Too Little, Too Late
آرزو بود نعمتم لیکن
از خسانِ زَمَن نَپِذْرُفْتم
بیش میخواستم، زمانه نداد
کم همیداد، من نپذرفتم*
این یادداشت خیلیوقت است که در آبنمک خوابیده. منتظر ۱۵ آوریل بودم که بیایم اینجا و شکست پروژهی اپلای دکتریام را اعلام کنم و متن سوزناکی بنویسم و، اگر پا داد، اشک چشمی بگیرم. داستان این است که از چند ماه پیش، کرکرهی زندگی را تا نیمه پایین کشیدم که چیز خوبی جور کنم برای اپلای کردن برای مقطع دکتری فلسفه، و اگر بخواهم در حق خودِ لاابالیام بیانصافی نکنم، آن چند ماه را زحمت کشیدم. از حدود یک ماه و نیم پیش، همراه با نتایج اپلای، آیههای یأس یکییکی بر من نازل شدند و اینگونه بود که نصّ مصحف مهدی با اندکی تصرّفْ تکرار چندبارهی همین یک آیه بود: «تعداد داوطلبان امسال بسیار بیشتر از ظرفیت ما هستند و متأسفانه مجبوریم خیلی از داوطلبان شایسته را رد کنیم.» تفسیر آیات امّا یک کلمه بیشتر نبود: شکست.
گذشت و همین دیروز یکی از دانشگاههای آمریکایی ایمیلی زد و گفت که نام مرا در لیست انتظارشان نوشتهاند، و امروز ایمیل دیگری که هنوز دو نفر جا دارند و اسم من بالای لیست انتظار است. خواسته بودند که وضعیتم را روشن کنم؛ یعنی که اگر هنوز مایلم، میتوانند به من پذیرش بدهند. چند دقیقه فکر کردم و بعد از مشورتی کوتاه با «ف»—که بیشتر شبیه خبر رساندن بود تا مشورت گرفتن—ایمیل زدم و گفتم نمیخواهم.
نقل است که موقع نزولِ وحیْ پیامبران رعشه به جانشان میافتاده و بیتابشان میکرده. روزی پس از نزول یکی از آیات یأس دیدم که نمیتوانم روی زمین بنشینم. راه افتادم و رفتم کنار رودخانهی شهر. منظره تماماً برفی بود و من داشتم پیش خودم فکر میکردم که ای کاش لااقل فلان دانشگاه رویم را زمین نیندازد و آبرویم را بخرد. ناگهان به خود آمدم که من از کی اینقدر حقیر شدهام؟ نمیدانم بر من دقیقاً چه گذشت، ولی نگاهم به کل ماجرا ناگهان عوض شد. انگار کسی نهیبم زد که داری خط قرمز را رد میکنی. راه را که برمیگشتم به شکل ترسناکی آرام شده بودم؛ شکست را پذیرفته بودم و بقیهی زندگی حالا برایم همانقدری معنا داشت که راه رفتنم روی برفها.
از قضا موقع اپلای کارشناسی ارشد هم وضعیت مشابهی پیش آمد. به من گفته بودند که هرچند بعید نیست، ولی کمکهزینهی مالی گرفتنم نامحتمل است. آن زمان هم شکست را پذیرفته بودم که لحظهی آخر ایمیل زدند که اگر میخواهی میتوانیم پول درس خواندنت را بدهیم، که با شوق و ذوق قبول کردم. این بار، سه سال بعد و چند هفته پس از آن قدم زدن کذایی کنار رودخانه، ایمیل را که دیدم واکنشم این بود: «نه، مرسی.»
همهی ماجرا البته این نیست؛ من اینقدرها هم نامعقول نیستم. برای رد کردن پذیرش دکتری دلیلهای زیادی دارم و این دلایل، به خیال خودم لااقل قانعکنندهاند و میتوانم با قطار کردنشان، سر دیگران را ساعتی گرم کنم. به خودم که ولی نگاه میکنم میبینم علّت اصلی چیز دیگری بوده: نمیخواستم یک بار دیگر لحظهی آخر و با منّت مشمول لطف بشوم—حتی اگر لطف الهی باشد. زخم اخبار شکست بر جانم عمیق بود، ولی اینبار ترجیح میدهم مردانه درد شکست را تحمل کنم و آن را با بخیهی پیروزی کوچک رفو نکنم. من میخواستم سروقت و از یک دانشگاه بهتر پذیرش بگیرم. کمتر از این را نمیخواهم حتی اگر معنایش خداحافظی همیشگی از فلسفهی آکادمیک باشد. آنهایی که از نزدیکتر من را میشناسند میداننند که چقدر فلسفهی آکادمیک برایم مهم است، و حالا سرم را که بالا میآورم میبینم که غرورم برایم مهمتر است. احتمالاً هرچه بیشتر بخواهم توضیح دهم و تصمیمم را موجّه کنم احمقتر جلوه خواهم کرد، پس ادامه نمیدهم.
ایمیل استنکاف را که فرستادم دیدم «ی» پیام داده که برایم فال حافظ گرفته و این آمده: «گر مساعد شودم دایرهی چرخ کبود/ هم بهدست آورمش باز به پرگار دگر». هرچند قضیهاش شرطیه است و تجربه نشان داده مقدم قضیه به این راحتیها صادقبشو نیست، حس کردم که همشهری قدیمی دارد دلداریام میدهد و دلم گرم شد. بلافاصله یادم افتاد که چند روز پیش خواهرم را بهخاطر استخاره کردن دعوا کرده بودم که چرا عقلش را دست اقبالش داده. بعد یاد آن یکی همشهری دیگرم افتادم که گفته بود «و ما أبرئ نفسی و لا أزکیها/ که هرچه نقل کنند از بشر در امکان است».
*این قطعه از خاقانی را سالها پیش «ح» جایی نوشته بود و ضمناً گفته بود که مانیفست زندگیاش است. از وقتی که بالاخره توانستم از روی شعر بخوانم برای من هم تبدیل به مانیفست شد.
دائماً یکسان نباشد حال دوران، غم مخور ...