خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

چطور ناامید شویم و امیدوار بمانیم؟*

پنجشنبه, ۲۲ آذر ۱۳۹۷، ۰۷:۲۸ ب.ظ

مخاطبم در این یادداشت، کسانی که خوش‌خیالانه مشکل کشور را عمرو و زید می‌دانند و گمان می‌کنند با روی کار آمدنِ فلانی به جای بهمانی، مملکت گلستان می‌شود، نیست. مخاطبم کسانی‌اند که در مقاطع مختلف تاریخ زندگی‌شان، به امیدِ بهبود، دل به اصحاب سیاست بسته بودند و هر بار امیدشان نقش بر آب شد. کسانی که روزگاری در میان سیاسیون به دنبال منجی می‌گشتند، که بیاید همه‌چیزمان را درست کند، و هر بار به این خیال رأیی در صندوق انداختند و چندی بعد با خود زمزمه کردند: «نجات‌دهنده در گور خفته است». آنهایی که نه فقط به اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، که حتی به تمام شدن ماجرا هم نمی‌توانند امید زیادی داشته باشند. آنهایی که منظره‌ی پیش چشمشان آخرِ کوچه‌ی بن‌بست است و انسداد را با گوشت و خون خود لمس می‌کنند.

جمع بزرگی از مردم ایران در این میان‌اند. از آن شورها و امیدها جز فسردگی، رخوت و بی‌عملی زاده نشد. به نام دین و تحتِ حکومت دینی، خدا، معنویت و اخلاق را از چنگ بسیاری‌مان درآوردند و به معنایِ واقعیِ کلمه، بی‌همه‌چیزمان کردند. نه وعده‌ی نان راست بود و نه وعده‌ی آزادی؛ از باورهایمان هم چیزی نماند. ناگزیر از این بی‌پناهی، به افسردگی پناه آورده‌ایم.

می‌خواهم نسخه‌ای برای درمان این افسردگی بدهم: ناامید شدن. باید ناامید شویم. باید ناامید شویم از بدست گرفتنِ قدرت، از تغییرِ از بالا، از هرگونه اصلاح اساسی، بزرگ، و معنادار در کشور. اگر می‌خواهیم از این ملال و فسردگی خارج شویم، ناچاریم بپذیریم که تا بوده همین بوده و تا هست همین است و قرار نیست این وسط چیزی به میل ما تغییر کند. جامعه راه خودش را می‌رود؛ ما نمی‌توانیم مسیر جامعه را به سمت مقصد مورد نظرمان کج کنیم. افسردگی‌مان نتیجه‌ی به نتیجه نرسیدنِ انتظاراتمان است. تا وقتی انتظارات بزرگ را در دلمان نکشیم، راهی به رهایی از این افسردگی نخواهیم یافت.

امّا ناامیدی ترسناک است. در شوره‌زارِ ناامیدی گلِ تردساقه‌ی بهبودی چگونه جوانه بزند؟ جامعه‌ای که امید از آن رفته باشد مستعد خطرناک‌ترین نفرین‌هاست. خاک چنین کشوری کاملاً آماده‌ی رشد شجره‌های خبیثه‌ی فاشیسم، طالبان و داعش است. لعنت‌شدگانی که از امید دست شسته‌اند، چیزی برای از دست دادن ندارند، و دوزخیانی که چیزی برای از دست دادن ندارند، معنایی در بودنشان نمی‌یابند، و کافی است به چنان کسانی معنایی دروغین، در قالب یک ایدئولوژیِ بشارت‌دهنده نشان دهند تا بی‌درنگ دلشان را ببرد و هوش از سرشان برباید. بر مردمانِ ناامید، ضحّاکان حکومت خواهند کرد که از مغزشان بخورند، از خونشان بیاشامند و از جسدشان سنگر بسازند.

حالا که قرار است از تغییر دادن جامعه ناامید شویم، به چه باید پس امید بست؟ اگر دستمان نمی‌رسد که گریبان حکومت را بگیریم، گریبان که را پس باید گرفت؟ پاسخ این است: گریبان خود! باید از توهم توانایی فاصله گرفته و به بی‌زوری‌مان اعتراف کنیم. ردای پیامبرانه، قبای مصلحانه و پالتوی روشن‌فکرانه بر قامتِ ناسازِ بی‌اندامِ ما زار می‌زند. نه به ما وحی می‌شود و نه کسی ما را مسئول تغییر جامعه قرار داده. نه ما قرار است جامعه را اصلاح کنیم و نه قرار است انقلاب راه بیاندازیم. اگر زورمان به کسی برسد، آن کس خودمان هستیم.

ما یک مسئولیت داریم: در روزگاری که از آسمان بر سرمان سنگ فتنه می‌بارد خودمان را نگه داریم. بکوشیم با وجود زیستن در میان گرگان، درنده‌خو نشویم. تلاشمان را بکنیم برای رفتار اخلاقی و برای سلوک معنوی. تلاشمان را بکنیم برای انسان ماندن. شاید در این میان، کسی رفتار و سلوکمان را دید و پسندید و «بغیر السنه» به خوبی دعوت شد.** نه فقط «شناسایی راز گلِ سرخ»، که کار ما تغییر و اصلاح جامعه و حکومت هم نیست. کارِ ما تنها این است که—آن‌قدری که می‌توانیم—خودمان را اصلاح کنیم و اگر زورمان رسید، به نزدیکانمان کمک کنیم. امیدوار باید ماند؛ امیدوار به خود و به تأثیر بسیار اندکی که خواه‌ناخواه بر جامعه خواهد گذاشت. نه امید به شرق و غرب داشته باشیم، نه نظام و اپوزیسیون، نه اصلاح‌طلب و اصول‌گرا، نه روشن‌فکر و روحانی، نه کشوری و لشکری. اگر قرار باشد روزی چیزی در جامعه تغییر کند، از جمع همّت خودهای اصلاح‌شده خواهد بود.

 

* ایده، محتوا، و انگیزه‌ی نوشتن این متن، تا حد زیادی، وامدار گفتگو با بعضی از دوستانم در تهران و شیراز است.

** در جامعه‌ی ما هنوز هستند معدود انسان‌هایی که حاضر به ایثارند؛ از وقت و سرمایه‌شان می‌گذارند برای کمک به دیگران. قصد من نه نفی آنهاست و نه کم کردن از ارزش کارشان. امّا توجه کنیم که نسخه‌ی استثنایی‌ای که آنها برای خود پیچیده‌اند را نمی‌توان برای عموم مردم تجویز کرد. ایثار فراتر از وظیفه‌های اخلاقی و انسانی است و  انجامش کار هر کسی نیست.

۹۷/۰۹/۲۲

نظرات  (۲)

از بی‌همه‌چیز‌شده‌ی ناامید و افسرده هم طلب اقدام و عمل به مسئولیت کردن هم حکایتیه!  گرفتاری به سکون و اعتیاد به رخوت معلول این بی‌همه‌چیز شدنیه که گفتید. اما قبول دارم که تنها راهه، یه راه سخت. همون جهاد اکبره
پاسخ:
بله زورمان به خصمِ برون نمی‌رسد، باید گریبان خصمِ درون را بگیریم.
قبلاً هم این متنت رو خوندم و خودم رو مخاطبش دیدم و خواستم کامنت بذارم. کلیت متن حس خوشایندی رو به من داد. تکّه آخرش برام برانگیزاننده فکر کردن به امید و ناامیدی بود. چند متن دوست داشتم بنویسم. یکیش مقایسه جورهای مختلف دعوت به امید بود؛ حالا بدون اینکه بخوام مانیفستی رو نسبت بدم به شاعری؛ صرفاً با تکیه بر یک بیت:
مثلاً امید حافظی: هان مشو نومید چون واقف نه‌ای از سر غیب/ هست در این پرده بازی‌های پنهان غم‌مخور
یا امید سعدیانه: عمری دگر بباید بعد از وفات ما را/ کاین عمر طی نمودیم اندر امیدواری
یا سایهٔ امید: بسان رود که در نشیب دره سر به کوه می‌زند رونده باش/ امید هیچ معجری ز مرده نیست زنده باش
یا شکوه یأس فروغ: فروغ توی شعر «آیه‌های زمینی» که من این چندوقت خیلی می‌خونمش از اول شعر شروع می‌کنه به توصیف‌ نابودی جامعه و تاریخ و فرهنگ و هرچیز. توصیف یک جهان زوال یافته. آخرش انگار خطاب به خودش جور تموم می‌کنه:
آه ای صدای زندانی
آیا شکوه یأس تو هرگز 
از هیچ سوی این شب دیجور
نقبی به سوی نور نخواهد
آه ای صدای زندانی
ای آخرین صدای صداها

احتمالاً چیزی از م.امید هم بود و دوست داشتم در مورد شیوه امیدوار کردن تو هم بگم و از این بگم که اساساً چه چیزهایی می‌تونن منشأ امید باشند؟ یا مخاطب پیام امید کدوم وجه وجود آدمیزاده. اینکه آدم با عقلش امیدوار میشه یا با عواطفش. حالا الآن این مطلب ناقص رو نوشتم که لااقل خاطره متن ننوشته فراموش نشه. دیگه معلوم نیست کی ببینیمت.
پاسخ:

از دیدن اسامی بزرگانی که پشت هم ردیف کرده‌ای «هم تازه‌رویم، هم خجل». یک بار کاش بشود بنشینیم سر فرصت درباره‌ی امید در نظر این شعرا حرف بزنیم. مثلاً سعدی، من هرچه خوانده‌ام به نظرم آمده که این بشر در عمرش ناامید نشده! حتی آن غزل‌هایش که بوی ناامیدی می‌دهد آخرش یک جایی امیدواری می‌زند بیرون. ولی حافظ مثلاً این‌طور نیست. بگذریم و بماند برای همان دیدار حضوری.

خواستم بگویم آن نوع امیدواری‌ای که خواسته‌ام در این متن به مخاطبم بدهم، خیلی نزدیک است به این بیت شفیعی کدکنی:

ز برون کسی نیاید چو به یاری تو اینجا

تو ز خویش‌تن برون‌آ سپه تتار بشکن.

 

ممنون برای این کامنت. برایم امید‌بخش بود.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی