خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۳۶ مطلب با موضوع «سربازیات» ثبت شده است

کسی تلفن زده و انتظار دارد از طریق صدا شناسایی‌اش کنم. می‌گویمش که نمی‌شناسم. می‌گوید دوران آموزشی سربازی با هم بوده‌ایم. هنوز نمی‌شناسم. می‌گوید بچه‌ی کرمان است. باز هم نمی‌شناسم. خودش را معرفی می‌کند. می‌گویم: «آها!» اسم چند تا از بچه‌های گروهانمان را می‌آورد و سراغشان را از من می‌گیرد. بدون استثناء، هیچ‌کدامشان را به‌یاد نمی‌آورم. می‌گویمش که ازشان بی‌خبرم. دعوتم می‌کند به مراسم ازدواجش، ماه آینده. می‌گوید در دوران آموزشی قولمان داده که عروسی‌اش دعوتمان کند. تبریک می‌گویم و عذری می‌آورم.

حیرت‌زده و وحشت‌زده‌ام. نمی‌دانم باید برای خودم نگران شوم یا باید از خودم شرمسار باشم. هنوز—هرچه فکر می‌کنم—نمی‌شناسمش.

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۷

جای شب و روز را عوض کردهام. صبح که میخوابیدم گوشی تلفنم را ساکت کردم و بعدازظهر، دیدم ۱۱ تماس بیپاسخ از یک نفر دارم. دلفکر شدم و تا جواب تلفنش را بدهد داشتم به خودم نهیب میزدم که حتماً اتفاق بدی افتاده و نباید تلفنم را خفه میکردم و اصلاً اینوقتِ روز چه موقع خوابیدن است. بعد از سلام و احوالپرسیهای معمول گفت که بهخاطر جبههی پدرش ۷ ماه کسری خدمت گرفته و همین روزهاست که خدمت سربازیاش تمام شود. از ذوق و خوشحالی ۱۱ بار زنگ زده تا خبرم کند.

۲ نظر ۱۶ خرداد ۹۷

در پادگان آموزشی که بودیم نماز جماعت در همهی وعدهها اجباری بود. نمازخانهی پادگان که به آن «مهدیه» میگفتند پر میشد از سرباز و پرسنل نیروی انتظامی. نماز که شروع میشد سربازی دم در مهدیه میایستاد و اجازه نمیداد کسی از در خارج شود. همه باید زورکی نماز میخواندند. فقط نماز هم نبود. گاهی دعا و زیارتی بود یا کلیپی پخش میکردند. گاهی هم برایمان سخنرانی میکردند. یک جور صلوات فرستادن هفتبخشی را همان روز اول در پادگان یادمان داده بودند و گفته بودند از این به بعد باید اینطور صلوات بفرستید. روحانیان پادگان ولی میگفتند در مهدیه به همان روش مسجدی صلوات بفرستید. به این صورت بود که روزهای اول، سربازها گاهی بین نماز ظهر و عصر و موقع سخنرانی «حاج آقای عقیدتی» پادگانی صلوات میفرستادند و سر صف صبحگاه، جلوی فرماندهی پادگان، مسجدی! کلی تمرین کردیم تا یادمان بماند هرکجا باید چطور صلوات فرستاد. بههرحال نکتهای بسیار حائز اهمیت بود! البته لازم است بگویم که وقتی فرمانده پادگان یا یکی دیگر از مقامات ارشد نظامی در مهدیه برایمان سخنرانی میکردند، واقعاً نمیدانستیم باید چطور صلوات بفرستیم.

نماز جماعت پادگان، به خاطر اجباری بودنش، تفاوت زیادی با نماز جماعتهای عادی داشت. سربازها در صفهای آخر معمولاً در حال خنده بودند. در میان برنامههای خشن و نظاممند پادگان، نماز جماعت از معدود زمانهایی بود که سربازها میتوانستند با هم شوخی کنند و مسخره بازی در بیاورند. در مهدیه، معمولاً فرماندهان صفهای جلو را پر میکردند و صفهای عقب میماند برای شوخیکنندهها. مهدیه سه در داشت؛ دو درِ بزرگ برای ورود و خروج سربازان و یک درِ کوچک برای ورود و خروج پرسنل کادر. قبل از اذان، سرباز عقیدتی طنابی را وسط مهدیه میکشید. پرسنل سمت راست طناب مینشستند و سربازها سمت چپ آن. باید انصاف داد که همهی تلاششان را کرده بودند، مبادا که سرباز و فرمانده پیش هم بنشینند و به یک اندازه بندهی خدا باشند. نماز جماعت که شروع میشد در واقع آغازِ دو نمایشِ همزمان بود: یک نمایش تراژدی در صفهای اول و یک نمایش کمدی در صفهای آخر.

علیرغم رویهام در دوران خدمت، که سعی میکردم کاری به کار هیچ کس و هیچ چیز نداشته باشم و خودم را با شرایط وفق دهم، این طنابِ وسطِ مهدیه بدجوری روی اعصابم بود. یک روز بالاخره قبل از نماز بلند شدم و رفتم پیش حاج آقای عقیدتی و اشکالِ بودنِ چنان طنابی را توضیح دادم. گفتم که این جداسازی نه با سیرهی معصومین در صدر اسلام سازگار است و نه حتی انسانی است. گفتم که از نظر من بسیار توهینآمیز است و مگر سربازان طاعون و جذام دارند که باید درِ ورود و خروجشان و جای نشستنشان با پرسنل متفاوت باشد؟ جواب حاج آقا بسیار جالب بود: اگر مشکلی داشت، در نماز جمعه جای نشستن مردم و مسئولان را با نرده جدا نمیکردند.

اخیراً خبردار شدم که به دستور امام جمعهی تبریز نردههای نماز جمعهی تبریز را برداشتهاند و بعضی از امامان جمعه در چندتا از شهرهای دیگر هم چنین تصمیمی گرفتهاند. تصمیم بسیار خوبی است و مرا خوشحال میکند. هرچند حرکتی بسیار ابتدایی است، هرچند لزوم نبودن چنین نردههایی بهنظرم نزدیک به بداهت است، و هرچند مسخره است که بعد از چهل سال مسئلهی ما چنین موضوع احمقانهای است، ولی بههرحال خوشحالم که یک نماد تبعیضآمیز و طبقاتی دارد از وسط صفهای نماز جمع میشود. فقط نمیدانم «حاج آقای عقیدتی» پادگان ما، از این به بعد برای بودن آن طناب وسط مهدیه قرار است چه استدلالی بیاورد.

۱ نظر ۰۶ بهمن ۹۶

هرچند در جبهه‌ی جنگ علیه داعش شرکت نداشتم ولی مقارن شدن روز اعلام نابودی داعش با آخرین روز سرباز بودنم، معنایی ضمنی به دوران خدمت سربازی‌ام می‌دهد.

۶ نظر ۳۰ آبان ۹۶

پیش‌نوشت: برای جمع کردن همه‌ی نوشته‌های دوران سربازی‌ام، متن زیر را که بیش از یک سال پیش در گوگل پلاس منتشر کرده بودم اینجا می‌گذارم.

 

امروز بعدازظهر از پلیس ۱۱۰ بی‌سیم زدند که فردی می‌خواسته با سیم، در خودرویی را باز کند که صاحب ماشین فهمیده و دستگیرش کرده. گشت کلانتری را فرستادیم، آوردش کلانتری. پسربچه‌ای بود، می‌خورد ۱۴-۱۵ ساله باشد. بعداً که شناسنامه‌اش را دیدم متولد ۷۶ بود.

افسر نگهبان تا پسر را دید گفت این همان است که دو هفته پیش به خاطر سرقت بادام گرفته بودیم و آزاد کردیم. این بار ولی معلوم بود خبری از آزادی نخواهد بود. در اوّلین حرکت بردندش جایی دور از دسترس دوربین‌های مداربسته، چندتایی چک و لگد حواله‌اش کردند.

می‌خواستند بفرستندش به پلیس آگاهی. می‌دانست آنجا کتک بیشتری خواهد خورد. می‌پرسید: «اونا از شما بدترند، نه؟!» چهره‌اش ولی ذره‌ای اثر از ناراحتی نداشت. نیشش باز بود و به شرم و حیا گفته بود زکی!

زنگ زدند مادر و خواهرش آمدند کلانتری. تا مادرش را دید زد زیر خنده. مادر هم شروع کرد به فحش و نفرین. می‌خواست بچه‌اش را بزند، جلویش را گرفتیم. قیافه‌ی خواهرش برایم آشنا بود. یادم افتاد که چند روز پیش او را هم آورده بودند به‌خاطر حمل تریاک. روز بعدش در دادگاه آزاد شده بود. مادر چند دقیقه‌ای به فحش و نفرین مشغول بود. ابراز احساساتش که تمام شد، از داخل کیفش برگ برنده را رو کرد: حکم حجر پسرش بود؛ یعنی که عقب‌مانده‌ی ذهنی است. شاکی – صاحب خودرو – وقتی فهمید دلش به رحم آمد. افسر نگهبان تلفنی با قاضی کشیک هماهنگ کرد و قاضی گفت به شرط رضایت شاکی آزادش کنند.

پسر که انگ دیوانگی خورده بود، انگار بهش برخورده باشد گفت بلد است شعر بخواند. گفتیم بخوان. لاینقطع حدود ۲۰ بیت از سرآغاز بوستان را خواند:
به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید...


بعد بی‌معطلی به سمت حافظ چرخید و غزلی با مطلع:
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه‌پیکر او سیر ندیدیم و برفت


خواند. حسن ختام شب شعرش هم حکایتی بود از گلستان سعدی:
«دزدی به خانه‌ی پارسایی درآمد. چندانکه جست چیزی نیافت، دل‌تنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
تو را کی میسّر شود این مقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ»

همه‌مان تحت تأثیرش قرار گرفته بودیم. شاکی اصلاً شرمنده شده بود. رضایت داد. آزادش کردند و رفت.

۲ نظر ۱۲ آبان ۹۶

تحت تأثیر دکتر علی شریعتی، در برهه‌ای از زندگی‌ام احساس می‌کردم که وظیفه‌ای سنگین بر دوش دارم و باید وقتم را به خواندن موضوعات «مهم» بگذرانم و نباید آن را به مشغولیت‌های دیگر تلف کنم. در این میان آنچه بیش از هر چیز قربانی شد، رمان خواندن بود. نه اینکه در آن مدت اصلاً رمان نخواندم، ولی همان تک‌وتوک رمان‌هایی که می‌خواندم را با احساس گناه دست می‌گرفتم که دردها و زخم‌های انسانی را کنار گذاشته و به قصّه‌های خیالی سرگرم شده بودم. همین حس گناه باعث شد اکثر رمان‌هایی که آن زمان آغاز می‌کردم را نیمه‌تمام رها کنم.

تقریباً مقارنِ درگیرشدن با فلسفه بود که متوجه شدم رمان‌خواندن نه‌تنها اتلاف وقت نیست که فعالیتی بسیار مهم و حتی حیاتی است. چرا؟ نمی‌توانم توضیحش دهم. به نظرم لازم است هر کسی به طور انضمامی به این نکته پی ببرد. امّا این کشف جدید هم مرا رمان‌خوان نکرد. این‌بار مشکلم سنگینی درس‌ها و کارِ پایان‌نامه بود. به رمان خواندن نمی‌رسیدم. گذشت و گذشت تا سرباز شدم.

پیش از سربازی باری «ع» را پس از دو سال دیدم. تازه سربازی‌اش تمام شده بود و پیِ کاری شیراز آمده بود. موقع حرف زدن به وضوح کلمه کم می‌آورد. دو سال سروکله زدن با آدم‌هایی کم‌مایه از دامنه‌ی واژگانش به‌شدت کاسته بود. «ع» را که دیدم به خود لرزیدم. کلمه همه‌ی دارایی من بود؛ نمی‌توانستم اجازه دهم خدمت سربازی تنها سرمایه‌ی زندگی‌ام را نابود کند. این شد که از همان اوّلِ خدمت به سراغ رمان رفتم.

خوبیِ مبتدی بودن در رمان این است که تعداد زیادی رمانِ عالیِ نخوانده برای خواندن باقی مانده و حالا‌حالاها رمان خوب برای خواندن دارم. القصّه، یکی از خوبی‌های خدمت برای من این بود؛ خدمت فرصتی داد تا کمتر شرمنده‌ی خود و نویسندگان بزرگ جهان باشم.

۴ نظر ۰۲ مهر ۹۶

هم‌خدمتی‌ام می‌پرسد که آیا وقتی ازدواج کنم او را به مراسم عروسی‌ام دعوت می‌کنم یا خیر. می‌گویمش که اگر آن موقع هنوز رفیق و در رابطه باشیم دعوتش می‌کنم وگرنه خیر. به وضوح می‌رنجد. انگار انتظار ندارد برای دعوت کردنش شرط بگذارم، به‌خصوص که آن شرط تلویحاً دوست باقی ماندنمان را به موضوعی مشکوک تبدیل می‌کند. خیلی راحت‌تر و شاید به تدبیر نزدیک‌تر می‌بود اگر در جواب، دروغی مصلحت‌آمیز یا دست‌کم چیزکی نه‌راست و نه‌دروغ می‌گفتم تا دلش را از دست ندهم. می‌توانستم ولی نگفتم. هنوز راست گفتن را هرچند تلخ، درست‌تر می‌دانم علی‌الخصوص وقتی مخاطبم یک دوست باشد.


«که از دروغ سیه‌روی گشت صبح نخست»

۳ نظر ۱۹ شهریور ۹۶

از دور که نگاه می‌کنیم به نظر می‌آید که زندگانی باحال و پرهیجانی داشته باشند، دائماً در حال مبارزه با خلافکاران: یا دارند بمب خنثی می‌کنند، یا در حال انجام عملیات تعقیب و گریز با سارقان مسلح‌اند، یا در حال فرضیه‌بافی برای پیدا کردن انگیزه‌ی قاتل‌، و یا در حال مذاکره با گروگان‌گیرها برای آزاد کردن گروگان‌ها.

واقعیت ولی با رمان‌ها و فیلم‌های پلیسی فرق می‌کند. اگر داستان واقعی زندگی یک پلیس نوشته شود یا به تصویر درآید، از ملال‌انگیزترین و کسل‌کننده‌ترین داستان‌های ممکن خواهد بود. زندگی پلیس‌ها پر هیجان نیست، پر استرس است. استرس نه برای انجام درست مأموریت‌های محوله، بلکه از ترس بازرس و مافوق. پلیس‌ها از هیچ‌کسی به اندازه‌ی خودشان نمی‌ترسند‌: از اینکه مورد ایراد واقع شوند، از اینکه تنبیه و توبیخ شوند می‌ترسند. چهره‌هایشان را که نگاه می‌‌کنی، اکثراً پیرتر از سنشان به نظر می‌رسند.

کلیشه‌ها را در مورد پلیس کنار بگذارید. پلیس‌ها آنطوری که خیال می‌کنید آماده و قبراق و سرحال نیستند. برعکس، در عده‌ی زیادی از آنها علائم افسردگی مشهود است و اکثراً اضافه‌وزن دارند‌. رضایت از زندگی و رضایت از کار اگر در بینشان صفر نباشد، نزدیک به صفر است.

کار روزانه‌شان خیلی بیشتر از آنکه حفظ امنیت و مبارزه با خلافکاران باشد، نمایش دادن است. نمایش اقتدار، با حضورِ بفرموده در سطح شهرها و جاده‌ها برای مردم و نمایش بهره‌وری با تشکیل دادن پوشه‌های رنگارنگ و ارائه کردن آمارهایی مخلوط از راست و دروغ برای فرماندهان و بازرسان.

مشکل دیگر در زندگی پلیس‌ها عدم ثبات شغلی است. کافی است مقام مافوقی به صلاحدید قلمی را بر کاغذی بگرداند. به همین راحتی یک پلیس از این طرف مملکت به آن طرف مملکت پرتاب می‌شود و دیگر کسی به این فکر نمی‌کند که پس از این انتقال اجباری، چه بر سر خانواده‌ی او می‌آید.

تحمل کردن زندگی پلیسی کار آسانی نیست. از یک طرف ترس مافوق است که معلوم نیست اگر بر مادون خشم بگیرد چه بر سر او می‌آورد. یک طرف دیگر احساس مفید نبودن است که بسیاری از پلیس‌ها دارند و طرف دیگر اجبار به انجام امور بی‌فایده است که بخش زیادی از وقت و انرژی‌شان را هدر می‌دهد، و البته سختی ذاتی این کار هم کم نیست.

همه‌ی این‌ها را که کنار هم بگذاریم، باید انصاف داد و انتظارها را از پلیس کمتر کرد. علی‌رغم آنچه خیلی‌ها خیال می‌کنند، پلیس از ضعیف‌ترین، دست‌و‌پا ‌بسته‌ترین، و آسیب‌پذیرترین اقشار این جامعه است.

۴ نظر ۱۶ شهریور ۹۶

در جرائم مشهود، مثلاً تصادف منجر به جرح یا درگیری دسته‌جمعی، همین‌که واحد گشت سر صحنه حاضر شود و صورتجلسه بنویسد، پرونده‌ای قضایی تشکیل و خودبه‌خود مراحل قانونی‌اش پی گرفته می‌شود. در جرائم غیر مشهود، خواه گشت ۱۱۰ سر صحنه آمده باشد یا نیامده باشد، شاکی برای تشکیل پرونده‌ی قضایی باید شکوائیه‌ای تنظیم کند، دستور از مقام قضایی بگیرد و از طریق کلانتری اقدام کند. اگر گشت ۱۱۰ صورتجلسه نوشته باشد، ضمیمه‌ی پرونده‌ی قضایی می‌شود.

برای تنظیم شکوائیه کافی است به اطراف دادگستری شهرتان مراجعه کنید. ماشین‌نویس‌هایی را خواهید دید که کارشان همین تنظیم شکوائیه است. ماجرای شکایتتان را برایش تعریف می‌کنید و او برگ شکوائیه را می‌نویسد و تحویلتان می‌دهد. اگر می‌خواهید وکیل بگیرید، تنظیم شکوائیه را به او بسپارید تا متنی قوی‌تر نوشته شود. برگه‌ی شکوائیه را می‌برید دادسرا و از دادستان یا جانشین دادستان دستور می‌گیرید که کدام شعبه پرونده‌تان را رسیدگی کند. بعد می‌روید همان شعبه و دستورات اولیه را درباره‌ی پرونده‌تان می‌گیرید. در انتها شکوائیه و دستورات را می‌آورید کلانتری، دو نسخه از پرونده‌تان تشکیل می‌شود. یک نسخه‌ی اصل است برای ارسال به دادسرا و دیگری نسخه‌ی بدل است برای نگهداری در کلانتری.

مسئول رسیدگی به پرونده‌های قضایی افسر نگهبان (افسر قضایی) است. افسر نگهبان در ساعت‌های غیر اداری که رئیس و جانشین کلانتری نیستند، مسئول کلانتری هم است. او وظیفه‌ی اجرای دستورات مقام قضایی را دارد. مثلاً دستور این است که درباره‌ی وضعیت اخلاقی یک نفر، از همسایگانش تحقیق شود یا فیلم دوربین مداربسته‌ی فلان مؤسسه روی CD ریخته شود. در مورد اول افسر نگهبان مأموری را برای انجام تحقیقات اعزام و در مورد دوم با مؤسسه‌ی مربوطه مکاتبه می‌کند.

هر دستور باید در زمان خاصی اجرا شود و بعد پرونده (در صورت لزوم در معیّت شاکی، مشتکی عنه، شاهد و ...) به دادسرا ارسال می‌شود. این روند تا زمانی ادامه داده می‌شود که پرونده در دادسرا رسید و تحویل دادگاه شود.

هر کلانتری چند نفر افسر نگهبان دارد که به صورت شیفتی خدمت می‌کنند. اگر شاکی پرونده‌ای هستید حتماً افسر نگهبان رسیدگی‌کننده‌ی پرونده‌تان را بشناسید و سراغ طی مراحل پرونده‌تان را از افسر نگهبان خودتان بگیرید. تا زمانی که پرونده‌تان در دادسرا رسید نشده حتماً همیشه گوشی‌تان در دسترس باشد تا در صورت لزوم افسر نگهبان بتواند با شما تماس بگیرد. هنگام بازجویی در کلانتری یا دادسرا ماجرا را کامل تعریف کنید. خونسردی‌تان را حفظ و کفش آهنی به پا کنید. تقریباً همه‌ی پرونده‌های قضایی آخرش با رضایت شاکی تمام می‌شوند و به سرانجام رسیدن پرونده‌های قضایی گاهی ماه‌ها زمان می‌برد. بنابراین تا جای ممکن وارد فرایند شکایت و دور کلانتری-دادگستری نشوید و برای خودتان، کلانتری و دادگستری کار اضافه درست نکنید.

۲ نظر ۰۷ خرداد ۹۶

یکی از تجربه‌های منحصر‌به‌فرد بودن در کلانتری، تجربه‌ی سر و کله زدن با دیوانگان است؛ دیوانه به‌معنای «تحت‌اللفظی» و «غیر مجازی» کلمه. چنان که تعداد رفتارهای «ناهنجار» بیشتر از تعداد رفتارهای «به‌هنجار» است، تنوع در میان دیوانگان، بیشتر از تنوع در میان آدم‌های «نرمال» است. دیوانه‌ها یکی از مشتریان ثابت و همیشگی کلانتری‌اند. سه نفر از آنها را معرفی می‌کنم:

حسن اسم یکی از دیوانه‌هایی است که مدتی مشتری ما بود. می‌گویند تا چند سال پیش عاقل و برای خودش کسی بوده. مهندس بوده و دارای منزلت اجتماعی. در یک درگیری بر اثر برخورد باتوم به سرش مغزش تکان خورده و دیوانه شده. حسن آدمی است به شدت گنده، با قدرتی شبیه به آنچه قهرمان‌های داستان‌های افسانه‌ای دارند. کارش این بود که در خیابان‌ها راه برود و به مردم زور بگوید. همه از او می‌ترسیدند، بیشتر از همه پلیس! اگر مأموری او را می‌دید راهش را کج می‌کرد. پیش‌ازاین چندین بار مأموران برای گرفتنش اقدام کرده و هر بار کتک مفصلی خورده بودند. تا اینکه دادستان شهر دستور دستگیری‌اش را صادر کرد و کل نیروهای شهر با هم به سراغش رفتند، دستگیرش کردند و به کلانتری آوردند. در کلانتری، درحالی‌که دستانش را با دستبند و پاهایش را با پابند بسته بودند، سرش را به شیشه‌ی پنجره کوبید، چشمه‌ی جوشان خون از سرش جاری شد و کلانتری را غرق خون کرد. با دست و پای بسته و صورت غرقه‌به‌خون دستور می‌داد و مأموران انتظامی از برای خدمت‌گزاری در مقابلش به‌خط ایستاده بودند. از جمله، نوشابه خواست. برایش آوردند. یک دور کامل با صدای رسا و پرهیبتش آیة‌الکرسی را بلند خواند و بعد نوشابه‌اش را سر کشید. حسن را مدتی به مرکز درمانی ابن‌سینای شیراز منتقل کرده‌اند. وعده کرده وقتی آزاد شود پوست از سر پلیس‌های شهر بکند!

اسماعیل دیوانه‌ی بعدی است. اسماعیل در دو چیز تخصص دارد: در ناسزاگویی به «مسئولان بلندپایه‌ی مملکت» و در تعمیر موتورسیکلت. او یکی از بهترین تعمیرکاران موتورسیکلت در شهر است. نقل است که از روی صدای موتور، تمام عیب‌هایش را متوجه می‌شود و به‌سرعت و با ظرافت رفع عیب می‌کند. اسماعیل خودش هم موتورسیکلت دارد. گاهی سوارش می‌شود و به همه‌ی آدم‌هایی که از مقابلش می‌گذرند فحش‌هایی می‌دهد که از ذکرشان معذورم!

اصغر دیوانه‌ی زحمت‌کشی است. در سن ۶۲ سالگی هنوز کارگری می‌کند. صبح اول وقت، ساعت ۶ صبح درحالی‌که می‌خواهد سر کارش برود می‌آید دم در کلانتری، چندتا خاطره‌ی تکراری از دوران خدمت خودش برای نگهبان تعریف می‌کند و می‌رود پی کارش. آدم خوش‌اخلاقی است و حضورش قوٓت قلب. شب هم از سر کار که برمی‌گردد، دوباره می‌آید دم در کلانتری، خاطره می‌گوید و می‌رود. اصغر دوست‌داشتنی‌ترین دیوانه‌ای است که تابه‌حال دیده‌ام؛ دوست‌داشتنی‌تر از خیلی از آدم‌های «عاقل»!

آنچه نوشتم، مختصر شرح‌حالی بود از سه دیوانه‌ای که به آن‌ها «دیوانه» می‌گویند. برای ذکر شرح احوالات دیوانه‌هایی که به آن‌ها «دیوانه» نمی‌گویند، دفتری دیگر باید گشود.

۳ نظر ۰۹ فروردين ۹۶