خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۹ مطلب با موضوع «روزمرگی» ثبت شده است

 

یک. در این شغلی که دارم، یکی از کارهایم این است که به همراه همکارم برویم به جاهای مختلف و برایشان راجع به موضوعات مختلف فرهنگی ارائه بدهیم. دو روز پیش رفته بودیم یک مدرسه سر کلاس سوم و چهارم ابتدایی. معلم‌شان به ما گفته بود که تازگی‌ها هر موقع حرف از سفید و سیاه می‌زند چندتا از بچه‌ها از جا می‌پرند که این نژادپرستانه است. من و همکارم اسلایدهایی آماده کردیم و رفتیم سر کلاس که درباره‌ی نژادپرستی حرف بزنیم. همان ابتدا یک ویدئوی فوتبال پخش کردیم و قرار بود این اسلاید را من ارائه دهم. بچه‌ها رونالدو و مسی و نیمار را دیده بودند و از خوشحالی سر جایشان بند نمی‌شدند. شروع کردم سؤال پرسیدن که چه کسی در تیم بازی کرده و چطور باید در تیم بازی کرد و از این مسائل. در نهایت پرسیدم کدام مهم‌تر است؛ اینکه گل بزنیم یا اینکه تیم‌مان برنده شود؟ یک پسر سودانی ته کلاس گفت اینکه گل بزنیم. گفتم اگر گل بزنی ولی تیمت ببازد چه؟ چیزی گفت شبیه به اینکه گور پدر تیم، من می‌خواهم گل بزنم و من مانده بودم چه جوابی باید بدهم.

دو. دیروز داشتیم برای یک کلاس در دانشگاه ارائه می‌دادیم، البته نه برای دانشجویان دانشگاه. آدم‌های سر کلاس آمده بودند دو ماه دوره‌ی دستیار آموزشی را بگذرانند تا مدرکی بگیرند و بعداً مشغول کار شوند. رفته بودیم درباره‌ی موضوعات فرهنگی مربوط به کارشان برایشان ارائه دهیم. یکی از اسلایدها مربوط به چالش‌های مهاجرانی است که تازه به کانادا آمده‌اند و بیشتر کلاس هم همین مهاجران بودند. یکی از موضوعات، بحث سلامت بود و گفتم که کسانی که تازه آمده‌اند هنوز نظام سلامت اینجا را نمی‌شناسند و اگر مریض شوند نمی‌دانند باید چه کنند و الخ. یکی از دخترهای مهاجر دستش را بلند کرد و گفت پسر کوچکش از وقتی آمده‌اند مریض شده و دکترها هم تابحال کمکی نتوانسته‌اند بکنند. بحث ادامه پیدا کرد و رفتیم سراغ موضوعات بعدی. چند دقیقه بعد دیدیم بغض دختر ترکیده و دارد گریه می‌کند. دختر رفت بیرون که آبی به صورتش بزند،‌ سرم را چرخاندم که ارائه را ادامه دهم، دیدم نصف کلاس دارند گریه می‌کنند.

 

۱ نظر ۲۸ مهر ۰۲

دقایقی پیش از لحظه‌ی سال تحویل، پدربزرگ قرآنش را از وسط سفره‌ی هفت‌سین برمی‌داشت، سوره‌ی یس را باز می‌کرد، و آرام می‌خواند. در زمینه صدای تلویزیون می‌آمد و ما همراه با ساعت پایین صفحه برای رسیدن سال تحویل ثانیه‌ها را می‌شمردیم تا بالاخره توپ شکلیک می‌شد و صدای سرنا و دهل پخش. اولین عیدی را از پدربزرگ می‌گرفتیم: اسکناس خشک، آن زمانی که هزارتومان برایمان پول زیادی بود. از پای سفره که بلند می‌شدیم انگار غسل تعمید شده باشیم، خیسِ تازگی بودیم و جهانِ مرده‌ی چند دقیقه پیش حالا بوی نویی می‌داد.

۲ نظر ۲۹ اسفند ۰۰

یکم. «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید»

قدر بدانیم مجاهدت‌ها را در ارتش، سپاه، نیروی انتظامی و وزارت اطلاعات. از فرماندهان تا سربازان.

 

دوم. «و تظننون أننا سنرحل»

حیف از زبان عربی. حیف.

 

سوم. ما ایرانی‌ها از طرف یک دشمن مشترک مورد حمله قرار گرفته‌ایم. دقایقی بعد از حمله، فضای مجازی را که نگاه می‌کنی،‌ می‌بینی دو دسته شده‌ایم، هرکسی پشت سنگرهای خودش دارد به دیگری شکلیک می‌کند. مشکل امنیتی کشور ما، نه این چندتا تیر و ترقه است و نه این چندتا تروریست. مشکل این شکاف است که دارد به دره تبدیل می‌شود. مشکل ماییم که زمان تسلّا و تسلیت، نیش زبانمان از هزار عقرب جرّاره و مار غاشیه گزنده‌تر است.

۳ نظر ۱۷ خرداد ۹۶

از سر خیابان ملاصدرا، سوار تاکسی که شدم مسافر جلویی داشت برای راننده حرف می‌زد. عیبِ نمی‌دانم کدام قطعه‌ی تاکسی را از صدای موتورش پیدا کرده بود و داشت به راننده می‌گفت که ببرد قطعه را عوض کند. راننده فقط گوش می‌کرد. سر ظهر بود و ترافیک شدید. انگار اصلاً حوصله‌ی نطق مسافر را نداشت. مسافر ولی ول‌کن نبود و نظرات کارشناسی‌اش را ادامه می‌داد. رسیدیم به چهارراه ملاصدرا و مسافر جلویی پیاده شد. تنها مسافر تاکسی حالا من بودم.

شیراز را پاره‌پاره کرده‌اند. گذر به گذر خیابان‌های شهر را کنده‌اند و این کنده‌کاری‌ها به شلوغی ظهر اضافه شده و ماشین‌ها حسابی در هم قفل بودند. راننده هر از چند دقیقه‌ای نق و ناله می‌کرد؛ غالباً درباره‌ی وضعیت بد رانندگی شیرازی‌ها. ته‌لهجه‌ی شیرازی داشت و این باعث می‌شد غرهایش اعصاب‌خردکن نباشد. پاسخ من به حرف‌های راننده فقط لبخند بود. اصلاً اهل حرف زدن در تاکسی نیستم. زیاد پیش آمده که راننده‌ها خواسته‌اند سر صحبت را باز کنند و جز لبخند چیزی تحویل نگرفته‌اند. مهم هم نیست محتوای حرف‌ها چه باشد؛ پاسخم همیشه همان لبخند است.

راننده هر از چند دقیقه یک بار ناله‌ای می‌کرد، و من هم لبخندی می‌زدم تا راننده از آینه‌ی جلوی تاکسی‌اش ببیند که در برابر حرف‌هایش منفعل محض نیستم! یک‌دفعه انگار فیلش یاد هندوستان کرده باشد، برگشت، رو به من کرد و گفت: «به نظرت جهنم ۸۰ میلیون نفر گنجایش داره؟» قیافه‌اش اثری از شوخی کردن نداشت، هرچند معلوم بود دارد شوخی می‌کند. اولش خواستم برایش آیه‌ی «هل من مزید» را بخوانم، بعد دیدم جایش اینجا نیست. به همان لبخند همیشگی به‌جای پاسخ قناعت کردم. گفت سه-چهار نفر را فرستاده تا جایی خوبی در جهنم جور کنند و بعد اضافه کرد: «بریم یه گلیم بندازیم اونجا، با یه دست پاسور و عرق تا ابد کیف کنیم. همش بازی کنیم و بخوریم، چه حالی می‌ده!» خنده‌ام گرفت که شیرازی‌بازی‌هایش را می‌خواهد تا جهنم هم ببرد! گفت تابحال آدمی بهشتی ندیده که سرش به تنش بیرزد.

چند دقیقه‌ای ساکت بودیم که دخترش به گوشی‌اش زنگ زد. حرفش که با دخترش تمام شد گفت که امروز صبح برای اینکه با ماشین از این طرف چهارراه به آن طرف چهارراه برسد نیم ساعت در ترافیک بوده و همین باعث شده دخترش دیر به کلاسش برسد. داشت می‌رفت به سمت فرهنگ‌شهر تا دخترش را سوار کند. مقداری بد و بیراه به مردم گفت و یک‌دفعه انگار زیر بالش تیر کشیده باشد شروع کرد به لعنت کردن: «لعنت به این راهنمایی و رانندگی!‌ لعنت به این استانداری! لعنت به این شهرداری!» منتظر شنیدن اسم نیروی انتظامی بودم که جواب «بیش باد!» بدهم ولی به همین سه تا اکتفا کرد. زیر لبش زمزمه کرد: «گفت دانایی که گرگی خیره‌سر/ هست پنهان در نهاد هر بشر» تعجب کردم. مطمئن نبودم درست شنیده باشم. فکر کردم بد نیست حالا که شعر می‌خواند غیر از لبخند واکنش دیگری هم نشان بدهم. پرسیدم: «این شعره مال فریدون مشیریه؛ درسته؟» ناگهان به عقب برگشت و با تعجب نگاهم کرد. پرسید: «خوندیش؟» با سر تأیید کردم. تأیید کردن همان و گرم شدن راننده تاکسی همان. شروع کرد به خواندن ادامه‌ی شعر:

لاجرم پیداست پیکاری سترگ

روز و شب مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره‌ی این گرگ نیست

صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش

سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زورآفرین مرد دلیر

هست در چنگال گرگ خود اسیر

هرکه گرگش را دراندازد به خاک

رفته رفته می‌شود انسان پاک

وان که با گرگش مدارا می‌کند

خلق و خوی گرگ پیدا می‌کند

 

بعد برگشت با تأکید رو به من خواند:

در جوانی جان گرگت را بگیر

وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری گر که باشی همچو شیر

ناتوانی در مصاف گرگ پیر

 

تا اینجایش را مثل آب، روان خواند. رسید به مصرع «مردمان گر یکدگر را می‌درند» و گیر کرد. چند ثانیه که گذشت و دیدم یادش نمی‌آید همراهی‌اش کردم: «گرگ‌هاشان رهنما و رهبرند». از توی آینه نگاهم و کرد و ذوق‌زده گفت: «احسنت! احسنت!» انگار تازه چیزی یادش افتاده باشد، درِ داشبوردش را باز کرد، کاغذی را درآورد و گفت: «بیا! دارم دنبال چی می‌گردم؟ همینجا هست!» شعر را روی کاغذ نوشته بود. معلوم بود پشت همین ترافیک‌ها شعر را از بر کرده. صدایش را بلند کرده بود و کم‌کم داشت از فرط هیجان داد می‌زد. ادامه داد: «اینکه انسان هست این‌سان دردمند» و از توی آینه داشت منتظرانه نگاهم می‌کرد که همراهی‌اش کنم. من هم راستش خوشم آمده بود، خواندم: «گرگ‌ها فرمانروایی می‌کنند.» تا آخر شعر، مصرع اول را او می‌خواند و مصرع دوم را من جواب می‌دادم:

وآن ستمکاران که با هم محرمند

گرگ‌هاشان آشنایان هم‌اند

گرگ‌ها همراه و انسان‌ها غریب

با که باید گفت این حال عجیب؟!

 

این مصرع آخری را با هم خواندیم! رسیده بودیم به پارک قوری. چند ثانیه‌ی آخر را آهسته رانده بود تا شعر را تمام کنیم. گفتم که پیاده می‌شوم. برایم کلی دعای خیر کرد و پیاده شدم.

۳ نظر ۰۹ اسفند ۹۵

ما مثلاً می‌گوییم: «امیدوارم که بیایی» ولی نه، نمی‌گوییم: «گمان می‌کنم که امیدوارم بیایی» امّا کاملاً ممکن هم هست که بگویم: «گمان می‌کنم هنوز امیدوارم که او بیاید.»


منتسب به لودویگ ویتگنشتاین

۵ نظر ۲۱ آبان ۹۵

دم غروب بود. غروب یک روز طاقت‌فرسا. صبح چهار کیلومتر پیاده، کلاش چهار و نیم کیلویی به‌دوش، راه رفته بودیم تا میدان تیر. آنجا فرمانده طبق معمول به بهانه‌ای تنبیهمان کرده بود و روی تپه‌ها بالا و پایین‌مان دوانده بود و گروهان‌های دیگر بهمان خندیده بودند. دوباره چهار کیلومتر، کلاش چهار و نیم کیلویی به دوش، پیاده برگشته بودیم.

دم غروب بود. بعد از چند ساعت پاهایم را از چنگال‌های پوتین بیرون کشیده بودم. پاهایم را شسته بودم و دمپایی‌به‌پا نزدیکی‌های مهدیه‌ی پادگان ایستاده بودم و به ردیف کتاب‌هایی که روی یک میز کج‌ومعوج چیده بودند نگاه می‌کردم. مثل هرروز عصر، بلندگوی مهدیه داشت «ناحلة الجسم یعنی» را پخش می‌کرد. هیچ‌وقت رغبت نکرده بودم به کتاب‌ها نگاه بیاندازم. این‌بار گفتم ببینم چه خبر است. میان کتاب‌های زهواردررفته‌ای که هر کدام را هزار سرباز دستمالی کرده بود چشمم به هشت کتاب سهراب سپهری افتاد. برش داشتم و بازش کردم. نوشته بود: «کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی».

۴ نظر ۲۸ اسفند ۹۴

چند هفته‌ای است که سه روز در هفته می‌روم حرم علی بن حمزه (ع) و در قسمت امور بین‌المللش کار داوطلبانه می‌کنم. به ما می‌گویند «خادم افتخاری» که به‌نظرم اسم بی‌مسمایی است. علی بن حمزه نوه‌ی امام موسی کاظم (ع) است. کارم این است که توریست‌های آنجا را راهنمایی کنم. دیروز یک ایتالیایی آمده بود و محو آیینه‌کاری حرم شده بود. انتظارش را نداشت که اینقدر زیبا باشد. گفت «این زیباترین جایی است که تابحال دیده‌ام»، و بعد اصلاح کرد که «زیباترین که نمی‌شود گفت؛ زیباترین بی‌معناست. این متفاوت‌ترین جایی است که تابحال دیده‌ام.»

با استقرای خیلی ناقص به این نتیجه رسیده‌ام که ایتالیایی‌ها بیشترین شباهت فرهنگی را با ما دارند. آلمانی‌ها و فرانسوی‌ها خیلی سردتر برخورد می‌کنند. اهالی شرق آسیا از آنها هم سردتر. داشت می‌رفت دعوتش کردم که بیاید داخل دفتر و Iranian tea بنوشد. گفت «چایی؟» گفتم «آره». استقبال کرد. نشستیم حرف زدن. اعتقاد به خدا نداشت. مقداری درباره‌ی خدا و دین حرف زدیم. خوبیش به این بود که کسی خیلی نمی‌فهمید چه می‌گوییم وگرنه بعید نبود عذرم را بخواهند!

اواخر صحبتش گفت که همین ۱۴ روز پیش بوده که تصمیم گرفته بیاید ایران را ببیند. می‌گفت تایلند بوده و از هر کسی می‌پرسیده کجایی هستی جواب می‌داده ایرانی! (در جریان اهداف گردشگران ایرانی در سفر به تایلند که هستید!) می‌گفت که فکر می‌کرده ایران جامعه‌ی بسته‌ای دارد و چیزی برای دیدن ندارد. هم‌صحبتی با ایرانی‌ها نظرش را تغییر داده بود. می‌گفت دو روزه توانسته ویزا بگیرد و نیم‌ساعته توانسته از سد فرودگاه بگذرد. باورش نمی‌شد که سفر به ایران اینقدر آسان باشد. مخصوصاً به خاطر ارزش کم ریال، سفر برایش خیلی ارزان تمام شده بود. می‌گفت وقتی بروم ایتالیا اوّلین کاری که می‌کنم این است که به دوستانم می‌گویم بروید ایران را ببینید.

در حرم که بودیم گفت دوست دارد پول بیاندازد داخل ضریح. نشانش دادم از کجا باید پول بیاندازد. ۵هزار تومان از کیفش درآورد و داخل ضریح انداخت. بعد از حرف‌هایمان دوباره گفت می‌شود به اینجا کمک کنم؟ ۱۰هزار تومان دیگر از کیفش در آورد و دست من داد. بعد از نیم ساعت حرف زدن گفت که هنوز دوست دارد چند ساعت دیگر حرف بزنیم ولی باید برود جاهای دیگر را هم ببیند. حرم علی بن حمزه را اتفاقی پیدا کرده بود و همین باعث شده بود که برایش بسیار دلچسب باشد. می‌گفت بهترین مکانی است که در شیراز دیده.


پی‌نوشت: چندبار تلاش کردم که عکسی از آیینه‌کاری حرم را به این متن اضافه کنم، نمی‌دانم چرا نشد. اینجا را می‌توانید ببینید.

۸ نظر ۰۴ بهمن ۹۴

پیرزن عصازنان وارد کتاب‌فروشی شد و به فروشنده گفت کتابی می‌خواهد که در آن نوشته باشد هر دعایی برای چه خوب است. فروشنده کتابی به دست پیرزن داد. پیرزن شروع کرد بلندبلند دعا خواندن. چنان با سوز می‌خواند و ناله می‌کرد، یاد ندارم هیچ‌وقت این‌همه به حال کسی غبطه خورده باشم. حال خودم را دیدم و حال پیرزن را؛ یاد امام‌الحرمین جوینی (استاد غزالی) افتادم که دم مرگش گفت: «می‌میرم و نمی‌دانم به چه چیز باور دارم. ای‌کاش مثل پیرزنان نیشابور می‌مردم که دست‌کم می‌دانند به چیزی باور دارند.»

۱ نظر ۱۷ آذر ۹۴

سرماخوردگی را دوست دارم. ضعفی ملایم با خود دارد و حالی میان خواب و بیداری. نه آن‌قدر خوابی که رها باشی و نه آن‌قدر بیدار که طغیان کنی. حالِ پاک شدن امّا از همه دلگرم‌کننده‌تر است. سرما که می‌خورم، خوشحال می‌شوم؛ یعنی خدا هنوز رهایم نکرده.

 

* این را چندوقت پیش «ع» برایم پیامک کرد:

«نقل است که آن روز که بلایی بدو نرسیدی گفتی: الهی! نان فرستادی، نان خورش می‌باید. بلایی فرست تا نان خورش کنم.» (عطار، تذکرة الأولیاء، ذکر بایزید بسطامی)

۱۸ نظر ۱۹ مهر ۹۴