خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۳ مطلب در مهر ۱۳۹۶ ثبت شده است

حال گنگ و گیجی داشتم. چند لحظه قبلش بود که فهمیده بودم مادرم خواهرم را باردار است. آن موقع هشت ساله بودم. هرچند بیش از بیست سال از آن لحظه می‌گذرد و هرچند حافظه‌ی خوبی ندارم ولی حال آن لحظه‌ام را کمابیش به یاد دارم: حال گنگ و گیجی داشتم.

چند ماه بعد خواهرم متولد شد و من حس می‌کردم که ناباورانه دوستش دارم. حتی لبخندهایش را می‌شمردم و حساب تعداد خنده‌های چند هفته‌ی اوّل زندگی‌اش را داشتم. کم‌کم او بزرگ می‌شد و من قد کشیدنش را پیش چشمانم می‌دیدم. سال‌ها گذشته؛ هنوز ولی خواهر کوچک من است و هنوز ناباورانه دوستش دارم.

هشت سال ولی فاصله‌ی سنّی زیادی بود. من همیشه از لحاظ سنّی یک مرحله از او جلوتر بودم و این باعث می‌شد نتوانیم آنقدرها به هم نزدیک شویم. وقتی او نوزاد بود من کودک بودم، وقتی کودک شد من نوجوان شده بودم و وقتِ نوجوانی‌اش من جوان بودم. این هشت سال اختلاف همیشه بین ما فاصله می‌انداخت.

گذشت و خواهرم به سن دانشگاه رسید و دانشجوی مشهد شد.  اگرچه مسافت از هم دورمان نگه می‌داشت، به لحاظ ذهنی نزدیک‌تر شدیم. دانشگاه و خوابگاه اشتراکاتمان را بسیار بیشتر کرد. او ابتدای دوره‌ی دانشجویی و سال‌های اوّل جوانی‌‌اش را تجربه می‌کرد و من انتهای دوره‌ی دانشجویی و جوانی‌ام را. چالش‌های او حالا شبیه به چالش‌های اخیر من شده و علاوه بر نقش خواهری، نقش دوست را هم در زندگی‌ام ایفا می‌کند. حالا وقت‌هایی که هردو خانه باشیم _ افسوس که چقدر این اوقات کم است _ با هم درباره‌ی کتاب و فیلم و موسیقی و دانشگاه و گذشته و آینده حرف می‌زنیم و من دیگر حس نمی‌کنم لازم است خودم را جلوی خواهر کوچکم سانسور کنم که مبادا حرف‌هایم بدآموزی داشته باشد. دیگر نیازی نمی‌بینم که بخواهم او را نصیحت کنم. بیشتر می‌کوشم تا حرف‌هایش را بشنوم و از تجربه‌هایم برایش تعریف کنم.

قبل‌ترها خیلی سعی می‌کردم خواهرم را آن‌طوری که فکر می‌کردم «فرهیخته» بار بیاورم! انواع و اقسام برنامه‌های دو نفره را برایش تدارک می‌دیدم و او مقاومت عجیبی در مقابل خواست من داشت. او دقیقاً به همان چیزهایی که من فکر می‌کردم برایش لازم است بی‌علاقه بود و در عوض، علی‌رغم میل من سراغ چیزهای دیگری می‌گرفت. مدت‌ها طول کشید تا آن‌قدر بزرگ شوم و بفهمم که حمایت برادرانه تحمیل سلیقه و علاقه‌ی خودم به او نیست، بلکه احترام به سلیقه و علاقه‌ی اوست. حالا که از هم دوریم و سالی فقط چند روز همدیگر را از نزدیک می‌بینیم، متوجه شده‌ام که چقدر علایق و سلایقمان به هم نزدیک‌تر شده و می‌توانیم مدت‌ها درباره‌ی موضوعی با هم حرف بزنیم.

من برادر ندارم و برای داشتن رابطه‌ی کنونی با تک‌خواهرم سال‌ها صبر کرده‌ام. سال‌ها طول کشیده تا از مرحله‌ی شمردن لبخندهایش به مرحله‌ی یافتن او به‌عنوان خود دیگرم _ البته با وجود تفاوت‌های عمیق _ برسم. نمی‌دانم بعد از این چقدر فرصت بودن در کنار او را خواهم داشت ولی می‌دانم که او را به شکل وصف‌ناپذیری دوست دارم و هیچ‌چیزی هرگز نخواهد توانست ذره‌ای از این دوست‌داشتن بکاهد.

۴ نظر ۲۸ مهر ۹۶

سکوت


* گوشم شنید قصّه‌ی ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست (مولانا)


پی‌نوشت: می‌خواستم شرح حالم را چند ماه پس از تماشای این فیلم بنویسم و توضیح دهم که چطور ماجرای ایمانِ قهرمانِ فیلم در این مدت گریبانم را رها نکرده. امّا هرچه کردم نتوانستم بدون فاش کردن قصّه‌ی فیلم حرفم را بزنم، و دیدم جفاست.

۳ نظر ۱۳ مهر ۹۶

تحت تأثیر دکتر علی شریعتی، در برهه‌ای از زندگی‌ام احساس می‌کردم که وظیفه‌ای سنگین بر دوش دارم و باید وقتم را به خواندن موضوعات «مهم» بگذرانم و نباید آن را به مشغولیت‌های دیگر تلف کنم. در این میان آنچه بیش از هر چیز قربانی شد، رمان خواندن بود. نه اینکه در آن مدت اصلاً رمان نخواندم، ولی همان تک‌وتوک رمان‌هایی که می‌خواندم را با احساس گناه دست می‌گرفتم که دردها و زخم‌های انسانی را کنار گذاشته و به قصّه‌های خیالی سرگرم شده بودم. همین حس گناه باعث شد اکثر رمان‌هایی که آن زمان آغاز می‌کردم را نیمه‌تمام رها کنم.

تقریباً مقارنِ درگیرشدن با فلسفه بود که متوجه شدم رمان‌خواندن نه‌تنها اتلاف وقت نیست که فعالیتی بسیار مهم و حتی حیاتی است. چرا؟ نمی‌توانم توضیحش دهم. به نظرم لازم است هر کسی به طور انضمامی به این نکته پی ببرد. امّا این کشف جدید هم مرا رمان‌خوان نکرد. این‌بار مشکلم سنگینی درس‌ها و کارِ پایان‌نامه بود. به رمان خواندن نمی‌رسیدم. گذشت و گذشت تا سرباز شدم.

پیش از سربازی باری «ع» را پس از دو سال دیدم. تازه سربازی‌اش تمام شده بود و پیِ کاری شیراز آمده بود. موقع حرف زدن به وضوح کلمه کم می‌آورد. دو سال سروکله زدن با آدم‌هایی کم‌مایه از دامنه‌ی واژگانش به‌شدت کاسته بود. «ع» را که دیدم به خود لرزیدم. کلمه همه‌ی دارایی من بود؛ نمی‌توانستم اجازه دهم خدمت سربازی تنها سرمایه‌ی زندگی‌ام را نابود کند. این شد که از همان اوّلِ خدمت به سراغ رمان رفتم.

خوبیِ مبتدی بودن در رمان این است که تعداد زیادی رمانِ عالیِ نخوانده برای خواندن باقی مانده و حالا‌حالاها رمان خوب برای خواندن دارم. القصّه، یکی از خوبی‌های خدمت برای من این بود؛ خدمت فرصتی داد تا کمتر شرمنده‌ی خود و نویسندگان بزرگ جهان باشم.

۴ نظر ۰۲ مهر ۹۶