خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۱ مطلب در آذر ۱۳۹۹ ثبت شده است

طریقه‌ی نویسنده‌ی این وبلاگ این نبوده که اینجا درس‌های نخوانده‌اش را به مخاطبانش عرضه کند. این‌بار ولی می‌خواهم چیزی بگویم که کمی پیش‌زمینه از اخلاق کانت لازمش می‌شود؛ پس با ما همراه باشید!

ایمانوئل کانت (فیلسوف آلمانی قرن هجدهم) اساس نظریه‌ی اخلاقش را بر تمایز امر (=دستور) مشروط و امر مطلق می‌گذارد. امر مشروط (hypothetical imperative) امری است که همواره چنین شکلی دارد: اگر الف [را می‌خواهی/نمی‌خواهی]، آنگاه ب [را انجام بده/نده]. روشن است که چیزی که ب را مشروط می‌کند درواقع الف است. البته ممکن است بعضی وقت‌ها الف به قرینه‌ی معنوی حذف شود. مثلاً وقتی می‌گوییم نباید سیگار بکشی، بسته به زمینه، احتمالاً منظورمان این است که اگر می‌خواهی سالم بمانی نباید سیگار بکشی، یا اگر می‌خواهی از سالن سینما بیرونت نکنند نباید سیگار بکشی و قس علی هذا.

در مقابلِ امر مشروط، کانت می‌گوید چیزی هم وجود دارد به نام امر مطلق (categorical imperative) که آنْ امری است که هیچ شرطی ندارد و صرفِ انسان بودن (صاحب عقل بودن) ما را به آن مقّید و ملتزم می‌کند. کانت می‌گوید امر مطلق را به سه شکل می‌توان بیان کرد:

۱- آنچنان عمل کن که قاعده‌ی عملت (maxim) را بتوانی همزمان به‌عنوان یک قانون کلی و جهان‌شمول بپذیری.

۲- آنچنان عمل کن که انسانیت را، خواه در شخص خودت و خواه در شخصی دیگر، هرگز به‌عنوان وسیله‌ای برای رسیدن به یک هدف تلقی نکنی؛ بلکه همزمان آن را به‌عنوان هدف هم ببینی.

۳- آنچنان عمل کن که خواست هر موجود عاقل را به‌منزله‌ی یک خواستِ مقنِّنِ کلی و جهان‌شمول تلقی کنی.

این‌ها به گفته‌ی کانت، سه بیان مختلف از امر مطلق هستند که از عقل محض صادر می‌شوند و ما (به‌دلیل عاقل بودن) ملزم به اطاعت از آن هستیم. بنابراین، پیش از انجام دادن هر عملی، باید قاعده‌ی عملمان را به امر مطلق عرضه کنیم و مطمئن شویم که با آن تناقضی ندارد. قاعده‌ی عمل، به ‌رشته‌ی سخن کشیدنِ خود عمل، شرایطش، و مقصود از انجامش است. مثلاً این یک قاعده‌ی عمل است: «من می‌خواهم در یک مرکز درمانی خون بدهم و در ازای خون دادن پول دریافت کنم.» شرط اخلاقی بودن چنین کاری از نظر کانت این است که این قاعده‌ی عمل را به محک امر مطلق بسپاریم، اگر تناقضی پیش نیامد، چنین کاری اخلاقاً روا است، وگرنه اخلاقاً نارواست.

کانت درباره‌ی هرکدام از اشکال امر مطلق توضیحاتی می‌دهد که مرا فعلاً با آن‌ها کاری نیست. تمرکزم صرفاً بر شکل دوم است و اینکه چطور می‌شود مطمئن شد که دیگران را وسیله‌ی رسیدن به اهدافمان نکنیم. اینجا کانت می‌گوید که برای اطمینان از اینکه انسان‌ها را به‌عنوان هدف فی نفسه (ends in themselves) ببینیم باید در رفتار با آنها همزمان محبت (love) و احترام (respect) را داشته باشیم. به تعریف کانت، محبت این است که بخواهی به دیگری نزدیک‌تر شوی، و احترام این است که به دیگری فضا بدهی و فاصله‌ات را با او حفظ کنی.

هرچند فرمول‌بندی کانت سرراست و ساده به‌نظر می‌رسد، عمل کردن به آن سخت دشوار است. به‌نظرم مهم‌ترین چالش در تنظیم روابط بین انسان‌ها همین است که چطور بین محبت و احترام توازن ایجاد کنیم. در برخورد با انسان‌های مختلف در حالات و شرایط مختلف، ما باید بتوانیم فاصله‌ی درستمان از آن فرد در آن زمان و مکان را محاسبه کنیم و درست همان‌جا بایستیم. از زیادی دور بودن، بی‌تفاوتی و سردی برداشت می‌شود و از زیادی نزدیک بودن فضولی و گستاخی.

امّا این همه‌ی پیچیدگی نیست، چون ما صرفاً موجودات اخلاقی نیستیم—آن هم به‌معنی کانتی کلمه. متغیّر مهم دیگری که اینجا نقش بازی می‌کند این است که طرف مقابل چه انتظاری دارد و در شرایط، زمان‌ها، و مکان‌های مختلف چه فاصله‌ای را بین تو و خودش می‌پسندد. این را طرفین معمولاً پس از مدتی معاشرت به‌تدریج متوجه می‌شوند. به همین خاطر، آدم‌هایی که رابطه یا دوستی طولانی‌تری با هم دارند، کم‌کم یاد گرفته‌اند که چه موقع نزدیک شوند و چه موقع دور بمانند؛ کی محبت کنند و کی احترام بگذارند.

برای شخص من، بخشی از ماجرا هست که احتمالاً به شخصیتم مربوط می‌شود و کمابیش غیر قابل تغییر می‌نماید. اینکه در شرایطی که نمی‌دانم جای درستم دقیقاً کجاست، ترجیح می‌دهم دور بمانم و یخ جلوه کنم ولی زیاد نزدیک نشوم و به طرف مقابلم احساس خفگی ندهم. خوب یا بد، بین محبت و احترام، انتخاب من معمولاً دومی است. توجیه پس از واقعه و احتمالاً بی‌وجهم این است که ابراز محبت، بسته به موقعیت، رقیق و غلیظ می‌شود ولی احترامْ یک بایدِ همیشگی است. لااقل خودم در صورتی که جمع بین این دو ممکن نشود و مخیّر به انتخاب بین محبت و احترام باشم، ترجیح می‌دهم طرف مقابلم به‌جای محبت کردنِ بدون احترام‌گزاری، محبتی نکند ولی احترامم را نگه دارد. و بله، معمولاً تلاش می‌کنم آنچه برای خود می‌پسندم را برای دیگران هم بپسندم.

۴ نظر ۱۹ آذر ۹۹