خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۸ مطلب با موضوع «داستان» ثبت شده است

بازنشر. نوشته شده در هفدهم خرداد ۱۳۹۳.

 

باغبان نهال‌هایش را قطار کرده بود: «این سیبِ سرخ است، اصلیتش مال آمریکاست ولی ما نهالش را از ترکیه آورده‌ایم.»، «این یکی نخل است، از خود عربستان آورده‌ایم. زیاد هم مراقبت نمی‌خواهد. خودش بعد از چند سال خرما می‌دهد.»، «این یکی پرتقال واشنگتنی است، آن یکی پرتقال والنسیا.» ...

به نظر من که همه خوب می‌آمدند ولی هیچ کدام چشم «او» را نگرفته بود. دنبال چیز دیگری می‌گشت. باغبان خسته شده بود. تمام گلخانه‌اش را گشته بودیم ولی هنوز هیچ نهالی انتخاب نکرده بودیم. رو کرد به «او» و گفت: «بچه جان به من بگو چه می‌خواهی؟ مشخصاتش را بگو. من خودم برایت پیدا می‌کنم.» او گفت: «می‌خواهم سایه داشته باشد، زیاد.» باغبان ما را برد به اتاقش. یک نهال به «او» داد و گفت: «این هیچ میوه‌ای نمی‌دهد، فقط سایه دارد و صمغ. با درخت‌های دیگر هم فرق می‌کند. پای این درخت آب نباید بریزی؛ باید خون بریزی.» «او» گفت: «همین را می‌برم.»

با «او» رفتیم گوشه‌ای و نهال را کاشتیم. «او» چاقویش را از جیبش درآورد و انگشتش را برید. یک قطره چکاند پای درخت و نگاهش کرد. عادتش بود، او همیشه نگاه می‌کرد. هر روز دور نهال می‌دویدیم و بازی می‌کردیم. این تنها چیزی بود که در تمام دنیا داشتیم. هر روز «او» قطره‌ای پای درخت می‌چکاند. نهال روز به روز بزرگتر می‌شد؛ کم‌کم می‌شد زیر سایه‌اش نشست. «او» ولی روز به روز ضعیف‌تر می‌شد. خونش داشت تمام می‌شد ولی باز هم به خون ریختن پای درخت ادامه می‌داد. تا اینکه روزی پای درخت افتاد. رفتم بالای سرش. چاقویش را به من داد و گفت: «مراقب درخت‌مان باش. هر از گاهی پایش خون بریز.» و مرد. پای درخت‌مان خاکش کردم.

تحمل درخت بدون «او» سخت بود ولی کم‌کم عادت کردم. هر روز به درخت سر می‌زدم ولی به نظر نمی‌رسید درخت دیگر خون بخواهد؛ سالم و استوار ایستاده بود. یک روز دیدم مایع زردی ازش بیرون می‌زند. فهمیدم همان صمغ است. بوی تندی می‌داد. ریختمش توی یک کیسه و بردم به یک مغازه‌دار نشان دادم. پول خوبی برایش می‌داد. تازه ارزش درخت را فهمیده بودم. دورش را حصار کشیدم. هر روز می‌نشستم زیر سایه‌ی درخت تا صمغش بیرون بزند. صمغ را می‌ریختم توی کیسه و می‌فروختم. تجارت خوبی بود و سود خوبی داشت ولی کم بود. آخر چرا همین یک ذره صمغ؟ درخت به این بزرگی چرا صمغش کم است؟

آخر با چاقوی «او» پوست درخت را خراش دادم. دیدم صمغ دارد بیرون می‌ریزد. رفتم یک گونی آوردم و افتادم به جان درخت. پوستش را می‌کندم و صمغش را داخل گونی می‌ریختم. رفتم با مغازه‌دار قرارداد بستم. هر روز یک گونی صمغ از درخت می‌گرفتم و به او می‌فروختم.

یک روز که مثل همیشه برای گرفتن صمغ به سراغ درخت رفتم دیدم پیرمردی زیر سایه‌اش نشسته. سرش داد زدم و گفتم: «از زیر درخت برو کنار.» گفت: «زیر سایه‌اش نشسته‌ام. بگذار خستگی در کنم، می‌روم.» دیدم خیلی پررو است. گفتم: «تو می‌دانی این درخت را چه کسی با خونش آبیاری کرده؟ همین‌طوری از راه رسیده‌ای و می‌خواهی زیر سایه‌اش بنشینی؟ بلند شو گم‌ شو کنار وگرنه با همین چاقو حسابت را می‌رسم.» پیرمرد ترسید و کنار رفت.

روزها می‌گذشت و کارِ من شده بود گرفتن صمغِ درخت. برگ‌های درخت کم‌کم زرد شدند. انگار درخت داشت ضعیف می‌شد. نگرانش بودم: «اگر این درخت از بین برود من از کجا نان بخورم؟ تازه این درخت یادگار «او» هم است!» یک روز که برای جمع کردن صمغ سراغ درخت رفتم دیدم دختر بچه‌ای به درخت تاب آویزان کرده و دارد تاب می‌خورد. تاب نیاوردم. رفتم گوشش را گرفتم و گفتم: «خجالت نمی‌کشی؟! می‌خواهی شاخه‌های درخت را بشکنی؟» او را از حصار با لگد بیرون پرت کردم. فردایش دیدم یک شارلاتان با چاقو افتاده به جان درخت و دارد صمغش را جمع می‌کند. از پشت سر گرفتمش. دست و پایش را بستم و با همان طنابِ تاب از درخت آویزانش کردم و دارش زدم. من در مقابل خون «او» مسئول بودم. «او» همیشه از عدالت حرف می‌زد. خوشحال بودم که کنار مزار او عدالت را اجرا می‌کردم.

درخت هر روز پژمرده‌تر می‌شد. برگ‌هایش یکی یکی می‌ریخت. یک روز هر چه چاقو را درش فرو کردم صمغ بیرون نیامد. دیدم مجبورم پایش خون بریزم. چاقو را نزدیک دستم آوردم. دستم می‌لرزید. هیچ چاره‌ای نبود. باید پایش خون می‌ریختم. آخرش چاقو را زدم به انگشتم. از زیر پوستم چرک بیرون می‌آمد. مایع سبز بدبویی بود. فشارش دادم تا همه‌اش بیرون بریزد. هر چه فشار می‌دادم خون نمی‌آمد. آن‌قدر ادامه دادم تا اینکه مایع زردی بیرون زد. این که خون نبود! دستم را گرفتم زیر انگشتم. مایع زرد را آوردم جلوی چشمم. باورم نمی‌شد! بویش کردم: صمغ بود.

۱ نظر ۰۳ مهر ۰۱

اسمش یه چی دیگه بود، ولی مردم صداش می‌کردن «مرد بارون»؛ از بس بارونو دوس داشت، از بس عاشق بود. همیشه گوشش به پنجره بود. تا یه قطره بارون می‌خورد به پنجره می‌دُوید توی کوچه. مامانش داد می‌زد: «مرد بارون! کاپشنتو بپوش. سرما می‌خوریا.» ولی مرد بارون صدای مامانشو نمی‌شنید. توی کوچه‌ها و خیابونا می‌دُوید. روی چمنای خیس می‌خوابید، غلت می‌زد. اینقدر می‌موند تا بارون بند بیاد. بارون که بند میومد تازه یادش میفتاد که هوا سرده؛ می‌رفت خونه. بعضی وقتا چند روزی مریض می‌شد. ولی باز تا صدای خوردن یه قطره بارون به پنجره رو می‌شنید می‌دُوید توی کوچه. مامانش هرچی می‌خواست داد بزنه، فایده نداشت.

مرد بارون با بارون زندگی می‌کرد. فقط موقعی از خونه می‌زد بیرون که بارون بیاد. وقتی بارون نمیومد می‌نشست توی خونه، پای پنجره، منتظر بارون. گاهی وقتا از خودش صدای رعد درمیاورد، بعضی وقتا مثل باد هوهو می‌کشید تا بارون بباره. تابستونا بدترین فصل برای مرد بارون بود چون کم پیش میومد که بارون بیاد. عوضش پاییزو خیلی دوس داشت، به خاطر بارون. عاشق این بود که زیر بارون روی برگای خیس پا بذاره. امان از وقتی که یه مدت بارون نمیومد. مرد بارون پکر می‌شد. هر روز پنجره رو وا می‌کرد و دست می‌کشید روی ناودون. می‌گفت: «ببار بارون، ببار.» واسش شعر می‌خوند. اینقدر می‌خوند تا بالاخره بارون بباره.

یه سال خشکسالی شد، بارون نیومد. مرد بارون خونه‌نشین شد. هر روز می‌رفت پنجره رو وا می‌کرد و دست می‌کشید روی ناودون و شعر می‌خوند، ولی فایده نداشت. هرچی مامان و باباش بهش می‌گفتن: «مرد بارون، از خونه برو بیرون. نمی‌شه که همش توی خونه باشی. برو بیرون بازی کن. حالا بارون نیست، باد که هست، خاک که هست.» ولی مرد بارون قبول نمی‌کرد. می‌گفت: «من به بارون قول دادم فقط وقتی اون باشه از خونه برم بیرون. منتظرش می‌مونم.»

از بس نشست توی خونه مریض شد. هر روز ضعیف‌تر از روز قبلش می‌شد. دیگه دل‌ودماغ هیچ کاری رو نداشت. حتی دیگه واسه ناودون شعر نمی‌خوند. هر روز می‌نشست پای پنجره با بغض آسمونو نگاه می‌کرد. آسمون گاهی ابری می‌شد ولی نمی‌بارید. مامان و بابای مرد بارون نگرانش شدن. رفتن پیش حکیم و ماجرا رو واسش تعریف کردن. حکیم اومد خونه‌شون، نشست کنار دست مرد بارون. دید خیلی بغض داره. گفت: «مرد بارون، یادته اون روزا که بارون میزد چقدر حالت خوب بود؟ یادته کاپشن نپوشیده از خونه می‌پریدی بیرون؟ یادته توی کوچه‌ها و خیابونا می‌دُویدی؟ یادته توی چمنا غلت می‌زدی؟ یادته چمنا چقدر سبز بودن؟ یادته برگای زردو زیر پاهات له می‌کردی؟» حکیم همین‌جوری داشت قصهٔ قدیما رو واسش تعریف می‌کرد، یه دفعه یه قطره اشک از چشم مرد بارون چکید روی دست حکیم. حکیم گفت: «مرد بارون، نگاه کن! داره بارون میاد!» مرد بارون به دست حکیم نگاه کرد. باورش نمی‌شد. دستشو آورد روی دست حکیم کشید، دید خیسه. از سرِ جاش پاشد. دُوید رفت توی کوچه. انگار نه انگار که مریض بود.

توی کوچه‌ها می‌دوُید و گریه می‌کرد. اشکاش می‌چکید روی زمین؛ انگار زمینو آب‌پاشی می‌کردن. مرد بارون چند ساعتی توی کوچه‌ها گریه کرد. اشکاش ریخت روی زمین و زمین تازه شد. چمنا سبز شدن. درختا جون گرفتن. رودخونه‌ها دوباره راه افتادن. پرنده‌ها دوباره روی شاخهٔ درختا خونه ساختن. خشک‌سالی تموم شد. ولی مرد بارون دیگه هیچ‌وقت به خونه برنگشت. مرد بارون، بارون شد. از بس بارونو دوس داشت؛ از بس عاشق بود.

 

پینوشت: این متن قبلاً بهعنوان آخرین پست، در آن وبلاگ از دست رفته منتشر شده بود. به مناسبت دویستمین پست وبلاگ جدید، دوباره منتشرش میکنم.

۰ نظر ۰۳ خرداد ۹۷

آبان که داشت می‌رفت گفتمش در را پشت سرش ببندد. بیرون سوز سختی می‌آمد. گفت در را می‌بندد و بلافاصله اضافه کرد که «حالا کجایش را دیده‌ای!» چشمکی زد و راهش را کشید و رفت. بلند شدم لحافم را برداشتم و کنار بخاری پهن کردم. دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم. آنقدر زیر پتو لولیدم و دست‌وپا زدم تا مطمئن شوم هیچ‌یک از اعضای بدن از نعمت پتو بی‌بهره نمانده. زیر پتو سرد بود؛ پتو را کمی بالا زدم تا حرارت بخاری داخل شود. پاهایم داشت گرم می‌شد و چشمانم سنگین که ناگهان صدای کلید انداختن روی در شنیدم. سرم را از زیر پتو درآوردم و یک‌چشمی به در زل زدم. آذر بود که با پالتوی زرد رنگش داشت در را می‌بست. گفتمش: «تازه داشت خوابم می‌برد»، شانه‌هایش را بالا انداخت. دوباره پتو را روی سرم کشیدم. از صدای به‌هم‌خوردن ظرف‌ها فهمیدم دارد در آشپزخانه می‌پلکد. داد زد: «چای یا قهوه؟» گفتم: «هیچکدام، فقط بگذار بخوابم.» گفت: «اوه، چقدر خُلقت تنگ شده! این یک ماه اگر بخواهی بداخلاق باشی کارمان نمی‌شود.» زیر کتری را روشن کرد و آمد بالای سرم کنار بخاری ایستاد. یواشکی گوشه‌ی پتو را کنار زدم، دیدم دارد دستانش را روی بخاری گرم می‌کند. انگار فهمید دارم نگاهش می‌کنم، گفت: «چقدر سرد شده!» از زیر پتو در حالی که زورم می‌آمد دهانم را باز کنم گفتم: «هوم.» چند دقیقه‌ای کنار بخاری ایستاد. بعد دوباره رفت آشپزخانه و آب‌جوش داخل قوری ریخت. از همان‌جا دوباره داد زد: «مطمئنی چای نمی‌خوری؟» جوابش را ندادم. لجم گرفته بود. آمد کنارم روی زمین نشست. چند دقیقه که گذشت صدای شُرشُر ریختن چای داخل فنجان باعث شد زیر پتو لبخند بزنم. داشتم به خودم می‌گفتم کاشکی گفته بودم برای من هم بریزد که گفت: «پاشو چای بخور.» سرم را از زیر پتو درآوردم. دیدم دوتا فنجان داخل سینی است، لبخند زدم. گفت: «چایت را که خوردی پاشو لباس گرم بپوش، بیرون گشتی بزنیم. هوا دونفره است.» رو ترش کردم که: «کجایش دونفره است؟! مگر نمی‌شنوی باد چه زوزه‌ای دارد می‌کشد؟ سگ صاحبش را گم می‌کند در این هوا.» گفت: «مگر منتظر نیستی؟ برای آدم منتظر هوا همیشه دونفره است.» چند لحظه خیره نگاهش کردم. دیدم راست می‌گوید. از سر جایم بلند شدم و گفتم: «تا چای خنک می‌شود می‌روم لباس‌هایم را بپوشم.» لبخند زد.

۷ نظر ۰۲ آذر ۹۵

دارم داستانی می‌نویسم. داستانی که در آن مرد داستان، زن داستان را دوست دارد ولی نمی‌تواند این موضوع را به او بگوید. مرد این داستان همیشه محذوریت‌های خودش را دارد، حتی اگر شخصیت یک داستان عاشقانه باشد. نوشته‌ام که زن داستان هم مرد داستان را دوست دارد. داستان است دیگر ... و من هم نویسنده‌اش هستم؛ می‌خواهم مرد داستانم را دوست داشته باشد. باید بنویسم که زن داستان هم نمی‌تواند به مرد داستان بگوید که دوستش دارد. او هم محذوریت‌هایی دارد لابد. کاش محذورها لحظه‌ای امانشان می‌دادند برای چند کلام واژه‌ی عاشقانه. هرچند نویسنده منم، ولی این‌ها دیگر دست من نیست. من فقط می‌توانم مرد داستانم را وابدارم که با زن داستان قراری ترتیب دهند، بعد هردو بروند سر قرار و دقایقی یا حتی ساعاتی چند، حرف بزنند و حرف بزنند و حرف بزنند، از هرچیزی جز دوست داشتن. بعد دوباره هر کدام برگردند سر جای خودشان. آخرش مرد داستان به خودش می‌گوید کاش می‌شد بهش می‌گفتم که چقدر دوستش دارم. زن داستان هم به خودش می‌گوید کاش می‌دانست چقدر دوستش دارم. داستان لابد همین‌جا باید تمام شود ولی مرد داستان سمج‌تر از این حرف‌هاست. دوباره زنگ می‌زند به زن داستان و ترتیب قرار دیگری را می‌دهد. بهانه‌ی دیدار هم می‌شود داستان جدیدی که مرد دارد می‌نویسد. قرار می‌گذارند زن در تمام کردن داستان به مرد کمک کند. ماجرای داستان درباره‌ی مردی است که زنی را دوست دارد ولی نمی‌تواند این را به او بگوید، و البته داستان طوری نوشته شده که زن این داستان هم مردش را دوست دارد، هرچند او هم نمی‌تواند این را به او بگوید.

نمی‌دانم آخر قصه چه می‌شود. فعلاً همین‌قدر می‌دانم که مرد نیم‌ساعت زودتر سر قرار رسیده، دفتر و دستکش را جلویش پهن کرده و تندتند دارد می‌نویسد. هر سی ثانیه یک‌بار به ساعتش نگاه می‌کند و سرعت نوشتنش را بیشتر. فکر می‌کنید وقتی زن داستان، مرد داستان را ببیند چه می‌گوید؟ یعنی آخرش چه می‌شود؟ نمی‌دانم. فقط می‌دانم که این کافه از آن‌چه فکرش را می‌کردم شلوغ‌تر است و مجال تمرکز برای نوشتن نمی‌دهد و می‌دانم که منتظرم زن داستان از در کافه داخل شود تا داستان جدیدم را نشانش دهم. کاش می‌شد بدون این داستان‌بافی‌ها حرفم را به او بزنم، ولی می‌دانید که ... من هم محذوریت‌های خودم را دارم. ... بالاخره وارد کافه شدی. کاش داستانم را خوب تمام کنی.

۱۶ نظر ۰۹ آبان ۹۵

همه‌ی این آتیشا از گور این طرح سوادآموزی بلند میشه. آخه من نمی‌دونم طویله چه جای این کاراس؟ کی دیده خر و گاو و برّه و بز سواد یاد بگیرن؟ هرچی بهشون گفتم نوکرتم، بذارین حیوونا برای خودشون بچرن، به خرجشون نرفت. تقصیر خودِ خرشونم بود. اومده بودن پشت در خونه صدای خر و گاو درمیاوردن که یعنی می‌خوایم سواد یاد بگیریم، واسه خودمون کسی بشیم! من هم گفتم لابد اینا یه چیزی می‌دونن که می‌گن. شاید راست میگن. عجب خبطی کردم! عجب غلطی کردم! کاشکی هزینه‌اش فقط خرج معلم‌سرطویله بود. از وقتی سواد یاد گرفتن قر و اطوارشون زیاد شده. حالا دیگه باید یونجه رو بریزم توی ظرف جدا بذارم جلوشون؛ تو آخور نمی‌خورن، میگن اینجوری دهنی میشه غیر بهداشتیه! این چندوقته هرچی درآوردم دادم خرج دوای معده‌ی گاوا و گوسفندا. از وقتی سواد یاد گرفتن دیگه نشخوار نمی‌کنن، می‌گن بی‌کلاسیه. خلاصه یه وضع ناجوری شده.

دیروز بزغاله اومده میگه اگه می‌خوای سر منو ببری همین الآن دست‌به‌کار شو وگرنه من می‌خوام قرص برنج بخورم! اینقد شاخ به شاخش گذاشتم تا بالاخره تونستم از زیر زبونش بکشم بیرون که رفته کتابای آلبر کامو رو خونده! آخه بزغاله رو چه به این مسخره بازیا! نشستم کلّی براش قصه گفتم، تعریف کردم، آخرش دیگه التماسش کردم ولی به‌خرجش نرفت. گفت دیگه از پوچی زندگی خسته شده. یهو نمی‌دونم چی شد که به سرم زد براش بخونم: «بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد». اینو که گفتم رفت تو فکر، بعد از یه چند دیقه‌ای برگشت گفت دیگه نمی‌خواد بمیره؛ گفت برای زندگیش معنا پیدا کرده!

امروز صبح داشتم سرِ زمین علفای هرز رو درمیاوردم، شلغم و ترب و سیب‌زمینی و بقیه ریختن دورم که ما زمستون سرمامون میشه، گلخونه می‌خوایم. محلشون نذاشتم. فکر کردن اینجا هم طویله ست! گفتم برن پی کارشون. نمیشه هرچی اینا خواستن بگی چشم که! فردا می‌خوان کولت بشن. عصری که اومدم سرِ زمین دیدم کمبوزه و خیار نارس، سرشون کنده شده و افتادن یه گوشه. یه کاغذم بغل دستشون افتاده بود. ورش داشتم، خوندمش. روش نوشته بود: «ما برای چی نمیریم؟»

۸ نظر ۱۳ آذر ۹۴
۷ نظر ۰۲ مرداد ۹۴

دیشب داشتم خوابتو می‌دیدم. نپرس چی دیدم. در جریان خواب دیدنای من که هستی. چیز زیادی یادم نمی‌مونه. نمی‌دونم این خوبه یا بده. اینکه خوابات یادت نمونه. به‌نظرم بده. آخه آدم کنجکاوه بدونه چه خوابی دیده. ولی شنیدم بعضی از اونایی که خواباشون یادشون می‌مونه هم می‌گن که دوست داشتن یادشون نمی‌موند. شاید منم اگه خوابام یادم می‌موند دوست داشتم خوابام یادم نمونه. ولی من که خوابام یادم نمی‌مونه. پس دوست دارم خوابام یادم بمونه. همیشه همین‌جوریه دیگه. آدما اون چیزیو می‌خوان که ندارن و اون چیزیو نمی‌خوان که دارن. اه، دوباره حرفام حکیمانه شد. گمون کنم خوشت نمیاد وقتی اینجوری حرف می‌زنم. نمی‌دونم،‌ چیزی که نگفتی. شایدم خوشت میاد. من خودم که حالم به هم می‌خوره از حکیمانه حرف زدنام. حالا انصافاً‌ این یکی خیلی هم حکیمانه نبود؛ کلاً گفتم.

داشتم چی می‌گفتم؟ آها، دیشب خوابتو می‌دیدم ولی یادم نمیاد چی می‌دیدم. یه کتابی رو اون‌دفعه مصطفی معرفی کرد به اسم Lucid Dreams. می‌گفت یه روش‌هایی رو معرفی کرده که خوابات یادت بمونه. البته خب تمرین کردنم لازم داره دیگه. همین‌جوری که نیست. یه‌مدتی زمان می‌بره. به‌گمونم یه ماه مثلاً. ولی بعد از اون یه ماه دیگه می‌تونی خوابای زیادی رو با جزئیاتش به یاد بیاری. باید جالب باشه. ولی من که نرفتم سراغش. همشم از تنبلی نبودا. به‌گمونم یه کمی هم می‌ترسیدم. آدم تا وقتی از یه چیزی خبر نداشته باشه راحته. وقتی خبردار می‌شه دغدغه براش درست میشه. من که همین‌جوریش دغدغه‌ها از سروکولم بالا میرن. مگه مرض دارم دغدغه‌ی جدید بتراشم برای خودم؟ ولی نمی‌دونم چرا هنوز حس می‌کنم باید برم اون کتابو بخونمش. آخه هنوز دوست دارم بدونم چه خوابایی می‌بینم. شاید بعضی از مشکلایی که دارم به‌خاطر همین خوابا باشه. مثلاً شب یه خواب بد می‌بینم و صبح که پا میشم سرحال نیستم. آدم اگه بدونه که به‌خاطر خواب دیشبه که حالش ناخوشه واسش بهتره به‌نظرم. حداقل خیلی با خودش گلاویز نمیشه. حالا شایدم ربطی نداشته باشه‌ها! شاید اصلاً سرحال بودن یا نبودنم هیچ ربطی با خوابای شب قبلش نداشته باشه. البته شایدم ربط داشته باشه! اه، حالم بد شد از این همه شاید. چقدر دلم تنگ شده برای اون روزایی که میشد با قطعیت حرف زد! نمی‌دونی چقدر روزگار خوبی بود!

نمی‌دونم چرا امروز ذهنم اینقدر پرش داره. اصلاً یه چیز دیگه‌ایو می‌خواستم بگم. داشتم می‌گفتم یادم نمیاد دیشب که خوابتو دیدم چی دیدم. راستی، شایدم به‌خاطر حافظه‌ی داغونم باشه. شاید اونایی که حافظه‌شون خوبه خواباشونم یادشون می‌مونه. شایدم به‌خاطر اینه که اهمیت نمی‌دم. می‌گن اگه آدم به یه چیزی اهمیت بده امکان نداره یادش بره. چرت می‌گن! من به خیلی چیزا اهمیت می‌دم که یادمم میره. حالا شاید یکی برگرده بگه تو فکر می‌کنی که اهمیت می‌دی. همینی که یادت میره نشون میده که اهمیت نمی‌دی. اینقدر بدم میاد از آدمایی که اینجوری حرف می‌زنن. لاید فکر می‌کنن خیلی هم زرنگن! خب احمق! من دارم می‌گم اهمیت می‌دم. یعنی تو می‌خوای بگی دارم دروغ می‌گم؟ یا خودم نمی‌فهمم چی می‌گم؟ دیگه این‌قدرو می‌فهمم که به چی اهمیت می‌دم و به چی اهمیت نمی‌دم. پاپر هرچیش بد بود، اینکه یادم داد بزنم تو پوز ادعاهای ابطال‌نا‌پذیر منو یه عمر مدیون خودش کرد!

اه، نمی‌دونم چرا نمی‌تونم درست حرفمو بزنم. می‌خواستم بگم که دیشب خوابتو می‌دیدم ولی یادم نیست چی می‌دیدم. البته می‌دونم اینجا یه مسئله‌ای درست میشه که چطوری میشه آدم خوابشو یادش بره ولی بدونه خوابش درباره‌ی فلانی بوده. خب میشه دیگه! تو خودتم اون دفعه داشتی می‌گفتی خواب دو نفرو دیدی ولی یادت نیست چی دیدی. در مورد تو نمی‌دونم چه‌طوری میشه. ولی در مورد خودم معلومه دیگه: من فقط خواب تو رو می‌بینم. خواب کس دیگه‌ای رو که نمی‌بینم. پس هروقت خواب می‌بینم می‌دونم که درباره‌ی تو بوده. حتی اگه هیچی یادم نیاد. ولی یه مسئله‌ی دیگه‌ای هم هست. مامانم امروز صبح می‌گفت دیشب برق اتاقم تا صبح روشن بوده. تو که می‌دونی من زیر نور لامپ، خواب نمی‌رم. پس لابد بیدار بودم! ولی چطوری خوابتو می‌دیدم؟ خب اینکه چطوری رو نمی‌دونم. ولی من همیشه خوابتو می‌بینم،‌ حتی وقتایی که بیدارم. همه‌ی اون وقتایی که دارم بهت فکر می‌کنم دارم خوابتو می‌بینم. و حتی همه‌ی اون وقتایی که بهت فکر نمی‌کنم هم! فقط هنوز یه مسئله حل نشده!‌ اینکه پس چرا خوابم یادم رفته؟ خب اینم معلومه. من وقتی تو رو می‌بینم همه‌چی یادم میره؛ حتی خودمو، حتی خودتو!

اصلاً ولش کن. این همه حرف زدم ولی آخرش نشد اون‌چیزی رو که می‌خواستم بگم. اصلاً چی می‌خواستم بگم مگه؟ یادم نیست. هرچی بود درباره‌ی یادم موندن خوابا و حرفای حکیمانه و Lucid Dreams و ابطال‌ناپذیری پاپر نبود. گمون کنم فقط می‌خواستم بگم دیشب تا صبح خواب نرفتم؛ داشتم خوابتو می‌دیدم.

۴ نظر ۰۶ خرداد ۹۴

نمی‌دانم چرا یاد این موضوع افتادم، ولی دیدم با اینکه فقط یک سال از آن زمان گذشته، به سختی جزئیات را به یاد می‌آورم. چیزهایی که یادم مانده را نوشتم که یادم نرود و این‌جا گذاشتم تا سرِ دستم باشد. خواندن این متن شاید به‌کار خوانندگان نیاید.


۴ نظر ۱۴ اسفند ۹۳