خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

به‌عنوان یک دنبال‌کننده‌ی آماتور ادبیات، درباره‌ی فروغ، گلستان، و رابطه‌ی فروغ و گلستان چیز زیادی برای گفتن ندارم. بیشتر به خاطر اینکه شناخت بسیار کمی هم از فروغ و هم از گلستان دارم. تاکنون چندین‌بار خواسته‌ام شعرهای فروغ را بخوانم ولی نشده؛ هرچه می‌خوانم هیچ نمی‌فهمم. انگار شاعر اصلاً به زبان فارسی حرف نزده باشد. از میان شعرهایی که از او خوانده‌ام چند شعر خوب هست و بقیه نه بد، که از اساس برایم بی‌معنی‌اند.

گلستان را حتی کمتر سعی کرده‌ام بخوانم. چندتایی از داستان‌هایش را خوانده‌ام و اثری از آن قلمِ به‌به و چه‌چه‌ای که می‌گویند ندیده‌ام. این‌ها البته نباید عجیب باشد. خیلی‌ها هستند که من آثارشان را می‌خوانم و خوشم نمی‌آید. عجیب عکس‌العملی است که در قبال این‌دو و علی‌الخصوص رابطه‌شان می‌بینم، مخصوصاً در دنیای مجازی.

«نامه‌ی عاشقانه‌ی فروغ به گلستان» را که اخیراً منتشر شد، علی‌رغم همه‌ی سروصدایی که به‌پا کرد، نخوانده‌ام. ذرّه‌ای برایم جذابیت نداشت که بخوانم، ولی درباره‌اش تا دلتان بخواهد لابلای اطلاعاتی که هرروزه در دنیای مجازی بر سرم آوار می‌شود چیز خوانده‌ام و راستش را بخواهید احساس خنگی کرده‌ام. لابد چیزی در این آثار هست که بقیه می‌بینند و من نمی‌بینم. چرا من چیزهایی که دیگران می‌بینند را نمی‌بینم؟ چرا حتی رغبتی برای دیدن آن‌چیزها ندارم؟

این هم البته عجیب نیست؛ هرکسی سلیقه‌ای دارد. آن‌چه ولی برایم عجیب است سطح مباحث است که با شیب تندی به سمت ابتذال می‌رود. برایم قابل فهم است که هرکسی می‌تواند سلیقه‌ی ادبی خاصی داشته باشد و همان‌طور که مثلاً نیما و اخوان از نظر من عالی‌اند، کسانی هم ذائقه‌ی ادبی‌شان با شاملو و فروغ جورتر است، امّا برایم قابل فهم نیست که چرا جزئیات زندگی خصوصی دو هنرمند ادیب، پس از سال‌ها، باید این‌قدر مورد توجه قرار گیرد.

آن‌چه در حواشی برنامه‌ی اخیر پرگار درباره‌ی این دو نفر خوانده‌ام، به صحبت‌های موقع سبزی‌پاک‌کردن شبیه‌تر است تا خروجی زندگی عاشقانه‌ی یک نویسنده و شاعر. هرچند آثار فروغ و گلستان را دوست ندارم ولی ادبیات را دوست دارم و فکر می‌کنم شأن شاعر و نویسنده بیش از آن است که به حواشی احمقانه‌ی مجازستان ملوّث شود. چرا هواداران فروغ فرخزاد و ابراهیم گلستان با این‌دو چنین می‌کنند؟! این را نمی‌فهمم.

۱۲ نظر ۲۴ بهمن ۹۵

نمی‌توانم به دستگاه قضایی کشوری اعتماد کنم، مگر اینکه از آن رفتارهایی در راستای حمایت از مستضعفانِ آن جامعه و علیه مستکبران (به‌خصوص هیئت حاکمه‌ی) آن جامعه ببینم. به‌نظرم می‌رسد که دیدن چنین رفتارهایی شرط لازم برای اعتماد کردن به چنان دستگاهی است.

روشن است که اگر چنین رفتارهایی مشاهده نشود، لزوماً به دستگاه قضایی بی‌اعتماد نمی‌شوم. احساس می‌کنم تا زمانی که رفتارهایی در جهت عکس از آن دستگاه قضایی مشاهده نشود، می‌توانم جایی میان اعتماد و بی‌اعتمادی بایستم و موضع‌گیری نکنم.

با این همه، اگر دستگاه قضایی در موارد جنجال‌برانگیزْ اطلاعات کافی در اختیار مردم نگذارد و در قبال افکار عمومی کشورش احساس مسئولیت نکند، نمی‌تواند از مردم انتظار حمایت یا بی‌موضعی داشته باشد. وقتی دستگاه قضایی کشوری از انجام یکی از بدیهی‌ترین وظایفش طفره می‌رود و درعوض درباره‌ی امور نامربوطی همچون وضعیت اقتصادی کشور، سیاست‌های خارجی دولت، یا وضعیت حقوق بشر در غرب ژاژ می‌خاید، چطور می‌شود به چنین دستگاهی حسن ظن داشت، یا حتی سوء ظن نداشت؟

۱۶ نظر ۱۸ بهمن ۹۵

کلاس دوم دبستان که بودم، فاصله‌ی خانه‌مان با مدرسه آن‌قدر بود که لازم شد با سرویس مدرسه رفت و آمد کنم. سرویسْ یک تاکسیِ پیکان بود با راننده‌ای خوش‌اخلاق، خوش‌خنده و سیبیلو به اسم اصغر آقا. در میزان بصیرت او همین بس که بیست سال پیش کلیدی داشت که آن را به یکی از سرنشینان می‌داد و به بچه‌ای که کلید داشت می‌گفت رئیس‌جمهور! این‌گونه بود که بدون ریالی هزینه برای انتخابات، چند ماه سابقه‌ی ریاست‌جمهوری در سوابق حقیر ثبت شد.

حالا احتمالاً به این فکر می‌کنید که آن کلید چه خاصیتی داشته؟ کدام قفل را باز می‌کرده؟ و دارنده‌اش چه امتیازی نسبت به دیگران داشته؟ جواب این است که آن کلید ریاست‌جمهوری، همچون دیگر کلیدهای ریاست‌جمهوری، هیچ خاصیتی نداشت، هیچ قفلی را باز نمی‌کرد و به دارنده‌اش هم هیچ امتیازی نمی‌داد، جز اینکه اصغر آقا او را «رئیس‌جمهور» صدا می‌کرد. شاید هم به این فکر کنید که بر چه اساسی اصغر آقا کلید ریاست‌جمهوری‌اش را به کسی می‌داد. جواب این است که هیچ اساسی نداشت! نه انتخاباتی برگزار می‌شد، نه بر اساس نمره بود و نه بر اساس انضباط. فقط خوش‌آیند اصغر آقا بود که تعیین می‌کرد چه کسی رئیس‌جمهور سرویس مدرسه شود.

امروز ظهر که اخبار تلویزیون داشت اعلام می‌کرد شیراز پایتخت جوانان جهان اسلام شده، بی‌اختیار یاد سرویس اصغر آقا افتادم و کلید ریاست‌جمهوری‌اش. عبارت «پایتخت جوانان جهان اسلام» چیست جز یک عنوان «پرافتخارِ» دل‌خوش‌کننده‌ی بی‌معنا که نه گره‌ای را باز می‌کند، نه امتیازی به شهر ما می‌دهد، و نه دلیلی برای اهدای آن به شیراز قابل تصور است.

۹ نظر ۱۷ بهمن ۹۵

یکم. شعور را نمی‌توانم تعریف کنم، بی‌شعوری را هم. امّا به‌نظرم میزان همدردی یک نفر با دیگران با میزان شعور او رابطه‌ای مستقیم دارد.

 

دوم. اوایل کارم در کلانتری، به شدت با افراد هم‌ذات‌پنداری می‌کردم. زنی که به علّت اعتیاد شوهرش زندگی‌اش از هم می‌پاشید، پیرمردی که دزد به مغازه‌اش زده بود و در کلانتری می‌گریست، پسری که بر اثر دعوا خون از صورتش می‌چکید و ... . این‌ها را می‌دیدم و ناراحت می‌شدم. گاه دیدنشان لرزه بر تنم می‌انداخت.

 

سوم. هرچه گذشت، دیدن مصیبت دیگران برایم آسان‌تر شد. هرچه گذشت، فهمیدم که کاری برای آنها از دستم برنمی‌آید. خودم کم غصّه نداشتم. کم‌تر غصّه‌ی آنها را خوردم. هرچه گذشت، از وسط ماجراها کنار گرفتم و از بالا نگاه کردن به رنج دیگران را یاد گرفتم.

 

چهارم. گفتنش هم تلخ است، ولی متأسفانه در این حدود یک سال، بی‌شعورتر شده‌ام.

۱۲ نظر ۱۴ بهمن ۹۵

اگر قرار باشد روزی بیانیه‌ای صادر و اعلام کنم که امشب شام کلانتری را نمی‌خورم، به گمانم نیازی نیست در بخشی از این بیانیه گنجانده باشم که «البته شام‌های دانشگاه هم تحفه‌ای نبود». البته که شام‌های دانشگاه تحفه‌ای نبود و نیست، ولی ترجیح می‌دهم این مطلب را در سلف‌سرویس دانشگاه به همکلاسی‌هایم بگویم، نه در کلانتری به سربازها.

۳ نظر ۱۱ بهمن ۹۵

دیگر از موضوع و قالب و مضمون گذشته‌ام، فقط می‌خواهم بنویسم، که نمی‌شود. هروقت قلم‌به‌دست دفترم را برابرم پهن می‌کنم، نوشتن می‌شود سخت‌ترین کار دنیا. چند کلمه می‌نویسم، از رویش می‌خوانم و خط می‌زنم. دوباره چند کلمه‌ی دیگر ... می‌خوانم ... خط می‌زنم.

مدتی است این قلم خشک شده و من گاه‌به‌گاه رنجی بیهوده می‌برم برای نوشتن. نمی‌دانم چرا با همه‌ی ناتوانی‌ام نوشتن را رها نمی‌کنم. انگار نوشتن بخشی از من باشد که هنوز مرگش را باور نمی‌کنم.

هرچند دیگر آن عطش سابق را برای نوشتن ندارم، هرچند این روزها که می‌گذرد، هرچه بیشتر نوشته‌ام ناراضی‌تر شده‌ام، هرچند حجم خط‌خوردگی‌های دفترم، بی‌حساب دارد بیشتر و بیشتر می‌شود، هنوز تسلیم نشده‌ام. هنوز می‌خواهم بنویسم. ادامه دادن نوشتن با این قلم خشکیده و این سواد اندک و این مضمونِ نمانده و این حوصله‌ی سررفته فقط می‌تواند نشان دهد که هنوز به آینده امیدوارم.

۸ نظر ۰۲ بهمن ۹۵