خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۲ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

کار موسیقی تحریک احساسات است و همین شاید اساس دعواست میان موافقان و مخالفان. شجریان برای من کسی است که نشان داد موسیقی می‌تواند فراتر از این برود و انسان را به فکر کردن وابدارد، و خیال می‌کنم همین برانگیختن فکر در کنار برانگیختن حسْ جادوی شجریان بود و وجه ممیزه‌اش از خیلی دیگران. آدمی بود که فرصت بی‌نهایتی می‌گذاشت برای یافتن شعر درست و همراه کردن ملودی درست برای رساندن یک پیام. او یادم داد که موسیقی می‌تواند بیش از جنباندن سر و تکان دادن کمر برای شنونده‌اش به ارمغان آورد. او موسیقی‌ای معرفی کرد که نمی‌شود به همراه کارهای دیگر شنید؛ صدای او هیچ به‌کار گوش دادن در ماشین و هنگام دویدن و آشپزی کردن نمی‌خورد. برای شجریان شنیدن باید ساعتی خالی کرد و فضایی آرام یافت تا تأثیر بگذارد.

شجریان برایم شخصی‌تر از آن است که بتوانم بیش از این بند بالا را ادامه دهم. چند سال پیش دیوانه‌وار گوشش می‌کردم. آن زمانْ خوابگاهم در فاصله‌ای پنج دقیقه‌ای از باغ هنرمندان تهران بود و من هر شب، از کتابخانه که برمی‌گشتم، ساعتی بر تاریک‌ترین و خلوت‌ترین نیمکت پارک می‌نشستم و آلبومی از او را گوش می‌کردم و همراهش اشک می‌ریختم. پیش و پس از این هم گاه و بیگاه تصنیف‌ها و آوازهایش را گوش کرده‌ام و بسیار خاطره‌هاست که با صدای او به حافظه‌ام سنجاق شده‌اند. هنوز هم هرزمان که بخواهم موسیقی خوب بشنوم اوّل و آخر به‌سراغ شجریان می‌روم.

گمان می‌کنم که بعد از حافظ، در تاریخ ایران، هنرمندی در قواره‌ی محمدرضا شجریان تک و توک داشته‌ایم، و به لحاظ محبوبیت در زمان زندگی، احتمالاً در کل تاریخ ایران کسی در حد او نداشته‌ایم،‌ و من شک ندارم که بزرگی و محبوبیت او با مرگش و برای نسل‌های بعد افزون‌ و افزون می‌شود. برای همین است که فکر می‌کنم او چیزی برای حسرت خوردن برای ما باقی نگذاشته؛ در اوج زیست، در اوج رفت، و آثارش همیشه در اوج می‌ماند. عاش سعیداً و مات سعیداً.

البته که اگر در زمان او فرومایگانی نبودند، فرصت کار مهیّاتر می‌بود، ولی خیال می‌کنم از قضا بودنِ حقیران است که عظمت بزرگان را نمایان‌تر می‌کند، چنان‌که ابهت حافظ را وجود شیخان و زاهدان و محتسبان و فقیهان معاصرش جلوه‌گر می‌کند. از شیخ و زاهد زمان حافظ همین مقدار در صفحه‌های تاریخ مانده که معاصر حافظ بوده‌اند و او را آزار می‌کرده‌اند. از آن‌هایی که ربّنای شجریان را ممنوع کردند و جلوی کنسرت‌هایش را گرفتند هم بیش از این نخواهد ماند.

خوبی هنر این است که حیات اثر هنری به حیات هنرمند بسته نمی‌ماند و زندگی مستقلی را دنبال می‌کند. شجریان برای من و امثال من فی‌الواقع آثار شجریان است، و کارهای او حالا از همیشه زنده‌تراند. میراث معنوی عظیمی از او به‌جا مانده که کمافی‌السابق بی‌خبران را عاشق و عاشقان را بی‌خبر کند و از این سان، ثبت است در جریده‌ی عالم دوام او. إنّا لله و إنّا إلیه راجعون.

۱۰ نظر ۱۷ مهر ۹۹

چنان که در دانشگاه‌های ایران هم مرسوم است، در جلسات اول کلاس‌هایمان، بعضی از اساتید اصرار دارند که دانشجویانْ خودشان را معرفی کنند و غیر از تلفّظ درست اسم و اینکه اهل کجای دنیا هستند، چند کلمه‌ای هم راجع به علایق فلسفی‌شان حرف بزنند. بعد از چندبار شرکت در این جلسات معرفی، چیزی توجهم را جلب کرده: وقتی به جمع سلام می‌کنی، بسیاری از کانادایی‌های مخاطب در جمع به‌نحوی به سلامت واکنش نشان می‌دهند؛ با لبخند، دست تکان دادن، سر جنباندن و قس علی هذا*. این موضوع وقتی جالب‌تر می‌شود که سر کلاس مجازی—که امکان دیدن همه‌ی افراد در آنِ واحد را فراهم می‌کند—سلام می‌کنی و بلافاصله واکنش‌های مطبوع می‌گیری.

از دو حالت خارج نیست؛ یا کانادایی‌ها عموماً بازیگران قهّاری هستند، که کمترین اثری از تصنّع در این واکنش‌ها نیست، یا اینکه واقعاً عادت دارند این‌طور آدم‌ها را تحویل بگیرند. در هر صورت، دیدن چنین واکنش‌هایی صاحب این قلم را کمی معذّب می‌کند، چون اوّلاً بلد نیستم در برخوردهای اوّلیه کسی را تحویل بگیرم، و ثانیاً در بازیگری هم «چون هنرهای دگر» کاملاً بی‌استعدادم. بی‌استعدادی که شرح و تفصیل ندارد، پس فقط چند کلمه‌ای درباره‌ی واکنش‌های اوّلیه‌ام بگویم.

به تجربه دریافته‌ام—و آنهایی که بنده را از نزدیک دیده‌اند احتمالاً تأیید می‌کنند—که در برخوردهای اوّلیه‌ام بسیار محافظه‌کارم و به‌همین علّت، اثر مطبوعی بر طرف مقابلم نمی‌گذارم. صد البته که بعد از چند بار دیدار و بسته به بازخوردی که از مخاطبم می‌گیرم، یخم کمی آب می‌شود. معمولاً ولی گرم شدنم آن‌قدری ادامه پیدا نمی‌کند که این آب به‌جوش بیاید. در بهترین حالت آب ولرمی می‌شود که هرچند نه مناسب چای دم کردن است و نه مناسب آشامیدن در یک روز تابستانی، باری زبان را نمی‌سوزاند و دندان را به تیر کشیدن وانمی‌دارد. صد البته که این بی‌ضرریِ پیرمردانه جوانان را خوش نمی‌آید ولی به‌خیال خودم، هرچند شخصیتم شاید مناسب دوستی نزدیک نباشد، لااقل برای دوستی دورادور بدکی نیستم.

برگردم به کلام قبلی. سلام کرده‌ام و کسی برایم با هیجان دست تکان داده یا چنان گشاد لبخند زده که دندان‌هایش را می‌شد شمرد. ولی موقعی که آنها سلام یا خود را معرفی می‌کنند، من نه به هیجان آمده‌ام و نه لبخندم می‌آید. این‌طور حس می‌کنم که زیر دِین می‌مانم و چون مقروض بودن به آدم‌های دور را خوش ندارم، تازگی شروع کرده‌ام به تمرین لبخند زدن. خوبی‌اش به این است که کلاسْ مجازی است و خودت را می‌توانی موقع لبخند زدن ببینی، و بدی‌اش به این است که کلاسْ مجازی است و خودت را می‌توانی موقع لبخند زدن ببینی!

 

* البته که همه این‌طور برخورد نمی‌کنند ولی میزانِ تحویل‌گرفته‌شدن به‌قدری زیاد است که من هم متوجهش می‌شوم! این را شاید بشود دلیلی بر ادعای nice بودگیِ کانادایی‌جماعت دانست؛ شاید هم نشود.

۷ نظر ۰۲ مهر ۹۹