خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

نمی‌دانم این روحیه‌ی «از ما دیگه گذشته» از کجا در ضمیر ما جا خوش کرده. گویی برنامه‌ی از پیش تعیین شده‌ای وجود دارد که همگان ملزم به اجرای بدون تنازل آن هستند: تا فلان سن باید درس بخوانی. تا فلان سن باید ازدواج کنی. تا فلان سن فلان‌قدر پس‌انداز باید داشته باشی و قس علی هذا. شگفت‌آور است که اکثر آدم‌ها هم مثل ربات‌های فرمان‌بردار اطاعت از این فرامین را اوجب واجبات می‌دانند و پس از گذشتن تاریخ انقضای هر مورد، حسابی سوگواری می‌کنند. بله، بعضی چیزها زمان خودش را دارد. مثلاً اگر تازه از چهل سالگی شروع به دویدن کرده‌اید، نمی‌توانید مدال المپیک در دو صدمتر بگیرید. ولی مگر چند مورد این شکلی در زندگی وجود دارد؟

به‌نظرم مشکل اصلی کسانی که دائماً در ذهنشان نگاشت یک به یکی بین مجموعه‌ی کارهایی که می‌خواهند بکنند و مجموعه‌ی بازه‌های زمانی که خیال می‌کنند در اختیار دارند ترسیم می‌کنند، و به این صورت هرکاری را مختص به زمانی مشخص، و هر زمانی را مختص به انجام کار مشخصی می‌دانند، این است که فهمی از مفهوم انسان ندارند. انسان به تعریف ناقص من، موجودِ مختارِ میرا است.

مرگ، اگر نگوییم جوهر انسانیت، لااقل عنصر مقوّم این مفهوم است. و از آنجایی که زمان مرگ پیش‌بینی‌پذیر نیست، پیش‌بینی‌ناپذیری از ذاتیات انسانیت است. کسی که مسافرت کردن را دوست دارد و در زمان حال امکان مسافرت کردن دارد ولی آن را به بعد از بازنشستگی موکول کرده، مرگ را کلاً از محاسباتش خارج کرده. و فکر می‌کنم کسانی که حقیقت مرگ را از محسابات زندگی‌شان خارج می‌کنند ضرورتاً زندگی بدی دارند. به‌علاوه، به جز سال‌های اولیه‌ی زندگی که آدمیزاد باید بازی کند و چند سال بعدش که باید در مدرسه درس بخواند، خیال می‌کنم هیچ برنامه‌ی از پیش تعیین شده‌ای نباید زندگی آدم‌ها را کانالیزه کند. انسان بودنِ انسان اقتضا می‌کند که خودش برای زندگی‌اش تصمیم بگیرد و البته مسئولیت تبعاتش را بپذیرد.

بنابراین، موفقیت—اگر اساساً مصداقی داشته باشد—رسیدن به هدفی است که انسان برای خودش ترسیم کرده و نه رسیدن به هدفی که برایش ترسیم شده. برای اندازه‌گرفتن موفقیت—اگر اساساً ممکن باشد—باید به خودمان رجوع کنیم و میزان پیشرفتمان را با لحاظ کردن نقطه‌ی شروع و موانع مسیر بسنجیم. اینکه دیگران به کجا رسیده‌اند و چه‌کار می‌کنند مطلقاً هیچ ارتباطی با میزان موفقیت من ندارد.

۳ نظر ۱۵ بهمن ۹۹

کار طولانی‌مدت کردن و پروژه‌ی دیربازده برداشتن برای هرکسی مناسب نیست. جوری انضباط و تربیتِ نفس لازم دارد برای به‌هدف رسیدن و من، با همه‌ی علاقه‌ام به انجام کارهای بزرگ، متأسفانه بسیار بی‌انضباط و بی‌تربیتم. پایان‌نامه نوشتن در این چند متر مکعب میهمان‌خانه‌ی مهمان‌کشِ روزش ‌تاریکِ پرت‌شده از همه‌‌ی چیزهای مهم و غیرمهم، از آن کارهاست. خودِ پایان‌نامه، با همه‌ی دست‌وپایی که موقع نوشتن پروپوزالش زده بودم، همچنان دریایی است که پایابش نمی‌بینم. هرچه بیشتر می‌خوانم می‌بینم بیشتر مطلب هست. همه‌چیز به همه‌چیز مربوط می‌شود و من خیال می‌کنم قبل از نوشتن ب بسم الله باید علامه‌ی دهر شده باشم که زهی خیال باطل. از همه‌چیز ترسناک‌تر این است که تا چند ماه دیگر باید حدود صد صفحه انگلیسیِ تحلیلی نوشته باشم و این برای آدمِ زبان‌نفهم کابوس است. کارِ آسان همچنان خواندن و خواندن است و انگار منتظرم دستی از آسمان برسد و پس‌گردنی‌ام بزند یا فرشته‌ی وحی نازل شود و این‌بار بگویدم «بنویس».

۲ نظر ۱۰ بهمن ۹۹

همه‌ی تقصیر را هم به‌گردن توهمِ استغنا، توهمِ توطئه، و غرب‌زدگی ایشان نباید انداخت. بالاخره بی‌سوادی و علم‌ناشناسی هم اینجا نقشی دارد. علی‌الخصوص باید در نظر بگیریم که ایشان همان کسی است که خیال می‌کند با دستور دادن می‌تواند علوم انسانی اسلامی درست کند. عجیب نیست که خیال کند تأثیر واکسن هم تابع خوشبینی یا بدبینی ایشان است.

۱ نظر ۱۹ دی ۹۹

روایتی از امام علی علیه‌السلام نقل می‌شود که گفته است: «خُذِ الْحِکْمَةَ مِمَّنْ أَتَاکَ بِهَا وَ انْظُرْ إِلَى مَا قَالَ وَ لَا تَنْظُرْ إِلَى مَنْ قَال‏.» معمولاً برای موجّه کردن این سخن، آن را به امام علی منتسب می‌کنند، درحالی‌که این کار با مضمون سخن ناسازگار است. به سلیقه‌ی من نزدیک‌تر این است که اگر مضمون این سخن را موّجه می‌یابیم، بدون ذکر گوینده‌اش آن را به‌کار ببریم، همان‌طوری که این سخن اقتضا می‌کند.

در مقاله‌ی «مؤلف چیست*» میشل فوکو جمله‌ای از ساموئل بکت نقل می‌کند که گفته: «"چه فرقی می‌کند که چه کسی دارد سخن می‌گوید،" کسی گفت، "چه فرقی می‌کند که چه کسی دارد سخن می‌گوید".»** این شیوه‌ی نوشتن البته زیاد با سبک نگارش فارسی جور در نمی‌آید، ولی نکته‌ی بامزه‌ی این نقل‌قول این است که یکی از این جمله‌ها را فرد ناشناسی دارد می‌گوید و یکی دیگر را گوینده‌ی نقل‌قول (بکت). امّا معلوم نیست کدام را کدامیک گفته‌اند، و از آن مهم‌تر مهم هم نیست که کدام را کدامیک گفته‌اند.

بر سر همین جمله و مقاله‌ی فوکو مقالات زیادی نوشته شده که به‌نظرم همگی دچار همین ناسازگاری مورد اشاره در پاراگراف اول هستند—هم فوکو که به بکت ارجاع داده، هم فیلسوف‌ها و ناقدان ادبی‌ای که بعداً به‌منظور موافقت و تأیید به بکت و فوکو ارجاع داده‌اند. خواننده‌ی آگاه لابد تاکنون دریافته که نویسنده‌ی وبلاگ هم که همدلانه به بکت و فوکو ارجاع داده دچار همین ناسازگاری است.

 

* What is an Author?

** "What does it matter who is speaking," someone said, "what does it matter who is speaking."

۲ نظر ۰۳ دی ۹۹

طریقه‌ی نویسنده‌ی این وبلاگ این نبوده که اینجا درس‌های نخوانده‌اش را به مخاطبانش عرضه کند. این‌بار ولی می‌خواهم چیزی بگویم که کمی پیش‌زمینه از اخلاق کانت لازمش می‌شود؛ پس با ما همراه باشید!

ایمانوئل کانت (فیلسوف آلمانی قرن هجدهم) اساس نظریه‌ی اخلاقش را بر تمایز امر (=دستور) مشروط و امر مطلق می‌گذارد. امر مشروط (hypothetical imperative) امری است که همواره چنین شکلی دارد: اگر الف [را می‌خواهی/نمی‌خواهی]، آنگاه ب [را انجام بده/نده]. روشن است که چیزی که ب را مشروط می‌کند درواقع الف است. البته ممکن است بعضی وقت‌ها الف به قرینه‌ی معنوی حذف شود. مثلاً وقتی می‌گوییم نباید سیگار بکشی، بسته به زمینه، احتمالاً منظورمان این است که اگر می‌خواهی سالم بمانی نباید سیگار بکشی، یا اگر می‌خواهی از سالن سینما بیرونت نکنند نباید سیگار بکشی و قس علی هذا.

در مقابلِ امر مشروط، کانت می‌گوید چیزی هم وجود دارد به نام امر مطلق (categorical imperative) که آنْ امری است که هیچ شرطی ندارد و صرفِ انسان بودن (صاحب عقل بودن) ما را به آن مقّید و ملتزم می‌کند. کانت می‌گوید امر مطلق را به سه شکل می‌توان بیان کرد:

۱- آنچنان عمل کن که قاعده‌ی عملت (maxim) را بتوانی همزمان به‌عنوان یک قانون کلی و جهان‌شمول بپذیری.

۲- آنچنان عمل کن که انسانیت را، خواه در شخص خودت و خواه در شخصی دیگر، هرگز به‌عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به یک هدف تلقی نکنی؛ بلکه همزمان آن را به‌عنوان هدف هم ببینی.

۳- آنچنان عمل کن که خواست هر موجود عاقل را به‌منزله‌ی یک خواستِ مقنِّنِ کلی و جهان‌شمول تلقی کنی.

این‌ها به گفته‌ی کانت، سه بیان مختلف از امر مطلق هستند که از عقل محض صادر می‌شوند و ما (به‌دلیل عاقل بودن) ملزم به اطاعت از آن هستیم. بنابراین، پیش از انجام دادن هر عملی، باید قاعده‌ی عملمان را به امر مطلق عرضه کنیم و مطمئن شویم که با آن تناقضی ندارد. قاعده‌ی عمل، به ‌رشته‌ی سخن کشیدنِ خود عمل، شرایطش، و مقصود از انجامش است. مثلاً این یک قاعده‌ی عمل است: «من می‌خواهم در یک مرکز درمانی خون بدهم و در ازای خون دادن پول دریافت کنم.» شرط اخلاقی بودن چنین کاری از نظر کانت این است که این قاعده‌ی عمل را به محک امر مطلق بسپاریم، اگر تناقضی پیش نیامد، چنین کاری اخلاقاً روا است، وگرنه اخلاقاً نارواست.

کانت درباره‌ی هرکدام از اشکال امر مطلق توضیحاتی می‌دهد که مرا فعلاً با آن‌ها کاری نیست. تمرکزم صرفاً بر شکل دوم است و اینکه چطور می‌شود مطمئن شد که دیگران را وسیله‌ی رسیدن به اهدافمان نکنیم. اینجا کانت می‌گوید که برای اطمینان از اینکه انسان‌ها را به‌عنوان هدف فی نفسه (ends in themselves) ببینیم باید در رفتار با آنها همزمان محبت (love) و احترام (respect) را داشته باشیم. به تعریف کانت، محبت این است که بخواهی به دیگری نزدیک‌تر شوی، و احترام این است که به دیگری فضا بدهی و فاصله‌ات را با او حفظ کنی.

هرچند فرمول‌بندی کانت سرراست و ساده به‌نظر می‌رسد، عمل کردن به آن سخت دشوار است. به‌نظرم مهم‌ترین چالش در تنظیم روابط بین انسان‌ها همین است که چطور بین محبت و احترام توازن ایجاد کنیم. در برخورد با انسان‌های مختلف در حالات و شرایط مختلف، ما باید بتوانیم فاصله‌ی درستمان از آن فرد در آن زمان و مکان را محاسبه کنیم و درست همان‌جا بایستیم. از زیادی دور بودن، بی‌تفاوتی و سردی برداشت می‌شود و از زیادی نزدیک بودن فضولی و گستاخی.

امّا این همه‌ی پیچیدگی نیست، چون ما صرفاً موجودات اخلاقی نیستیم—آن هم به‌معنی کانتی کلمه. متغیّر مهم دیگری که اینجا نقش بازی می‌کند این است که طرف مقابل چه انتظاری دارد و در شرایط، زمان‌ها، و مکان‌های مختلف چه فاصله‌ای را بین تو و خودش می‌پسندد. این را طرفین معمولاً پس از مدتی معاشرت به‌تدریج متوجه می‌شوند. به همین خاطر، آدم‌هایی که رابطه یا دوستی طولانی‌تری با هم دارند، کم‌کم یاد گرفته‌اند که چه موقع نزدیک شوند و چه موقع دور بمانند؛ کی محبت کنند و کی احترام بگذارند.

برای شخص من، بخشی از ماجرا هست که احتمالاً به شخصیتم مربوط می‌شود و کمابیش غیر قابل تغییر می‌نماید. اینکه در شرایطی که نمی‌دانم جای درستم دقیقاً کجاست، ترجیح می‌دهم دور بمانم و یخ جلوه کنم ولی زیاد نزدیک نشوم و به طرف مقابلم احساس خفگی ندهم. خوب یا بد، بین محبت و احترام، انتخاب من معمولاً دومی است. توجیه پس از واقعه و احتمالاً بی‌وجهم این است که ابراز محبت، بسته به موقعیت، رقیق و غلیظ می‌شود ولی احترامْ یک بایدِ همیشگی است. لااقل خودم در صورتی که جمع بین این دو ممکن نشود و مخیّر به انتخاب بین محبت و احترام باشم، ترجیح می‌دهم طرف مقابلم به‌جای محبت کردنِ بدون احترام‌گزاری، محبتی نکند ولی احترامم را نگه دارد. و بله، معمولاً تلاش می‌کنم آنچه برای خود می‌پسندم را برای دیگران هم بپسندم.

۴ نظر ۱۹ آذر ۹۹

کار موسیقی تحریک احساسات است و همین شاید اساس دعواست میان موافقان و مخالفان. شجریان برای من کسی است که نشان داد موسیقی می‌تواند فراتر از این برود و انسان را به فکر کردن وابدارد، و خیال می‌کنم همین برانگیختن فکر در کنار برانگیختن حسْ جادوی شجریان بود و وجه ممیزه‌اش از خیلی دیگران. آدمی بود که فرصت بی‌نهایتی می‌گذاشت برای یافتن شعر درست و همراه کردن ملودی درست برای رساندن یک پیام. او یادم داد که موسیقی می‌تواند بیش از جنباندن سر و تکان دادن کمر برای شنونده‌اش به ارمغان آورد. او موسیقی‌ای معرفی کرد که نمی‌شود به همراه کارهای دیگر شنید؛ صدای او هیچ به‌کار گوش دادن در ماشین و هنگام دویدن و آشپزی کردن نمی‌خورد. برای شجریان شنیدن باید ساعتی خالی کرد و فضایی آرام یافت تا تأثیر بگذارد.

شجریان برایم شخصی‌تر از آن است که بتوانم بیش از این بند بالا را ادامه دهم. چند سال پیش دیوانه‌وار گوشش می‌کردم. آن زمانْ خوابگاهم در فاصله‌ای پنج دقیقه‌ای از باغ هنرمندان تهران بود و من هر شب، از کتابخانه که برمی‌گشتم، ساعتی بر تاریک‌ترین و خلوت‌ترین نیمکت پارک می‌نشستم و آلبومی از او را گوش می‌کردم و همراهش اشک می‌ریختم. پیش و پس از این هم گاه و بیگاه تصنیف‌ها و آوازهایش را گوش کرده‌ام و بسیار خاطره‌هاست که با صدای او به حافظه‌ام سنجاق شده‌اند. هنوز هم هرزمان که بخواهم موسیقی خوب بشنوم اوّل و آخر به‌سراغ شجریان می‌روم.

گمان می‌کنم که بعد از حافظ، در تاریخ ایران، هنرمندی در قواره‌ی محمدرضا شجریان تک و توک داشته‌ایم، و به لحاظ محبوبیت در زمان زندگی، احتمالاً در کل تاریخ ایران کسی در حد او نداشته‌ایم،‌ و من شک ندارم که بزرگی و محبوبیت او با مرگش و برای نسل‌های بعد افزون‌ و افزون می‌شود. برای همین است که فکر می‌کنم او چیزی برای حسرت خوردن برای ما باقی نگذاشته؛ در اوج زیست، در اوج رفت، و آثارش همیشه در اوج می‌ماند. عاش سعیداً و مات سعیداً.

البته که اگر در زمان او فرومایگانی نبودند، فرصت کار مهیّاتر می‌بود، ولی خیال می‌کنم از قضا بودنِ حقیران است که عظمت بزرگان را نمایان‌تر می‌کند، چنان‌که ابهت حافظ را وجود شیخان و زاهدان و محتسبان و فقیهان معاصرش جلوه‌گر می‌کند. از شیخ و زاهد زمان حافظ همین مقدار در صفحه‌های تاریخ مانده که معاصر حافظ بوده‌اند و او را آزار می‌کرده‌اند. از آن‌هایی که ربّنای شجریان را ممنوع کردند و جلوی کنسرت‌هایش را گرفتند هم بیش از این نخواهد ماند.

خوبی هنر این است که حیات اثر هنری به حیات هنرمند بسته نمی‌ماند و زندگی مستقلی را دنبال می‌کند. شجریان برای من و امثال من فی‌الواقع آثار شجریان است، و کارهای او حالا از همیشه زنده‌تراند. میراث معنوی عظیمی از او به‌جا مانده که کمافی‌السابق بی‌خبران را عاشق و عاشقان را بی‌خبر کند و از این سان، ثبت است در جریده‌ی عالم دوام او. إنّا لله و إنّا إلیه راجعون.

۱۰ نظر ۱۷ مهر ۹۹

چنان که در دانشگاه‌های ایران هم مرسوم است، در جلسات اول کلاس‌هایمان، بعضی از اساتید اصرار دارند که دانشجویانْ خودشان را معرفی کنند و غیر از تلفّظ درست اسم و اینکه اهل کجای دنیا هستند، چند کلمه‌ای هم راجع به علایق فلسفی‌شان حرف بزنند. بعد از چندبار شرکت در این جلسات معرفی، چیزی توجهم را جلب کرده: وقتی به جمع سلام می‌کنی، بسیاری از کانادایی‌های مخاطب در جمع به‌نحوی به سلامت واکنش نشان می‌دهند؛ با لبخند، دست تکان دادن، سر جنباندن و قس علی هذا*. این موضوع وقتی جالب‌تر می‌شود که سر کلاس مجازی—که امکان دیدن همه‌ی افراد در آنِ واحد را فراهم می‌کند—سلام می‌کنی و بلافاصله واکنش‌های مطبوع می‌گیری.

از دو حالت خارج نیست؛ یا کانادایی‌ها عموماً بازیگران قهّاری هستند، که کمترین اثری از تصنّع در این واکنش‌ها نیست، یا اینکه واقعاً عادت دارند این‌طور آدم‌ها را تحویل بگیرند. در هر صورت، دیدن چنین واکنش‌هایی صاحب این قلم را کمی معذّب می‌کند، چون اوّلاً بلد نیستم در برخوردهای اوّلیه کسی را تحویل بگیرم، و ثانیاً در بازیگری هم «چون هنرهای دگر» کاملاً بی‌استعدادم. بی‌استعدادی که شرح و تفصیل ندارد، پس فقط چند کلمه‌ای درباره‌ی واکنش‌های اوّلیه‌ام بگویم.

به تجربه دریافته‌ام—و آنهایی که بنده را از نزدیک دیده‌اند احتمالاً تأیید می‌کنند—که در برخوردهای اوّلیه‌ام بسیار محافظه‌کارم و به‌همین علّت، اثر مطبوعی بر طرف مقابلم نمی‌گذارم. صد البته که بعد از چند بار دیدار و بسته به بازخوردی که از مخاطبم می‌گیرم، یخم کمی آب می‌شود. معمولاً ولی گرم شدنم آن‌قدری ادامه پیدا نمی‌کند که این آب به‌جوش بیاید. در بهترین حالت آب ولرمی می‌شود که هرچند نه مناسب چای دم کردن است و نه مناسب آشامیدن در یک روز تابستانی، باری زبان را نمی‌سوزاند و دندان را به تیر کشیدن وانمی‌دارد. صد البته که این بی‌ضرریِ پیرمردانه جوانان را خوش نمی‌آید ولی به‌خیال خودم، هرچند شخصیتم شاید مناسب دوستی نزدیک نباشد، لااقل برای دوستی دورادور بدکی نیستم.

برگردم به کلام قبلی. سلام کرده‌ام و کسی برایم با هیجان دست تکان داده یا چنان گشاد لبخند زده که دندان‌هایش را می‌شد شمرد. ولی موقعی که آنها سلام یا خود را معرفی می‌کنند، من نه به هیجان آمده‌ام و نه لبخندم می‌آید. این‌طور حس می‌کنم که زیر دِین می‌مانم و چون مقروض بودن به آدم‌های دور را خوش ندارم، تازگی شروع کرده‌ام به تمرین لبخند زدن. خوبی‌اش به این است که کلاسْ مجازی است و خودت را می‌توانی موقع لبخند زدن ببینی، و بدی‌اش به این است که کلاسْ مجازی است و خودت را می‌توانی موقع لبخند زدن ببینی!

 

* البته که همه این‌طور برخورد نمی‌کنند ولی میزانِ تحویل‌گرفته‌شدن به‌قدری زیاد است که من هم متوجهش می‌شوم! این را شاید بشود دلیلی بر ادعای nice بودگیِ کانادایی‌جماعت دانست؛ شاید هم نشود.

۷ نظر ۰۲ مهر ۹۹

طی چند ماه اخیر، با دوست عزیزی مقاله‌های قرائت نبوی از جهان نوشته‌ی محمد مجتهد شبستری را می‌خواندیم و درباره‌شان صحبت می‌کردیم. فارغ از موافقت یا مخالفت با مدعیات نویسنده، خواندن این مقالات می‌تواند برای هر کسی افق‌گشا باشد، چنانکه پس از خواندن این مقالات، فهمی سراسر بدیع از پدیده‌ی وحی و متعاقب آن از توحید، نبوّت، و معاد برایش ممکن و معنادار شود.

هرچند در این مقالات خیلی کم از معاد سخن گفته می‌شود ولی اشاره‌ای از مجتهد شبستری درباره‌ی «قیامت در همین لحظه» هفته‌هاست مرا به خود وانگذاشته. سخن شبستری را بخوانیم:

پیشتر گفتم که مؤمنان با تلاوت قرآن، ممکن است روایت قرآنی محمد (ص) را تکرار کنند و ممکن است در روند تکرار روایت با «جاودانه شدن روایت» از «اسارت زمان» رها شوند و از فهم خدایی متشخص به حضور الوهیت نامتشخص برسند. اکنون اضافه می کنم که در آن تجربه که زمان و خدای متشخص ناپدید می‌شود، دنیا و آخرت، حشر و قیامت و حساب و کتاب و بهشت و جهنم و صراطِ زمانی و متشخِص پس از دنیا هم ناپدید می‌شود. در آن تجربه، هر لحظۀ قاری قرآن، لحظه حشر و قیامت و حساب و کتاب و بهشت و جهنم …. است. هر لحظه، هم اول و هم وسط و هم آخر است. در آن لحظه فقط «الوهیت» هست و «انسان». (ضمیمه‌ی ۴ بر مقاله‌ی ۱۵)

عمده‌ی تلاش مجتهد شبستری در این مقالات این است که برداشت‌های «متافیزیکی» از مفاهیم دینی را کنار بزند و به‌جایش روی فهمیدن و تجربه کردن تأکید می‌کند. برداشت عمومی از قیامت نزد مؤمنان این است که قیامت در زمانی در آینده رخ خواهد داد. اسمش را می‌گذارم «برداشت متافیزیکی» چون وقتی پای زمان و مکان باز شود پای متافیزیک هم باز شده. اینجا ولی شبستری از امکان تجربه‌ی «قیامت در همین لحظه» سخن می‌گوید؛ از تجربه‌ی قیامتی که همین حالا برپاست، پل صراطی که دائماً بر روی آن راه می‌رویم، و بهشت و جهنمی که پاداش و سزای نیکوکاری و بدکاری است.

این‌چنین است که فاکتور زمان که در برداشت «متافیزیکی» یک فاکتور اساسی در مفهوم قیامت است کنار گذاشته می‌شود؛ وقتی می‌گوییم قیامت هم‌اکنون برپاست، دیگر زمانْ بین ما و آخرت فاصله نمی‌اندازد. پس چه چیزی فاصله می‌اندازد؟ فهم و تجربه‌ی ما. عموم انسان‌ها قیامت را تجربه نمی‌کنند، نه چون قرار است قیامت بعداً اتفاق بیفتد، بلکه چون فهم آن‌ها از هستی به‌گونه‌ای است که جز دنیا برایشان هست نمی‌نماید.

در ادبیات دینی هم می‌توان شواهدی بر درستی این فهم غیر متافیزیکی از قیامت پیدا کرد. احتمالاً قوی‌ترین و روشن‌ترینشان این نامه‌ی کوتاه و کوبنده‌ی امام حسین به برادرش محمد حنفیه باشد:

بسم الله الرحمن الرحیم
من الحسین بن على الى محمد بن على و من قبله من بنى هاشم
اما بعد فکان الدنیا لم تکن و کان الاخره لم تزل
و السلام

برای کسی که از غار افلاطونی خارج شده، سایه‌های روی دیوار غار گویی هیچ‌گاه نبوده‌اند و آنچه بیرون است گویی همیشه بوده است. صد البته که برای ما آدم‌های غل و زنجیر شده در غار، این داستان‌ها قصّه‌ی پریان است.

***

در غزلی معروف با مطلع «کجایید ای شهیدان خدایی/ بلاجویان دشت کربلایی»، مولانا می‌گوید:

کف دریاست صورت‌های عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی

تعاقب دنیا و آخرت برای «اهل صفا» تعاقب زمانی نیست، تعاقب در رتبه است: تعاقب معنوی است. اینکه آن‌ها به‌جای نظر به دنیا، نظر به آخرت می‌کنند تعارف نیست. برخلاف بسیاری از ما که هستی را کر و کور و بی‌معنا درمی‌یابیم، آن‌ها چیز دیگری می‌بینند و طور دیگری با هستی مواجه می‌شوند. برای آن‌هایی که از کف صورت‌های عالم گذشته‌اند، حقیقتاً دنیا گویی هیچ‌گاه نبوده و آخرت همیشه بوده.

۶ نظر ۰۶ شهریور ۹۹

دانشگاه ایرانی: همان جلسه‌ی اوّل ترم باخبر می‌شویم که کمتر از یک ماه و نیم فرصت داریم که استاد راهنمایمان را مشخص کنیم و تا آخر ترم اوّل باید پروپوزالمان را برای تصویب شدن به گروه فلسفه‌ی علم ارائه کنیم. نیمی از انرژی و بیشتر تمرکز ما در اعتراض به این زمان‌بندی‌ها تلف می‌شود.

مدت زیادی از ترم اوّل را دنبال استاد راهنما هستم. یک استاد راهنما پیدا کرده‌ام ولی به‌خاطر اعتراضش به دانشکده بابت مشکلی آموزشی، یک سال است که دانشجو نمی‌پذیرد. هر هفته پاپیچش می‌شوم و می‌گویمش که دارم موضوع را پیگیری می‌کنم. بالاخره با این در و آن در زدن بسیار، نشانش می‌دهم که مشکل در حال حل شدن است. قبول می‌کند که استاد راهنمایم شود. می‌پرسم برای پروپوزال چه بنویسم؟ می‌گوید چیز مهمی نیست. یک صفحه‌ای بنویس و به گروه تحویل بده، ولی پیش من نیاور که گیر می‌دهم و دردسر می‌شود. در جلسه‌ی گروه خواهم گفت که من هم همین الان پروپوزال را خوانده‌ام!

جلسه‌ی گروه برای بررسی پروپوزال‌ها انجام می‌شود. از طریق منشی آموزشی گروه باخبر می‌شوم که تنها پروپوزال تصویب شده مال من است. فقط عنوان را کمی دست زده‌اند و همچنین خواسته‌اند که منابع بیشتری معرفی کنم. از استادم می‌پرسم که چرا عنوان تغییر کرده. می‌گوید که دیده آقایان دوست دارند نظری اعمال کنند، او هم جلویشان را نگرفته. می‌پرسم چه منابعی اضافه کنم؟ چند کلید واژه را ذکر می‌کند که این‌ها را جستجو کن و چندتایی از منابع را بنویس. آخرش هم در حالی که دست‌هایش را از هم باز می‌کند می‌گوید: «ابراهیم‌پور! اونا می‌خوان پُف کنی، تو هم پُف کن!»

بعدها که باری خیلی شدید و غلیظ به مدیر گروه بر سر نحوه‌ی تصویب پروپوزال‌ها اعتراض می‌کنم، او می‌گوید که به خاطر توضیحات استاد راهنمایم پرپوزالم را تصویب کرده‌اند، وگرنه چیزهایی که نوشته بودم برایشان «چندان محل اعتنا» نبوده.

 

دانشگاه کانادایی: همان هفته‌ی اوّل جلسه‌ی معارفه در گروه فلسفه با حضور دانشجویان تحصیلات تکمیلی و اساتید برگزار می‌شود. آنجا منشی آموزشی گروه توضیحات مفصلی درباره‌ی روال نوشتن پایان‌نامه می‌دهد و می‌گوید اگر می‌خواهید پایان‌نامه بردارید،‌ باید تا حدود یک سال دیگر از پروپوزالتان دفاع کرده باشید.

قصد برداشتن پایان‌نامه را ندارم و این‌طور خیال می‌کنم که درس برداشتن را بیشتر دوست دارم. تا اینکه استاد درس متافیزیک در آخر یکی از جلسه‌ها ازم می‌پرسد که چه خوانده‌ام و برنامه‌ام برای ترم‌های بعد چیست. می‌گویمش که می‌خواهم درس بردارم. پایان‌نامه برداشتن را توصیه می‌کند و می‌گوید که متمرکز شدن بر یک موضوع خیلی ثمربخش‌تر از خواندن چیزهای جورواجور است. می‌گویم که ولی مهلت دفاع از پروپوزال نزدیک است و من هنوز حتی به موضوعی فکر نکرده‌ام. جواب می‌دهد که آن را می‌شود درست کرد. جلسه‌ی بعد، دوباره آخر جلسه به سمتم می‌آید و می‌گوید که مهلت دفاع آن‌طور که فکر می‌کردم دو ماه دیگر نیست، بلکه پنج ماهی وقت دارم برای دفاع. این بار می‌گویمش که برای دفاع باید پنج درس می‌گذراندم ولی من چهار درس بیشتر نگذرانده‌ام. می‌گوید که بگذار ببینم چه می‌توانم کرد. چند روز بعدش ایمیلی از مدیر بخش تحصیلات تکمیلی گروه دریافت می‌کنم که گروه تأیید کرده صرفاً به من (با وجود نگذراندن پنج درس لازم) اجازه دهد که پروپوزالم را دفاع کنم، مشروط به اینکه بعداً آن یک درس بگذرانم. می‌بینم که این استاد همه‌ی کارها را انجام داده. می‌گردم دنبال موضوعی و قرار می‌گذاریم با هم کار کنیم.

برخلاف ایران، پروپوزال را کل گروه بررسی نمی‌کند. بلکه، کمیته‌ای شامل استاد راهنما و دو استاد مشاور تشکیل می‌شود. ابتدا استاد راهنما باید تأیید کند که پروپوزال قابل دفاع است. بعد جلسه‌ای تشکیل می‌شود و اگر دو استاد مشاور هم تأیید کنند، پروپوزال تأیید می‌شود.

استاد راهنمایم با سخت‌گیری تمام اجازه‌ی دفاع نمی‌دهد. بعد از خواندن سومین نسخه از پروپوزال سیزده صفحه‌ای، بالاخره رضایت می‌دهد که از آن دفاع کنم. چون دیر کارم را شروع کرده‌ام، به تاریخ نهایی مهلت تأیید پروپوزال نمی‌رسم. استادم می‌گوید که آن مهلت را علی‌الحساب ندید می‌گیریم. مدتی بعد مدیر بخش تحصیلات تکمیلی گروه (به سیاق مرسومش) ایمیلی بدون سلام و والسلام می‌فرستد که چه می‌کنی؟ می‌گویمش که دارم روی نسخه‌ی سوم پروپوزال کار می‌کنم. می‌گوید مهلت نهایی تغییر ناپذیر است، ولی باز تغییرش می‌دهیم و تاریخ جدید معین می‌کند و هشدار می‌دهد که اگر تا آن موقع دفاع نکرده باشم نمی‌توانم پایان‌نامه بردارم.

جلسه‌ی دفاع قرار بود صبح برگزار شود. یکی از اساتید مشاور نمی‌آید و در غیاب او جلسه‌ای یک ساعته داریم که در آن استاد مشاور حاضر سؤال می‌پرسد و من جواب می‌دهم. آن استادِ نیامده، ساعتی بعد ایمیل می‌زند که جلسه را یادش رفته بوده. دوباره جلسه‌ی دومی تعیین می‌کنیم برای بعدازظهر و ساعتی هم به سؤالات او جواب می‌دهم.

تمام می‌شود و پروپوزالم را تأیید می‌کنند. آخر سر، استاد راهنمایم می‌گوید که استاد دومی زیاد مشتاق به‌نظر نمی‌رسید. اگر خواستی می‌توانی بعداً عوضش کنی!

۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۹

دستیار آموزشی یکی از اساتید هستم و هر هفته جمعه‌ها قراری داریم که کارهایی که آن هفته‌ کرده‌ام را توضیح دهم و برای هفته‌ی بعد برنامه بریزیم. این دفعه داشت آه و فغان می‌کرد که کمتر از پنج هفته‌ی دیگر به شروع ترم جدید مانده و به همین زودی باید به امور صد و بیست نفر دانشجو برسد؛ و داشت ناله می‌کرد که کافی است هر کدامشان مشکل کوچکی در ابزارهای آموزش آنلاین داشته باشند، چه بلبشویی می‌شود و چقدر ایمیل گرفتن و زدن لازم است برای کاری که تا چند ماه پیش انجامش هیچ نیاز نمی‌شد و ضرورت نداشت. چهره‌اش برافروخته شده بود و معلوم بود می‌خواهد گریه کند. نمی‌دانم چرا، ولی انگار انتظار داشت من هم در کلافگی و اضطرابش شریک باشم، ولی وقتی دید دارم به صفحه‌ی مانیتور لبخند می‌زنم، خودش خنده‌ای کرده و گفت: «می‌دانم دغدغه‌هایم خیلی جهان‌اوّلی است!» و راست می‌گفت. آن خواننده‌ی اخیراً این‌ور آبی در سرم می‌خواند: «کوکوی دو شب مانده از آن ما، کپی پدرخوانده از آن ما، خلقت ناخوانده از آن ما، دولت شرمنده از آن ما، انتقاد سازنده از آن ما، کلفتی پرونده از آن ما، شــــــــاید که آینده از آن ما.»

نه اینکه بخواهم نگرانی‌هایشان را دست‌کم بگیرم یا تحقیر کنم، ولی واقعش این است که عموم چیزهایی که اینجا برای مردمان کانادایی دلواپسی‌های بزرگ است، در گوشه‌ی ذهن ما ایرانی‌ها به‌زور جا می‌گیرد. و از آن‌طرف، آنها حتی تصوری از آنچه بر ما می‌رود ندارند. برای همین است که معمولاً نمی‌توانم نگرانی‌های جماعت غربی را جدی بگیرم. این‌طور که معلوم است، آدمیزاد بالاخره چیزی پیدا می‌کند که دلواپسش شود. سطح دغدغه‌ها البته فرق می‌کند ولی در دغدغه‌داریْ آدم‌ها چندان فرقی ندارند؛ و راستش را بخواهید، من دغدغه‌های جهان سومی خودمان را ترجیح می‌دهم، چون لااقل مطمئنم که جدی‌اند و اصیل. همین‌که آینده‌ای که «شـــــــاید» از آن ما شود، خیلی با وضع حالمان فرق می‌کند به قول نیمایوشیج «قوّتم می‌بخشد»، و یاد بعضی نفرات که پیشروی محقّق کردن آرزوهای جهان سومی من‌اند، «روشنم می‌دارد»، «و اجاق کهنِ سردِ سرایم، گرم می‌آید از گرمیِ عالی‌دَمشان.»

۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۹