خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۱ مطلب در مهر ۱۴۰۱ ثبت شده است

بازنشر. نوشته شده در هفدهم خرداد ۱۳۹۳.

 

باغبان نهال‌هایش را قطار کرده بود: «این سیبِ سرخ است، اصلیتش مال آمریکاست ولی ما نهالش را از ترکیه آورده‌ایم.»، «این یکی نخل است، از خود عربستان آورده‌ایم. زیاد هم مراقبت نمی‌خواهد. خودش بعد از چند سال خرما می‌دهد.»، «این یکی پرتقال واشنگتنی است، آن یکی پرتقال والنسیا.» ...

به نظر من که همه خوب می‌آمدند ولی هیچ کدام چشم «او» را نگرفته بود. دنبال چیز دیگری می‌گشت. باغبان خسته شده بود. تمام گلخانه‌اش را گشته بودیم ولی هنوز هیچ نهالی انتخاب نکرده بودیم. رو کرد به «او» و گفت: «بچه جان به من بگو چه می‌خواهی؟ مشخصاتش را بگو. من خودم برایت پیدا می‌کنم.» او گفت: «می‌خواهم سایه داشته باشد، زیاد.» باغبان ما را برد به اتاقش. یک نهال به «او» داد و گفت: «این هیچ میوه‌ای نمی‌دهد، فقط سایه دارد و صمغ. با درخت‌های دیگر هم فرق می‌کند. پای این درخت آب نباید بریزی؛ باید خون بریزی.» «او» گفت: «همین را می‌برم.»

با «او» رفتیم گوشه‌ای و نهال را کاشتیم. «او» چاقویش را از جیبش درآورد و انگشتش را برید. یک قطره چکاند پای درخت و نگاهش کرد. عادتش بود، او همیشه نگاه می‌کرد. هر روز دور نهال می‌دویدیم و بازی می‌کردیم. این تنها چیزی بود که در تمام دنیا داشتیم. هر روز «او» قطره‌ای پای درخت می‌چکاند. نهال روز به روز بزرگتر می‌شد؛ کم‌کم می‌شد زیر سایه‌اش نشست. «او» ولی روز به روز ضعیف‌تر می‌شد. خونش داشت تمام می‌شد ولی باز هم به خون ریختن پای درخت ادامه می‌داد. تا اینکه روزی پای درخت افتاد. رفتم بالای سرش. چاقویش را به من داد و گفت: «مراقب درخت‌مان باش. هر از گاهی پایش خون بریز.» و مرد. پای درخت‌مان خاکش کردم.

تحمل درخت بدون «او» سخت بود ولی کم‌کم عادت کردم. هر روز به درخت سر می‌زدم ولی به نظر نمی‌رسید درخت دیگر خون بخواهد؛ سالم و استوار ایستاده بود. یک روز دیدم مایع زردی ازش بیرون می‌زند. فهمیدم همان صمغ است. بوی تندی می‌داد. ریختمش توی یک کیسه و بردم به یک مغازه‌دار نشان دادم. پول خوبی برایش می‌داد. تازه ارزش درخت را فهمیده بودم. دورش را حصار کشیدم. هر روز می‌نشستم زیر سایه‌ی درخت تا صمغش بیرون بزند. صمغ را می‌ریختم توی کیسه و می‌فروختم. تجارت خوبی بود و سود خوبی داشت ولی کم بود. آخر چرا همین یک ذره صمغ؟ درخت به این بزرگی چرا صمغش کم است؟

آخر با چاقوی «او» پوست درخت را خراش دادم. دیدم صمغ دارد بیرون می‌ریزد. رفتم یک گونی آوردم و افتادم به جان درخت. پوستش را می‌کندم و صمغش را داخل گونی می‌ریختم. رفتم با مغازه‌دار قرارداد بستم. هر روز یک گونی صمغ از درخت می‌گرفتم و به او می‌فروختم.

یک روز که مثل همیشه برای گرفتن صمغ به سراغ درخت رفتم دیدم پیرمردی زیر سایه‌اش نشسته. سرش داد زدم و گفتم: «از زیر درخت برو کنار.» گفت: «زیر سایه‌اش نشسته‌ام. بگذار خستگی در کنم، می‌روم.» دیدم خیلی پررو است. گفتم: «تو می‌دانی این درخت را چه کسی با خونش آبیاری کرده؟ همین‌طوری از راه رسیده‌ای و می‌خواهی زیر سایه‌اش بنشینی؟ بلند شو گم‌ شو کنار وگرنه با همین چاقو حسابت را می‌رسم.» پیرمرد ترسید و کنار رفت.

روزها می‌گذشت و کارِ من شده بود گرفتن صمغِ درخت. برگ‌های درخت کم‌کم زرد شدند. انگار درخت داشت ضعیف می‌شد. نگرانش بودم: «اگر این درخت از بین برود من از کجا نان بخورم؟ تازه این درخت یادگار «او» هم است!» یک روز که برای جمع کردن صمغ سراغ درخت رفتم دیدم دختر بچه‌ای به درخت تاب آویزان کرده و دارد تاب می‌خورد. تاب نیاوردم. رفتم گوشش را گرفتم و گفتم: «خجالت نمی‌کشی؟! می‌خواهی شاخه‌های درخت را بشکنی؟» او را از حصار با لگد بیرون پرت کردم. فردایش دیدم یک شارلاتان با چاقو افتاده به جان درخت و دارد صمغش را جمع می‌کند. از پشت سر گرفتمش. دست و پایش را بستم و با همان طنابِ تاب از درخت آویزانش کردم و دارش زدم. من در مقابل خون «او» مسئول بودم. «او» همیشه از عدالت حرف می‌زد. خوشحال بودم که کنار مزار او عدالت را اجرا می‌کردم.

درخت هر روز پژمرده‌تر می‌شد. برگ‌هایش یکی یکی می‌ریخت. یک روز هر چه چاقو را درش فرو کردم صمغ بیرون نیامد. دیدم مجبورم پایش خون بریزم. چاقو را نزدیک دستم آوردم. دستم می‌لرزید. هیچ چاره‌ای نبود. باید پایش خون می‌ریختم. آخرش چاقو را زدم به انگشتم. از زیر پوستم چرک بیرون می‌آمد. مایع سبز بدبویی بود. فشارش دادم تا همه‌اش بیرون بریزد. هر چه فشار می‌دادم خون نمی‌آمد. آن‌قدر ادامه دادم تا اینکه مایع زردی بیرون زد. این که خون نبود! دستم را گرفتم زیر انگشتم. مایع زرد را آوردم جلوی چشمم. باورم نمی‌شد! بویش کردم: صمغ بود.

۱ نظر ۰۳ مهر ۰۱