مهدی یک: یادته آخرین بار کی با هم حرف زدیم؟
مهدی دو: نه، خیلی وقت پیش بود.
یک: چی شد که دیگه با هم حرف نزدیم؟
دو: نمیدونم. شاید یه روزی بعد از کلی حرف زدن بالاخره به این نتیجه رسیدیم که فقط دیگران نیستن که ما رو نمیفهمن.
مهدی یک: یادته آخرین بار کی با هم حرف زدیم؟
مهدی دو: نه، خیلی وقت پیش بود.
یک: چی شد که دیگه با هم حرف نزدیم؟
دو: نمیدونم. شاید یه روزی بعد از کلی حرف زدن بالاخره به این نتیجه رسیدیم که فقط دیگران نیستن که ما رو نمیفهمن.
یکم. این نقاشی یکی از تأثیرگذارترین نقاشیهایی است که دربارهی صلح دیدهام. دو سرباز—که علیالقاعده کارشان جنگ است—دارند یواشکی نماد صلح را—به سبک انقلابیون—روی دیوار میکشند. شکل ایستادن و نشستنشان روشن میکند که هراسان و شاید حتی فراریاند. انقلابیون همیشه از سربازها فراریاند. این سربازها از چه کسی فرار میکنند؟
دوم. Borderline یکی از معروفترین و بهترین آهنگهای کریس دیبرگ است. آهنگ را میتوانید از اینجا دانلود کنید. متن آهنگ اینچنین است:
I'm standing in the station
I am waiting for a train
To take me to the border
And my loved one far away
I watched a bunch of soldiers heading for the war
I could hardly even bear to see them go
Rolling through the countryside
Tears are in my eyes
We're coming to the borderline
I'm ready with my lies
And in the early morning rain, I see her there
And I know I'll have to say goodbye again
And it's breaking my heart, I know what I must do
I hear my country call me, but I want to be with you
I'm taking my side, one of us will lose
Don't let go, I want to know
That you will wait for me until the day
There's no borderline, no borderline
Walking past the border guards
Reaching for her hand
Showing no emotion
I want to break into a run
But these are only boys, and I will never know
How men can see the wisdom in a war
And it's breaking my heart, I know what I must do
I hear my country call me, but I want to be with you
I'm taking my side, one of us will lose
Don't let go, I want to know
That you will wait for me until the day
There's no borderline, no borderline
No borderline, no borderline
سوم.
شهیدی که بر خاک میخفت
سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت
به امید پیروزی واقعی
نه در جنگ
که بر جنگ
قیصر امینپور
یکم. صبح زود با صدای الله اکبر بیدار میشدم. الله اکبر الله اکبر ولله الحمد الحمد لله علی ما هدانا... . مادرم میآمد بالای سرم که «پاشو دارند صلاة عید میکشند» و من شوخی بیمزه و نخنما شدهی هر ساله را تکرار میکردم: «من سالاد عید نمیخوام!»
قنوت نماز عید، آه... قنوت نماز عید: اللهم اهل الکبریاء و العظمة... .
بعد از یک ماه که بدن به سحری عادت کرده بود، شکم داشت قار و قور میکرد. میآمدیم خانه و بساط صبحانه را پهن میکردیم. مزهی عید میداد. تلویزیون روشن بود و داشت نماز عید تهران را پخش میکرد. یک دور دیگر قنوت نماز عید، این بار با لحن و صدای «وزیر شعار».
دوم. صبح زود با صدای تلفن از خواب بیدار شدم: «زنگ بزن به فلانی. زنگ بزن به بهمانی بگو ساعت ۶ با لباس نظامی بیایند مصلی.» زنگ میزنم ملت را از خواب بیدار میکنم. میخواهند فحشم دهند. صدای بیسیم روی اعصابم پیادهروی میکند: «اینجا را بگیرید، آنجا را ببندید.»
بعد از یک ماه که بدن به سحری عادت کرده، شکم دارد قار و قور میکند. کیفم را باز میکنم و یک بیسکویت برمیدارم و میخورم. مزهی عید نمیدهد. تلویزیون روشن است و دارد نماز عید تهران را پخش میکند. میزنم شبکهی چهار آهنگهای صدبرگ را گوش میکنم؛ لااقل صدای عید میدهد.
سوم. ناشکر نیستم. مزهی عید را قبلاً چشیده بودم ولی حالا تازه فهمیدم آنچه میچشیدم مزهی عید بود. سربازی ادراکم را به معرفت تبدیل کرد. سعدی میگفت: «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.» این چیزی فراتر از دانستن قدر عافیت است. چیزی شبیه به همان چیزی است که حافظ میگفت: «گر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم». این دانستن خود عافیت است.
- شبهای احیا بیدار میمونی ما رو هم دعا کن.
- بیدار میمونم ولی اینجا احیا نداریم، تعزیه داریم!