یکی از بزرگترین مشکلات زندگی راقم این سطور این است که آن موقعی که باید خوابش بیاید، نمیآید، و آن موقعی که باید خوابش نیاید، میآید. با همهی بدیهای سربازی، برایم این خوبی را داشت که خوابم را منظم کرده بود. سربازی مقطعی کوتاه در زندگی من بود که سر وقت میخوابیدم و سر وقت بیدار میشدم. بعد از سربازی ولی دوباره آش همان آش است و کاسه همان کاسه. این مهملاتی را هم که الآن میخوانید، بعد از حدود نیم ساعت غلت زدن در رختخواب نوشته شده. سر شب بهقدر ظرفیت محدود بشریام دوغ خوردم به امید اینکه وقتی به رختخواب میروم پلکهایم زود سنگین شوند. حتی چند شبی است که قبل از خواب نیمساعتی کتاب میخوانم که حسابی چرتم بگیرد. قهوه خوردن را هم که مدتی است تحریم کردهام و نمیدانم برای سر وقت خوابیدن دیگر چه خاکی باید به سر کنم.
گاهی صبحها خودم را مجبور میکنم که کمتر از معمول بخوابم و صبح زودتر بیدار شوم تا کمبود خواب باعث شود شبِ بعد بهموقع بخوابم و خلاصه اینطور برنامهام منظم شود. با این روش شاید بهزور یکی دو روز بهقاعده بخوابم و بیدار شوم، ولی باز خیلی زود نمیدانم چرا برنامه بههم میخورد. درست همان شبی که فکر میکنم دیگر همهچیز درست شده و از این به بعد میتوانم مثل آدمیزاد بخوابم، خوابم نمیبرد و مثل جغد تا سحر بیدار میمانم. بدیاش به این است که روزهایی که دیر بیدار میشوم را—خودآگاه یا ناخودآگاه—جزو عمرم حساب نمیکنم و انگار نه انگار که میشود روز را از همان موقع هم شروع کرد. نمیشود؛ نمیتوانم با خودم کنار بیایم و روز را از ظهر شروع کنم. از آن طرف هم نمیتوانم سر شب بخوابم تا صبح اوّل وقت بیدار شوم. مدت خوابم را هم که نمیتوانم کم کنم (این یکی اوقاتم را بدجور تلخ میکند). خلاصه بعد از حدود سی سال عمر گرفتن از خدا، علیالحساب مسئلهی اصلی زندگی من، مسئلهی خواب است.
* شکایت پیش از این حالت به نزدیکان و غمخواران
ز دست خواب میکردم کنون از دست ناخفتن (سعدی)