهاند و امکانی خارج از آن نمیدیدهاند. چه امکانی؟ مثلاً کارِ عالم را همانطور که هست ببینند، بینیاز از تکیه بر امرِ متعالیِ کمتر فهمشدنی. بدینگونه مجالی برای آن نوع انتظار از هستی پیش نمیآمده که بخواهد برآورده شود یا نشود. وقتی لعبتبازی در کار نباشد ما هم لعبتکان نیستم: همینی هست که هست، تصادفِ محض و در میانِ این تصادفِ محض، کوششِ انسانی که به جایی تکیه ندارد و در تلاش است بر پاهایِ خودش بایستد، شور و شوقِ موروثی و نیاندیشیدهی نیاکاناش را از دست داده یا آنرا به چیزِ دیگری تبدیل کرده.
هدفام پرت کردنِ حواسات و احیاناً خوب شدنِ حالات بود. فکر کنم ناموفق بودم. به جادهی خاکی زدم. چون کارِ بهتری نمیتوانم بکنم همین متن را میفرستم و حذفاش نمیکنم، شاید کامنتِ پریشان متناسب با پستِ پریشان باشد.
آرزویِ حالِ خوب برایِ کسی که حتماً شایستگیاش را دارد.