خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۱۶۶ مطلب با موضوع «مزخرفات» ثبت شده است

سایه غزلی دارد که به سلیقه‌ی من جزو بهترین‌های ادب فارسی است و در رده‌ی کارهای بزرگترین شاعران. غزل حیرت‌انگیز شروع می‌شود:

نامدگان و رفتگان از دو کرانه‌ی زمان
سوی تو می‌دوند؛ هان! ای تو همیشه در میان!

و حیرت‌انگیز تمام می‌شود:

پیش تو جامه در برم نعره زند که «بر درم»
آمدمت که بنگرم، گریه نمی‌دهد امان

در آن میان هم ابیات فوق‌العاده کم نیستند. فارغ از عمق دلهره‌آور و تازگی‌ای که از ابیات می‌تراود، این شعر خودش یک گالری از نقاشی‌های اکسپرسیونیستی را در ضمیر مخاطب خلق می‌کند. تابلوها عجیب و غریب و معرکه‌اند.

اجرای این شعر با آهنگسازی لطفی و خوانندگی شجریان حسن ختام یک اجرای رمزآلود کنار مقبره‌ی فردوسی است. کهنگی تصاویر در کنار نورپردازی آماتور فضای شگفت‌آوری درست کرده. تصنیف را از اینجا می‌توانید ببینید و بشنوید.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۰۱

I’ve seen many stupid things from my compatriots in the West, but the ones in academia are, hands down, the dumbest. I can hardly stress enough how ridiculous it is for Iranians to prepare English abstracts and slides while presenting in Farsi before Farsi-speaking audiences. The absurdity hits its peak when these geniuses post presentation announcements in English on online forums, all members of which are Iranians. Perhaps, they want to appear intelligent. To me, they're just pathetic.

 

PS. In case you're wondering, I'm writing this note in English as it seems to be the only language they can manage to comprehend.

۰ نظر ۱۳ مرداد ۰۱

یکم. در ایّام صغارت، گاهی که حال روشن‌فکری بر من غالب می‌شد و به این نتیجه می‌رسیدم که حجاب اجباری ظالمانه است، یک سؤال همه‌ی رشته‌های روشن‌فکرانه را پنبه می‌کرد: اگر قانون حجاب را بردارند و آدم‌ها بخواهند لخت در خیابان بیایند چه کنیم؟ اگرچه این سؤال شاید برای بعضی‌ها احمقانه و مسخره به‌نظر برسد، هنوز برای خیلی از آدم‌های دین‌دار جدی است. چه جوابی باید به این سؤال داد؟ هیچ؛ جوابی نباید داد.

نقل شده که در قرون وسطی، بحث مفصلی درباره‌ی تعداد دندان‌های اسب میان عده‌ای از علمای مسیحی شکل گرفته بوده و هر کسی برای شاهد آوردن دست به دامن کتب قدما یا استدلالات عقلی می‌شده، بدون اینکه هیچ‌کدام از آنها دهان اسبی را باز کند و دندان‌هایش را بشمارد. بعضی از بحث‌هایی که درباره‌ی حجاب اجباری، علی‌الخصوص میان دین‌داران، می‌شود من را به‌یاد داستان تعداد دندان‌های اسب می‌اندازد. به‌جای استدلال کردن و ردیف کردن آیات و روایات، بهترین راه برای منحل کردن (و نه حل کردن) این دغدغه‌ی دیندارانه و اخلاقی (که اگر ملّت لخت شدند چه کنیم؟) این است که برایشان یک بلیت رفت و برگشت به مقصد یکی از کشورهای همسایه (غیر از افغانستان و عراق) بگیریم و آن‌ها را تشویق به دیدن جاهای دیگر دنیا کنیم. همین که بروند و ببینند در کشورهایی با آزادی پوشش مردم در خیابان‌ها لخت نشده‌اند، سؤال برایشان خودبه‌خود منحل خواهد شد.

 

دوم. سه سال پیش بود تقریباً. در چند متری رود ارس، مرز نخجوان، روی صندلی‌ای نشسته بودم و منتظر بودم که اتوبوس از مرز رد شود تا عازم ایروان شوم. آنجا برای اولین بار در زندگی‌ام یک زن بی‌حجاب در محیط عمومی دیدم. شوکه شده بودم و نمی‌دانم چرا. از پشت کوه نیامده بودم؛ می‌دانستم که اکثر قریب به اتفاق زنان در ارمنستان بی‌حجابند ولی باز انگار واقعاً اتفاق شوکه‌کننده‌ای افتاده باشد. دو روز ایروان بودم. رفتم کار اداری‌ام را انجام دادم و مدتی هم در خیابان‌ها پلکیدم. بلیت تهران خریده بودم برای برگشتن. با کوله‌پشتی سنگینم هِن‌هِن‌کنان به ترمینال رسیدم و بعد از دو روز دوباره شوکه شدم: پای اتوبوس، یک زن ایرانی با حجاب دیدم.

آدمیزاد خیلی زود عادت می‌کند.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۱

مطابق انتظارْ تعریف‌های مختلفی از «دوران مدرن» وجود دارد، ولی روی‌هم‌رفته قرن ۱۸ میلادی به بعد (در اروپا) را دوران مدرن می‌خوانند [۱]. دوران مدرن با عصر روشنگری آغاز می‌شود و انسان مدرن انسانی است که خود را در نسبت به ارزش‌های عصر روشنگری تعریف می‌کند [۲]. دوره‌ی مدرن محل تنازع انواع و اقسام مکاتب فکری، اجتماعی، و سیاسی است: از خودِ اندیشه‌ی روشنگری تا رمانتیسیسم، از مارکسیسم تا لیبرالیسم و ... . با همه‌ی اختلاف بین نسخه‌هایی که این «ایسم‌ها» برای انسان می‌پیچند، آنها در یک چیز مشترک‌اند: در دوران مدرن جایی برای دین‌داری وجود ندارد.

با این فهم از مدرنیته، برای خیلی‌ها از روز روشن‌تر است که «دین‌داری مدرن» عبارتی پاردوکسیکال است: دین‌داری انحصاراً متعلق است به انسان پیشامدرن و بنابراین، انسان نمی‌تواند هم دین‌دار باشد و هم مدرن. بعضی از این خیل نتیجه می‌گیرند که انسانْ مخیّر به انتخابِ تنها یک گزینه بین دین‌داری و مدرنیته است، و بعضی دیگر معتقدند که در دوران مدرن چنین اختیاری اساساً وجود ندارد زیرا دین‌داری در این دوران بنیاناً غیرممکن و ظواهر دین‌داری که در اطراف می‌بینیم صرفاً ادا و اطوار است.

امّا چه چیزی در دین‌داری است که جمع‌شدنش را با مدرنیّت ناممکن می‌کند؟ دو جواب به این پاسخ داده شده [۳]:

الف) جوهر دین‌داری اطاعت از یک مرجع خارجی و جوهر مدرنیّت رهایی از سیطره‌ی مراجع خارجی است. لذا جمع دین‌داری و مدرنیّت از بیخ و بن ناممکن است.

ب) دین‌داری نحوه‌ی خاصی از جهان‌بینی را لازم می‌آورد و مدرنیّت نحوه‌ای دیگر را؛ و این دو جهان‌بینی جمع‌ناپذیرند.

در ادامه‌ی این مجموعه یادداشت می‌خواهم نشان دهم که هیچ‌کدام از این پاسخ‌ها درست نیست و لذا می‌توان هم‌زمان دین‌دار و مدرن بود.

 

[۱] بر سر اینکه آیا دوران مدرن تمام شده یا نه اختلاف زیاد است. در این یادداشت فرض می‌کنم که تمام نشده و ما هم‌اکنون در دوران مدرن به‌سر می‌بریم.

[۲] از جمله: عقل‌گرایی، فردگرایی، و شک‌گرایی.

[۳] تا جایی که من دیده‌ام. اگر شما جواب دیگری به‌ذهنتان می‌رسد لطفاً برایم بنویسید.

۱ نظر ۰۷ خرداد ۰۱

آرزو بود نعمتم لیکن

از خسانِ زَمَن نَپِذْرُفْتم

بیش می‌خواستم، زمانه نداد

کم همی‌داد، من نپذرفتم*

 

این یادداشت خیلی‌وقت است که در آب‌نمک خوابیده. منتظر ۱۵ آوریل بودم که بیایم اینجا و شکست پروژه‌ی اپلای دکتری‌ام را اعلام کنم و متن سوزناکی بنویسم و، اگر پا داد، اشک چشمی بگیرم. داستان این است که از چند ماه پیش، کرکره‌ی زندگی را تا نیمه پایین کشیدم که چیز خوبی جور کنم برای اپلای کردن برای مقطع دکتری فلسفه، و اگر بخواهم در حق خودِ لاابالی‌ام بی‌انصافی نکنم، آن چند ماه را زحمت کشیدم. از حدود یک ماه و نیم پیش، همراه با نتایج اپلای، آیه‌های یأس یکی‌یکی بر من نازل شدند و این‌گونه بود که نصّ مصحف مهدی با اندکی تصرّفْ تکرار چندباره‌ی همین یک آیه بود: «تعداد داوطلبان امسال بسیار بیشتر از ظرفیت ما هستند و متأسفانه مجبوریم خیلی از داوطلبان شایسته را رد کنیم.» تفسیر آیات امّا یک کلمه بیشتر نبود: شکست.

گذشت و همین دیروز یکی از دانشگاه‌های آمریکایی ایمیلی زد و گفت که نام مرا در لیست انتظارشان نوشته‌اند، و امروز ایمیل دیگری که هنوز دو نفر جا دارند و اسم من بالای لیست انتظار است. خواسته بودند که وضعیتم را روشن کنم؛ یعنی که اگر هنوز مایلم، می‌توانند به من پذیرش بدهند. چند دقیقه فکر کردم و بعد از مشورتی کوتاه با «ف»—که بیشتر شبیه خبر رساندن بود تا مشورت گرفتن—ایمیل زدم و گفتم نمی‌خواهم.

نقل است که موقع نزولِ وحیْ پیامبران رعشه به جانشان می‌افتاده و بی‌تابشان می‌کرده. روزی پس از نزول یکی از آیات یأس دیدم که نمی‌توانم روی زمین بنشینم. راه افتادم و رفتم کنار رودخانه‌ی شهر. منظره تماماً برفی بود و من داشتم پیش خودم فکر می‌کردم که ای کاش لااقل فلان دانشگاه رویم را زمین نیندازد و آبرویم را بخرد. ناگهان به خود آمدم که من از کی این‌قدر حقیر شده‌ام؟ نمی‌دانم بر من دقیقاً چه گذشت، ولی نگاهم به کل ماجرا ناگهان عوض شد. انگار کسی نهیبم زد که داری خط قرمز را رد می‌کنی. راه را که برمی‌گشتم به شکل ترسناکی آرام شده‌ بودم؛ شکست را پذیرفته بودم و بقیه‌ی زندگی حالا برایم همان‌قدری معنا داشت که راه رفتنم روی برف‌ها.

از قضا موقع اپلای کارشناسی ارشد هم وضعیت مشابهی پیش آمد. به من گفته بودند که هرچند بعید نیست، ولی کمک‌هزینه‌ی مالی گرفتنم نامحتمل است. آن زمان هم شکست را پذیرفته بودم که لحظه‌ی آخر ایمیل زدند که اگر می‌خواهی می‌توانیم پول درس خواندنت را بدهیم، که با شوق و ذوق قبول کردم. این بار، سه سال بعد و چند هفته پس از آن قدم زدن کذایی کنار رودخانه، ایمیل را که دیدم واکنشم این بود: «نه،‌ مرسی.»

همه‌ی ماجرا البته این نیست؛ من این‌قدرها هم نامعقول نیستم. برای رد کردن پذیرش دکتری دلیل‌های زیادی دارم و این دلایل، به خیال خودم لااقل قانع‌کننده‌اند و می‌توانم با قطار کردنشان، سر دیگران را ساعتی گرم کنم. به خودم که ولی نگاه می‌کنم می‌بینم علّت اصلی چیز دیگری بوده: نمی‌خواستم یک بار دیگر لحظه‌ی آخر و با منّت مشمول لطف بشوم—حتی اگر لطف الهی باشد. زخم اخبار شکست بر جانم عمیق بود، ولی این‌بار ترجیح می‌دهم مردانه درد شکست را تحمل کنم و آن را با بخیه‌ی پیروزی کوچک رفو نکنم. من می‌خواستم سروقت و از یک دانشگاه بهتر پذیرش بگیرم. کمتر از این را نمی‌خواهم حتی اگر معنایش خداحافظی همیشگی از فلسفه‌ی آکادمیک باشد. آن‌هایی که از نزدیک‌تر من را می‌شناسند می‌داننند که چقدر فلسفه‌ی آکادمیک برایم مهم است، و حالا سرم را که بالا می‌آورم می‌بینم که غرورم برایم مهم‌تر است. احتمالاً هرچه بیشتر بخواهم توضیح دهم و تصمیمم را موجّه کنم احمق‌تر جلوه خواهم کرد، پس ادامه نمی‌دهم.

ایمیل استنکاف را که فرستادم دیدم «ی» پیام داده که برایم فال حافظ گرفته و این آمده: «گر مساعد شودم دایره‌ی چرخ کبود/ هم به‌دست آورمش باز به پرگار دگر». هرچند قضیه‌اش شرطیه است و تجربه نشان داده مقدم قضیه به این راحتی‌ها صادق‌بشو نیست، حس کردم که هم‌شهری قدیمی دارد دلداری‌ام می‌دهد و دلم گرم شد. بلافاصله یادم افتاد که چند روز پیش خواهرم را به‌خاطر استخاره کردن دعوا کرده بودم که چرا عقلش را دست اقبالش داده. بعد یاد آن یکی هم‌شهری دیگرم افتادم که گفته بود «و ما أبرئ نفسی و لا أزکیها/ که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است».

 

*این قطعه از خاقانی را سال‌ها پیش «ح» جایی نوشته بود و ضمناً گفته بود که مانیفست زندگی‌اش است. از وقتی که بالاخره توانستم از روی شعر بخوانم برای من هم تبدیل به مانیفست شد.

۲ نظر ۲۷ فروردين ۰۱

از مناظر مختلف می‌شود دین‌داری را تعریف کرد: مناظر درون‌دینی (فقهی، عرفانی، و ...) و برون‌دینی (روان‌شناختی، جامعه‌شناختی، فلسفی، و ...). برداشت من از دین‌داری برون‌دینی است، ولی به‌نظرم می‌توان برایش شواهد درون‌دینی هم پیدا کرد. بدون اینکه بخواهم ادعای ارائه‌ی تعریف جامع و مانع بکنم، دین‌داری برای من لبیک گفتن به دعوت انبیاء است و بنابراین دین‌دار کسی است که دعوت پیامبری را پذیرفته، و غیر دین‌دار کسی است که دعوت پیامبری را نپذیرفته (=پیامبران را تکذیب کرده) [۱].

ما با روایت‌های تاریخی روبرو هستیم. درباره‌ی جزئیات این روایت‌ها شک و شبهه زیاد است، ولی به‌طور کلی، این روایت‌ها به ما می‌گویند که کسانی در طول تاریخ ادعای پیامبری کرده‌اند؛ یعنی ادعا کرده‌اند که در خود رسالتی می‌بینند که پیامی را به دیگران برسانند. محتوای پیام عموماً حول یکتاپرستی است و رسولانِ ادعایی گفته‌اند که رسالت و پیامشان را از همان «یکتا» گرفته‌اند. روایت‌های تاریخی به ما می‌گویند که بیشتر این «پیامبران» شکست خورده‌اند ولی چند نفری کارشان گرفته و خوب هم گرفته. تحلیل چرایی شکست و پیروزی «پیامبران» موضوع این یادداشت نیست پس از آن درمی‌گذرم.

پرسشی که می‌خواهم به آن پاسخ دهم این است: واکنش ما نسبت به دعوت پیامبران چه می‌تواند باشد؟ برای پاسخ به این پرسش ابتدا باید بین کنش/واکنش نظری و کنش/واکنش عملی فرق بگذاریم. در مواضع نظری ما می‌توانیم نسبت به یک گزاره سه حالت کلی [۲] داشته باشیم: گزاره را تأیید کنیم (به آن باور داشته باشیم)؛ گزاره را رد کنیم (به نقیض آن باور داشته باشیم)؛ نه گزاره را تأیید کنیم و نه آن را رد کنیم (باورمان را معلّق کنیم). در مواضع عملی ولی دو گزینه بیشتر وجود ندارد: یا عملی را انجام می‌دهیم یا انجام نمی‌دهیم. معلّق کردن عمل یک گزینه‌ی مجزا نیست چون معلّق کردنِ عملی همان انجام ندادن آن عمل است. بنابراین، نسبت به گزاره‌ی «خدا وجود دارد» ما می‌توانیم سه موضع داشته باشیم: آن را باور کنیم، رد کنیم، یا باورمان را معلّق کنیم. این سه موضع را به‌ترتیب خداباوری، خداناباوری، و ندانم‌گرایی نامیده‌اند.

ولی به‌نظرم این سه موضع پاسخ درستی به پرسش ما (واکنش ما نسبت به دعوت پیامبران چه می‌تواند باشد؟) نیست. واکنش به دعوت در زمره‌ی مواضع عملی است؛ شما یا دعوت را قبول می‌کنید یا رد می‌کنید؛ شق سومی وجود ندارد. ممکن است انتقاد کنید که در واکنش به دعوت، می‌شود موضع بی‌تفاوتی را برگزید. مثلاً فرض کنیم فیزیک‌دانی از ما دعوت می‌کند که مدل جدید اتمی‌اش را بپذیریم. ما می‌توانیم دعوت را قبول کنیم، رد کنیم، یا نسبت به آن بی‌تفاوت بمانیم چون احتمالاً سواد یا علاقه‌ی کافی برای رد و قبول آن مدل اتمی نداریم. در پاسخ به این نقد احتمالی دو پاسخ می‌دهم. اوّلاً محتوای دعوت فیزیک‌دان اخباری است: «فلان مدل اتمی صادق است». ولی محتوای دعوت پیامبر انشایی است: «خدای یگانه را بپرست» [۳]. در واکنش به یک محتوای اخباری (گزاره) سه حالتِ قبول، رد، و تعلیق قابل تصور است ولی به محتوای انشایی صرفاً می‌توان عمل کرد یا عمل نکرد. ثانیاً همان‌طوری که ویلیام جیمز توضیح داده [۴] بعضی از انتخاب‌ها اجباری هستند و جایی برای تعلیق نمی‌گذارند. انتخاب کردن یا نکردن فلان مدل اتمی برای من هیچ فوریتی ندارد بنابراین به آسانی قابل تعلیق است ولی انتخاب بین پذیرش یا رد دعوت انبیاء می‌تواند زندگی من را به‌شدت تحت شعاع خود قرار دهد. لذا در این موضوع، گزینه‌ی سومی قابل تصور نیست: تعلیق کردنِ پذیرشِ دعوتْ همان نپذیرفتنِ دعوت است.

پس واکنش ما نسبت به دعوت پیامبران به یکتاپرستی از دو حالت خارج نیست: یا دعوت را می‌پذیریم یا دعوت را رد می‌کنیم. ولی با پذیرش یا رد دعوت به یکتاپرستی، همزمان تصدیق یا تکذیبی هم صورت می‌پذیرد. کسی که دعوت «پیامبری» را لبیک می‌گوید، ضمناً پیامبر بودن آن «پیامبر» را تصدیق می‌کند [۵] و کسی که دعوت «پیامبری» را رد می‌کند، ضمناً پیامبر بودن آن «پیامبر» را تکذیب می‌کند. حالت‌های قابل تصور دیگر (پذیرش دعوت آن «پیامبر» به یکتاپرستی و تکذیب پیامبری او، و رد دعوت آن «پیامبر» به یکتاپرستی و تصدیق «پیامبری» او) عملاً ناسازوارند.

 

[۱] ادعایی بر اصالت و تازگی (originality) تعریفم ندارم، امّا نمی‌توانم به شخص خاصی اشاره کنم و بگویم او قبلاً دقیقاً این تعریف را ارائه کرده.

[۲] از منظری دیگر، می‌توان باورها را مدرّج کرد و مثلاً‌ گفت که احتمال درستی یک گزاره ۳۰ درصد است. بنا به بعضی ملاحظات (که توضیحش طولانی است) اینجا باور را مدرّج در نظر نمی‌گیرم.

[۳] قبلاً اینجا بیشتر توضیح داده‌ام.

[۴] در مقاله‌ی The Will to Believe

[۵] شهادتین گفتن در سنّت اسلامی را این‌طور می‌فهمم. به‌تعریف فقه اسلامی هم دین‌دار (مسلمان) بودن یعنی شهادتین گفتن.

۱ نظر ۱۸ فروردين ۰۱

غزلی از مولانا را برای دوست استرالیایی ۷۴ ساله به انگلیسی دست‌وپاشکسته‌ای ترجمه کرده بودم و داشتم برایش می‌گفتم که چرا «رشک» را به zealousy برگردانده‌ام.* توضیح دادم که احتمالاً به این راحتی معنای رشک را متوجه نمی‌شود، چون رشک بردن، چیزی میان حسادت ورزیدن و غیرت ورزیدن است، و تا جایی که سواد انگلیسی‌ام راه می‌برد، معادلی برای «غیرت» در انگلیسی نداریم. گفت اتفاقاً حسادت (jealousy) در انگلیسی قدیمی معنای غیرت می‌دهد. ترجمه‌ی کتاب مقدس را مثال زد، آنجایی که الیاس به خدا می‌گوید:

I have been very jealous for the LORD (1 Kings, 19:10)

و گفت که مندلسون قطعه‌ای نوشته برای این قسمت از کتاب مقدس و توصیه کرد که گوشش کنم.

رفتم کمی جستجو کردم و انگار کاربرد jealous به معنای غیور جاهای دیگر کتاب مقدس هم تکرار شده. مثلاً:

You shall not bow down to them or serve them, for I the LORD your God am a jealous God (Exodus 20:5) **

بلافاصله یادم افتاد به کتاب The God Delusion ریچارد داوکینز. فصل دوم کتاب این‌طور شروع می‌شود: «خدای عهد عتیق شاید ناخوشایندترین شخصیت همه‌ی قصه‌ها باشد.» بلافاصله بعد از این جمله انواع و اقسام صفات بد را برای خدای عهد عتیق ذکر می‌کند، و اوّلین صفت؟ بله:

 jealous and proud of it (p. 31)

این‌هایی که نوشته‌ام چه ربطی به هم دارند؟ احتمالاً هیچ ربطی.

 

* در این بیت:
در هوس خیال او همچو خیال گشته‌ام
وز سر رشک نام او نام رخ قمر برم

** همه‌ی ترجمه‌های انگلیسی کتاب مقدس از نسخه‌ی استاندارد انگلیسی است.

۱ نظر ۱۷ شهریور ۰۰

جمله‌ی فوق را بارها از اهالی فلسفه‌ای که از فلسفه خواندنشان پشیمان شده‌اند شنیده‌ام. می‌خواهم کمی راجع به این جمله حرف بزنم.

همین ابتدای امر بگویم که به‌نظرم این جمله صادق است. یعنی اگر کسی دردی داشته باشد و برای درمان کردن یا لااقل کاهش دادن آن درد فلسفه بخواند به مقصود خود نمی‌رسد. با اینکه فیلسوفان از هزاران سال پیش کوشیده‌اند که بنیادی‌ترین سؤالات بشر را پاسخ دهند، فلسفه به هیچ‌سؤالی پاسخ نمی‌دهد. فلسفه—به معنی تاریخ فلسفه—پر است از پاسخ‌های متفاوت و بعضاً متناقض فیلسوفان به سؤال‌های بنیانی (و گاهی نه‌چندان بنیانی) بشر. از این کشکول هیچ پاسخ راست و روشنی به هیچ‌ سؤالی نمی‌توان انتظار داشت—نشان به این نشان که فیلسوفان معاصر پس از ۲۵ قرن همچنان در پی پاسخ دادن به پرسش‌های سقراط‌ند.

ولی فلسفه—به‌معنی کلنجار رفتن با پرسش‌های بنیادین، عمیق‌شدن در آن‌ها، و تلاش برای ارائه‌ی پاسخ‌های جدید—هیچ‌گاه از رونق نیفتاده، چون بعضی از انسان‌ها چالش‌گر، عمیق، و مبتکر هستند. چنان کسانی سؤال دارند و حاضرند برای کنکاش درباره‌ی سؤال‌هایشان وقت بگذارند و هزینه بدهند، حتی اگر بدانند در نهایت به هیچ پاسخ نهایی و همه‌پسندی نخواهند رسید. فلسفه به این معنی اخیر همچنان هیچ دردی را دوا نمی‌کند. مثل خاراندن جایی است که می‌خارد؛ از قضا خارش را بیشتر می‌کند ولی همزمان به خارنده احساس رضایت و لذّت می‌دهد. از این رو،‌ همان‌طور که خاراندن مقصد خاراندن است، فلسفیدن مقصد فلسفیدن است. گرچه به هیچ دردی نمی‌خورد ولی به فرد احساس رضایت و لذّت می‌دهد.

ولی چرا بعضی از اهالی فلسفه از پیمودن این راه پشیمان می‌شوند؟ به‌خاطر انتظارات بزرگ و بی‌جا. اوّلاً چنان کسانی شأن خاصی برای فعالیت فلسفی قائل بوده‌اند و خیال می‌کرده‌اند که واقعاً دست به فعالیت مهم و اثرگذاری زده‌اند. لابد انتظار داشته‌اند که مردم آن‌ها را به‌خاطر فلسفه خواندن بر طبق بگذارند و روی سرشان حلواحلواکنان حمل کنند. خلاصه، چنین کسانی چون شرافت و بلکه قداستی در فعالیت فلسفی می‌دیده‌اند، وقتی پس از سال‌ها خاک کتاب و مقاله خوردن سرشان را بلند کرده‌اند و دیده‌اند که برای جامعه همه‌ی سوادشان به اندازه‌ی یک نان سنگک ارزش ندارد از راه رفته پشیمان می‌شوند و بسته به اینکه چه میزان استعداد و توانایی در فرافکنی داشته باشند خود یا دیگران را مقصر وضع موجود می‌دانند.

ثانیاً این پشیمانی به‌خاطر تصور اشتباه از توانایی و استطاعت فکری خود است. فلسفه ظرفیت زیادی برای جذب آدم‌های متوهّم دارد. کسانی که در ابتدا سودای حل مسائل لاینحل فلسفی را دارند ولی پس از سال‌ها قدم از قدم برنمی‌دارند. آن‌هایی که می‌خواهند ارسطو و بوعلی و کانت شوند ولی حتی شارح دسته چندم آثار این بزرگان هم نمی‌شوند. روشن است که تصور نادرست از اندازه‌ی وسع فکری چقدر ضربه‌زننده و پس‌زننده است.

ولی من با این تصور که فلسفه‌کاران خسر الدنیا و الأخرة هستند هم موافق نیستم؛ لااقل همه‌ی فلسفه‌کاران این‌طور نیستند. البته اگر کسی خیال می‌کند زندگی‌اش را می‌تواند صرف امر مفیدتری کند لازم است که از فلسفه اجتناب کند. ولی برای کسی که امر مفیدتری نمی‌شناسد، یا اصلاً می‌خواهد همین «امر مفیدتر» را واکاوی کند فلسفه هیچ خسران خاصی ندارد. علی‌الخصوص اگر فرد منبع درآمدی از جایی داشته باشد.

ولی به‌نظرم، در بعضی حالات و برای بعضی کسان، فلسفه خواندن خسران‌خیز است. فلسفه برای کسی که از آن یا از خود انتظار بی‌جا دارد جز یأس و ندامت حاصلی ندارد. فلسفه برای کسی که دنبال پول و رفاه و شهرت است جز سرخوردگی چیزی ندارد. و از همه مهم‌تر، فلسفه برای کسی که به‌جای پیگیری مسئله‌های بنیادین خود درگیر مسائل دیگر می‌شود پوچی‌آور است. چنان کسی روزی سرش را بلند می‌کند و می‌بیند تمام این مدت مشغول خاراندن کمر کسی دیگر بوده!

۸ نظر ۱۴ تیر ۰۰

از چند سال اول پس از انقلاب که بگذریم، نه «جمهوری اسلامی» جمهوری بوده و نه «مردم‌سالاری دینی» مردم‌سالاری. این بار ولی علی‌الظاهر شمشیرها از رو بسته شده و می‌خواهند چنان بیخ مشروعیتشان را از خاک درآوردند که نه از تاک نشان بماند و نه از تاک‌نشان. اگر همه‌ی ماجرا همین بود می‌گفتم: «باش تا نفرین دوزخ از تو چه سازد/ که مادران سیاه‌پوش/ داغ‌داران زیباترین فرزندان آفتاب و باد/ هنوز از سجاده‌ها/ سر برنگرفته‌اند.» مشکل این است که ماجرا همین نیست. سرنوشت کرور کرور انسان ناامیدِ درمانده‌ی نیمه‌جانْ بازیچه‌ی هوس‌های مستکبران است و این خرده چیزی نیست که سبکش بگیریم.

به‌نظرم هنوز خیلی برای پرسیدن «چه باید کرد؟» زود است. باید آرام بگیریم و صحنه را تا روزهای آخر نظاره کنیم. اگر عموم آدم‌های هم‌نظر با ما خواستند از ترس برقراری حکومت اشرار رأی بدهند،‌ باید رأی بدهیم. اگر به اعتراض خواستند رأی ندهند باید رأی ندهیم. همه‌ی حرفم این است: اگر رأی می‌دهیم با هم رأی بدهیم و اگر نمی‌دهیم با هم رأی ندهیم. صندوق رأی یک بازی جمعی است و جمع باید تکلیف اشخاص را روشن کند. البته که تا روزهای آخر هرکسی می‌تواند برای جلب آرای دیگران بکوشد، ولی دیگر وقتی در روزهای آخر نتایج نظرسنجی‌ها روشن کند که گرایش عموم هم‌فکران ما به کدام سمت است، تنها کنش معقول بازی کردن به شیوه‌ی جماعت است—حتی اگر مخالف نظر ما باشد.

در انتها می‌خواهم اشاره‌ای هم به فیلسوف‌مسلکانی کنم که قرار است چند روز مانده به انتخاباتْ تازه متنی منتشر کنند و دلایلی را له و علیه نظر خود به‌صف کنند و در انتها نتیجه‌ای را از آستین موشکافی‌هایشان بیرون آورند. چنین کسانی را باید به‌حال خود واگذاشت که دچار خطای مقوله‌ای‌اند و خیال می‌کنند صندوق رأی کلاس فلسفه است. کار درست در «انتخابات» گوسفندوار دنبال کردن گله است؛ آن گوسفندانی که سودای شبانی داشته باشند را گرگ‌ها خواهند درید.

۴ نظر ۱۲ خرداد ۰۰

آن‌که با هیولا می‌ستیزد باید بپاید که خود در این میانه هیولا نشود. اگر دیرزمانی در مغاکی چشم بدوزی، آن مغاک نیز در تو چشم خواهد دوخت.

فراسوی نیک و بد—فریدریش نیچه

 

احتمالاً افزودن هرچیزی به این آیه‌ی نیچه‌ای از تأثیرش می‌کاهد؛ با این حال می‌خواهم ظلم‌ستیزان را مخاطب قرار دهم و هشدار دهم که بیش از همه در خطر ظالم شدن‌اند. نگاه کنیم به جان‌های پاکی که برای چه آرمان‌های متعالی انقلاب کردند، و امروز عقرب‌های جراره‌ای شده‌اند که آدمیان از شرشان به مار غاشیه پناه می‌برند. یادمان بماند که همیشه لااقل از گوشه‌ی چشم خودمان را بپاییم، والا زمانی به خود خواهیم آمد که با مهیب‌ترین مغاک‌ها چشم‌در‌چشم شده‌ایم.

۲ نظر ۱۶ ارديبهشت ۰۰