خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۱۶ مطلب با موضوع «خارجیات» ثبت شده است

در این جایی که کار می‌کنم، تقریباً هر ماه کارمندانی که اهل یک کشور هستند برنامه‌ای برگزار می‌کنند و درباره‌ی کشور و فرهنگشان توضیح می‌دهند. مثلاً کارمندانی که از غنا آمده‌اند درباره‌ی فرهنگ غنا صحبت می‌کنند و کارمندانی که از اوکراین آمده‌اند درباره‌ی فرهنگ اوکراین و قس علی هذا. این برنامه‌ها در وقت استراحت ناهار برگزار می‌شود و به‌عنوان «ناهار و یادگیری». هر کسی ناهارش را می‌آورد و می‌نشیند و هم‌زمان که به حرف‌ها گوش می‌دهد غذایش را هم می‌خورد. چند وقت پیش نوبت همکاران افغانستانی بود که درباره‌ی فرهنگ و کشورشان صحبت کنند. از قضا، تعداد همکاران افغانستانی‌مان نسبتاً زیاد است چون بعد از سقوط دولت قبلی، پناهده‌های زیادی از آن کشور به کانادا آمده‌اند.

وارد سالن برای شنیدن ارائه شدیم و دیدیم چند میز چیده‌اند و انواع و اقسام غذاهای محلی را روی آن گذاشته‌اند. از کل یک ساعت برنامه، حدود ۵ دقیقه به توضیح چند فکت جمعیتی و جغرافیایی راجع به افغانستان گذشت و بعدش هم گفتند بفرمایید ناهار! کل برنامه همین بود. بعداً و پس از صحبت با چند نفر از همکاران افغانستانی دوزاری‌ام افتاد که به‌خاطر اختلافات قومی-قبیله‌ای، امکان توضیحات بیشتر راجع به کشورشان را نداشته‌اند؛ چون هرچه می‌گفته‌اند با اختلاف نظر بین خودشان مواجه می‌شده‌. بنابراین، بهترین راه را در این دیده‌اند که هرکسی غذایش را درست کند و بیاورد و به‌جای حرف زدن راجع به افغانستان، همکاران را با خوردن غذاهای محلی سرگرم کنند.

این نشان می‌دهد که در میان خواهران و برادران افغانستانی، هنوز چیزی به اسم هویت ملّی پا نگرفته و آن‌ها اوّلاً خودشان را هزاره، پشتون، تاجیک و ... می‌بینند و نه افغانستانی. طرفه آن‌که حتی در پاسخ به این سؤال که آیا ما باید به آن‌ها «افغان» بگوییم یا «افغانستانی» هم اختلاف نظر داشتند.

این دیدگاه قومی یا امّی البته که منحصر به افغانستان نیست. این دیدگاهی است که جمهوری اسلامی بر اساس آن ۴۵ سال حکومت کرده. بنا به این دیدگاه، فلان «مستضعف»‌ در لبنان و یمن و ونزوئلا خودی است، و فلان روشنفکر، هنرمند، یا شهروند ایرانی ناخودی. بنا به این تفکر، دعوا بین امّت اسلام و امّت کفر است؛ یا بین ولایت خدا و ولایت شیطان و از این گونه رطب و یابس‌ها.

متأسفانه این دیدگاه امّی در شدید و غلیظ‌ترین مخالفان جمهوری اسلامی بازتولید شده. می‌بینیم که پس از بمب‌گذاری در کرمان و کشته شدن ده‌ها «هم‌وطن»،  نه‌تنها بعضی از ایرانی‌ها خم به ابرو نمی‌آورند، که متلک می‌اندازند و با «کتلت» جمله‌سازی می‌کنند. چرا این‌طور است؟ چون جمهوری اسلامی موفق شده ساختار فکری‌اش را به اپوزیسیونش دیکته کند. مخالف بی‌خرد ج.ا. به خیال خود دارد با مزه‌پرانی راجع به قاسم سلیمانی و کشته‌شده‌های کرمان با حکومت می‌جنگد، درحالی‌که عملاً در زمینی بازی می‌کند که قواعدش را جمهوری اسلامی برایش ترسیم کرده: یک دعوای قومی-قبیله‌ای که ایران و منافع مردمش کم‌ترین مدخلیتی در آن دعوا ندارد.

مبارزه‌ی واقعی با جمهوری اسلامی، مبارزه با تفکر و روش‌اش است و نه مبارزه با سیاست‌مداران فاسد و فرتوتش. آن مخالف‌خوانِ نافهمی که طریقِ مبارزه‌اش طابق النعل بالنعل از فکر و روش امّی این حکومت کپی شده، جز خودش با کسی مبارزه نمی‌کند.

صدای خنده‌های یواشکی پس از حادثه‌ی کرمان از هزار صدای جیغ ترسناک‌تر است و نوید فراگیری فاشیسم و فروپاشی اخلاقی را می‌دهد. اگر فکر می‌کنیم بزرگ‌ترین مشکل ما جمهوری اسلامی است کور خوانده‌ایم. این حکومت بالاخره یا به خواست مردمش تن می‌دهد یا روزی به‌نحوی از بین خواهد رفت. آن‌ روز ولی اگر این دیدگاه امّی بین‌مان غالب باشد همچنان روز خوش نخواهیم دید.

۴ نظر ۱۷ دی ۰۲

مدتی بود می‌خواستم سلسله یادداشت‌هایی بنویسم با عنوانی احمقانه‌، مثلاً «در خارج چه می‌گذرد؟». بعد دیدم هنوز آن سلسله یادداشت‌های «دین‌داری مدرن؟!» را تمام نکرده‌ام. آن یادداشت‌ها ناتمام ماند چون پس از مدتی حس کردم که نظرات خودم دارد تغییر می‌کند و ترجیح دادم تا رسیدن به یک موضع مشخص علی‌الحساب از ارشاد خلایق دست بردارم. از ترس اینکه دوباره خیال‌های بزرگ‌تر از توان و حوصله‌ام بپزم، این بار عنوان کلی‌ای برنمی‌گزینم ولی بدم نمی‌آید که هرازگاه علی‌الخصوص برای مخاطبان این وبلاگ که داخل ایران هستند درباره‌ی تجربه‌هایم در این سر دنیا گزارش دهم. این کار را پیشتر با نقل خاطره و داستان کرده بودم و حالا می‌خواهم کمی توضیح و تحلیل هم چاشنی کنم.

امروز دیدم که ایلان ماسک در اکس نوشته "DEI must DIE". می‌خواهم توضیح بدهم که این شعار مرده باد قرار است به چه چیزی اصابت کند. سه حرف DEI کوتاه شده‌ی این سه کلمه‌اند: Diversity, Equity, Inclusivity. اگر یک زمانی «مبارزه با امپریالیسم» و «تضاد آنتاگونیستی» کلیدواژه‌های چپ بود، امروز این سه کلمه بر رواق زبرجد چپ طلاکاری شده‌اند. تلاش می‌کنم کمی این سه واژه را با نگاه خاص به کشور کانادا توضیح دهم.

احتمالاً بهترین ترجمه‌ها برای Diversity، تنوع و گوناگونی باشند. کانادا از دهه‌ی ۷۰ و ۸۰ میلادی سیاست چندفرهنگی (multiculturalism) را برگزیده و در حال حاضر این سیاست (به عبارت مرسوم نزد حضرات کشوری و لشکری) جزو اسناد بالادستی کاناداست که با آن عیار قوانین و سیاست‌های جدید را می‌سنجند. این سیاست، که نطفه‌اش در زمان دعوای انگلیسی‌ها و فرانسوی‌ها در آمریکای شمالی منعقد شده، باعث شده که کانادا درهای ورود را شاید چارطاق‌تر از هر کشور دیگری به روی مهاجران باز کند.

متأسفانه ترجمه‌ی فارسی برای Equity سراغ ندارم و گمان نکنم چیز دندان‌گیری هم پیدا شود. به‌هرحال، این مفهوم یک جور مساوات را می‌رساند، ولی نه مساوات موقع تقسیم غنایم، که مساوات بعد از تقسیم غنایم. با یک مثال منظورم را روشن می‌کنم: آن زمانی که دولت احمدی‌نژاد تصمیم گرفت به مردم یارانه بدهد، پول را به‌طور مساوی تقسیم می‌کرد. به این می‌گویم مساوات موقع تقسیم غنایم که انگلیسی‌اش می‌شود Equality. حالا جهان ممکنی را فرض کنید که دولت احمدی‌نژاد پول یارانه را طوری توزیع می‌کرد که پس از توزیع، همه‌ی مردم ایران به یک اندازه پولدار باشند. به‌عبارت دیگر، به فقرا مبلغ زیادی می‌داد و به اغنیا نه تنها چیزی نمی‌داد، که حتی چیزی هم از حسابشان برمی‌داشت. به این می‌گویم مساوات پس از تقسیم غنایم یا همان Equity. هرچند مثالم اقتصادی بود، این مفهوم لزوماً اقتصادی نیست. سخن این است که روند استخدام برای مشاغل، پذیرش دانشجو در دانشگاه‌ها، نوبت‌دهی به فیلم‌ها برای اکران در سینماها و ... باید طوری باشد که آدم‌ها را به‌لحاظ مراتب اجتماعی و اقتصادی‌شان به‌هم نزدیک‌تر کند.

مفهوم سوم را می‌توان به فراگیری یا پذیرش ترجمه کرد. ایده این است که بهره‌وری از برخورداری‌های اجتماعی حق همگان است و جامعه باید به‌طور خاص هوای گروه‌های به‌حاشیه‌ رانده شده (marginalized) را داشته باشد. گفته می‌‌شود که بهترین معیار برای سنجیدن Inclusivity حس تعلق همه‌ی ساکنان است. هرچه آدم‌هایی که در کانادا زندگی می‌کنند بیشتر به این کشور حس تعلق داشته باشند نشان‌دهنده‌ی فراگیری یا پذیرش بیشتر این جامعه است.

بد نیست که اینجا ذکری هم از تفاوت کانادا با آمریکا به میان آید. آمریکایی‌ها معمولاً وقتی از چندفرهنگی حرف می‌زنند، ایده‌ی melting pot را در نظر دارند. ایده این است که آمریکا همچون دیگ جوشانی است که آدم‌ها با فرهنگ‌های مختلف به آن وارد می‌شوند ولی در نهایت به فرهنگ غالب تن می‌دهند. کانادایی‌ها خودشان را این‌طور متمایز می‌کنند که می‌گویند کانادا مثل یک طرح موزاییکی است و همان‌طوری که موزاییک‌ها با طرح‌ها و رنگ‌های مختلف در نهایت یک کل منسجم را تشکیل می‌دهند، این کشور هم می‌خواهد همه‌ی ساکنان، هر فرهنگی که دارند، کنار هم یک کل متنوع و رنگارنگ را تشکیل دهند.

طبیعتاً به تک‌تک مواردی که ذکر شد انتقاد وارد شده. شاید بعداً درباره‌ی انتقادها چیزکی بنویسم.

۱ نظر ۲۵ آذر ۰۲

این ترم دستیار یکی از اساتید برای درس مقدمه‌ای بر اخلاق و ارزش‌ها هستم. بعد از چهار ترم پیاپی سروکله زدن با منطق، این موضوع متفاوت و استاد متفاوت از معدود چیزهایی است که در زندگی من تغییر کرده. یک هفته‌ای تقریباً تمام‌وقت مشغول تصحیح کردن برگه‌های میان‌ترم بودم و حالا باید خودم را آماده کنم برای برگزار کردن دوازده جلسه‌ی مشاوره‌ی مقاله‌ی پایان‌ترم. قرار است دانشجویان (حدود صد نفر) بیایند و ایده‌هایشان برای مقاله‌ای که قرار است بنویسند را با من درمیان بگذارند و از من بازخورد بگیرند. علی‌رغم زبان الکنم، سروکار داشتن با خود دانشجویان—گیرم از طریق نمایشگر روبرو—را به سروکله‌زدن با نوشته‌هایشان ترجیح می‌دهم. و البته توأمان خوشحال و ناراحتم، از اینکه دانشجویان سال اول لیسانس اینجا چنین امکاناتی برای یادگرفتن فوت و فن‌های آکادمیک دارند، و از اینکه در ایران حتی خیلی از دانشجویان تحصیلات تکمیلی چنین امکاناتی ندارند و فوت و فن‌ها را یاد نگرفته‌اند.

در این درس مقدماتی، دانشجویان بخش‌هایی از متن‌های اصلی نظریه‌های عمده‌ی فلسفه‌ی اخلاق را خوانده‌اند: بریده‌هایی از ارسطو، کانت، و میل. همچنان مقاله‌هایی درباره‌ی سه موضوع مناقشه‌برانگیز معاصر اخلاقی خوانده‌اند: درباره‌ی سقط جنین، رفتار با حیوانات، و تروریسم. حالا باید یکی از موضوعات سقط جنین یا رفتار با حیوانات را انتخاب کنند و با به‌کارگرفتن یکی از آن نظریه‌های عمده‌ی اخلاقی، از موضعی دفاع کنند. مثلاً بگویند بنا به فایده‌گرایی سقط جنین مجاز است، یا بنا به وظیفه‌گرایی کشتن حیوانات به‌منظور بهره‌برداری به‌عنوان طعام غیرمجاز است، و قس علی هذا. مهم‌ترین موضوع این وسط استدلال است و کار من چک کردن استدلال‌هایشان است.

طبق معمول تا کارد به استخوان نرسد مقاله‌ها را نمی‌خوانم—و زود باشد که برسد. این‌بار بهانه‌ی جدید هم دارم. موضوع سقط جنین به‌نظرم مهیب است و ترس اینکه حرفی بزنم و ایده‌ای در ذهن دانشجوی سال اولی شکل بگیرد که بعدها او را به سمت این کار ببرد/نبرد به‌حال خودم وانمی‌گذارد. از طرف دیگر، موضوع حیوانات و متعاقب آن گیاهخواری اخلاقی، به‌نظرم موضوعی زیاده از حد لوکس و از اطوار سفیدپوست‌هایی است که یا بسیار بی‌خبرند یا خود را به بی‌خبری زده‌اند. در جهانی که سالانه ۹ میلیون نفر از انسان‌ها از گرسنگی می‌میرند تمرکز بر چنین موضوعاتی هنوز خیلی زود است.

خلاصه، اگر به من بود، این موضوعات را برای مقاله‌ی این درس انتخاب نمی‌کردم. خوشبختانه یا متأسفانه به من نیست.

۶ نظر ۲۱ اسفند ۹۹

چنان که در دانشگاه‌های ایران هم مرسوم است، در جلسات اول کلاس‌هایمان، بعضی از اساتید اصرار دارند که دانشجویانْ خودشان را معرفی کنند و غیر از تلفّظ درست اسم و اینکه اهل کجای دنیا هستند، چند کلمه‌ای هم راجع به علایق فلسفی‌شان حرف بزنند. بعد از چندبار شرکت در این جلسات معرفی، چیزی توجهم را جلب کرده: وقتی به جمع سلام می‌کنی، بسیاری از کانادایی‌های مخاطب در جمع به‌نحوی به سلامت واکنش نشان می‌دهند؛ با لبخند، دست تکان دادن، سر جنباندن و قس علی هذا*. این موضوع وقتی جالب‌تر می‌شود که سر کلاس مجازی—که امکان دیدن همه‌ی افراد در آنِ واحد را فراهم می‌کند—سلام می‌کنی و بلافاصله واکنش‌های مطبوع می‌گیری.

از دو حالت خارج نیست؛ یا کانادایی‌ها عموماً بازیگران قهّاری هستند، که کمترین اثری از تصنّع در این واکنش‌ها نیست، یا اینکه واقعاً عادت دارند این‌طور آدم‌ها را تحویل بگیرند. در هر صورت، دیدن چنین واکنش‌هایی صاحب این قلم را کمی معذّب می‌کند، چون اوّلاً بلد نیستم در برخوردهای اوّلیه کسی را تحویل بگیرم، و ثانیاً در بازیگری هم «چون هنرهای دگر» کاملاً بی‌استعدادم. بی‌استعدادی که شرح و تفصیل ندارد، پس فقط چند کلمه‌ای درباره‌ی واکنش‌های اوّلیه‌ام بگویم.

به تجربه دریافته‌ام—و آنهایی که بنده را از نزدیک دیده‌اند احتمالاً تأیید می‌کنند—که در برخوردهای اوّلیه‌ام بسیار محافظه‌کارم و به‌همین علّت، اثر مطبوعی بر طرف مقابلم نمی‌گذارم. صد البته که بعد از چند بار دیدار و بسته به بازخوردی که از مخاطبم می‌گیرم، یخم کمی آب می‌شود. معمولاً ولی گرم شدنم آن‌قدری ادامه پیدا نمی‌کند که این آب به‌جوش بیاید. در بهترین حالت آب ولرمی می‌شود که هرچند نه مناسب چای دم کردن است و نه مناسب آشامیدن در یک روز تابستانی، باری زبان را نمی‌سوزاند و دندان را به تیر کشیدن وانمی‌دارد. صد البته که این بی‌ضرریِ پیرمردانه جوانان را خوش نمی‌آید ولی به‌خیال خودم، هرچند شخصیتم شاید مناسب دوستی نزدیک نباشد، لااقل برای دوستی دورادور بدکی نیستم.

برگردم به کلام قبلی. سلام کرده‌ام و کسی برایم با هیجان دست تکان داده یا چنان گشاد لبخند زده که دندان‌هایش را می‌شد شمرد. ولی موقعی که آنها سلام یا خود را معرفی می‌کنند، من نه به هیجان آمده‌ام و نه لبخندم می‌آید. این‌طور حس می‌کنم که زیر دِین می‌مانم و چون مقروض بودن به آدم‌های دور را خوش ندارم، تازگی شروع کرده‌ام به تمرین لبخند زدن. خوبی‌اش به این است که کلاسْ مجازی است و خودت را می‌توانی موقع لبخند زدن ببینی، و بدی‌اش به این است که کلاسْ مجازی است و خودت را می‌توانی موقع لبخند زدن ببینی!

 

* البته که همه این‌طور برخورد نمی‌کنند ولی میزانِ تحویل‌گرفته‌شدن به‌قدری زیاد است که من هم متوجهش می‌شوم! این را شاید بشود دلیلی بر ادعای nice بودگیِ کانادایی‌جماعت دانست؛ شاید هم نشود.

۷ نظر ۰۲ مهر ۹۹

دانشگاه ایرانی: همان جلسه‌ی اوّل ترم باخبر می‌شویم که کمتر از یک ماه و نیم فرصت داریم که استاد راهنمایمان را مشخص کنیم و تا آخر ترم اوّل باید پروپوزالمان را برای تصویب شدن به گروه فلسفه‌ی علم ارائه کنیم. نیمی از انرژی و بیشتر تمرکز ما در اعتراض به این زمان‌بندی‌ها تلف می‌شود.

مدت زیادی از ترم اوّل را دنبال استاد راهنما هستم. یک استاد راهنما پیدا کرده‌ام ولی به‌خاطر اعتراضش به دانشکده بابت مشکلی آموزشی، یک سال است که دانشجو نمی‌پذیرد. هر هفته پاپیچش می‌شوم و می‌گویمش که دارم موضوع را پیگیری می‌کنم. بالاخره با این در و آن در زدن بسیار، نشانش می‌دهم که مشکل در حال حل شدن است. قبول می‌کند که استاد راهنمایم شود. می‌پرسم برای پروپوزال چه بنویسم؟ می‌گوید چیز مهمی نیست. یک صفحه‌ای بنویس و به گروه تحویل بده، ولی پیش من نیاور که گیر می‌دهم و دردسر می‌شود. در جلسه‌ی گروه خواهم گفت که من هم همین الان پروپوزال را خوانده‌ام!

جلسه‌ی گروه برای بررسی پروپوزال‌ها انجام می‌شود. از طریق منشی آموزشی گروه باخبر می‌شوم که تنها پروپوزال تصویب شده مال من است. فقط عنوان را کمی دست زده‌اند و همچنین خواسته‌اند که منابع بیشتری معرفی کنم. از استادم می‌پرسم که چرا عنوان تغییر کرده. می‌گوید که دیده آقایان دوست دارند نظری اعمال کنند، او هم جلویشان را نگرفته. می‌پرسم چه منابعی اضافه کنم؟ چند کلید واژه را ذکر می‌کند که این‌ها را جستجو کن و چندتایی از منابع را بنویس. آخرش هم در حالی که دست‌هایش را از هم باز می‌کند می‌گوید: «ابراهیم‌پور! اونا می‌خوان پُف کنی، تو هم پُف کن!»

بعدها که باری خیلی شدید و غلیظ به مدیر گروه بر سر نحوه‌ی تصویب پروپوزال‌ها اعتراض می‌کنم، او می‌گوید که به خاطر توضیحات استاد راهنمایم پرپوزالم را تصویب کرده‌اند، وگرنه چیزهایی که نوشته بودم برایشان «چندان محل اعتنا» نبوده.

 

دانشگاه کانادایی: همان هفته‌ی اوّل جلسه‌ی معارفه در گروه فلسفه با حضور دانشجویان تحصیلات تکمیلی و اساتید برگزار می‌شود. آنجا منشی آموزشی گروه توضیحات مفصلی درباره‌ی روال نوشتن پایان‌نامه می‌دهد و می‌گوید اگر می‌خواهید پایان‌نامه بردارید،‌ باید تا حدود یک سال دیگر از پروپوزالتان دفاع کرده باشید.

قصد برداشتن پایان‌نامه را ندارم و این‌طور خیال می‌کنم که درس برداشتن را بیشتر دوست دارم. تا اینکه استاد درس متافیزیک در آخر یکی از جلسه‌ها ازم می‌پرسد که چه خوانده‌ام و برنامه‌ام برای ترم‌های بعد چیست. می‌گویمش که می‌خواهم درس بردارم. پایان‌نامه برداشتن را توصیه می‌کند و می‌گوید که متمرکز شدن بر یک موضوع خیلی ثمربخش‌تر از خواندن چیزهای جورواجور است. می‌گویم که ولی مهلت دفاع از پروپوزال نزدیک است و من هنوز حتی به موضوعی فکر نکرده‌ام. جواب می‌دهد که آن را می‌شود درست کرد. جلسه‌ی بعد، دوباره آخر جلسه به سمتم می‌آید و می‌گوید که مهلت دفاع آن‌طور که فکر می‌کردم دو ماه دیگر نیست، بلکه پنج ماهی وقت دارم برای دفاع. این بار می‌گویمش که برای دفاع باید پنج درس می‌گذراندم ولی من چهار درس بیشتر نگذرانده‌ام. می‌گوید که بگذار ببینم چه می‌توانم کرد. چند روز بعدش ایمیلی از مدیر بخش تحصیلات تکمیلی گروه دریافت می‌کنم که گروه تأیید کرده صرفاً به من (با وجود نگذراندن پنج درس لازم) اجازه دهد که پروپوزالم را دفاع کنم، مشروط به اینکه بعداً آن یک درس بگذرانم. می‌بینم که این استاد همه‌ی کارها را انجام داده. می‌گردم دنبال موضوعی و قرار می‌گذاریم با هم کار کنیم.

برخلاف ایران، پروپوزال را کل گروه بررسی نمی‌کند. بلکه، کمیته‌ای شامل استاد راهنما و دو استاد مشاور تشکیل می‌شود. ابتدا استاد راهنما باید تأیید کند که پروپوزال قابل دفاع است. بعد جلسه‌ای تشکیل می‌شود و اگر دو استاد مشاور هم تأیید کنند، پروپوزال تأیید می‌شود.

استاد راهنمایم با سخت‌گیری تمام اجازه‌ی دفاع نمی‌دهد. بعد از خواندن سومین نسخه از پروپوزال سیزده صفحه‌ای، بالاخره رضایت می‌دهد که از آن دفاع کنم. چون دیر کارم را شروع کرده‌ام، به تاریخ نهایی مهلت تأیید پروپوزال نمی‌رسم. استادم می‌گوید که آن مهلت را علی‌الحساب ندید می‌گیریم. مدتی بعد مدیر بخش تحصیلات تکمیلی گروه (به سیاق مرسومش) ایمیلی بدون سلام و والسلام می‌فرستد که چه می‌کنی؟ می‌گویمش که دارم روی نسخه‌ی سوم پروپوزال کار می‌کنم. می‌گوید مهلت نهایی تغییر ناپذیر است، ولی باز تغییرش می‌دهیم و تاریخ جدید معین می‌کند و هشدار می‌دهد که اگر تا آن موقع دفاع نکرده باشم نمی‌توانم پایان‌نامه بردارم.

جلسه‌ی دفاع قرار بود صبح برگزار شود. یکی از اساتید مشاور نمی‌آید و در غیاب او جلسه‌ای یک ساعته داریم که در آن استاد مشاور حاضر سؤال می‌پرسد و من جواب می‌دهم. آن استادِ نیامده، ساعتی بعد ایمیل می‌زند که جلسه را یادش رفته بوده. دوباره جلسه‌ی دومی تعیین می‌کنیم برای بعدازظهر و ساعتی هم به سؤالات او جواب می‌دهم.

تمام می‌شود و پروپوزالم را تأیید می‌کنند. آخر سر، استاد راهنمایم می‌گوید که استاد دومی زیاد مشتاق به‌نظر نمی‌رسید. اگر خواستی می‌توانی بعداً عوضش کنی!

۲ نظر ۰۴ شهریور ۹۹

دستیار آموزشی یکی از اساتید هستم و هر هفته جمعه‌ها قراری داریم که کارهایی که آن هفته‌ کرده‌ام را توضیح دهم و برای هفته‌ی بعد برنامه بریزیم. این دفعه داشت آه و فغان می‌کرد که کمتر از پنج هفته‌ی دیگر به شروع ترم جدید مانده و به همین زودی باید به امور صد و بیست نفر دانشجو برسد؛ و داشت ناله می‌کرد که کافی است هر کدامشان مشکل کوچکی در ابزارهای آموزش آنلاین داشته باشند، چه بلبشویی می‌شود و چقدر ایمیل گرفتن و زدن لازم است برای کاری که تا چند ماه پیش انجامش هیچ نیاز نمی‌شد و ضرورت نداشت. چهره‌اش برافروخته شده بود و معلوم بود می‌خواهد گریه کند. نمی‌دانم چرا، ولی انگار انتظار داشت من هم در کلافگی و اضطرابش شریک باشم، ولی وقتی دید دارم به صفحه‌ی مانیتور لبخند می‌زنم، خودش خنده‌ای کرده و گفت: «می‌دانم دغدغه‌هایم خیلی جهان‌اوّلی است!» و راست می‌گفت. آن خواننده‌ی اخیراً این‌ور آبی در سرم می‌خواند: «کوکوی دو شب مانده از آن ما، کپی پدرخوانده از آن ما، خلقت ناخوانده از آن ما، دولت شرمنده از آن ما، انتقاد سازنده از آن ما، کلفتی پرونده از آن ما، شــــــــاید که آینده از آن ما.»

نه اینکه بخواهم نگرانی‌هایشان را دست‌کم بگیرم یا تحقیر کنم، ولی واقعش این است که عموم چیزهایی که اینجا برای مردمان کانادایی دلواپسی‌های بزرگ است، در گوشه‌ی ذهن ما ایرانی‌ها به‌زور جا می‌گیرد. و از آن‌طرف، آنها حتی تصوری از آنچه بر ما می‌رود ندارند. برای همین است که معمولاً نمی‌توانم نگرانی‌های جماعت غربی را جدی بگیرم. این‌طور که معلوم است، آدمیزاد بالاخره چیزی پیدا می‌کند که دلواپسش شود. سطح دغدغه‌ها البته فرق می‌کند ولی در دغدغه‌داریْ آدم‌ها چندان فرقی ندارند؛ و راستش را بخواهید، من دغدغه‌های جهان سومی خودمان را ترجیح می‌دهم، چون لااقل مطمئنم که جدی‌اند و اصیل. همین‌که آینده‌ای که «شـــــــاید» از آن ما شود، خیلی با وضع حالمان فرق می‌کند به قول نیمایوشیج «قوّتم می‌بخشد»، و یاد بعضی نفرات که پیشروی محقّق کردن آرزوهای جهان سومی من‌اند، «روشنم می‌دارد»، «و اجاق کهنِ سردِ سرایم، گرم می‌آید از گرمیِ عالی‌دَمشان.»

۳ نظر ۱۱ مرداد ۹۹

بالاخره خبری که مدّت‌ها منتظرش بودم را شنیدم؛ ویروس کرونا در سفر دور دنیایش به شهر ما رسید. آمدن چنین روزی البته اجتناب‌ناپذیر می‌نمود. از خیلی‌وقت پیش منتظرانه نشسته بودم که واکنش خودم را به خطر ببینم. واکنشم این بود: کمی ناراحت شدم. نه از این جهت که ممکن است مبتلا شوم (هرچند واقعاً ترجیح می‌دهم که مبتلا نشوم) و نه از این جهت که ممکن است بمیرم؛ حتی نه از این جهت که از این به بعد لازم می‌شود دستورالعمل‌های بهداشتی را سرلوحه‌ی زندگی‌ام کنم؛ بیشتر از همه به‌خاطر اینکه می‌دانم حال و حوصله‌ی رعایت آن‌همه آداب و ترتیب بهداشتی را ندارم، و بعد به‌خاطر رعایت نکردنش کمابیش دچار عذاب وجدان خواهم شد. صادقانه بگویم، حوصله‌ی عذاب وجدان جدید نداشتم و این خواهی‌نخواهی معذّبم می‌کند.

«م» زنگ زد و گفت خبردار شده که فروشگاه‌ها شلوغ است و پیشنهاد کرد برویم مایحتاج هفته‌های پیش‌رو را بخریم که اگر از کرونا نمردیم، دست‌کم از قحطی هم نمی‌ریم. احتمالاً اگر شرایط عادی بود می‌گفتمش که حوصله‌ی خرید کردن ندارم—و هیچ‌وقت حوصله‌ی خرید کردن ندارم—ولی شرایط اصلاً عادی نبود: آقای رابرت آدامز در مقاله‌اش چنان چیزهای غامض و دردسرآوری درباره‌ی هست‌اندیشی موجّهاتی* نوشته بود که پیشنهاد خرید کردن در مقابل خواندن آن مقاله «مژده‌ی امان» بود. ساعتی میان قفسه‌های به‌سرعت‌خالی‌شونده پلکیدیم و چیزهایی برداشتیم؛ پیاده آمده بودیم، پیاده برگشتیم.

بعد از خرید و به‌منظور در کردن خستگی، مدتی را در خانه‌ی «م»، گل‌گاوزبان نوشیدیم و از هرآنچه ممکن بود حرف زدیم و حرف‌ها که ته کشید، برگشتم خانه. حالا من مانده‌ام و آغاز عذاب وجدان رعایت نکردن دستورات بهداشتی و مقاله‌ی نیم‌خوانده-نیم‌فهمیده‌شده‌ی رابرت آدامز.

 

* به‌نظرم «رقیب» به‌معنای هماورد توصیف خوبی از ویروس کرونا است. کل ماجرا را می‌شود رقابت گروهی از پستانداران با گروهی از ویروس‌ها برای زندگی دید.

** از این بهتر بلد نیستم modal actualism را ترجمه کنم. اگر کسی معادل بهتری یادم بدهد، بنابر آن روایت ظاهراً مجعول، مرا بنده‌ی خود کرده.

۴ نظر ۲۳ اسفند ۹۸

گفت این چه حرامزاده مردمانند؛ سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته.

سعدی

 

علی‌الظاهر ارتباط مردم داخل کشور با شبکه‌ی جهانی اینترنت قطع است و هرچه می‌گذرد بی‌خبرتر و در نتیجه نگران‌تر می‌شوم. مثل کودکی شده‌ام که از خانه بیرون مانده و در بسته شده؛ هرچه در می‌زنم کسی باز نمی‌کند. به‌حساب اینکه بلاگ با «شبکه‌ی ملّی اطلاعات» کار می‌کند و به امید اینکه کاربران داخل ایران می‌توانند وبلاگ مرا بخوانند و در آن کامنت بگذارند، این پست را می‌گذارم. اگر دوست داشتید برایم چیزی بنویسید.

۱۲ نظر ۲۶ آبان ۹۸

یکی از مشکلات ارتباط گرفتن به زبانی که هنوز به آن کاملاً مسلط نیستی این است که ناخواسته، برای دیگران کم‌هوش‌تر از چیزی که هستی جلوه می‌کنی. تفکر و زبان پیوندی ناگسستنی دارند و هنگامی که بخواهی به زبان ناپخته‌ای فکر کنی، افکارت هم ناپخته می‌شوند. نمی‌شود با زبانی که عمق و پیچیدگی‌هایش را بلد نیستی، پیچیده و عمیق فکر کرد. به‌علاوه، حتی اگر به مدد زبان اصلی‌ات از این مانع عبور کنی و افکار پیچیده و عمیقی داشته باشی، ناچاری برای بیان کردنش آن را در قالب جمله‌های ساده و واژه‌های محدود بریزی.

زبان امکانات فوق‌العاده‌ای برای بروز نهفته‌هایمان می‌دهد. بسیاری از شوخی‌ها در درون زبان شکل می‌گیرند ولذا آدم‌ها هنگام ارتباط برقرار کردن به زبان دوم، بی‌مزه‌تر از آنچه واقعاً هستند می‌شوند. همین‌طور است توانایی در طعنه زدن، مخ زدن، مؤدب جلوه کردن، شاعرانگی، بازی کردن با کلمه‌ها و رنگارنگ کردن جمله‌ها و قس علی هذا. وقتی زبانی را خوب بلد نیستی، ساده می‌شوی. ناچاری برای رساندن حرف اصلی‌ات بسیاری از زوایای شخصیتی و ذهنی‌ات را کنار بگذاری؛ ناگزیری از ظرایف زبانی و رفتاری‌ات بی‌محابا عبور کنی. خلاصه، مجبوری از خودت بکاهی.

«زبان مادری» به‌درستی «مادری» خوانده شده. نه فقط به‌خاطر نقش مادر در تکلّم، بیش از این، چون زبان مادری بعضی از ویژگی‌های مادرانگی را در خود دارد: آشنا، راحت و صمیمی است. پر و بال و اجازه‌ی ظهور و بروزت می‌دهدت، و شاید از همه مهم‌تر اینکه تا وقتی نزدیکی کاملاً اهمیتش را نمی‌فهمی. به سیاق این سخن سعدی که «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید،» می‌گویم که قدر سخن گفتن به زبان مادری کسی داند که به سخن گفتن به زبان دیگری گرفتار آید.

۳ نظر ۱۸ آبان ۹۸

استدلالی از کانت را سر کلاس می‌خوانیم و همه متفق‌القول‌اند که چرند است. بازار انتقاد داغ شده و حتی بعضی‌ها فیلسوف بزرگ را مسخره می‌کنند. استاد، با همان آرامش غبطه‌آور همیشگی‌اش، از پشت عینک مطالعه نگاهمان می‌کند و با لبخندی می‌گوید: This is not his best argument

نشانمان می‌دهد که با انتقادات هم‌دل است، ولی در عین حال یادآوری می‌کند که این کانت است و استدلال‌های بهتری هم دارد. با همین یک جمله، جو علیه کانت می‌خوابد. علاوه بر آرامشش، به توانایی استفاده‌ی مختصر و مفیدش از زبان هم غبطه می‌خورم.

۳ نظر ۰۴ آبان ۹۸