خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۱۰ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

یکم. بعضی از دوستان متعجب‌اند که چرا مجلس در روند توافق هسته‌ای تقریباً هیچ‌کاری نکرده، تقریباً هیچ‌کاری نمی‌کند و تقریباً هیچ‌کاری نخواهد کرد. راستش من از تعجب آن‌ها متعجبم! مگر قرار بود اتفاق دیگری بیفتد؟!

بیاییم برگردیم به چهارسال پیش و شرایطی که انتخابات مجلس داشت را به یاد بیاوریم. سال ۹۰ بود، دو سال بعد از اتفاقات سال ۸۸. چهره‌های شاخص منتقد نظام یا گوشهٔ زندان بودند یا انگیزه‌ای برای شرکت در انتخابات نداشتند. تک و توکی که وارد گود شدند را هم شورای نگهبان به ید قدرت رد صلاحیت کرد. از آن‌طرف، اکثر مردم منتقد و مخالف نظام هم از اتفاقات سال ۸۸ سرخورده بودند و انتخابات را تحریم کردند. بنابراین مردمی که پای صندوق‌ها رفتند، علی‌الاغلب از «حزب‌الهی‌ها» بودند. چنان‌که انتظار می‌رفت مجلس اصول‌گرا تمدید شد باکمی تفاوت؛ چندتایی از نماینده‌ها رفتند، چندتایی چهرهٔ جدید آمدند. فکر نکنم آرمانی‌تر از این شرایط برای اصول‌گرایان قابل‌تصور باشد!

حالا من مانده‌ام که دوستان از چه تعجب می‌کنند؟ از اینکه چرا کسی نقد نمی‌کند؟! برادران! خواهران! درست است که گفته‌اند هرکسی باد بکارد طوفان درو می‌کند، ولی وقتی یونجه کاشته‌اید، دیگر انتظار خوردن نان گندم نداشته باشید.

 

دوم. امیر تتلو خوانندهٔ کلیپی است در حمایت از انرژی هسته‌ای. من سعادت دیدن این کلیپ را نداشته‌ام ولی متن ترانه‌اش را خوانده‌ام. در بخشی از ترانه‌ای که حضرت تتلو می‌خواند آمده:

«من نه معلم هندسه و ریاضی‌ام؛ نه/ قاطی بازی سیاسی‌ام: نه/ می‌دونم چی می‌گذره تو این مملکت؛ نه/ می‌دونم کی‌کی به کجا حمله کرد/ ولی می‌دونم یه بوی خسته‌ای میاد/ هرچیزی یه انرژی هسته‌ای می‌خواد»

برای ساختن این کلیپ، ارتش جمهوری اسلامی یکی از ناوهایش را در اختیار جناب تتلو و گروهش گذاشته، آخرش هم به‌پاس زحمات ایشان، به او هدیه داده. رجانیوز هم چندروزی است که این کلیپ را در صفحهٔ اصلی‌اش گذاشته برای دانلود مخاطبانش.

 

سوم. «[محمدرضا] شجریان به خاطر وسعت اطلاعات و معلومات آوازی، شناخت کامل موسیقی، صدای بسیار خوب و حنجره بسیار متناسب، بی‌تردید بزرگ‌ترین خواننده‌ای است که ایران تاکنون به خود دیده است.» این را دکتر حسین عمومی، آوازشناس معاصر ایرانی گفته.

«با تمام مشکلاتی که ممکن است وجود داشته باشد، من هیچ‌گاه زانوی غم بغل نمی‌گیرم. از هیچ مسئولی خواهش نمی‌کنم به من مجوز بدهد. هیچ مسئولی در اندازه‌ای نیست که بخواهد برای کسانی مثل ما که نیم‌قرن در مملکت کارکرده مجوز بدهد. سی‌وسه‌پل نمی‌گوید اجازه بدهید من باشم؛ وقتی می‌گوییم شجریان، مثل این است که می‌گوییم عالی‌قاپو یا سی‌وسه‌پل.» این را هم حسین علیزاده، آهنگساز و نوازندهٔ برجستهٔ ایرانی گفته.

ازاین‌دست نقل‌قول‌ها از سوی اساتید موسیقی دربارهٔ محمدرضا شجریان بسیار است. حالا ببینید حکومت ما با این استاد موسیقی چه رفتاری کرده؛ حتی اجازه نمی‌دهد در ایران کنسرت برگزار کند. چرا؟ چون شجریان نظراتی خلاف نظرات حاکمان داشته که آن‌ها را در مصاحبه با شبکه‌های فارسی‌زبان خارج از ایران ابراز کرده و همچنین ترانه‌ای خوانده در حمایت از جنبش سبز؛ «تفنگت را زمین بگذار.»

 

چهارم. مقایسهٔ رفتاری که حکومت ما با شجریان و تتلو می‌کند می‌تواند نکاتی را برایمان روشن کند. اوّل از همه اینکه ملاحظات فقهی در رفتار حکومت با اهالی موسیقی «چندان محل اعتنا نیست.» خواننده‌ای که جز جفنگ نخوانده و نمی‌خواند در مملکت ما قدر می‌بیند و درعوض خواننده‌ای که یک‌عمر مروّج موسیقی اصیل بوده و اوّل انقلاب، آن‌همه آثار در خدمت انقلاب خوانده طرد می‌شود و حتی پخش ربنایش موقوف. چرا این‌طور است؟ چون تتلو دارد چیزهایی می‌خواند که خوش‌آیند حاکمان ماست، و چه‌بهتر که نمی‌داند «چی می‌گذره تو این مملکت». برای نظام ما همین کافی است که تتلو به این نتیجه رسیده که «هر چیزی یه انرژی هسته‌ای می‌خواد.» حالا چه اهمیتی دارد که اصلاً این جمله یعنی چه و یا چه اهمیتی دارد که این نتیجه از اینکه «یه بوی خسته‌ای [!] میاد» گرفته شده باشد. تتلو هم برخلاف ادعایش خیلی خوب می‌داند که «چی می‌گذره تو این مملکت.» او سوراخ دعا را خوب پیدا کرده!

در مقابل، شجریان آدمی است که دوست دارد نظراتش را (درست یا غلط) بر زبان آورد و از اینکه خلاف نظر حاکمان حرف بزند یا آواز بخواند ترسی ندارد. نتیجه می‌شود همین‌که می‌بینیم: ممنوعیت. حتی برای بازداشتن شجریان از کار، نیازی به حکم دادگاه هم نیست. شجریان ممنوع‌الفعالیت است چون خلاف نظر نظام (!) حرف زده؛ این همان معنای آزادی است در این نظام. خوب است این آزادی را بسنجیم با معیار مرحوم شریعتی: «آزادی، یعنی آزادیِ مخالف».

 

پنجم. شجریان و تتلو فقط نمونه‌اند؛ تا دلتان بخواهد نمونه‌هایی وجود دارد که حکومت ما نخبه‌ها را دفع و پخمه‌ها را جذب کرده. در حوزهٔ سیاست هم این موضوع را می‌شود عیان دید. سیاسیون مخالف و منتقد نظام، به‌جای اینکه حرفشان شنیده شود، داغ و درفش می‌بینند و درعوض چاپلوس‌های نان‌به‌نرخ‌روزخور، قدر می‌بینند و بر صدر می‌نشینند. نتیجه چه می‌شود؟ می‌شود همین عصارهٔ رذائل ملّت. از کسی که یاد گرفته به‌جای فکر کردن چشم به دهان یک نفر دیگر بدوزد، نمی‌شود انتظار داشت که یک‌شبه و در لحظات حساس، منتقد شود! نمی‌شود انتظار داشت در کشوری که انتقاد به حاکمان هزینه داشته و به عدم التزام به ولایت‌فقیه تفسیر شده و موجب رد صلاحیت‌ها شده، آدم‌های «باصلاحیت» مجلس، منتقد از آب درآیند. آن‌ها یاد گرفته‌اند که چشم بدوزند به دهان آقا، الآن هم که دارند همین کار را می‌کنند. جمیعاً دم در بیت رهبری یک‌لنگه‌پا ایستاده‌اند تا ببینند نظر آقا چیست! از کسانی که همهٔ عمرشان نظری از خودشان نداشته‌اند و صرفاً نظرات شخص دیگری را تکرار کرده‌اند، انتظار دارید که سر ماجرای هسته‌ای نظردار شوند؟!

 

ششم. دیدار اخیر رهبری با جمعی از دانشجویان را از تلویزیون دیدم. آن‌چه برایم خیلی جالب بود موضوعاتی بود که دانشجویان دربارهٔ آن صحبت می‌کردند. تقریباً همهٔ موضوعات، همان موضوعاتی بود که خود رهبری قبلاً درباره‌اش حرف زده بود. حتی بعضاً تعبیرها هم مال رهبری بود؛ یعنی رؤسای بعضی از تشکل‌های دانشجویی ما، حتی نمی‌توانند تعبیرهای جدیدی از خودشان درآورند! این همان «جنبش دانشجویی» بی‌آزار و مورد پسند و تأیید نظام ماست؛ جنبشی که سرش تنها هنگامی می‌جنبد که در تأیید منویّات باشد، درست مثل بز اخفش! چقدر مضحک است که اسم این طوطی‌صفتی را گذاشته‌اند مطالبه و انتقاد.

 

هفتم. همهٔ این حرف‌ها را زدم که بگویم: دوستان تعجب نکنید! وضعیت مملکت محصول نحوهٔ مملکت‌داری حاکمان ماست؛ «کل نفس بما کسبت رهینة». دیگر گناه مجلس نهم را نمی‌شود گردن آمریکا و اسرائیل و فتنه‌گر و اصلاح‌طلب انداخت. آن تعریف‌های پیش‌ساخته از «اصول‌گرایی» را دور بریزید؛ اصلاً اصول‌گرایی همین است. اصول‌گرایی یعنی همین مجلس نهم، همین قوهٔ قضائیه، همین مجلس خبرگان و همین شورای نگهبان. اصول‌گرایی یعنی انتقاد نه! یعنی سرت را پایین بیانداز و هرکاری حاکمان کردند بگو درست است. اگر هم خواستی اعتراض کنی، اگر هم خواستی انتقاد کنی، باید به آمریکا و اسرائیل و فتنه‌گر و اصلاح‌طلب بدوبیراه بگویی. ولی این مخالفت‌ها هم همیشگی نیست، تا وقتی باید مخالف باشی که نظام بگوید. اگر وسط فحش دادن به استکبار جهانی دیدی نمایندهٔ نظام رفته و با شیطان بزرگ دست می‌دهد و عکس می‌اندازد، باید بتوانی طوری ماجرا را جلوه دهی که آخرش پیروزی نظام بر دشمنان ازش بیرون بیاید. می‌دانم کار سختی است ولی چاره‌ای نیست؛ اصول‌گرایی این مشکلات را هم دارد!

 

هشتم. برای آدمی مثل من، که هنوز دلبستهٔ آرمان‌های انقلاب اسلامی است، دیدن این درهٔ عمیق و شکاف پرناشدنی بین انقلاب اسلامی و جمهوری اسلامی دردآور است.  دردآورتر از آن، دیدن نسل جدیدی است که یا کلاً از آرمان‌ها بریده و شیفتهٔ بازگشت به دوران «خدابیامرز» یا چیزی شبیه به آن است، یا آرمان‌گرایی است که آرمان‌هایش را از بسته‌بندی‌های شکلاتی تلویزیون گرفته یا حداکثر خواندن کتاب‌های «تأییدشده»؛ نسلی که آرمان‌گرایی را با شعارگرایی اشتباه گرفته. من که با آن گروه خدابیامرزطلب صنمی ندارم؛ می‌ماند دستهٔ دوم که هرچه می‌گذرد کمتر می‌فهممشان. ای‌کاش بشود کاری کنیم. ای‌کاش بشود برگردیم و ببینیم چه می‌خواسته‌ایم و امروز چه داریم؟ ای‌کاش بشود بفهمیم که باید چه بکنیم؟ ای‌کاش یادی هم از «کِشتهٔ خویش» و «هنگام درو» بکنیم. برای به دست آوردن بذر گندم باید عرق بریزیم وگرنه نباید تعجب کنیم، وقتی در این مزرعه‌ای که یونجه کاشته‌اند، به‌جای آدم، خر و گاو ببینیم.

۱۱ نظر ۲۶ تیر ۹۴

مهدی یک: چته؟

مهدی دو: یه ترسی افتاده تو دلم.

یک: چرا؟ چی شده؟

دو: یادته اون دفعه به «ح» چی گفتم؟

یک: کدوم دفعه؟

دو: اون دفعه که می‌گفت «حس می‌کنم فقط به درد مسخره‌بازی می‌خورم.»

یک: آره، گفتی «بترس از روزی که بفهمی به همین درد هم نمی‌خوری!»

دو: خب، امروز حس می‌کنم فقط به درد مردن می‌خورم!

۳ نظر ۲۶ تیر ۹۴

چندسال پیش، کل‌کلی افتاده بود بین شیرازی‌ها و اصفهانی‌ها بر سر اینکه کدام شهر باید «پایتخت فرهنگی ایران» باشد. من که هیچ‌وقت نفهمیدم چه کسی این عبارت را سکه زده و اصلاً پایتخت فرهنگی شدن یک شهر، یعنی چه و به چه کاری می‌آید. ولی یادم هست که بحث (لااقل در این سو) خیلی داغ بود تا جایی که ابتدای اخبار استان فارس، در تلویزیون، پس از نام خدا و پیامبر و اهل‌بیت، باید یادی هم از «شیراز، پایتخت فرهنگی ایران» می‌رفت. روی بنرهای شهرداری هم علی‌الاغلب ردپایی از این عبارت مشاهده می‌شد.* بعدها شهرهای دیگر هم به این دعوا اضافه شدند: مشهد، همدان و حتی قم! مدتی گذشت و اعلام شد که اصفهان (نه‌تنها پایتخت فرهنگی ایران است بلکه) پایتخت فرهنگی جهان اسلام شده! من که هیچ‌وقت نفهمیدم اصفهان دقیقاً چه چیزی داشت که بقیه‌ی شهرهای ایران نداشتند؟ غیر از مدیران زبل البته!** بگذریم، به لطف یک دوست ساروی متوجه شدم که در مازندران هم چنین کل‌کلی (البته در سطحی پایین‌تر) وجود دارد. بر سر اینکه ساری «پایتخت بهارنارنج» است یا بابل؟! به‌نظرم اگر مسئولین شهر ما همان ابتدا لقمه به اندازه‌ی دهانشان می‌گرفتند، الآن شیراز لااقل پایتخت بهارنارنج بود!***

من ولی خوشحالم که مسئولین شهرم بی‌عرضه‌تر از این حرف‌ها هستند؛ «چگونه شکر این نعمت گزارم؟» راستش از وقتی پایتخت راستی‌راستکی را دیده‌ام، هیچ حس خوبی ندارم که شیراز بخواهد پایتخت شود؛ حتی پایتخت بهارنارنج! اصلاً این همه پایتخت فلان و بهمان چه معنی می‌دهد؟ یک پایتخت سیاسی داریم، که تهران است. پایتخت فرهنگی هم که سرنوشتش روشن نشد و علی‌الحساب هزارتا صاحب دارد؛ از آن بگذریم. می‌ماند پایتخت بی‌فرهنگی، که تا وقتی تهران سرجایش هست، اسم بردن از شهر دیگری جفاست. راستی، پایتخت بهارنارنج هم هنوز تکلیفش روشن نشده! آن را هم بدهیم به همین تهران. مگر یک کشور چندتا پایتخت می‌خواهد؟

 

* این مسخره‌بازی برپا بود تا زمانی‌که شیراز شد «سومین حرم اهل بیت در ایران» و «سومین شهر مذهبی ایران»! مسئولین شهر دیدند از «پایتخت فرهنگی» آبی گرم نمی‌شود، به ضریح شاه‌چراغ چسبیدند. الآن که تشریف بیاورید شیراز، بنرهایش را می‌بینید.

** البته که جمهوری اسلامی در میان سلسله‌های شاهنشاهی پیش از خودش، بیشتر از همه به صفویان نزدیک است و با آنها می‌سازد. لابد حاکمان ما فکر می‌کنند با اهمیت دادن به اصفهان، بار دیگر می‌توانند شیخ بهایی و میرداماد و ملاصدرا بپرورانند. ما که جز ادعاهای شاه عباسی از زبان شاه سلطان حسین‌ها،‌ هنوز چیزی ندیده‌ایم. باشیم تا صبح دولتشان بدمد.

*** بیاییم یک لحظه فکر کنیم که «پایتخت بهارنارنج»‌ چه معنای محصلی دارد یا علی‌الاصول می‌تواند داشته باشد؟!

۱۰ نظر ۲۲ تیر ۹۴

وقتی می‌گوییم «نظام مقدّس جمهوری اسلامی»، عملاً داریم قدسیّت را از واژه‌ی «مقدّس» می‌گیریم. هنگامی که «مقدّس» لوث شود، راه زیادی تا لوث شدن مقدسات نمی‌ماند.



پی‌نوشت یک: روال «خیالِ دست» بر این بود که همه‌ی نظرات سرجایشان بمانند و هیچ نظری، حتی آن‌هایی که مشخصاً تبلیغاتی‌اند حذف نشود. حالا ولی دیدن تبلیغات حس بدی به من می‌دهد و از آنجایی که اینجا تنها جایی است که می‌توانم تبلیغاتش را حذف کنم، از این پس کامنت‌های تبلیغاتی را حذف می‌کنم.

پی‌نوشت دو: قبلاً نوشته بودم که از نظر من عبارت «بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم» تبلیغاتی است و نوشته بودم که ترجیح می‌دهم پایین وبلاگم نباشد. هنوز بر همان نظرم. اگر می‌توانستم حذفش می‌کردم؛ حیف که نمی‌توانم!

پی‌نوشت سه: دو پی‌نوشت فوق ربطی به متن اصلی پست ندارند.

پی‌نوشت چهار: «پی‌نوشت سه» ربط‌دهنده‌ی «پی‌نوشت‌ یک» و «پی‌نوشت دو» به متن اصلی پست است. بنابراین این دو پی‌نوشت، به‌وسیله‌ی «پی‌نوشت سه» به متن اصلی پست مربوطند.

پی‌نوشت پنج: به نظر می‌رسد که «پی‌نوشت سه» و «پی‌نوشت چهار» تناقض دارند. حتی اگر اینطور باشد، چیزی از درستی‌شان کم نمی‌شود.

پی‌نوشت شش: «پی‌نوشت پنج» نشان‌دهنده‌ی نیّت سوء نویسنده در به کرسی نشاندن نظرش در امکان تناقض است.

پی‌نوشت هفت: اگر آن‌طور که از «پی‌نوشت شش» برمی‌آید نویسنده معتقد به امکان تناقض است، پس «پی‌نوشت پنج» نشان‌دهنده‌ی نیّت سوء نویسنده در به کرسی نشاندن نظرش در امکان تناقض نیست.

پی‌نوشت هشت: حالا شاید نویسنده بی‌کار باشد و بخواهد تا قیام قیامت پی‌نوشت اضافه کند، شما کار و زندگی ندارید؟!

۱۰ نظر ۲۱ تیر ۹۴

هرچه اصرار کردم باور نکردند که مرا اشتباهی زندانی کرده‌اند. ولی خواستم بگویم داشتن هم‌سلولی خوب نعمت بزرگی است؛ به بهانه‌ی او، هرازگاه به تو هم غذای مخصوص می‌دهند. مهمانی زندانیان دارد کم‌کم تمام می‌شود. زندانی بودن دردناک است ولی به‌گمانم باید به‌خاطر هم‌پیاله بودن با آدم‌های خوب تشکر کنم.

۱ نظر ۲۰ تیر ۹۴

در گذشته مرا برادری بود که در راه خدا برادریم می‌نمود. خُردیِ دنیا در دیده‌اش وی را در چشم من بزرگ می‌داشت، و شکم بر او سلطه‌ای نداشت، پس آنچه نمی‌یافت آرزو نمی‌کرد و آنچه را می‌یافت فراوان به کار نمی‌برد. بیشتر روزهایش را خاموش می‌ماند، و اگر سخن می‌گفت گویندگان را از سخن می‌ماند و تشنگیِ پرسندگان را فرومی‌نشاند. افتاده بود و در دیده‌ها ناتوان، و به هنگام کار چون شیر بیشه و مار بیابان. تا نزد قاضی نمی‌رفت حجّت نمی‌آورد و کسی را که عذری داشت سرزنش نمی‌کرد، تا عذرش را می‌شنود. از درد شکوه نمی‌نمود مگر آنگاه که بهبود یافته بود. آنچه را می‌کرد می‌گفت و بدانچه نمی‌کرد دهان نمی‌گشود. اگر با او جدال می‌کردند خاموشی می‌گزید و اگر در گفتار بر او پیروز می‌شدند، در خاموشی مغلوب نمی‌گردید. بر آنچه می‌شنود حریصتر بود تا آنچه گوید، و گاهی که او را دو کار پیش می‌آمد می‌نگریست تا کدام به خواهش نفس نزدیکتر است تا راه مخالف آن پوید.

بر شما باد چنین خصلتها را یافتن و در به دست آوردنش بر یکدیگر پیشی گرفتن. و اگر نتوانستید، بدانید که اندک را به دست آوردن بهتر تا همه را واگذاردن.

نهج‌البلاغه – حکمت ۲۸۹ – ترجمه‌ی مرحوم دکتر جعفر شهیدی

 

گفته‌اند که این جملات را امیرالمؤمنین در وصف برادرش ابوذر غفاری گفته؛ سلام خداوند بر هر دوی این بزرگان. بیاییم آدمی با این اوصاف را امروز تصور کنیم یا فرض کنیم ابوذر زنده شود و میان ما بیاید امّا او را نشناسیم. ما درباره‌ی آدمی با این مشخصات چه فکری می‌کنیم؟ فکر نمی‌کنیم که بیمار است؟ فکر نمی‌کنیم مشکلی دارد؟ دست‌کم به او مشکوک نمی‌شویم؟ معاشرت با انسانی خوش‌خنده و خوش‌سخن و خوش‌پوش و خوش‌خوراک را به معاشرت با چنین کسی ترجیح نمی‌دهیم؟ اصلاً حاضر می‌شویم با چنین کسی دوست شویم؟ - چه رسد که او را برادر بخوانیم. هیچ‌وقت خواهیم خواست که فرزندمان چنین خصوصیاتی داشته باشد؟ اگر داشته باشد نگرانش نمی‌شویم؟ فکر می‌کنید اگر چنین شخصی را پیش روان‌شناس ببرند چه می‌گوید؟ چند جلسه مشاوره لازم است تا کوتوله‌ها ابوذر را هم‌قد خودشان –نرمال- کنند؟ راستی، معیارهایمان را از کجا می‌آوریم؟ «شیعه‌ی علی»؟! دوستان، بیایید قبول کنیم خودمان را مسخره می‌کنیم!

 

* نام نمایشنامه‌ای است از اوژن یونسکو. خلاصه‌ی داستانش را –اگر خواستید- از اینجا بخوانید.

۷ نظر ۱۸ تیر ۹۴

حق این است که خواجه احمد مرا نیز گوید: «در همه کارها ناتمامی!» ناتمام‌تر از بوسهل زوزنی، که حتی نیک از جای نمی‌توانم شد.

 

پی‌نوشت: می‌خواهم نظرتان را بدانم. کوتاهی را، آن‌طور که پست‌های اخیر کوتاه بوده‌اند، می‌پسندید یا نه؟

۵ نظر ۱۵ تیر ۹۴

یک مثال نقضِ کلاسیک برای این قانون که حرارت چیزها را منبسط می‌کند، آبِ صفر تا چهار درجهٔ سانتی‌گراد است. مثالِ دیگرش من هستم، بی‌تو، در این خرماپزان.

۵ نظر ۱۱ تیر ۹۴

بچه‌تر که بودم می‌خواستم دنیا را تغییر دهم. برایش تلاش‌هایی هم کردم. با آن هدف، بعضی کارها را کردم، بعضی کارها را نکردم، بعضی اولویت‌هایم را جابجا کردم. من واقعاً می‌خواستم دنیا را تغییر دهم و تا آخرین لحظه تلاش کردم: تا لحظه‌ای که فهمیدم برای تغییر دادن دنیا اوّل باید خودم را تغییر دهم. آن موقع بود که دست‌هایم را بالا بردم.

۱ نظر ۰۸ تیر ۹۴

داستان خیلی ساده است: چند ماهی است که وبلاگی در بلاگفا ندارم. چندوقت پیش سرورهای بلاگفا به‌هم ریخت و مقداری از آن وبلاگی که نداشتم از دست رفت. حالا من یک وبلاگ در بلاگفا دارم!

 

* کاری ز وجود ناقصم نگشاید                     گویی که ثبوتم انتفا می‌زاید

شاید ز عدم من به وجودی برسم                زان رو که ز نفیِ نفی، اثبات آید (شیخ بهایی)

۱۲ نظر ۰۵ تیر ۹۴