نمیدانم این روحیهی «از ما دیگه گذشته» از کجا در ضمیر ما جا خوش کرده. گویی برنامهی از پیش تعیین شدهای وجود دارد که همگان ملزم به اجرای بدون تنازل آن هستند: تا فلان سن باید درس بخوانی. تا فلان سن باید ازدواج کنی. تا فلان سن فلانقدر پسانداز باید داشته باشی و قس علی هذا. شگفتآور است که اکثر آدمها هم مثل رباتهای فرمانبردار اطاعت از این فرامین را اوجب واجبات میدانند و پس از گذشتن تاریخ انقضای هر مورد، حسابی سوگواری میکنند. بله، بعضی چیزها زمان خودش را دارد. مثلاً اگر تازه از چهل سالگی شروع به دویدن کردهاید، نمیتوانید مدال المپیک در دو صدمتر بگیرید. ولی مگر چند مورد این شکلی در زندگی وجود دارد؟
بهنظرم مشکل اصلی کسانی که دائماً در ذهنشان نگاشت یک به یکی بین مجموعهی کارهایی که میخواهند بکنند و مجموعهی بازههای زمانی که خیال میکنند در اختیار دارند ترسیم میکنند، و به این صورت هرکاری را مختص به زمانی مشخص، و هر زمانی را مختص به انجام کار مشخصی میدانند، این است که فهمی از مفهوم انسان ندارند. انسان به تعریف ناقص من، موجودِ مختارِ میرا است.
مرگ، اگر نگوییم جوهر انسانیت، لااقل عنصر مقوّم این مفهوم است. و از آنجایی که زمان مرگ پیشبینیپذیر نیست، پیشبینیناپذیری از ذاتیات انسانیت است. کسی که مسافرت کردن را دوست دارد و در زمان حال امکان مسافرت کردن دارد ولی آن را به بعد از بازنشستگی موکول کرده، مرگ را کلاً از محاسباتش خارج کرده. و فکر میکنم کسانی که حقیقت مرگ را از محسابات زندگیشان خارج میکنند ضرورتاً زندگی بدی دارند. بهعلاوه، به جز سالهای اولیهی زندگی که آدمیزاد باید بازی کند و چند سال بعدش که باید در مدرسه درس بخواند، خیال میکنم هیچ برنامهی از پیش تعیین شدهای نباید زندگی آدمها را کانالیزه کند. انسان بودنِ انسان اقتضا میکند که خودش برای زندگیاش تصمیم بگیرد و البته مسئولیت تبعاتش را بپذیرد.
بنابراین، موفقیت—اگر اساساً مصداقی داشته باشد—رسیدن به هدفی است که انسان برای خودش ترسیم کرده و نه رسیدن به هدفی که برایش ترسیم شده. برای اندازهگرفتن موفقیت—اگر اساساً ممکن باشد—باید به خودمان رجوع کنیم و میزان پیشرفتمان را با لحاظ کردن نقطهی شروع و موانع مسیر بسنجیم. اینکه دیگران به کجا رسیدهاند و چهکار میکنند مطلقاً هیچ ارتباطی با میزان موفقیت من ندارد.