«ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
که اندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو»
«ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین
که اندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو»
متأسفانه هیچوقت نشد که خانم پوران شریعت رضوی را از نزدیک ببینم، ولی از دور کمابیش فعالیتهایش را دنبال میکردم. یکی از محوریترین کارهایش، دفاع از همسر فقیدش بود. میخواست چهرهای دیگر از شریعتی نشانمان دهد و بگوید شما او را اشتباه میشناسید. نوشتن طرحی از یک زندگی را هم من اینطور میفهمم. متأسفانه دفاعیات او و فرزندانش از شریعتی، آنقدرها هم کارگر نیفتاد و خیلیها هنوز شریعتی را متهم ردیف اوّل وضع موجود میدیدند.
مرگ خانم شریعت رضوی، راه ندادن تابوتش به حسینیهی ارشاد، و نمازخواندن عزاداران بر پیکرش در خیابان، آخرین و قویترین دفاعیهی او بود به نفع برائت همسرش. از این به بعد، دیگر نمیتوان جمهوری اسلامی را به اسم «معلم انقلاب» نوشت.
افزایش شدید قیمت گوشت قرمز، بسیاری از خانوادهها را بهلحاظ اقتصادی در تنگنا قرار داده. فارغ از اینکه دولت باید در این موضوع چهکار بکند یا نکند (که به من ربطی ندارد) پیشنهاد میکنم به سمت استفاده از رژیمهای غذایی گیاهخوارانه یا نیمهگیاهخوارانه حرکت کنیم. از بسیاری جهات، سالمتر، اخلاقیتر، و مقرونبهصرفهتر است.
تا دستِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه میبایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا میبایدم گذشت
تا بگذرم. ...
تو باد و شکوفه و میوهیی، ای همهی فصولِ من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم.
—احمد شاملو
باد دارد زوزه میکشد. با چمنهای بلندِ مرتع همان میکند که انگشتانم با گیسوانت. ابرها با ما بازیشان گرفته؛ تکهتکه در مقابل خورشید رژه میروند. آفتاب هر از چند لحظه، روی صورتت میرقصد. تو میخندی و خورشید، از شرم، دوباره پشت ابرها قایم میشود.
نشستهایم لب رود. من و توایم تنها، و آوای وزینِ به پارهسنگ خوردنِ آب. گهگاه هم صدای همهمهی گنجشکهای درختِ نارونِ بالای سرمان. ساکت ماندهایم؛ واژههای بیکفایت رفتهاند و از همیشه رهاتریم.
نگاهت میکنم. باور نمیکنم که تو را نگاه میکنم. میخواهم زمان را از حرکت نگه دارم. نه، نباید بگذارم که ثانیهها بگذرند. نباید فرصتِ با تو بودن از دستم برود. چنگ انداختهام به صورت زمان. میخواهم این لحظه را جاودان کنم. باز نگاهت میکنم ... به خود که میآیم، زمان از دستم گریخته.
- هیچ میدانی که نمیشود دوبار در این رود پا گذاشت؟
سکوت را شکستهام. خیره خیره آب را نگاه میکنی و میگویی: «میشود».
- چطور میشود؟!
- اگر با آب بروی، اگر غرق شوی، میشود.
نگاهت میکنم. میخندی ... نفسم را حبس میکنم و فرو میروم.
یک مجری یا گزارشگر قابل قبول در یک تلویزیون فارسی زبان، لابد باید صلاحیتهای مختلفی را احراز کرده باشد—پیش از هرچیزی در درست فارسی حرف زدن. بلغور کردن واژهها و اصطلاحهای انگلیسی هنگام فارسی صحبت کردن، نشاندهندهی عدم تسلط صحبتکننده به زبان فارسی است، و اگر این صحبتکننده یک مجری یا گزارشگر تلویزیونی با دهها میلیون مخاطب فارسیزبان باشد، بسیار غیر حرفهای و حتی شرمآور است. ای کاش در بنگاه بانگ و رنگ، کسانی میبودند که لااقل به اندازهی حساسیتشان نسبت به نشان داده شدن زنان ایرانیِ حاضر در ورزشگاههای امارات، به زبان فارسی هم حساس باشند. میلیاردها تومان بودجهای را که فرهنگستان زبان و ادب فارسی، بنیاد سعدی و مؤسسات مشابه، سالانه از بیتالمال میگیرند، یک گزارش فوتبالِ احمدی و یک اجرای میثاقی دود میکند و به هوا میفرستد.
* ترکان پارسیگو بخشندگان عمرند
ساقی بشارتی ده پیران پارسا را (حافظ)
برای ساختن یک فیلم آخرالزمانی، بهترین لوکیشن تهران است. آسمان به ندرت پیدا میشود، که یعنی نه خبری از خدا هست و نه امید به دست رحمتی که از جایی برسد، برای نجات. همهجور آدمیزاد در هم دارند وول میخورند. هرجا چشم میاندازی آدم است که روی هم تلنبار شده. روزها بیمعنی، روی دور تند؛ شبها بیمعنیتر. لبخند جیرهبندی شده؛ کسی لبخند نمیزند. صدای فریاد ولی فراوان است. چندباری لازم است فیلم، مردی را نشان دهد که تا کمر در سطل زباله فرو رفته. گهگداری هم دستفروشان و گدایان، که یکی دست ندارد، دیگری پا ندارد، آن یکی نصف صورتش نیست. و دریغ از کسی که به آنها نگاه کند. عابران فقط عبور میکنند.
از مترویش نباید به سادگی گذشت. لااقل نصف فیلم باید همینجا فیلمبرداری شود. قطار که میرسد مثل این است که با چکش به فولاد میکوبند. یکجور مارش جنگی باشد انگار. همهچیز به خشنترین و بیروحترین شکل ممکن؛ یادآورِ برج سارامون و کارگرانش در ارباب حلقههای پیتر جکسن. گویندهی مترو با مکانیکیترین صدای ممکن تذکر میدهد که «با استفاده از تابلوهای راهنما مسیر حرکت خود را تعیین کنید.» آدمها از قطار پیاده که میشوند میدوند. خیلیها دیرشان نشده، حتی کاری آن بیرون ندارند، ولی میدوند. تصویرِ عینیِ روز قیامت: «روزى که شتابان از قبرها بیرون میآیند، چنان که گویى به سوى نشانهایى نصبشده مىدوند.»* قطار که میخواهد حرکت کند، چندباری صدای فس فس میدهد، مثل گاومیشی که میخواهد حمله کند. داخل واگن، آدمها یکیدرمیان در حال چرت زدناند. برای یک فیلم آخرالزمانی چه بهتر از جایی که خیلی از آدمها فراغت خوابیدن را هم از دست دادهاند؟
* ترجمهی قرائتی از معارج: ۴۳.
یَوْمَ یَخْرُجُونَ مِنَ الْأَجْدَاثِ سِرَاعًا کَأَنَّهُمْ إِلَىٰ نُصُبٍ یُوفِضُونَ
یکی از آرزوهای بهسرنیامده و رؤیاهای بربادرفتهام این بود: چندتایی گوسفند داشته باشم که، جایی بی این همه آدمیزاد، رهایشان کنم بچرند و خودم هم در کنارشان بچرم. زندگی اگر خوبیای داشته باشد باید به همین سادگیاش باشد—که چندتایی گوسفند را بچرانی و با آنها مشغول شوی. آن وسط، حوصله اگر داشتی، شعری بخوانی یا اصلاً گاهی بزنی زیر آواز. چه چیز در آن زندگی کم بود که پدرانمان ازش دست کشیدند و دچار پیچیدگی شهرنشینیمان کردند؟ کدام چیز پیچیدهی خوب را سراغ دارید؟ حتی زلف پرپیچوخم یار هم که شعرا مدام به آن چنگ زدهاند، به خاطر سادگیاش زیباست. سادگی اسم رمز همهی چیزهای خوب است.
ره میخانه و مسجد کدام است
که هر دو بر من مسکین حرام است
نه در مسجد گذارندم که رند است
نه در میخانه کاین خمّار خام است
میان مسجد و میخانه راهیست
بجویید ای عزیزان کاین کدام است (عطار)
اینکه آدمهای درمیانمانده تکلیفشان را با خودشان نمیدانند یک حرف است، و اینکه دیگران تکلیفشان را با آنها نمیدانند حرفی دیگر. بلاتکلیف بودن یک درد است و بلاتکلیف گذاشتن دردی مضاعف.
پاسبانِ حرمِ دل شدهام شب همه شب
تا در این پرده جز اندیشهی او نگذارم (حافظ)
اینطور خیال میکنم که «اندیشهی او» اگر واقعاً اندیشهی او باشد، چنان فضای دل را پر میکند که «جز اندیشهی او»، اگر بخواهد هم نمیتواند وارد «حرم دل» شود. سعدی گفته:
چنان فراخ نشستهاست یار در دلِ تنگ
که بیش زحمت اغیار در نمیگنجد.
مخاطبم در این یادداشت، کسانی که خوشخیالانه مشکل کشور را عمرو و زید میدانند و گمان میکنند با روی کار آمدنِ فلانی به جای بهمانی، مملکت گلستان میشود، نیست. مخاطبم کسانیاند که در مقاطع مختلف تاریخ زندگیشان، به امیدِ بهبود، دل به اصحاب سیاست بسته بودند و هر بار امیدشان نقش بر آب شد. کسانی که روزگاری در میان سیاسیون به دنبال منجی میگشتند، که بیاید همهچیزمان را درست کند، و هر بار به این خیال رأیی در صندوق انداختند و چندی بعد با خود زمزمه کردند: «نجاتدهنده در گور خفته است». آنهایی که نه فقط به اصلاحطلب و اصولگرا، که حتی به تمام شدن ماجرا هم نمیتوانند امید زیادی داشته باشند. آنهایی که منظرهی پیش چشمشان آخرِ کوچهی بنبست است و انسداد را با گوشت و خون خود لمس میکنند.
جمع بزرگی از مردم ایران در این میاناند. از آن شورها و امیدها جز فسردگی، رخوت و بیعملی زاده نشد. به نام دین و تحتِ حکومت دینی، خدا، معنویت و اخلاق را از چنگ بسیاریمان درآوردند و به معنایِ واقعیِ کلمه، بیهمهچیزمان کردند. نه وعدهی نان راست بود و نه وعدهی آزادی؛ از باورهایمان هم چیزی نماند. ناگزیر از این بیپناهی، به افسردگی پناه آوردهایم.
میخواهم نسخهای برای درمان این افسردگی بدهم: ناامید شدن. باید ناامید شویم. باید ناامید شویم از بدست گرفتنِ قدرت، از تغییرِ از بالا، از هرگونه اصلاح اساسی، بزرگ، و معنادار در کشور. اگر میخواهیم از این ملال و فسردگی خارج شویم، ناچاریم بپذیریم که تا بوده همین بوده و تا هست همین است و قرار نیست این وسط چیزی به میل ما تغییر کند. جامعه راه خودش را میرود؛ ما نمیتوانیم مسیر جامعه را به سمت مقصد مورد نظرمان کج کنیم. افسردگیمان نتیجهی به نتیجه نرسیدنِ انتظاراتمان است. تا وقتی انتظارات بزرگ را در دلمان نکشیم، راهی به رهایی از این افسردگی نخواهیم یافت.
امّا ناامیدی ترسناک است. در شورهزارِ ناامیدی گلِ تردساقهی بهبودی چگونه جوانه بزند؟ جامعهای که امید از آن رفته باشد مستعد خطرناکترین نفرینهاست. خاک چنین کشوری کاملاً آمادهی رشد شجرههای خبیثهی فاشیسم، طالبان و داعش است. لعنتشدگانی که از امید دست شستهاند، چیزی برای از دست دادن ندارند، و دوزخیانی که چیزی برای از دست دادن ندارند، معنایی در بودنشان نمییابند، و کافی است به چنان کسانی معنایی دروغین، در قالب یک ایدئولوژیِ بشارتدهنده نشان دهند تا بیدرنگ دلشان را ببرد و هوش از سرشان برباید. بر مردمانِ ناامید، ضحّاکان حکومت خواهند کرد که از مغزشان بخورند، از خونشان بیاشامند و از جسدشان سنگر بسازند.
حالا که قرار است از تغییر دادن جامعه ناامید شویم، به چه باید پس امید بست؟ اگر دستمان نمیرسد که گریبان حکومت را بگیریم، گریبان که را پس باید گرفت؟ پاسخ این است: گریبان خود! باید از توهم توانایی فاصله گرفته و به بیزوریمان اعتراف کنیم. ردای پیامبرانه، قبای مصلحانه و پالتوی روشنفکرانه بر قامتِ ناسازِ بیاندامِ ما زار میزند. نه به ما وحی میشود و نه کسی ما را مسئول تغییر جامعه قرار داده. نه ما قرار است جامعه را اصلاح کنیم و نه قرار است انقلاب راه بیاندازیم. اگر زورمان به کسی برسد، آن کس خودمان هستیم.
ما یک مسئولیت داریم: در روزگاری که از آسمان بر سرمان سنگ فتنه میبارد خودمان را نگه داریم. بکوشیم با وجود زیستن در میان گرگان، درندهخو نشویم. تلاشمان را بکنیم برای رفتار اخلاقی و برای سلوک معنوی. تلاشمان را بکنیم برای انسان ماندن. شاید در این میان، کسی رفتار و سلوکمان را دید و پسندید و «بغیر السنه» به خوبی دعوت شد.** نه فقط «شناسایی راز گلِ سرخ»، که کار ما تغییر و اصلاح جامعه و حکومت هم نیست. کارِ ما تنها این است که—آنقدری که میتوانیم—خودمان را اصلاح کنیم و اگر زورمان رسید، به نزدیکانمان کمک کنیم. امیدوار باید ماند؛ امیدوار به خود و به تأثیر بسیار اندکی که خواهناخواه بر جامعه خواهد گذاشت. نه امید به شرق و غرب داشته باشیم، نه نظام و اپوزیسیون، نه اصلاحطلب و اصولگرا، نه روشنفکر و روحانی، نه کشوری و لشکری. اگر قرار باشد روزی چیزی در جامعه تغییر کند، از جمع همّت خودهای اصلاحشده خواهد بود.
* ایده، محتوا، و انگیزهی نوشتن این متن، تا حد زیادی، وامدار گفتگو با بعضی از دوستانم در تهران و شیراز است.
** در جامعهی ما هنوز هستند معدود انسانهایی که حاضر به ایثارند؛ از وقت و سرمایهشان میگذارند برای کمک به دیگران. قصد من نه نفی آنهاست و نه کم کردن از ارزش کارشان. امّا توجه کنیم که نسخهی استثناییای که آنها برای خود پیچیدهاند را نمیتوان برای عموم مردم تجویز کرد. ایثار فراتر از وظیفههای اخلاقی و انسانی است و انجامش کار هر کسی نیست.