خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

شرح پریشانِ پریشانی

چهارشنبه, ۱۴ خرداد ۱۳۹۹، ۰۹:۵۸ ق.ظ

قرار است درس بخوانم و فی‌الجمله هوا پس است و از جمله‌ی برنامه‌ها عقبم، ولی چیزی از بالا پایین افتاده. در لسان عوام انگار می‌گویندش قلب و علمای زمان یحتمل به ترشح هورمون‌ها مرتبطش کنند یا چیزی شبیه به این. نمی‌دانم آن چیز چیست که پایین افتاده، والله أعلم ببواطن الأمور. حالا چرا می‌گویم پایین افتاده؟ می‌دانم که چیزی جابجا شده و می‌دانم که بالا نرفته، که اگر بالا می‌رفت، من این پایین به دست و پا زدن مشغول نمی‌بودم. از آنجا که من حافظ نیستم که از شش جهتم راه ببندند—که بی‌حاجت به راه بستن، مذعن و معترفم به اینکه از پس و پیش مطلقاً بی‌خبرم و دست راست و چپم را از هم تشخیص نمی‌توانم داد—پس همین بالا و پایین می‌ماند، و چون آن چیزِ تکان خورده بالا نرفته، می‌گویم لابد پایین افتاده.

باری، وقتی آن چیز پایین می‌افتد درجا نمی‌شکند. انگار ولی منتظر تلنگری باشد برای شکستن. به تجربه دانسته‌ام که آن تلنگر خواندن شعری است یا شنیدن نغمه‌ای. شعر خواندن یا موسیقی شنیدن همان و چند روزی در ظلماتِ اندرون گم شدن و همچون بختک‌گرفتگان در خفگی دست و پا زدن و بر عبث به انتظار آمدن کسی پاییدن هم همان. چه می‌شود؟ چطور می‌شود؟ چرا این‌طور می‌شود؟ من چه دانم! من چه دانم! من چه دانم!

تا مدتی پیش، در کمال تواضع و فروتنی اسم فرو افتادن آن چیز را گذاشته بودم قبض و بسط. تا اینکه یار موافقی پیشنهاد کرد که به‌جای آنکه بگویم «دچار قبض شده‌ام» بگویم «فِس‌ام در رفته». راست می‌گفت و دیدم اگر قرار به نوشابه باز کردن برای خود باشد، همان بهتر که اسم حالات و مقاماتم خلایق را به‌یاد لحظه‌ی باز شدن در نوشابه بیاندازد.

فس‌دررفتگی چاه ویلی است که فروافتادن در آن به تلنگر شعر و ترانه‌ای بند است و بیرون شدن از آن کار شیر ژیان است و رستم دستان. و تازه بگذریم از شغادهایی که بیرون چاه، خوش‌خوشانه آب از دهانشان سرازیر شده و «موذیانه خنده‌های فتحشان بر لب» دست‌هایشان را به‌هم می‌مالند، همچنانِ کرکسانی که بالای سر طعمه به پرواز آمده باشند. داشتم می‌گفتم، بیرون شدن از این چاه از آن وصال‌هاست که به کوشش ندهند که پیرو هیچ قانون و قاعده‌ای نیست. چند باری باید بخوابی و بیدار شوی، تا آنکه زمانی بیاید که بیدار شوی و ببینی بر سطح زمینی و چاهی نیست، انگار که هیچ‌گاه نبوده.

کل ماجرا برایم همین‌قدر بی‌اختیار و جبری می‌نماید. قبل‌ترها بیشتر دست و پا می‌زدم و تازگی کمتر. یاد گرفته‌ام صبر کنم تا این دور بازی هم تمام شود. گاه‌به‌گاه وسط صبر کردن به خیام هم درودی می‌فرستم که گفت «ما لعبتکانیم و فلک لعبت‌باز». صد البته می‌دانیم که «فلک» نام دیگر خدا بود برای آن‌هایی که حوصله و توان در افتادن با خداپرستانِ خدانشناس را نداشتند. در روزگار ما به‌جایش می‌گویند «کائنات»! حاشیه نروم و دردسر درست نکنم؛ همه‌ی این حرف‌ها برای این بود که بگویم و گزارش کنم که فس‌ام در رفته، و لابد خواننده‌ی آگاه قبض و بسط موجود در همین یادداشت را هم‌راستا با ادعای فس‌دررفتگی نویسنده‌ی وبلاگ می‌یابد

۹۹/۰۳/۱۴

نظرات  (۱۲)

آندره ژید در مائده‌هایِ زمینی می‌گوید:

«افسردگی چیزی نیست جز شور و شوقی فرو مرده.»

 

برداشتِ من از گفته‌ی بالا:

شاید گاهی افسردگیِ ناشی از فرو مردن یا فروخفتنِ برخی از شور و شوق‌ها راهنمایی باشد به این نکته که آن شور و شوق را از ابتدا باید رها می‌کرده‌ایم، یا باید به چیزِ دیگریشور وشوقی از نوعی دیگرتبدیل‌اش می‌کرده‌ایم؛ فقط گاهی.

 اخیراً به خیام فکر می‌کنم و حدسی دارم مبنی بر اینکه حتی خوش‌باشی و دم‌غنیمت شماریِ او هم از یک افسردگیِ عمیق و لاینحل پرده بر می‌دارد. نبوغ او در ساختِ پادزهرِ خوش‌باشی، مسکّنی بوده برای رهایی از شوق و انتظارش از هستی (خدا). شوق و انتظاری که پاسخِ پیوسته و درخوری نمی‌گرفته. شوق و انتظاری که اگر نبود، افسردگی‌ای هم نبود و پادزهرِ خوش‌باشی هم نبود. بزرگانِ فرهنگِ ما نوعاً خداباور بوده‌اند و امکانی خارج از آن نمی‌دیده‌اند. چه امکانی؟ مثلاً کارِ عالم را همان‌طور که هست ببینند، بی‌نیاز از تکیه بر امرِ متعالیِ کمتر فهم‌شدنی. بدین‌گونه مجالی برای آن نوع انتظار از هستی پیش نمی‌آمده که بخواهد برآورده شود یا نشود. وقتی لعبت‌بازی در کار نباشد ما هم لعبتکان نیستم: همینی هست که هست، تصادفِ محض و در میانِ این تصادفِ محض، کوششِ انسانی‌ که به جایی تکیه ندارد و در تلاش است بر پاهایِ خودش بایستد، شور و شوق‌ِ موروثی و نیاندیشیده‌ی نیاکان‌اش را از دست داده یا آن‌را به چیزِ دیگری تبدیل‌ کرده.

هدف‌ام پرت کردنِ حواس‌ات و احیاناً خوب شدنِ حال‌ات بود. فکر کنم ناموفق بودم. به جاده‌‌ی خاکی زدم. چون کارِ بهتری نمی‌توانم بکنم همین متن را می‌فرستم و حذف‌اش نمی‌کنم، شاید کامنتِ پریشان متناسب با پستِ پریشان باشد.

آرزویِ حالِ خوب برایِ کسی که حتماً شایستگی‌اش را دارد.

پاسخ:
In speaking of the fear of religion, I don't mean to refer to the entirely reasonable hostility toward certain established religions and religious institutions, in virtue of their objectionable moral doctrines, social policies, and political influence. Nor am I reffering to the association of many religious beliefs with superstition and the acceptance of evident empirical falsehoods. I am talking about something much deeper - namely, the fear of religion itself. I speak from experience, being strongly subject to this fear myself: I want atheism to be true and am made uneasy by the fact that some of the most intelligent and well-informed people I know are religious believers. It isn't just that I don't believe in God and, naturaly, hope that I'm right in my belief. It's that I hope there is no God! I don't want there to be a God; I don't want the universe to be like that.

The last word, Thomas Nagel, page 130.

این آیه که بر قلم نیگل عزیز جاری شده به‌نظرم قلب مسئله‌ی ایمان و بی‌ایمانی را نشانمان می‌دهد: امید. همه‌ی امید من این است که محصول تصادف محض نباشم، که به خود وانهاده نشده باشم، که سرتاسر زندگی‌ام بی‌غایت و پوچ نباشد. من جهان را استوار برپای خویش نمی‌بینم، یا بهتر بگویم نمی‌خواهم ببینم. می‌خواهم جهان به‌جایی تکیه کند و امید دارم که این‌طور باشد. شاید آن‌طور که می‌گویی دیدن جهانِ برپای خویش ایستاده و انسان قائم به‌ذات مرا از این بالا و پایین شدن‌ها نجات دهد. ولی موضوع این است که من حتی این پایین و بالا شدن را هم می‌خواهم. قرآن درباره‌ی «خاشعین» می‌گوید: «الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُم مُّلَاقُو رَبِّهِمْ وَأَنَّهُمْ إِلَیْهِ رَاجِعُونَ». من به همین «ظن» بندم و خود را بی آن تصور نمی‌توانم کنم و هزینه‌های این ظن را هم خواه‌ناخواه می‌پردازم.
به‌گمانم زندگی مدرن و آمیخته شدن و کشتی گرفتن با سکولاریسم برای آدم جدی نه یقینی باقی بگذارد و نه شاید حتی باوری به صدق گزاره‌های اعتقادی. آنچه می‌ماند همین امید است و من می‌خواهم امیدوار بمانم که این ناامیدی برایم عملاً مساوی با نابودی است.

حمید، ممنون از این کامنت و ممنون از آرزوی خوبت. یکی از امیدهایم حتماً این است که باز روزگاری نزدیکت باشم و هرازگاه ببینمت.

خیلی هم خوب. بدونِ چنین امیدهایِ فراگیر و زندگی‌بخش، عملاً فقط حیاتِ نباتی داریم. اما تحریک شدم به چند نکته اشاره کنم:

  1. داشتن یا لااقل امید به وجودِ خدا تا آنجا که شخصی بماند و معنابخشِ زندگیِ سعادتمندانه‌ی شخص باشد، بسیار هم عالی و البته نادر است. این موضوع مربوط به جنبه‌ی روانشناختی-عادتی و سودمندیِ آن برای برخی از افراد است که مایل‌اند چنین سبکی از زندگیِ خداباورانه را داشته باشند و تا موضوع شخصی بماند و تحمیلی برای دیگران در پی نداشته باشد، هیچ‌کس حق ندارد چنین سبکِ زیستِ فردی را تحتِ هر عنوانی محدود کند.
  2. عدمِ وجود یا بی‌نیازی از غایتِ نهایی لزوماً به ناامیدی ختم نمی‌شود،  لزوماً به زندگیِ پوچ یا لاابالی یا زندگیِ بی‌غایت ختم نمی‌شود. لزومی ندارد روایتی که از بی‌اتکایی خود به منبعِ قدسی داریم، ما را فلج کند. (به دلیلِ عمقِ نفوذ و سلطه‌ی فرهنگِ سراپا دینی-معنوی، اعتراف می‌کنم که قبلاً این بی‌اتکایی را اضطراب‌آلود و فلج‌کننده می‌پنداشتم). همچنین لزومی ندارد به خود وانهاده‌شدنمان را محنت‌زا و دردآلود بیابیم. بالعکس، وقتی حقیقتاً و به‌طورِ بنیانی پنداشت و انتظارِ هر نوع خداباوری یا معنویتِ آشکار و پنهان از دست برود، برای برخی می‌تواند آغاز و فرصتی باشد بر پروسه‌ی خودسازی. جایِ خالیِ خدایی را تنها می‌توان با ارزش‌هایِ خودبنیاد، قابلِ سنجش و قابلِ تغییر و خطاپذیرِ انسانی جایگزین کرد. حتی ممکن است زندگی شگفت‌انگیزتر از قبل نمودار شود: از تصادف‌هایِ محضی که از همکاریِ اتم‌ها نشأت گرفته، این همه تنوع، این همه زیبایی و این همه زشتی پدید آمده و اگر تواناییِ بریدنِ یکسره‌ی امیدمان را از عالمِ غیب داشته باشیم، و آگاهانه دغدغه‌مندِ زیستِ بهروزانه‌ی انسان باشیم، می‌توانیم به قدرِ طاقت مسئولیتِ زشتی‌ها یا زیبایی‌ها را به گردن بگیریم، نه اینکه منفعلانه عللِ آن‌ها را به‌جای دیگر استناد کنیم —جایی که اغلب هم نمی‌دانیم کجاست، یک روز قلب و روزِ دیگر خارج از کائنات و روزِ دیگر خودِ کائنات است!
  3. تا اینجا موضوع بیشتر فردی و روانشناختی بود و هر فرد مختار است بنا به دلایلی که خود می‌داند امیدی را بِکُشد یا زنده نگه دارد، اما در من دارد یک نقدِ بنیانیِ معرفت‌شناختی شکل می‌گیرد نسبت به فرهنگِ دینی-معنویِ خودمان مبنی بر اینکه سازوکارِ فرهنگی‌مان در کلیّت‌اش منجر به یک نوع بدحالیِ تاریخی و ناشناخته شده است که هر از چند گاهی این بدحالی در دیندار و غیردیدندار بروز می‌کند بی‌آنکه شناخته‌شده باشد؛ منظورم  فرهنگِ معنویت‌آلود و عرفان‌زده‌ی ماست که جسارتِ اندیشیدن را قرن‌ها از دیندار و سکولار گرفته و عظیم‌ترین نخبگانِ فکریِ ما را ناپرسا به خود مشغول کرده: یکی را به ‌خوش‌باشی و دیگری را به تهافتِ اندیشیدن، و ما فرزندانِ آن نوابغ، محصولاتِ تسکین‌دهنده‌شان را به‌جایِ تفکر به خوردِ هم داده‌ایم و می‌دهیم و شاد شده‌ایم از این مسکّن‌هایِ مقطعیِ روحی-روانی و ذوق‌زده از احساسات و نگرشِ زیبایی‌شناختیِ بزرگانِ فرهنگی‌مان، آنرا به جایِ اندیشیدن و پرسشگری برگزده‌ایم، بی‌آنکه خود بدانیم. بله! ذوقِ زیباشناختی به‌جای اندیشیدن. در حالی‌که حتی از حلِّ ناقصِ مسائلِ پیش‌پا افتاده‌ی خودمان هم درمانده‌ایم. مضحک اینکه برایِ فرافکنیِ این درماندگی به حلِّ مسائلی همت گماشته‌ایم که از فرهنگی بیگانه با فرهنگِ ما نشأت گرفته، بی‌آنکه ابداً تشخیص داده باشیم آن مسئله چرا طرح شده و حلِّ آن به کدامین درمانِ فرهنگیِ ما مرتبط می‌شود و سرفرازانه و با غروری مضحک‌تر از این یاد می‌کنیم که غرب بالاخره از خوابِ غفلت بیدار شده و راهِ نجات را در مثنویِ معنوی جسته. زهی خیالِ باطل که حتی اندکی خبر نداریم غرب از چه رو به مولانا می‌پردازد و چرا آنرا جذاب یافته. دیگرعجیب نیست که در این فرهنگِ ناپرسا و نیاندیشیده‌ی ما، ماحصلِ قرن‌ها فلسفه‌ورزی‌اش به اینجا منتهی می‌شود که ابداً ابداً ابداً کارِ فلسفیِ فیلسوفان‌اش، در هر شأن و مقامی، ارتباطی با جامعه پیدا نمی‌کند و عده‌ای خام‌اندیش دلیل‌اش را تنها به استبدادِ دینی-سیاسیِ حاکم تقلیل می‌دهند که اجازه نداده اندیشیدن پر وبال بگیرد. حاشا که اجازه هم می‌داده ماحصل‌اش چیزی بهتر از مکتوباتِ سراسر بلاهت‌آمیزِ معنوی و غرب‌نشناسِ غرب‌ستیزِ قبل از انقلاب نمی‌شده،—اعتراف می‌کنم تا پیش از این مسحورِ برخی از این آثار بوده‌ام— یا اگر حاکمیتِ مستبد اجازه هم می‌داده چیزی بهتر از کپی‌کاریِ مکانیکی و انتحالِ فکری-نوشتاری از استادِ دانشگاهش سر نمی‌زده، یا چیزی بهتر از نشخوار و تکرارِ چاره‌جوییِ متفکرانِ غربی نبوده، بی‌آنکه جسارتِ اندیشیدنِ واقعی به آن چاره‌جویی‌ها برای خودمان وجود داشته باشد؛ صرفاً تکرارِ طوطی‌وارِ ذهنی نخبه، بی‌خیال و بی‌دغدغه و برایِ حفظِ محفوظاتِ غربی است برایِ اظهارِ فضل و خودفروشی؛ و دغدغه‌ای هم اگر باشد نهایتاً به ردیف کردنِ نامِ چند فیلسوف و متفکرِ غربی ختم می‌شود و مخاطبان را به خواندنِ آثارشان تشویق می‌کند بی‌آنکه زحمتِ آنرا به خود بدهد که مسئله را بشکافد و نشان بدهد چگونه آن ابزار برنده‌ی غربی را باید به‌کار بگیریم و از تیزیِ آن چگونه استفاده کنیم که به کارِ دریدنِ معضلاتِ ما هم بیاید. ابداً چنین کاری صورت نمی‌گیرد و صورت هم بگیرد این فرهنگ آنقدر فشل است که جلویِ تداوم‌اش را بگیرد. بنابراین بهترین کار وعمده فعالیتِ نخبگانِ فلسفیِ ما، در سرزمینِ شعر و فرهنگ و ادب، و البته در غرب، صرفاً تبدیل به ابزارسازیِ فکری می‌شود، آن هم ابزارِ عاریتی از غرب. و کسی هم نمی‌پرسد این همه ابزار در کدامین کارگاه به کار می‌آید؟ وای به حالِ کسی که از یکی از این ابزارسازانِ کوشا بپرسد برای چه ابزار می‌سازید! ترش‌رویی و تمسخر اگر پاسخِ ابزارساز نباشد، قطعاً درماندگی و فرارِ هوشمندانه از پاسخِ صحیح است. این تمسخر و حق‌به‌جانبگی و در اصل درماندگی، لو دهنده‌ی عمقِ سستیِ فرهنگی است که عامی و نخبه‌اش، درس‌خوانده و نخوانده‌اش، در حالِ لولیدن در جریانی خاموش و در حالِ درجا زدن هستند، چون هنوز به مرحله‌ی اندیشیدن برای خود نرسیده‌اند، گیرم بدانند نقدهای روز به کانت چیست یا هگل از چه رو در جهانِ جدید دوباره مطرح شده است، یا گیرم اصیل‌تر، پروژهایِ وطنیِ عقلانیت و معنویت را کلید بزنند. چه کسی جسارتِ حملِ تفکری را دارد که ماحصلِ همگیِ این تلاش‌های فرضاً معصومانه را هیچ بیانگارد؟ به‌ جای پاسخ دادنِ عجالتی بهتر است لختی سکوت کنیم و به‌جای به‌هیجان آمدن از پیدا کردنِ مثالی نقض از تاریخِ پربارِ فرهنگی‌مان، به منظورِ کم‌مایه جلوه دادنِ خودِ پرسش، به درستی به پرسشِ طرح شده بیاندیشیم و برایمان دردناک نباشد سیلی‌ای که غرب از چند قرنِ پیش به ما زده که ما یا آنرا انکار کرده‌ایم یا تاکنون تلوتلو خوران برایِ پرسش‌هایِ وجودیِ امروزمان باز هم به سراغِ غول‌های فکری-معنوی‌مان رفته‌ایم، بی‌آنکه پاسخِ متناسب و متداوم گرفته باشیم. بدبینیِ اندیشیده شده اگر فلج‌کننده باشد، دستِ آخر باید بیدار کننده و سامان‌بخشِ زندگی باشد. این بدبینی به خود اگر به کارِ بیدار شدن نیاید، باز تکراری است بر تکرارِ دیگر و نهایتاً بی‌ارزش. آن غول‌ها کارِ خود را پی گرفته‌اند، ما نیز از آن‌ها بیاموزیم اما فراموش نکنیم: کارِ خود را پی‌بگیریم، کارِ آن‌ها تمام شده؛ این را حال و روزِ ما دارد فریاد می‌کشد.

به امیدِ دیدار.

پاسخ:
حمید به نوشته‌هات فکر می‌کنم و امیدوارم در یه فرصت بهتر بتونیم درباره‌شون صحبت کنیم. این چند روز شدیداً درگیر پروپوزال نوشتن هستم. تموم که بشه برمی‌گردم سر همین مسائل اصلی. :)

خوبه که یک نفر دیگه هم علاجی مشابه پیدا کرده... صبر کن تا بگذره...

اوایلش آدم خیال می‌کنه درمونی داره که خودش بلد نیست یا علّت‌یابی خاصی داره که ناوارده بعدها از پس به دفعات گرفتار شدن می‌فهمه خیر... تحمّل بایدش.

پاسخ:
چقدر این غزل تحمّل بایدش، توکّل بایدش ... قشنگه!

از پریشان گویی (ات) دیدی پریشان خاطرم

زلف خود را شانه کردی، شانه بوی گل گرفت

امروز یهو این تصنیفِ بسطامی اومد توی ذهنم، یاد این پست افتادم، با اندکی تغییر برات کامنت کردم! ؛)

پاسخ:
خیلی قشنگه. مرسی :)

سلام حمید عزیز،

چند نکته درباره متنی که نوشتی به نظرم اومد:

1. من چنین فکر نمی‌کنم که "جایِ خالیِ خدایی را تنها می‌توان با ارزش‌هایِ خودبنیاد، قابلِ سنجش و قابلِ تغییر و خطاپذیرِ انسانی جایگزین کرد." ما و اجداد و اسلافمان را هم که جمع کنیم نمی‌توانیم برای ترازویی که یک کفه‌اش خداست، چیزی بسازیم که طرف دیگر کفه را فقط قدری سنگین کند. هر چیزی در این مقایسه فرو می‌ریزد. بخشی از نقدی هم که کرده‌ای،‌ نه فقط برای ایرانیِ فرهیخته در حال زیست در یک استبدادِ دینی است بلکه مخاطبش می‌تواند انسانِ مدرن امروزی باشد که تلاش می‌کند کفه دیگر ترازوی را به نحوی پر کند.

ما حق داریم سرگشته و درمانده بشویم،‌ حق داریم مالیخولیا بگیریم، حق داریم تر و خشکمان در آتشی بسوزد که زیست و تنفس در جهانِ بی‌معنا برایمان ساخته. گفتی که "وقتی حقیقتاً و به‌طورِ بنیانی پنداشت و انتظارِ هر نوع خداباوری یا معنویتِ آشکار و پنهان از دست برود، برای برخی می‌تواند آغاز و فرصتی باشد بر پروسه‌ی خودسازی." چطور می‌توانیم خودی بسازیم وقتی وصله‌های‌ ناهمسازی هستیم حاصل حرکاتِ بی‌نظم اتم‌ها، وقتی آگاهی ما حاصل جرقه‌هایی است که قطعیت‌ وقوعشان پیش از تصمیم ما برقرار شده. چطور می‌توانیم اخلاقی باشیم وقتی می‌دانیم در خوبی و بدی، هیچ اصالتی نیست. نه، ما نمی‌توانیم خودسازی کنیم وقتی خود نتواند بر پای خودش بایستد؛ وقتی خود، توهمی است که دستِ طبیعت از جهتِ بقای نوع برای ما به ارث گذاشته.  

2. از متنت چنین برمی‌آید که مشکل ما را روی‌هم‌رفته در معنویت‌باوری می‌بینی. احیانا چنین پیش‌فرض‌هایی داری:

الف. اندیشه (یا هر سخنِ قابلِ تامل یا نجات‌بخش) باید از جنس استدلال منطقی باشد. معنویت‌باوری و عرفان هیچ فرمی از استدلال را ندارند یا سخنانی قابل‌تامل و درخور توجه در بالاترین سطح پرداختن به مسائل اصلی انسان نیستند. 

ب. معنویت و عرفان هم برای فرهیخته معاصر جنبه تسکینی دارد، هم اصالتا آن غول‌های فرهنگی‌مان، آن را جهت تسکین و نه حل مسائل اصلی‌شان پرورانده‌اند.

ج. معنویت‌باوری روی‌هم‌رفته از آن جهت فاسد است که به چیزی دل می‌بندد که "نمی‌دانیم کجاست." به عبارتی برای جلوگیری از افسادِ اندیشه، تنها راه به کار بستن فیزکالیسم است در تمامی شئون.

د. مسائل زیباشناختی کاملا و بالذات جدا از ساحت اندیشه‌اند و خبط بزرگان ما خَلط این دو است.

ه. ما نه تنها می‌توانیم این روح معنوی-عرفانی انسانِ ایرانی را کنار بزنیم بلکه برای نجات باید از هویت و جانِ خویش معنویت‌تراشی کنیم.

و. صرفا تفکری جسور است که بتواند ماحصلِ پروژه‌های وطنی _به سببِ‌ قرابتشان با متافیزیک عرفانی‌_ را هیچ بیانگارد.

ز. ما از غرب سیلی خورده‌ایم و برای بهبود باید درد و درمان را در دستان سیلی‌زننده بیابیم.

ح. مشکلات ما اکثرا ریشه در عدم توانایی‌مان در اندیشه‌ فلسفیِ درست است. یعنی تقریبا نمی‌توان ملت ایران را در یک جهان ممکنْ متصور بود که فضای اندیشگی‌اش روی‌هم‌رفته همین باشد، لیکن مردمانش در چنین مصیبتی نزیند.

من با هیچ‌کدام از پیش‌فرض‌های فوق هم‌دل نیستم. 

 به مهدی،

هر چند تحمل قبض و بسط‌های گاه‌وبی‌‌گاه کارِ جان‌فرسایی‌ست، ولی شاید همین‌‌ها تنها نشانه زنده‌بودن باشد. من از قبض‌وبسط تو بی‌خبرم، کما این‌که تو از قبض‌وبسط من؛‌ چنان مثال سوسکِ ویتگنشتاین. ولی آیا چنین نیست که تا روحت در آن سیاه‌چال‌های تاریک و در آن مرداب‌های نمور، ورز نیاید چیزی از خود بودنت حس نمی‌کنی؟ رنج‌بردن شاید تنها چیزی باشد که می‌توانیم قدری آبروی "خودبودن" را حفظ کنیم. رنجوری برعکس سرخوشی، آییته‌ای جلوی خودت می‌گذارد تا قدری بتوانی عمیق‌تر بروی. انگار تا در آن ظلمات گیر نکنی، نوری هم به درونت نمی‌تابد:‌ "در شبِ تاریکْ جویْ آن روز را."

حمید می‌گوید چون شایستگی‌اش را داری، "حالِ خوب" برایت آروز می‌کند ولی من می‌گویم چون شایستگی‌اش را داری همین قبض‌وبسط‌ها، "خونِ عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد."

پاسخ:
دوست مشترکمون می‌فرماید:
نفسی آتش سوزان نفسی سیل گریزان
ز چه اصلم ز چه فصلم به چه بازار خرندم

نفسی فوق طباقم نفسی شام و عراقم
نفسی غرق فراقم نفسی راز تو رندم

نفسی همره ماهم نفسی مست الهم
نفسی یوسف چاهم نفسی جمله گزندم

نفسی رهزن و غولم نفسی تند و ملولم
نفسی زین دو برونم که بر آن بام بلندم

سلام مصطفی

ممنون. نکات‌ات را دیدم و خواندم.

برای روشن‌سازی: در مجموع مشکل را در کلیّتِ فرهنگی می‌بینم که در آن ”معنویت/خداباوری‌“ به جای ”اندیشیدن“ عرض اندام کرده و می‌کند، نابجا و مشکل‌آفرین و نابهنجار. دیدنِ این نابهنجاری‌ها اصلاً آسان نیست، چون دیدنِ چنین نابهنجاری‌هایی از پرسش برمی‌خیزد. ما پرسش نداشته‎ایم، شبه‌پرسش داشته‌ایم یا پرسشِ عاریتی از غرب داشته‌ایم. چون در فرهنگمان چیزی به‌نامِ ”شناخت“ نداشته‌ایم، آنچه داشته‌ایم”کنار‌آمدن“ بوده و بس. استثناء‌های پرسشِ این فرهنگ در جوانه‌زدن خشکیده‌اند و جریان‌ساز نبوده‌اند. امیدوارم که تفصیل‌اش—که نیازمندِ مطالعه‌ی تاریخ است— را به مرور بتوانم برای خودم صورت‌بندی کنم.

 در این شناخت‌نشناسی عجالتاً فقط اشاره‌ می‌کنم به ”تراژدی“‌ که مکرراً در این فرهنگ رخ داده اما به دلیلِ سلطه‌ی فرهنگِ دینی—فرهنگِ دینی به معنایی که در سطورِ بالا روشن کردم—ما هیچگاه مفهومی از تراژدی نداشته‌ایم، تا چه رسد به شناختِ آن و واشکافی‌اش:

 ”تراژدی“ بارها رخ می‌دهد؛ انکار می‌شود یا عادتاً از سرِ تشویش، منفعلانه به قصدِ فراموشی، پذیرفته می‌شود. در بهترین حالت حساب و کتاب‌اش احاله‌ داده می‌شود به ناکجاآباد؛ یا سازشی معقول، موقّتی و حقیرانه با آن صورت می‌گیرد تا واکاوی نشود. مخالفتِ راستین با آن هم از سطحِ نِق‌زدن‌های خودمانی و مرثیه‌هایِ تکراریِ زودگذر فراتر نمی‌رود، چون از شناختِ حتی جزئی‌اش بیمناک یا ناتوانیم یا شناخت‌اش ابداً برایمان موضوعیت ندارد. کارِ این فرهنگ خُبره‌شدن در کنار آمدن با تراژدی است و آنچه اهمیت دارد احساسِ رضایتی کم‌مایه از گذرانِ زندگی‌ای است، که صرفاً از سرِ بخت و اقبال، نسبت به دیگری کمتر در منجلابِ بدبختی فرو رفته باشیم. بنابراین اصلاً عجیب نیست که ما مفهومی از تراژدی نداریم، گیرم که غافلانه مصیبت‌های خود را تراژدی نام بنهیم. مقایسه با فرهنگِ یونانی که مفهومِ تراژدی اصالتاً از فرهنگِ دینیِ آنجا نضج گرفته درس‌آموز است. به رسمِ دوستی و احترام پاسخ‌های کوتاه و اجمالی به نکات‌ات می‌دهم، تفصیل‌اش بماند در آینده‌ا‌ی احتمالی:

درباره‌ی 1: انکارِ خدا می‌تواند به انکارِ اخلاق، معنا، خوبی و بدی، یا انکارِ هر آنچه که مفهوماً و مصداقاً به آن خدا وصل است، منتهی می‌شود؛ اما این به معنایِ ناتوانی در ساختِ اخلاق و... نیست. فردِ خداباور تنها به میزانِ فاصله گرفتن از خدای خود می‌تواند با چنین اخلاقِ تاماً انسانی‌ رابطه برقرار کند. به بیانِ صریح: از آنجا که انسان مفهوماً خدا را خلق می‌کند و در طولِ زندگی‌اش خدایی را پایین می‌کشد و خدایی جدید برمی‌سازد، متناظراً، اخلاقی را پایین می‌کشد و اخلاقی را برمی‌سازد. اصالت با انسان است، با این فرض که حاصلِ همکاریِ تصادفیِ اتم‌هاست اما قابلِ فروکاست به آنها نیست، تنها به دو دلیل: داشتنِ احتمالاً آگاهی و یقیناً مسئولیت.

درباره‌ی 2:

الف: مشکل فرم نیست. محتواست، دقیق‌تر: نوعِ پرداخت. هر چیز سر جایِ خود.

ب: موافق‌ام، با این قید که توضیحاتِ بالا روشن‌کننده‌ی چراییِ مشکل باشد و نه صرفاً اینکه چون مسکّن‌اند مطلوب نیستند.

ج و دال و ه : چنین پیش‌فرض‌های قاطعی ندارم.

و: تنها معنای محصلِ جسارت: امکانِ فرا رفتن از باورها و بینش‌های خودی. نتیجه هر چه باشد.

ز: به‌هیچ وجه. بالعکس باید خودمان کاری کنیم، نه به این معنا که سطحی‌نگرانه خود را بی‌نیاز از غرب ببینیم. اتفاقاً اشاره کرده‌ام که نوعِ پرداختِ ما به فلسفه‌ی غربی معمولاً فرافکنی و فرار از مشکلاتِ فرهنگیِ خودمان است و به همین دلیل ”پرسشگری“ از فرهنگمان بیرون نمی‌آید: کیکی بی‌مزه با رویه‌ی شکلاتیِ خوشمزه.

ح: اگر درست متوجه شده باشم، به نظرم پیش‌فرضم این است که ما ناتوان از اندیشیدن هستیم و این ربطِ چندانی به کلیتِ دیندار/بی‌دین، فلسفه‌دان/خوان بودن یا نبودنِ ما ندارد. چون یا پرسش نداریم، یا ناتوان از طرحِ صریحِ آن هستیم، یا  پرسش‌هایمان ربطی به نحوه‌ی زیستمان ندارد. اما آینده باز است و امکانات‌اش بیشمار.

اگر پاسخی داشتی به جی‌میل‌ام بفرست چون ممکن است اینجا را نبینم.

پاسخ:
حبذا به شما دو نفر. :)

ممنون حمید که پاسخ دادی.

بحث خوبی است. کاش ادامه‌دار باشه گفتگومان. حالا در حیاطِ ملکِ مهدی یا جای دیگر.

 

سلام

چه قدر خوب که میتونید لااقل چند کلمه ای درموردش بنویسید

چه قدر خوب توصیف کردید :/

چه قدر زبان حال بود و مبتلا به ما این حرف ها

و چه قدر شباهت

حدس میزنم شاید برا همه همین باشه  و همه این حالات رو تجربه کنند حالا با درجات متفاوت

همین قبض و بسط و دوره اش

چه قدر خوب که بهش آگاه هستید و راهی برایش دارید

 

این قبض و بسظ های شدید و زیادی که دچارش میشم، خیلی دردناکه برام و البته میدونم که از ایمان کمم هست

 

پاسخ:
سلام
به‌هرحال یکی از خوبی‌های وبلاگ‌نویسی و وبلاگ‌خوانی همین به اشتراک گذاشتن تجربه‌های مشترکه.
درباره‌ی جمله‌ی آخرتون هم من فقط یه نکته‌ای بگم، چون خودم هم زیاد بهش مبتلا بودم: حتماً سعی در بیشتر کردن نقش خدا در زندگیتون بکنید و این‌جوری ایمانتون رو تقویت کنید، ولی خودتون رو به خاطر «کمبود ایمان» سرزنش نکنید. این سرزنش‌های ایمانی به‌تجربه‌ی بنده، نه تنها فایده‌ای ندارند که حال انسان رو از چیزی که هست بدتر می‌کنند. سعی کنیم خودمون رو با نقاط قوت و ضعفمون بپذیریم. این قدم اول برای بهتر شدن حاله.

بله

یکی از ایرادات من سرزنش کردن شدید خودم هست که الان کمی بهتر شدم به لطف مشاوره هایی که رفتم اما همچنان هست و نقش خانواده هم در بوجود اومدنش پررنگ بوده

من دلم میخواد که نقاط مثبتم رو ببینم

اگر باشه که خوبه 🙂

یه زمان هایی هم که میام امیددار بشم یه گند بزرگ میزنم و برمیگردم به وضعیتی بدتر از قبلم...

 

+سرزنش خود خیلی اوقات باعث افسردگی در افراد میشه

 

ممنون بابت پیشنهادتون

امیدوارم بتونم

خیلی از این حالاتی که تجربه میکنم، برای من، بخاطر تنها بودنم هست از بچگی

نه اینکه کسی دوروبرم نباشه ها... هستن ولی نیستن!!!

بعد همش هم دچار تناقض میشم

از یه طرف میگم خدا خواسته منو همین مدلی ببینه و باید تحمل کنم و صبر کنم و رشد کنم و ...

از یه طرف میگم انسان ذاتا نیاز داره تنها نباشه

و باز همین تناقضات شدید حالم رو بدتر میکنه...

پاسخ:
این چیزی می‌گید در خیلی‌ها هست. لااقل از این نظر تنها نیستید.

امیدوارم حالتون خوب باشه و تناقضات رو یا کم کنید یا باهاش کنار بیاید.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی