خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

مخاطبم در این یادداشت، کسانی که خوش‌خیالانه مشکل کشور را عمرو و زید می‌دانند و گمان می‌کنند با روی کار آمدنِ فلانی به جای بهمانی، مملکت گلستان می‌شود، نیست. مخاطبم کسانی‌اند که در مقاطع مختلف تاریخ زندگی‌شان، به امیدِ بهبود، دل به اصحاب سیاست بسته بودند و هر بار امیدشان نقش بر آب شد. کسانی که روزگاری در میان سیاسیون به دنبال منجی می‌گشتند، که بیاید همه‌چیزمان را درست کند، و هر بار به این خیال رأیی در صندوق انداختند و چندی بعد با خود زمزمه کردند: «نجات‌دهنده در گور خفته است». آنهایی که نه فقط به اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، که حتی به تمام شدن ماجرا هم نمی‌توانند امید زیادی داشته باشند. آنهایی که منظره‌ی پیش چشمشان آخرِ کوچه‌ی بن‌بست است و انسداد را با گوشت و خون خود لمس می‌کنند.

جمع بزرگی از مردم ایران در این میان‌اند. از آن شورها و امیدها جز فسردگی، رخوت و بی‌عملی زاده نشد. به نام دین و تحتِ حکومت دینی، خدا، معنویت و اخلاق را از چنگ بسیاری‌مان درآوردند و به معنایِ واقعیِ کلمه، بی‌همه‌چیزمان کردند. نه وعده‌ی نان راست بود و نه وعده‌ی آزادی؛ از باورهایمان هم چیزی نماند. ناگزیر از این بی‌پناهی، به افسردگی پناه آورده‌ایم.

می‌خواهم نسخه‌ای برای درمان این افسردگی بدهم: ناامید شدن. باید ناامید شویم. باید ناامید شویم از بدست گرفتنِ قدرت، از تغییرِ از بالا، از هرگونه اصلاح اساسی، بزرگ، و معنادار در کشور. اگر می‌خواهیم از این ملال و فسردگی خارج شویم، ناچاریم بپذیریم که تا بوده همین بوده و تا هست همین است و قرار نیست این وسط چیزی به میل ما تغییر کند. جامعه راه خودش را می‌رود؛ ما نمی‌توانیم مسیر جامعه را به سمت مقصد مورد نظرمان کج کنیم. افسردگی‌مان نتیجه‌ی به نتیجه نرسیدنِ انتظاراتمان است. تا وقتی انتظارات بزرگ را در دلمان نکشیم، راهی به رهایی از این افسردگی نخواهیم یافت.

امّا ناامیدی ترسناک است. در شوره‌زارِ ناامیدی گلِ تردساقه‌ی بهبودی چگونه جوانه بزند؟ جامعه‌ای که امید از آن رفته باشد مستعد خطرناک‌ترین نفرین‌هاست. خاک چنین کشوری کاملاً آماده‌ی رشد شجره‌های خبیثه‌ی فاشیسم، طالبان و داعش است. لعنت‌شدگانی که از امید دست شسته‌اند، چیزی برای از دست دادن ندارند، و دوزخیانی که چیزی برای از دست دادن ندارند، معنایی در بودنشان نمی‌یابند، و کافی است به چنان کسانی معنایی دروغین، در قالب یک ایدئولوژیِ بشارت‌دهنده نشان دهند تا بی‌درنگ دلشان را ببرد و هوش از سرشان برباید. بر مردمانِ ناامید، ضحّاکان حکومت خواهند کرد که از مغزشان بخورند، از خونشان بیاشامند و از جسدشان سنگر بسازند.

حالا که قرار است از تغییر دادن جامعه ناامید شویم، به چه باید پس امید بست؟ اگر دستمان نمی‌رسد که گریبان حکومت را بگیریم، گریبان که را پس باید گرفت؟ پاسخ این است: گریبان خود! باید از توهم توانایی فاصله گرفته و به بی‌زوری‌مان اعتراف کنیم. ردای پیامبرانه، قبای مصلحانه و پالتوی روشن‌فکرانه بر قامتِ ناسازِ بی‌اندامِ ما زار می‌زند. نه به ما وحی می‌شود و نه کسی ما را مسئول تغییر جامعه قرار داده. نه ما قرار است جامعه را اصلاح کنیم و نه قرار است انقلاب راه بیاندازیم. اگر زورمان به کسی برسد، آن کس خودمان هستیم.

ما یک مسئولیت داریم: در روزگاری که از آسمان بر سرمان سنگ فتنه می‌بارد خودمان را نگه داریم. بکوشیم با وجود زیستن در میان گرگان، درنده‌خو نشویم. تلاشمان را بکنیم برای رفتار اخلاقی و برای سلوک معنوی. تلاشمان را بکنیم برای انسان ماندن. شاید در این میان، کسی رفتار و سلوکمان را دید و پسندید و «بغیر السنه» به خوبی دعوت شد.** نه فقط «شناسایی راز گلِ سرخ»، که کار ما تغییر و اصلاح جامعه و حکومت هم نیست. کارِ ما تنها این است که—آن‌قدری که می‌توانیم—خودمان را اصلاح کنیم و اگر زورمان رسید، به نزدیکانمان کمک کنیم. امیدوار باید ماند؛ امیدوار به خود و به تأثیر بسیار اندکی که خواه‌ناخواه بر جامعه خواهد گذاشت. نه امید به شرق و غرب داشته باشیم، نه نظام و اپوزیسیون، نه اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، نه روشن‌فکر و روحانی، نه کشوری و لشکری. اگر قرار باشد روزی چیزی در جامعه تغییر کند، از جمع همّت خودهای اصلاح‌شده خواهد بود.

 

* ایده، محتوا، و انگیزه‌ی نوشتن این متن، تا حد زیادی، وامدار گفتگو با بعضی از دوستانم در تهران و شیراز است.

** در جامعه‌ی ما هنوز هستند معدود انسان‌هایی که حاضر به ایثارند؛ از وقت و سرمایه‌شان می‌گذارند برای کمک به دیگران. قصد من نه نفی آنهاست و نه کم کردن از ارزش کارشان. امّا توجه کنیم که نسخه‌ی استثنایی‌ای که آنها برای خود پیچیده‌اند را نمی‌توان برای عموم مردم تجویز کرد. ایثار فراتر از وظیفه‌های اخلاقی و انسانی است و  انجامش کار هر کسی نیست.

۲ نظر ۲۲ آذر ۹۷

تو را که خانه نئین است، بازی نه این است.

سعدی

 

درست نمی‌دانم رفتن زنان به ورزشگاه‌های فوتبال از چه زمانی تبدیل به مطالبه شد. باید احتمالاً از زمان رونق گرفتن شبکه‌های اجتماعی باشد، که قبل از آن، اگر هم زنی می‌خواست ورزشگاه برود و نمی‌توانست، رسانه‌ای برای رساندن مطالبه‌اش به دیگران نداشت. یادمان هست که آقای احمدی‌نژاد، در زمان ریاست جمهوری‌اش، دستور ورود زنان به ورزشگاه را داد و پس از آنکه تعدادی از مراجع اعتراض کردند فتیله‌ی ماجرا پایین کشیده شد. پس از آن و تا همین اواخر، هر موقع از مقامات ورزشی در این رابطه سؤالی می‌شد، همان جمله‌ی همیشگی را می‌گفتند: «زیرساخت‌های لازم هنوز آماده نیست.» انگار که درست کردن چند چشمه سرویس بهداشتی و اختصاص دادن راهرویی به زنان برای ورود و خروج، واقعاً کار سخت و زمان‌بری باشد. ماجرا ولی برای شیخ و شاب روشن بود: در این موضوع چشم «مسئولان» ترسیده بود و خوف اینکه نکند دوباره فریاد «وا اسلاما» از قم بلند شود نمی‌گذاشت «زیرساخت‌ها» را فراهم کنند.

گذشت و گذشت تا اینکه رئیس فیفا عوض شد و رئیس جدید خیلی جدی پیگیر این مسئله شد. چند باری به رئیس فدراسیون فوتبال و حتی رئیس جمهور ایران نامه نوشت و چون دید از طرف ایرانی جماعت اعتنایی نمی‌بیند، شروع به تهدید کرد که اگر زنان را راه ندهید فوتبالتان را تحدید می‌کنیم. هنوز آقای اینفانتینو—رئیس فیفا—جارو را بلند نکرده بود که گربه‌ی داستان خودش را جمع و جور کرد و در اوّلین بازی ملّی، جمعی از پیش انتخاب شده از زنان را وارد ورزشگاه کرد. عده‌ای خوشحال که بالاخره مقاومت‌ها نتیجه داد و راه باز شد، ولی از بازی بعدی باز آش و کاسه همان آش و کاسه‌ی سابق بود. پیش از آنکه فریادی بخواهد از قم بلند شود، در همان تهران، دادستان کشور—که علی‌القاعده کارش این است که حق مردم را از پایمال‌کنندگانش بگیرد—دادی زد و تهدید کرد که اگر این «حرمت‌ شکنی» ادامه پیدا کند با مسببانش «برخورد می‌کنیم.» دوباره «مسئولان» امر سر جایشان نشستند.

هنوز چند هفته‌ای از این ماجرا نگذشته بود که از قضا دری به تخته خورد و یک تیم باشگاهی از ایران به فینال لیگ قهرمانان آسیا رسید و بازی برگشت فینال باید در ورزشگاه آزادی برگزار می‌شد. کنفدراسیون فوتبال آسیا شرایطی را برای میزبانی ایران گذاشته بود –که از جمله ورود زنان بود—و تهدید کرده بود که اگر ایران شرایط میزبانی را برقرار نکند، بازی را در یک کشور ثالث برگزار خواهد کرد. این بار از ترس ای‌اف‌سی، «زیرساخت‌هایی» که سال‌ها قرار بود فراهم شود و نمی‌شد، در عرض دو-سه هفته آماده شد. بازی با حضور تعداد بیشتری زن—که این‌بار بعضی از آنها انتخابی نبودند—برگزار شد و این بار نه فریادی از قم بلند شد و نه دادی از دادستان. هرچند، باز هم رؤسای کراواتی فیفا و ای‌اف‌سی که از ورزشگاه خارج شدند، در ورود زنان هم پشت سرشان بسته شد.

داستان ادامه دارد. باید نشست و تماشا کرد که آخر این دزد و پلیس بازی چه می‌شود، ولی تا همین‌جای قصّه دو موضوع عذاب‌آور وجود دارد. یکی اینکه سال‌ها قبل‌تر از تهدیدهای فیفا و ای‌اف‌سی، از طرف زنان ایرانی برای گرفتن حق ورود به ورزشگاه سروصداها شده بود، کمپین‌ها تشکیل شده بود، قول‌های انتخاباتی داده و گرفته شده بود ولی عملاً هیچ اتفاقی نیفتاد تا آنکه یک نهاد بین‌المللی وارد گود شد، و شد آنچه شد. این از آن جهت بد است که این پیام روشن را از حاکمیت به مردم می‌دهد که تا زمانی که مستقلاً برای گرفتن حقی—خواه فی‌الواقع مشروع باشد یا نامشروع—اقدام کنید، و حتی اگر برای رسیدن به آن خودتان را جرواجر کنید، لبیکی از طرف حکومت نخواهد آمد. ولی اگر به دامن یک نهاد خارجی آویزان شوید شانس بالایی برای موفقیت دارید. حکومتی که با مردمش این‌چنین رفتار می‌کند، عزت نفس ملّی و استقلال‌طلبی از مردمش می‌تواند بخواهد؟

دوم اینکه اگر واقعاً دلیل غیر مجاز بودن ورود زنان به ورزشگاه‌ها فقهی بوده و اگر نظام این کشور بر اساس فقه اداره می‌شود، این چه فقهی است که وارد شدن زنان تا دیروز حرام بوده، امروز حلال می‌شود و دوباره فردا حرام می‌شود؟ این چه کشوری است که همه‌ی اصول اسلامی و زیربناهای فقاهتی‌اش با همان یک پِخِ فیفا و ای‌اف‌سی فرو می‌ریزد؟

ای کاش این تناقض‌ها، پوستین وارونه پوشی‌ها و سرنا از سر گشاد زدن‌ها به همین داستانِ کوچک مختصر می‌شد. ای کاش یکی‌درمیان زدن به نعل و میخ، رفتار روزمره‌ی حکومت منتسب به پیامبر اسلام نبود. ای کاش حاکمان ما، بدون رودربایستی، شهریار ماکیاولی را از آستینشان بیرون می‌آوردند و قرآن و نهج‌البلاغه را برای مؤمنان واقعی وامی‌گذاشتند.

«دیدیم به دنبال هوا و هوس شیخ

هر لحظه فرامین خدا در نوسان است.»

چه سخت کرده‌اید مسلمان ماندن در دوران جمهوری اسلامی را!

۶ نظر ۰۱ آذر ۹۷

کسی تلفن زده و انتظار دارد از طریق صدا شناسایی‌اش کنم. می‌گویمش که نمی‌شناسم. می‌گوید دوران آموزشی سربازی با هم بوده‌ایم. هنوز نمی‌شناسم. می‌گوید بچه‌ی کرمان است. باز هم نمی‌شناسم. خودش را معرفی می‌کند. می‌گویم: «آها!» اسم چند تا از بچه‌های گروهانمان را می‌آورد و سراغشان را از من می‌گیرد. بدون استثناء، هیچ‌کدامشان را به‌یاد نمی‌آورم. می‌گویمش که ازشان بی‌خبرم. دعوتم می‌کند به مراسم ازدواجش، ماه آینده. می‌گوید در دوران آموزشی قولمان داده که عروسی‌اش دعوتمان کند. تبریک می‌گویم و عذری می‌آورم.

حیرت‌زده و وحشت‌زده‌ام. نمی‌دانم باید برای خودم نگران شوم یا باید از خودم شرمسار باشم. هنوز—هرچه فکر می‌کنم—نمی‌شناسمش.

۳ نظر ۲۵ آبان ۹۷

اگر می‌خواهی بقیه‌ی پولم را ندهی، نیازی نیست با من سر صحبت را باز کنی، گرم بگیری و به‌اصطلاح، رفیق شوی. تحملِ آنکه غریبه‌ای بد خُلق پولم را بالا بکشد، از تحملِ اینکه بفهمم همه‌ی این خوش و بش‌ها و داستان تعریف کردن‌ها و حتی درد دل کردن‌ها در ده دقیقه‌ی گذشته فقط برای پس ندادن آن هزار تومانی بوده به مراتب آسان‌تر است.

۰ نظر ۱۹ آبان ۹۷

داشتم نگاهی می‌انداختم به کتاب ولایت فقیه امام خمینی، گفتم بعضی از قسمت‌هایی که برایم جالب است را با بقیه به اشتراک بگذارم. البته پیشنهاد می‌کنم خودتان کتاب را کامل بخوانید و مخصوصاً استدلال‌های عقلی و نقلی‌اش را ببینید. چون از روی نسخه‌ی الکترونیکی کتاب را می‌خواندم متأسفانه شماره‌ی صفحه را نمی‌توانم ذکر کنم. قسمت‌هایی که از نظر خودم مهم بوده را ضخیم کرده‌ام.

 

«پس از تشریع قانون بایستى قوه مجریه‏اى به وجود آید. قوه مجریه است که قوانین و احکام دادگاهها را اجرا مى‏کند؛ و ثمره قوانین و احکام عادلانه دادگاهها را عاید مردم مى‏سازد. به همین جهت، اسلام همان طور که قانونگذارى کرده، قوه مجریه هم قرار داده است. ولىّ امر متصدى قوه مجریه هم هست.»

 

«هرگاه خمسِ درآمد کشورهاى اسلام، یا تمام دنیا را- اگر تحت نظام اسلام درآید- حساب کنیم، معلوم مى‏شود منظور از وضع چنین مالیاتى فقط رفع احتیاج سید و روحانى نیست؛ بلکه قضیه مهمتر از اینهاست. منظور رفع نیاز مالى تشکیلات بزرگ حکومتى است. اگر حکومت اسلامى تحقق پیدا کند، باید با همین مالیاتهایى که داریم، یعنى خمس و زکات- که البته مالیات اخیر زیاد نیست- جزیه و خراجات (یا مالیات بر اراضى ملى کشاورزى) اداره شود.

سادات کى به چنین بودجه‏اى احتیاج دارند؟ خمسِ درآمد بازار بغداد براى سادات و تمام حوزه‏هاى علمیه و تمام فقراى مسلمین کافى است تا چه رسد به بازار تهران و بازار اسلامبول و بازار قاهره و دیگر بازارها. تعیین بودجه‏اى به این هنگفتى دلالت دارد بر اینکه منظور تشکیل حکومت و اداره کشور است. براى عمده حوایج مردم و انجام خدمات عمومى، اعم از بهداشتى و فرهنگى و دفاعى و عمرانى، قرار داده شده است.»

 

«حکومت اسلامى هیچ یک از انواع طرز حکومتهاى موجود نیست. مثلًا استبدادى‏ نیست، که رئیس دولت مستبد و خودرأى باشد؛ مال و جان مردم را به بازى بگیرد و در آن به دلخواه دخل و تصرف کند؛ هر کس را اراده‏اش تعلق گرفت بکشد، و هر کس را خواست انعام کند، و به هر که خواست تیول بدهد و املاک و اموال ملت را به این و آن ببخشد. رسول اکرم (ص) و حضرت امیر المؤمنین (ع) و سایر خلفا هم چنین اختیاراتى نداشتند. حکومت اسلامى نه استبدادى است و نه مطلقه؛ بلکه مشروطه است. البته نه مشروطه‏ به معناى متعارف فعلى آن که تصویب قوانین تابع آراى اشخاص و اکثریت باشد. مشروطه از این جهت که حکومت کنندگان در اجرا و اداره مقید به یک مجموعه شرط هستند که در قرآن کریم و سنت رسول اکرم (ص) معین گشته است. مجموعه شرط همان احکام و قوانین اسلام است که باید رعایت و اجرا شود. از این جهت حکومت اسلامى حکومت قانون الهى بر مردم است.

فرق اساسى حکومت اسلامى با حکومتهاى مشروطه سلطنتى و جمهورى در همین است: در اینکه نمایندگان مردم، یا شاه، در این گونه رژیمها به قانونگذارى مى‏پردازند؛ در صورتى که قدرت مقننه و اختیار تشریع در اسلام به خداوند متعال اختصاص یافته است. شارع مقدس اسلام یگانه قدرت مقننه است. هیچ کس حق قانونگذارى ندارد؛ و هیچ قانونى جز حکم شارع را نمى‏توان به مورد اجرا گذاشت. به همین سبب، در حکومت اسلامى به جاى مجلس قانونگذارى، که یکى از سه دسته حکومت کنندگان را تشکیل مى‏دهد، مجلس برنامه‏ریزى وجود دارد که براى وزارتخانه‏هاى مختلف در پرتو احکام اسلام برنامه ترتیب مى‏دهد؛ و با این برنامه‏ها کیفیت انجام خدمات عمومى را در سراسر کشور تعیین مى‏کند.»

 

«مملکت به خاطر این ریخت و پاشها و اختلاسها محتاج شده است؛ و گر نه نفت ما کم است؟ یا ذخایر و معادن نداریم؟ همه چیز داریم، لکن این مفتخوریها و اختلاسها و گشادبازیهایى که به حساب مردم و از خزانه عمومى مى‏شود مملکت را بیچاره کرده است. اگر اینها نبود، احتیاج پیدا نمى‏کرد که از اینجا راه بیفتد برود امریکا، در برابر میز آن مردک (رئیس جمهور امریکا) گردن کج کند که مثلًا به ما کمک کنید.

از طرف دیگر، تشکیلات ادارى زاید و طرز اداره توأم با پرونده‏سازى و کاغذباز که از اسلام بیگانه است، خرجهایى بر بودجه مملکت تحمیل مى‏کند که از خرجهاى حرام نوع اول کمتر نیست. این سیستم ادارى از اسلام بعید است. این تشریفات زاید که براى مردم جز خرج و زحمت و معطلى چیزى ندارد از اسلام نیست. مثلًا آن طرزى که اسلام براى احقاق حقوق و حل و فصل دعاوى و اجراى حدود و قانون جزا تعیین کرده است بسیار ساده و عملى و سریع است. آن وقت که آیین دادرسى اسلام معمول بود، قاضى شرع در یک شهر با دو سه نفر مأمور اجرا و یک قلم و دوات فصل خصومات مى‏کرد، و مردم را به سراغ کار و زندگى مى‏فرستاد. اما حالا این تشکیلات ادارى دادگسترى و تشریفات آن خدا مى‏داند چقدر زیاد است. و تازه هیچ کارى هم از پیش نمى‏برد.»

 

«وقتى مى‏گوییم ولایتى را که رسول اکرم (ص) و ائمه (ع) داشتند، بعد از غیبت، فقیه عادل دارد، براى هیچ کس این توهم نباید پیدا شود که مقام فقها همان مقام ائمه (ع) و رسول اکرم (ص) است. زیرا اینجا صحبت از مقام نیست؛ بلکه صحبت از وظیفه است.

ولایت، یعنى حکومت و اداره کشور و اجراى قوانین شرع مقدس، یک وظیفه سنگین و مهم است؛ نه اینکه براى کسى شأن و مقام غیر عادى به وجود بیاورد و او را از حد انسان عادى بالاتر ببرد. به عبارت دیگر، ولایت مورد بحث، یعنى حکومت و اجرا و اداره، بر خلاف تصورى که خیلى از افراد دارند، امتیاز نیست بلکه وظیفه‏اى خطیر است.

ولایت فقیه از امور اعتبارى عقلایی است و واقعیتى جز جعل ندارد؛ مانند جعل (قرار دادن و تعیین) قیّم براى صغار. قیّم ملت با قیّم صغار از لحاظ وظیفه و موقعیت هیچ فرقى ندارد. مثل این است که امام (ع) کسى را براى حضانت، حکومت، یا منصبى از مناصب، تعیین کند. در این موارد معقول نیست که رسول اکرم (ص) و امام با فقیه فرق داشته باشد.»

 

«حاکم حجاز کجا تحصیل کرده و چه تحصیل کرده است؟ رضا خان اصلًا سواد نداشت، و سرباز بیسوادى بیش نبود! در تاریخ نیز چنین بوده است: بسیارى از حکام خودسر و مسلط از لیاقت اداره جامعه و تدبیر ملت و علم و فضیلت بى‏بهره بوده‏اند. هارون الرشید یا دیگران، که بر کشور بزرگى حکومت مى‏کردند، چه تحصیل کرده بودند؟ تحصیلات و داشتن علوم و تخصص در فنون براى برنامه و براى کارهاى اجرایى و ادارى لازم است، که ما هم از وجود این نوع اشخاص استفاده مى‏کنیم. آنچه مربوط به نظارت و اداره عالیه کشور و بسط عدالت بین مردم و برقرارى روابط عادلانه میان مردم مى‏باشد، همان است که فقیه تحصیل کرده است.

آنچه براى حفظ آزادى ملى و استقلال لازم است، همان است که فقیه دارد. این فقیه است که زیر بار دیگران و تحت نفوذ اجانب نمى‏رود؛ و تا پاى جان از حقوق ملت و از آزادى و استقلال و تمامیت ارضى وطن اسلام دفاع مى‏کند. فقیه است که به چپ و راست انحراف پیدا نمى‏کند.» 

۱۱ نظر ۰۶ آبان ۹۷

اواسط فیلم گرگ وال‌استریت است. تا ایجا دیده‌ایم که جردن بلفرت با چه حقّه‌بازی‌هایی پولدار شده و چطور چرخ زمانه به مرادش می‌گردد. حالا دو نفر مأمور اف‌بی‌آی آمده‌اند روی کشتیِ تفریحیِ بلفرت تا او را بازجویی کنند. دو تا دخترِ زیبا، روی عرشه هستند که بلفرت آن‌ها را می‌فرستد پی کارشان. مأمور دنهام، که می‌داند کاسه‌ای زیر نیم‌کاسه‌ی بلفرت است ولی هنوز مدارک کافی برای دادگاهی کردنش ندارد، سر صحبت را باز می‌کند و پس از مدتی، بلفرت خیلی زیرکانه و در لفافه به مأمور دنهام پیشنهاد رشوه می‌دهد. دنهام مأمور وظیفه‌شناس و قابل اعتمادی است. معلوم است که قبول نمی‌کند و در نتیجه، بلفرت هر دو مأمور را با این جمله از کشتی‌اش بیرون می‌اندازد: «برگشتنی، مترو سواری به طرف خونه، پیشِ زنانِ زشتِ بدبختتون خوش بگذره.»

آخر فیلم است. در سکانس قبلی بلفرت و مأمور دنهام را در دادگاه دیده‌ایم و قاضی به‌دلیل همکاری بلفرت با نهادهای اطلاعاتی و امنیتی، بلفرت را فقط محکوم به ۳۶ ماه زندان کرده. سکانس بعد، روز بعد را نشان می‌دهد که مأمور دنهام در مترو ایستاده و دارد روزنامه‌ای با تیتر محکومیت بلفرت را می‌خواند. سکانس بعدتر، خودروی متهم‌بر را نشان می‌دهد که دارد بلفرت را به‌سمت زندان می‌برد.

من منظور اسکورسیزی از این فیلم را اینطور می‌فهمم: آدم‌های بد زندگی‌شان بالا و پایین زیاد دارد. روزی روی عرشه‌ی کشتی تفریحی‌شان در کنار دخترکان زیبارو غنوده‌اند و دیگر روز، دست و پا بسته به حبسشان کشیده‌اند. متروسواری ولی سرنوشت محتوم آدم‌های خوب است!

 

پی‌نوشت: حالا من زیاد نخواستم روی قسمت زنانِ زشت و زیبا مانور بدهم، ولی اگر علاقه‌مند بودید می‌توانید خودتان حدیث مفصلش را از این مجمل بخوانید.

۱ نظر ۰۲ آبان ۹۷

اگر من یک آدم چهل ساله باشم، آسمان‌جُل، بی‌خاصیت، بی‌هنر، بد عهد، ورشکسته‌ی مالی و اخلاقی، عاجز از شب کردنِ روز بدون مکافات و مشکلات، و گرفتار در انواع بحران‌های تصور پذیر و تصور ناپذیر، در حالی که پل‌های پشت سرم خراب شده و حنایم دیگر پیش احدی رنگی نداشته باشد، به‌علاوه، بوی گند دروغ و تزویرم عالم را پر کرده باشد، دوستانم از اطرافم پراکنده شده و مشتی کفتار در انتظار کلّه‌پا شدنم دورم را گرفته باشند و بعد، حالا همین من بیایم با کلمات «پیشرفت» و «تعالی» جمله‌سازی کنم و کاغذ سیاه کنم که من می‌خواهم پنجاه سال دیگر فلک را سقف بشکافم و طرحی نو در اندازم، سزاوارتر است که به حالم بخندند یا بگریند؟

۰ نظر ۲۴ مهر ۹۷

هیچ‌وقت نپرسیدی که روزهای بی‌تو چگونه گذشت، و خوب شد نپرسیدی. نمی‌توانستم به این راحتی‌ها جوابت دهم. نمی‌توانستم بگویم سخت گذشت که اهل دروغ گفتن نبودم. مبادا خیال کنی که آسان بود! نه، سخت بود ولی سخت نگذشت. اصلاً نگذشت. هرچه عقربه‌های ساعت تکان و هرچه صفحه‌های تقویم ورق خورد چیزی ته دلم ماند و تکان نخورد.

روزهای اوّل خوش‌خیالانه به خود تسلّی می‌گفتم که «این نیز بگذرد.» این امّا نگذشت. با تمام هیبتش همان‌جا که بود ایستاد و من کنار دستش به دیواری تکیه زدم و همراهش انتظار کشیدم. انتظارِ نمی‌دانم چه‌ای که بیاید مرا از دستش نجات دهد و آن نمی‌دانم چه نمی‌آمد، همان‌طور که تو نمی‌آمدی.

از آن روزی که رفته‌ای روزی نیست که به یادت شب نشود و شبی نیست که بی آرزویت سحر نگردد. روزها و شب‌ها و خواب‌ها و بیداری‌ها می‌گذرند، این امّا نمی‌گذرد: این اینِ لعنتیِ لجوجِ بی‌کار یک وجب از سر جایش نمی‌جنبد.

آن روزها که نبودی، من به این عادت کردم. به بودنش، به پایداری و وفاداری‌اش. این از آن‌ها نبود. هرچند جثه‌ی بزرگش فضای تنگ دلم را تنگ‌تر می‌کرد ولی در سینه‌ام نگهش داشتم. حالا گاهی حتی شب‌ها برایم لالایی می‌خواند. این همان دوست داشتنت است. دوست داشتنی که هر چه کردم فراموش نشد. همه چیز گذشت، این امّا نگذشت.

دوست داشتنت را دوست دارم. می‌ارزد دلبسته‌اش شوم. این را دیگر کسی نمی‌تواند از چنگم در آورد، حتی تو. تو می‌توانی بروی، می‌توانی نباشی، می‌توانی رهایم کنی ولی نمی‌توانی دوست داشتنت را از من بگیری. نرودا می‌گفت: «هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه» و من می‌گویم: «هوا را از من بگیر، خنده‌ات را هم بگیر، دوست داشتنت را نمی‌توانی.» و اگر نمی‌دانی بدان، در همین دوست داشتنت همه چیز هست. هوا هست، خنده‌ات هم هست، که در «دوست داشتنت» تو هستی؛ لااقل به‌قدر یک ضمیر متصل که به «دوست داشتن» چسبیده. این را دیگر نمی‌توانی از من بگیری.

 

نسخه‌ی ناقص

 

پی‌نوشت یک: دست و دلم به نوشتن نمی‌رود ولی این سکوت را هم دوست ندارم. متن را در تاریخ ۱۵ مرداد ۹۵ نوشته بودم.

پی‌نوشت دو: خیلی وقت است که این رفته. انگار حق با سعدی بود: «بیرون نمی‌توان کرد الّا به روزگاران.»

۵ نظر ۰۵ مهر ۹۷

در تاریخ جهانگشای جوینی نقل شده هنگامی که چنگیزخان بخارا را فتح کرد، بر بزرگان شهر بسیار سخت گرفت و مقدساتشان را اهانت کرد*. در این حالت، مولانا امامزاده در پاسخ به امیرامام جلال الدین که از او پرسیده بود: «مولانا چه حالت است اینکه میبینم؟...» میگوید: «خاموش باش! باد بینیازی خداوند است که میوزد. سامان سخن گفتن نیست!»

اگرچه درست معلومم نیست بادی که امروز بر ملک ما میوزد، جزو کدامیک از بادهای خداوند است، روشن این است که ما همچون امیرامام جلال الدین کلامی را درخور گفته شدن نمییابیم که سامان سخن گفتن نیست.

«هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفس‌ها ابر، دل‌ها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقفِ آسمان کوتاه

غبارآلوده مهر و ماه

زمستان است.»

 

* «انبارها که در شهر بود گشاده کردند و غله میکشیدند و صنادیق مصاحف به میان صحن مسجد میآوردند و مصاحف را در دست و پای میانداخت و صندوقها را آخور اسبان میساخت و کاسات نبیذ پیاپی کرده و مغنیات شهری را حاضر آورده تا سماع و رقص میکردند و مغولان، بر اصول غنای خویش، آوازها برکشیده. و ائمه و مشایخ و سادات و مجتهدان عصر بر طویله آخورسالاران به محافظت ستوران قیام نموده و امتثال حکم آن قوم را التزام کرده. بعد از یک دو ساعت چنگیزخان بر عزیمت مراجعت با بارگاه برخاست و جماعتی که آنجا بودند روان میشدند و اوراق قرآن در میان قاذورات لگدکوب اقدام و قوایم گشته... .»

۰ نظر ۱۲ مرداد ۹۷

رقص و رقصیدن همیشه برایم مسألهزا بوده. بهعنوان کسی که در خانوادهای متدیّن و متشرّع بهدنیا آمده و رشد کرده، در زمان کودکی تنها مواجهام با این پدیده، جشنهای عروسی و تولّد اقوام و خویشان بود. در خانهی ما نه هیچوقت کسی میرقصید، نه جلسهای برگزار میشد که در آن کسی برقصد، و نه حتی دستگاه ویدئویی داشتیم که بشود رقص دیگران را در قالب «شو» های آن زمان تماشا کرد.

یادم میآید اوّلین باری که با رقص مواجه شدم در یک مجلس عروسی بود. من سنم خیلی کم بود و در قسمت زنانه کنار مادرم نشسته بودم. خانمی آن وسط داشت میرقصید و رقص خاصی هم داشت؛ یک دستش را به کمرش میزد و دست دیگر را با زاویهای برابر با دستِ به کمر زده شده به سرش میزد و بعد جای دو دستش را با عوض میکرد. من که خیلی تعجب کرده بودم از مادرم پرسیدم که «چرا اینطوری میکنه؟» و مادرم که هیچ دوست نداشت من چنین صحنههایی را ببینم، با طعنهای به غیظ آمیخته جواب داد که «میخواد بگه من هم بلدم!»

دانشگاه که رفتم و از خانواده که جدا شدم تازه فهمیدم رقص چه نقش مهمی در زندگی بعضی آدمها دارد. ساکنان بعضی از اتاقهای مجاور در خوابگاه اگر هر شب نمیرقصیدند، شبشان صبح نمیشد. در دانشگاه، در هر مراسمی و به هر بهانهای بچهها میرقصیدند و من هاج و واج نگاهشان میکرم که خب چرا؟!

بیشتر از خودِ رقص، مناسکی که حول آن پدید آمده برایم جذاب و عجیب است. بعضی از کسانی که رقصندههای خوبی هستند، در ابتدای مراسمها گوشهای مینشینند و تمایلی به رقصیدن نشان نمیدهند؛ حداکثر دست میزنند. بعد صاحب مجلس یا یکی از دوستانش میآید و آن شخص را دعوت به رقصیدن میکند که غالباً در دفعات اوّل استنکاف میشود. خلاصه، اصرار زیاد و زیادتر میشود تا جایی که حتی با توسّل به زور آن شخص را بلند میکنند و به وسط مجلس رقص میآورند. ناگهان میبینی همان کسی که تا چند ثانیه پیش بهانه میآورد که بلد نیستم یا خستهام، قریب به یک ساعت، بیوقفه و با مهارت کامل میرقصد و حتی حالا خود او، دیگران را برای رقصیدن، بهزور بلند میکند و به «وسط» میآورد.

سال آخر دوران کارشناسی، با همکلاسیها اردو رفتیم و چنانکه در اردوهای دانشجویی معمول است، از لحظهای که اتوبوس حرکت کرد، دوستان خواندن و دست زدن و رقصیدن را شروع کردند. مدتی که گذشت، گیر دادند که «مهدی تو هم باید برقصی.» هرچه اصرار کردم که بلد نیستم، بیشتر متمایل میشدند که من را برای رقصیدن به وسط اتوبوس بیاورند، به این خیال که دارم تعارف رقاصانه انجام میدهم. در نهایت چند نفری دستم را گرفتند و بلندم کردند. من هم از سر ناچاری چند تایی شلنگ تخته انداختم که خودشان گفتند «تو رو خدا بشین!»

به فاصلهی چند ماه بعد، این بار با همشهریها اردو رفتیم. دوباره در اتوبوس بساط رقص برپا بود و من هم مثل همیشه داشتم نگاهشان میکردم. یکی از دوستان آمد کنار دستم نشست و چون میدانست فلسفه خواندن را دوست دارم، بهشوخی پرسید: «مهدی فلسفهی رقصیدن چیه؟» من هم که آن موقع داشتم یک کتاب روانشناسی میخواندم جواب دادم که «نمیدونم، ولی فروید میگه رقصیدن نحوهای از بروز غریزهی جنسیِ سرکوبشده است!» دوست گرامی ما سرخ شد و تا به مقصد رسیدیم از روی صندلیاش تکان نخورد.

گذشت و گذشت، شبی داشتم از درِ ولیعصرِ دانشگاه امیرکبیر بیرون میآمدم. چسبیده به دانشگاه یک سیدی فروشی بود که همیشه آهنگی پخش میکرد. آن شب و آن لحظه «سخن عشق» را گذاشته بود. برایم ناممکن است که بگویم چقدر این تصنیف را دوست دارم. چند ماهی بود که گوشش نداده بودم. به خودم که آمدم دیدم جلوی در دانشگاه و در پیادهروی خیابان ولیعصر دستانم را از هم باز کردهام و دارم میرقصم. کاملاً بیاختیار.

۵ نظر ۱۸ تیر ۹۷