ظاهر شدن عجز حاکمان، محکومان، و حکیمان
یک. اخیراً دو مصاحبه از حسین کچوئیان و سعید لیلاز دیدهام؛ اوّلی اصولگرا و دومی اصلاحطلب، و هر دو بهاصطلاح نظریهپرداز. هر دو نفر اوّلاً کمابیش وجود بحران در جامعه و در حاکمیت را میپذیرند و ثانیاً ریشهاش را از طرف آمریکا میدانند. دربارهی راه حل این بحران هم تا حد زیادی دو طرف همنظرند: کچوئیان میگوید که ما در حال تمدنسازی هستیم و باید زمان بگذرد تا مشکلات حل شوند. لیلاز میگوید ما در حال جنگ با آمریکا هستیم و اگر از این جنگ پیروز بیرون بیاییم مشکلات حل میشوند. این وضع نخبگان جریانهای اصلی سیاسی داخل کشور است: هر دو ما را به صبر دعوت میکنند و وعدهی آیندهای را میدهند که قرار است وضعیت درست شود. چطور؟ معلوم نیست؛ لااقل هیچکدامشان چشمانداز روشنی پیش چشم ما قرار نمیدهند. از آن طرف، با متنی مواجهیم به اسم «بیانیهی گام دوم انقلاب». صدر تا ذیلش را که نگاه کنیم، هیچ راهکار روشن و مشخصی برای بیرون رفتن از وضع فعلی ترسیم نشده. بدتر، وضع فعلی بسیار مطلوب نشان داده شده.
دو. مسئولیتناپذیری در میان هیئت حاکمهی کشور به شکل فزایندهای رشد کرده. هیچ کسی مسئولیت وضع موجود را گردن نمیگیرد. دولت مدعی است که اختیاراتش از طرف نهادهای موازی سلب شده و عملاً کارهای نیست. مجلس حتی در موارد جزئی مثل قیمت بنزین توان تقنینی ندارد و با عباراتی مثل «مقتضی است که ... تخطی نشود» سرجایش نشانده شده. رهبری مسئولیت عملکرد نهادهایی مثل قوهی قضائیه و صداوسیما را با وجود اختیار در عزل و نصب رؤسایشان نمیپذیرد، و حتی در فاجعهای مثل شلیک به هواپیمای مسافربری و جنایتی مثل کشتن صدها نفر بهخاطر اعتراض به قیمت بنزین هم از فرماندهی کل قوا توضیحی دربارهی ماوقع نمیشنویم و پذیرش مسئولیتی نمیبینیم.
سه. در چند ماه گذشته در کشور ما اتفاقاتی افتاده که هر کدامشان برای بحرانی کردن وضع یک کشور نرمال کافی است. هنوز نه کسی به خاطر این اتفاقات محاکمه شده، نه کسی استعفا داده، و نه کسی حتی عذرخواهی کرده. تنها یک نفر در خصوص ساقط کردن هواپیما مسئولیت پذیرفت و عذرخواهی کرد که نهتنها برکنار نشد، که از آن زمان تبدیل به سردار دلها شده و همانهایی که یک عمر برایمان روضهی مدال افتخار دادن به فرماندهی ناو وینسنس میخواندند، او را روی دوش از این مجلس به آن مجلس میبرند و معلوم نیست دقیقاً برای چه از او تقدیر و تشکر میکنند. در حواشی خط و نشان کشیدن ایران و آمریکا، دهها نفر از مردم کرمان در یک تشییع جنازه زیر دست و پا کشته شدند. و این هنوز پایان رکوردشکنیها نیست: علیالحساب بعد از خود چین، رتبهی دوم مرگ و میر بر اثر ویروس کرونا را در جهان داریم.
چهار. دههی چهارم انقلاب را «دههی پیشرفت و عدالت» نام گذاشته بودند و دیدیم چه بر سر پیشرفت و عدالت آمد. خوشبختانه هنوز برای دههی پنجم اسم نگذاشتهاند. علیالحساب این موجود بیاسم چیزی است بیصاحب، بیچشمانداز، و فروغلتیده در انواع و اقسام بحرانها. نه کسی مسئولیت گذشته و حالش را میپذیرد و نه کسی برنامهای برای آیندهاش دارد. همه منتظر نشستهاند که سقف آسمان بشکند و منجیای از آن بالا بیاید، یا کف زمین بشکافد و همهی این دم و دستگاه قارونی را ببلعد. تاریخ «انتخابات»های اخیر تبدیل شده به تاریخ نه گفتن؛ قبلترها با رأی به «لیست انگلیسی» و امثال ذلک و جدیدترها با رأی ندادن. برای خروج از این وضع نه نخبگان طرحی دارند، و نه مردم چارهای؛ نه دل به آسمان میتوان بست، و نه وحی از خاک میرسد.
پنج. داشتم برای خودم وضع موجود کشور را با وضع پیش از انقلاب مقایسه میکردم. پیش خود شرمنده شدم که هرچقدر هم فاسد و بیعرضه و نکبت بوده باشند، اینقدر دیگر نباید به آن «خدابیامرز»ها جفا کرد. در تاریخ عقبتر رفتم و حس میکنم شرایط فعلی، ملغمهای از عجز و ناتوانی مظفرالدینشاهی، استبداد و قلدری محمدعلیشاهی، و نابلدی و صغارت احمدشاهی است. امیدوارم تکرار تاریخ همینجا متوقف شود وگرنه باید منتظر کمدی سردار سپه بمانیم.
من خیلی اهل کوت کردن نیستم، اهل جمله رو از کانتکست بیرون کشیدن. ولی بههرحال یهجا یکی از این سیاستمدارهای روس گفته بود "مردم روسیه تزار میخوان. تزار هم نباشی به تزار تبدیلت میکنن."
امروز ۲۰:۳۰ رفت با ملت درباره کرونا و انتخابات مصاحبه کرد، ازشون پرسید به نظرتون تاثیر نذاشته [رو آمار افتضاح انتخابات که قراره ۲۰درصد بذاریم روش و بهتون بگیم]؟ اون وسط یکی هم گفت اصلا چرا باید شب انتخابات یهو بگن کرونا اومده؟
مامانبزرگم همیشه به من میگفت نخته. نمیتونست درست نخبه رو بگه. منم همون نختهم، نخته هم حتی نیستم اصلا. ولی بههرحال شرایط رفتن خواهم داشت، اما تصمیم گرفتم بمونم و تو زمین اینا هم بازی نکنم. برا من، این روزا سختترین چالش اینه که بفهمم دلداری دادن خودم با جمله "این مردم لیاقتشون همینه" و تصمیم گرفتن برای رفتن، فقط "بهونه"ست، و فقط فریبه.
چالش بعدیم اینه که زمین بازی بسازم. بقیه رو بهش دعوت کنم. بقیه رو قانع کنم این نعش نیمهجون هنوز میتونه زندگی کنه، درحالیکه خودم هیچ امیدی بهش ندارم. فقط یه امید، فقط یه روزنه مونده: اینکه انگشتا داره برمیگرده سمت خودمون. وضعیت بهحدی وخیمه که تقریبا هرکس باید میفهمید، فهمیده که جز ما دیگه هیچکس نمونده، و ما در قدرت هیچ نمایندهای نداریم. برام سخته تو جو "اپلایکنبرو"ی دانشگاه دووم بیارم، برام سخته دست از تصور خونهزندگی ساده و آرومم بردارم و باور کنم تقدیر من این تسلیم نشدنه و مرز وجود داره و من هرگز قادر به بُریدن این تعلق نخواهم بود گرچه به دلایل مشخص، برام سخته ببینم کسایی که رفتن براشون خیلی سختتره میرن و بهم زبوندرازی میکنن که "ای بدبختِ باقیمونده در دام مفاهیم تاریخگذشته (وطن)، ببین ما چه خوشیم"، همه اینا خیلی سخته ولی دارم تحمل میکنم.
چون دیدم که انگشتها برگشته سمت ما. چون دیدم باورمون شده دیگه هیچکس حرف ما رو نمیزنه. چون به نظرم آدمیزاد توانشو داره، اگه تونسته با اینهمه مصیبت "زندگی" کنه. نه که کنار بیاد، نه که به مسکنها فرار کنه، نه که فراموش کنه؛ بدونه چه خبره، خوب هم بدونه، ولی زندگی کنه. چون توانشو داره.
خوشحالم امشب این پست رو خوندم بین جماعتِ سرزیربرفِ بیان.