خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۶ ثبت شده است

مهدی یک: مهدی، اگه یه نفر بهت بگه دیگه تا آخر عمر عاشق نمی‌شی، چی‌کار می‌کنی؟ ناراحت می‌شی؟

مهدی دو: نه بابا، ناراحت واسه چی؟ با خیال راحت می‌شینم زندگی‌مو می‌کنم.

یک: حس نمی‌کنی بدون عشق یه‌چی تو زندگیت کمه؟ جای چیزی خالی نیست؟

دو: نه. همه‌چی سر جاشه و تحت کنترل. اصلاً این حرفا دیگه از من و تو گذشته. عاشق بشم که چی بشه؟

یک: نمی‌دونم. به‌نظرم عاشقی خودش می‌تونه یه هدف باشه. شاید نباید به‌عنوان یه وسیله بهش نگاه کرد.

دو: هدف؟! عشق مگه چیه؟ یه‌سری واکنش شیمیایی تو مغزه. دیالوگ آل پاچینو در وکیل‌مدافع شیطان رو که یادت نرفته؟ «از نظر بیوشیمیایی هیچ فرقی با خوردن مقدار زیادی شکلات نداره.»

یک: من راستش مخالفتی با این دیدگاه ندارم. ولی به نظرم تجربه‌ی عشق رو نباید برای همه‌ی آدم‌ها یکسان تلقی کرد. هرکسی چیزی که تجربه کرده رو داره گزارش می‌کنه. من نمی‌تونم به کسی که فکر می‌کنه تجربه‌ی عشقش مثل تجربه‌ی شکلات خوردنه بگم: «نه، اشتباه می‌کنی؛ تو داشتی یه چیز خیلی متعالی رو تجربه می‌کردی»، همون‌طوری که نمی‌تونم قبول کنم کسی چیزی که فقط من تجربه‌اش کرده‌ام رو به شکلات خوردن تشبیه کنه. بعضی‌ها عشقشون شکلاتیه، واسه بعضی‌ها یه طعم دیگه داره.

دو: واسه تو چه طعمی داشت؟

یک: مزه‌ی شراب می‌داد.

دو: تو مگه می‌دونی شراب چه مزه‌ای داره؟

یک: نه.

دو: پس چی می‌گی؟!

یک: خب من طعم بقیه‌ی چیزها رو چشیده‌ام، مزه‌ی اون‌ها نمی‌داد. برای همین گفتم شراب.

دو: تو طعم ادرار رو هم نچشیدی. چرا نگفتی طعم ادرار می‌داد؟

یک: خب فکر کنم من از تو کمی رمانتیک‌ترم!

۵ نظر ۱۹ مرداد ۹۶

استادی فلسفه مقام کسی است که از جهل مرکب به جهل بسیط رسیده باشد، چنانکه سقراط اعتراف می‌کرد تنها چیزی که می‌داند این است که هیچ نمی‌داند. استادی فلسفه مقام دانستن همه‌چیز نیست. استاد فلسفه کسی است اهل گفتگو و نقدشنو. او با کسی رابطه‌ی مرید و مرادی برقرار نمی‌کند. او کسی را تأیید‌کننده‌ی صرف حرف‌هایش نمی‌خواهد. با این اوصاف، آنچه برنامه‌ی معرفت نشان می‌دهد بویی از فلسفه نبرده. این برنامه به مخاطبش آدرس غلط می‌دهد.

۱ نظر ۱۷ مرداد ۹۶

حصر خانگی رهبران جنبش سبز—میرحسین موسوی، مهدی کروبی و زهرا رهنورد—علی‌رغم همه‌ی بدی‌ها و زشتی‌هایش برای من از جنبه‌ای امیدوارکننده است. این امیدواری از مشاهده‌ی جو سیاسی سال‌های اخیر که حول و حوش مسئله‌ی حصر پیش آمده ناشی می‌شود. در پیش آمدن چنین جوی، «ثلاثه‌ی محصوره» و هوادارانشان بیشترین سهم را داشته‌اند. محصوران از این جهت اثرگذار بوده‌اند که تابحال مقاومت و پایداری کرده‌اند و زیر بار درخواست عذرخواهی و توبه از طرف توبه‌فرمایان—که هنوز معلوم نشده چرا خود توبه کمتر می‌کنند—نرفته‌اند. هوادارانِ این سه نفر هم در هر مکان و زمانی و به هر بهانه‌ای به حصر اعتراض کرده‌اند و آزادی رهبران سیاسی‌شان را خواسته‌اند.

رهنورد، موسوی و کروبی تنها محصوران تاریخ جمهوری اسلامی نیستند. پیش از آن‌ها نیز، هرجا حکومت با فردی مواجه بوده که از طرفی قدرت و جرأت محاکمه‌اش را نداشته و از طرف دیگر می‌خواسته او را سر جایش بنشاند و ارتباطش را با مردم قطع کند، او را در خانه‌اش حصر کرده. آیت‌الله کاظم شریعتمداری، آیت‌الله حسینعلی منتظری و آیت‌الله احمد آذری قمی از نمونه‌های برجسته‌ی محصورین در جمهوری اسلامی‌اند. مقاومت رهبران جنبش سبز و پافشاری هوادارانشان روی‌هم‌رفته در کشور جوی را ایجاد کرده که دیگر به‌سختی می‌شود از حصر و ادامه‌ی آن دفاع کرد. این موضوع باعث می‌شود که امیدوار باشیم، در آینده‌ی نزدیک و قابل پیش‌بینی، دیگر شاهد مجازات‌های خودسرانه در جمهوری اسلامی نباشیم.

۵ نظر ۱۰ مرداد ۹۶

اوج دوران کتاب‌خواندنم دوران کارشناسی در زاهدان بود. درس‌ها را گذاشته بودم برای شب امتحان و در طول ترم مشتری ثابت کتابخانه‌ی دانشگاه بودم. کتاب امانت می‌گرفتم و می‌خواندم و پس می‌دادم و بعد کتاب بعدی؛ از هر دری سخنی. همیشه لیستی از کتاب‌هایی که قرار است بخوانم را در جیب داشتم. از همین بود که فلسفه‌خوان شدم: چندتایی کتاب فلسفی خواندم و دیدم این همان است که باید بخوانم. هرچه بیشتر خواندم بیشتر پر از شک و سؤال شدم. هرچه بیشتر خواندم بیشتر حس کردم که نیاز است جدی و آکادمیک‌طور مباحث فلسفی را پی بگیرم. احساس می‌کردم باورهایم اساس و شالوده‌ی چندان محکمی ندارد. برای خاطر شالوده‌ی محکم بود که رشته‌ام را عوض کردم.

کنکور فلسفه‌ی علم دادم و دانشگاه امیرکبیر قبول شدم. همان ترم اول با دو استاد اصلی امیرکبیر آشنا شدم: دکتر سعید زیباکلام و دکتر غلامحسین مقدم‌حیدری. هر دو نفر نماینده‌ی تفکری که بعدتر اسمش را گذاشتم «نسبی‌گرایی رقیق» و هر دو نفر کاملاً بی‌پروا نسبت به انتقال باورهای فلسفی‌شان به دانشجوی از همه‌جا بی‌خبر ترم اول. زیباکلام البته کمی ملاحظه می‌کرد. جلسه به جلسه و قدم به قدم پیش می‌آمد و در هر جلسه و در هر قدم سعی می‌کرد ما را برای پذیرش حرف‌هایش آماده‌تر کند. مقدم‌حیدری ولی اساساً هیچ میانه‌ای با ملاحظات نداشت. همان جلسه اوّل حرف آخرش را می‌زد. هنوز هیچ استاد فلسفه‌ای را ندیده‌ام که به اندازه‌ی او به فلسفه‌اش دچار و با آن درگیر باشد. فلسفه برای مقدم‌حیدری موضوعی که درسش را خوانده و برای خوردن لقمه‌نانی درسش را بدهد نیست. مقدم‌حیدری با فلسفه‌اش زندگی می‌کند و هیچ ابایی ندارد که مشغولیت‌ها و مکافات‌های فلسفی روزمره‌اش را سر کلاس به دانشجو درس بدهد.

روش قدم به قدم زیباکلام و روش بی‌محابای مقدم‌حیدری روی‌هم‌رفته برایم ورود هولناکی به فلسفه رقم زد. حالا من هم آغشته شده و درد فلسفه پیدا کرده بودم. باورهای دینی خود را می‌دیدم که با باد و بر باد می‌رفت. هیچ نمانده بود. هیچ «حشیش»ی نبود که «غریق» به آن تشبّث کند. زیباکلام و مقدم‌حیدری کوس رسوایی همه‌چیز را نواخته بودند: حتی علیّت را، حتی اصل امتناع تناقض را! سخت به شک افتاده بودم.

شک من روشی و دکارتی نبود؛ چنین نبود که شک را به عنوان روش برگزینم و بکوشم به نقطه‌ی یقینی برسم. برعکس، غزالی‌وار بود: بی‌محابا و بی‌اجازه بر جانم نشسته بود و نَفَسم را تنگ و زندگی‌ام را تلخ کرده بود. در آن روزگار پر بیم و بی‌امید که سر به هر سو می‌چرخید، شک را چهارزانو نشسته در برابرش می‌دید، دو فیلسوف بودند که دستم را گرفتند و از بندگی شک آزادم کردند: سورن کیرکگور و لودیگ ویتگنشتاین. ترس و لرز‌ کیرکگور را با ترس و لرز دست گرفتم ولی خیلی زود جذبش شدم. همان ابتدا داستان ابراهیم را نقل می‌کرد که فرزندش را می‌برد تا قربانی کند. کیرکگور با داستان ابراهیم شروع می‌کند و می‌کوشد تا نشان دهد که امر ایمانی از امر عقلانی و امر اخلاقی فراتر است. کیرکگور می‌گوید ایمان محصول تعقل فلسفی نیست و نباید باشد.

تأثیر ویتگنشتاین البته بیشتر بود. با یکی از دوستانم شروع کردیم به خواندن در باب یقین. این کتاب، آبی بود بر آتش. بی‌گمان یکی از تأثیرگذارترین کتاب‌هایی است که در زندگی‌ام خوانده‌ام. یادم می‌آید یک شب در کتابخانه‌ی امیرکبیر نشسته بودم و داشتم در باب یقین را می‌خواندم. رسیدم به فقره‌ی ۱۶۶: «مشکل، درک بی‌دلیلی باورآوردن‌های ماست.»

[من از نظر شخصیتی آدمی نیستم که زیاد به هیجان بیایم. در این حدود سی سال عمری که از خدا گرفته‌ام، لحظه‌هایی که به‌شدت هیجان‌زده شده باشم، بسیار کم‌تعداد است ولی یک بارش همین لحظه بود.]

جمله را که خواندم گُر گرفتم. دیدم اصلاً نمی‌توانم بنشینم. بلند شدم کتاب را بستم و از کتابخانه خارج شدم. ده دقیقه‌ای قدم زدم تا هیجانم فرونشست و توانستم خواندن را از سر بگیرم. ویتگنشتاین دقیقاً وسط خال زده بود. او نشان می‌داد که چطور چرخه‌ی توجیه تمامی ندارد و چطور نمی‌شود از صفر ساختمان باورها را بنا کرد.

از زاهدان که به تهران می‌آمدم می‌خواستم شالوده‌ی فلسفی محکمی برای باورهایم پیدا کنم. زیباکلام، مقدم‌حیدری، کیرکگور و ویتگنشتاین نشانم دادند که چنین شالوده‌ی محکمی وجود ندارد. این بزرگ‌ترین کلنجار فلسفی‌ام بود. سخت بود و سخت گذشت. حداقل یکی-دو سال طول کشید تا بتوانم با بی‌شالودگی کنار بیایم. زمان،‌ کماکان دوای دردهای بی‌درمان است.

۵ نظر ۰۸ مرداد ۹۶