خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

معادِ اهلِ صفا

پنجشنبه, ۶ شهریور ۱۳۹۹، ۰۸:۰۷ ق.ظ

طی چند ماه اخیر، با دوست عزیزی مقاله‌های قرائت نبوی از جهان نوشته‌ی محمد مجتهد شبستری را می‌خواندیم و درباره‌شان صحبت می‌کردیم. فارغ از موافقت یا مخالفت با مدعیات نویسنده، خواندن این مقالات می‌تواند برای هر کسی افق‌گشا باشد، چنانکه پس از خواندن این مقالات، فهمی سراسر بدیع از پدیده‌ی وحی و متعاقب آن از توحید، نبوّت، و معاد برایش ممکن و معنادار شود.

هرچند در این مقالات خیلی کم از معاد سخن گفته می‌شود ولی اشاره‌ای از مجتهد شبستری درباره‌ی «قیامت در همین لحظه» هفته‌هاست مرا به خود وانگذاشته. سخن شبستری را بخوانیم:

پیشتر گفتم که مؤمنان با تلاوت قرآن، ممکن است روایت قرآنی محمد (ص) را تکرار کنند و ممکن است در روند تکرار روایت با «جاودانه شدن روایت» از «اسارت زمان» رها شوند و از فهم خدایی متشخص به حضور الوهیت نامتشخص برسند. اکنون اضافه می کنم که در آن تجربه که زمان و خدای متشخص ناپدید می‌شود، دنیا و آخرت، حشر و قیامت و حساب و کتاب و بهشت و جهنم و صراطِ زمانی و متشخِص پس از دنیا هم ناپدید می‌شود. در آن تجربه، هر لحظۀ قاری قرآن، لحظه حشر و قیامت و حساب و کتاب و بهشت و جهنم …. است. هر لحظه، هم اول و هم وسط و هم آخر است. در آن لحظه فقط «الوهیت» هست و «انسان». (ضمیمه‌ی ۴ بر مقاله‌ی ۱۵)

عمده‌ی تلاش مجتهد شبستری در این مقالات این است که برداشت‌های «متافیزیکی» از مفاهیم دینی را کنار بزند و به‌جایش روی فهمیدن و تجربه کردن تأکید می‌کند. برداشت عمومی از قیامت نزد مؤمنان این است که قیامت در زمانی در آینده رخ خواهد داد. اسمش را می‌گذارم «برداشت متافیزیکی» چون وقتی پای زمان و مکان باز شود پای متافیزیک هم باز شده. اینجا ولی شبستری از امکان تجربه‌ی «قیامت در همین لحظه» سخن می‌گوید؛ از تجربه‌ی قیامتی که همین حالا برپاست، پل صراطی که دائماً بر روی آن راه می‌رویم، و بهشت و جهنمی که پاداش و سزای نیکوکاری و بدکاری است.

این‌چنین است که فاکتور زمان که در برداشت «متافیزیکی» یک فاکتور اساسی در مفهوم قیامت است کنار گذاشته می‌شود؛ وقتی می‌گوییم قیامت هم‌اکنون برپاست، دیگر زمانْ بین ما و آخرت فاصله نمی‌اندازد. پس چه چیزی فاصله می‌اندازد؟ فهم و تجربه‌ی ما. عموم انسان‌ها قیامت را تجربه نمی‌کنند، نه چون قرار است قیامت بعداً اتفاق بیفتد، بلکه چون فهم آن‌ها از هستی به‌گونه‌ای است که جز دنیا برایشان هست نمی‌نماید.

در ادبیات دینی هم می‌توان شواهدی بر درستی این فهم غیر متافیزیکی از قیامت پیدا کرد. احتمالاً قوی‌ترین و روشن‌ترینشان این نامه‌ی کوتاه و کوبنده‌ی امام حسین به برادرش محمد حنفیه باشد:

بسم الله الرحمن الرحیم
من الحسین بن على الى محمد بن على و من قبله من بنى هاشم
اما بعد فکان الدنیا لم تکن و کان الاخره لم تزل
و السلام

برای کسی که از غار افلاطونی خارج شده، سایه‌های روی دیوار غار گویی هیچ‌گاه نبوده‌اند و آنچه بیرون است گویی همیشه بوده است. صد البته که برای ما آدم‌های غل و زنجیر شده در غار، این داستان‌ها قصّه‌ی پریان است.

***

در غزلی معروف با مطلع «کجایید ای شهیدان خدایی/ بلاجویان دشت کربلایی»، مولانا می‌گوید:

کف دریاست صورت‌های عالم
ز کف بگذر اگر اهل صفایی

تعاقب دنیا و آخرت برای «اهل صفا» تعاقب زمانی نیست، تعاقب در رتبه است: تعاقب معنوی است. اینکه آن‌ها به‌جای نظر به دنیا، نظر به آخرت می‌کنند تعارف نیست. برخلاف بسیاری از ما که هستی را کر و کور و بی‌معنا درمی‌یابیم، آن‌ها چیز دیگری می‌بینند و طور دیگری با هستی مواجه می‌شوند. برای آن‌هایی که از کف صورت‌های عالم گذشته‌اند، حقیقتاً دنیا گویی هیچ‌گاه نبوده و آخرت همیشه بوده.

۹۹/۰۶/۰۶

نظرات  (۶)

۰۶ شهریور ۹۹ ، ۱۰:۰۸ فاطمه نظریان

مدتی است درس‌گفتارهای عرفانی محسن کدیور را درباره آثار شیخ اشراق دارم گوش میدم. بخشی از نوشته‌تان آن صحبت‌ها را برایم یادآوری کرد. دوست داشتید آثار کدیور را هم می‌توانید بخوانید. 

شواهد دینی دیگری مثل این آیه: إِنَّ الَّذِینَ یَأْکُلُونَ أَمْوَالَ الْیَتَامَى ظُلْمًا إِنَّمَا یَأْکُلُونَ فِی بُطُونِهِمْ نَارًا یا این آیه: وَ إِنَّ جَهَنَّمَ لَمُحیطَةٌ بِالکافِرینَ یا این حکمت: إنّ أولیاءَ اللّه ِ هُمُ الذینَ نَظَروا إلى باطِنِ الدُّنیا إذا نَظَرَ النّاسُ إلى ظاهِرِها و... هم درباره چیزی که گفتید فکر میکنم مرتبط باشند.

یک چیز جالب هم که تمام این سال‌ها ازش حرف نزدم-دقیقا به همون علت داستان پریان انگاشتنش- از پایان‌نامه‌م بگم. من رو موضوع آگاهی کار کردم. دیوید چالمرز از نظریه مونیزم در بحث آگاهی دفاع میکرد. از مدل نگاهی که به آگاهی داشت و مدل نگاهی که فلاسفه خودمون مثل ملاصدرا به بحث آگاهی داشتند میشد بگیم تمام جهان از اشیای بی‌جان تا خودِ ما انسان‌ها دارای سطحی از آگاهی هستند.
همونموقع که می‌خواستم موضوع پایان‌نامم رو انتخاب کنم یکی از اساتید تو دفترش درمورد همین بحث مونیزم یک حرف جالبی زد. در قرآن و روایات شواهدی داریم که در قیامت خیلی چیزها مثل زمین، اعضا و جوارحمون،... له و علیه اعمالمون شهادت می‌دهند. تا زمانی که یک چیز نسبت به اعمال من آگاه نباشه شهادت دادنش یک کم عجیب و غریبه. اما وقتی نگاهمون به دنیا شبیه چیزی که چالمرز و صدرا میگن میشه، تمام مناسبات تغییر میکنه. شهادت دادن موجه میشه. دیگه اینجوری نیست که صبر کنیم قیامتی بیاد و انگار شعبده‌بازی رخ بده. خیلی اتفاق‌ها همین الان داره میفته فقط انگار متوجهش نیستیم... 

پاسخ:

ممنونم. خیلی نکات خوبی گفتید.

نمی‌دونم چرا از آقای کدیور زیاد چیزی نخونده‌ام و نشنیده‌ام. شاید آخوند بودنش در من ایجاد دافعه می‌کنه! به‌هرحال علاقه‌مند شدم که درس‌گفتارهایش را گوش کنم.

بله، آیاتی که ذکر کردید خیلی بیشتر با این برداشت «قیامت در همین لحظه» هم‌خوانه. هرچند آیات دیگری هم وجود داره که بیشتر مؤید قیامت زمانیه. به‌نظرم قرآن راه را باز می‌گذاره برای برداشت‌ها و تصورات مختلف.

این داستانی که از پایان‌نامه‌تون گفتید من رو به یاد این انداخت که می‌خواستم یه زمانی برای موضوع پایان‌نامه روی برگسون و vitalism کار کنم، و برام خیلی جذابیت داشت. جالبه که از شاخه‌های مختلف فلسفه می‌شه به این ماجرا نزدیک شد. حتی از اسپینوزا هم شاید بشه قرائتی این‌شکلی ارائه داد.

سلام بر مهدی عزیزم

چنین زدودن‌های به اصطلاح ”متافیزیکی“ از دین، علیرغمِ ظاهرِ این‌دنیایی‌اش، از یک طرف همچنان به‌وضوح از مفاهیمِ دینی تغذیه می‌کند و از طرفِ دیگر صرفاً واکنشی است به بمباران و تحمیلِ مدرنیته. اصیل نیست، طفیلیِ مدرنیته است و دوام و بقایش به مدرنیته گره خورده است. صرفاً واکنش است. مدام و هراسان چشم‌اش به رقیب، یعنی مدرنیته، است که تا کجا می‌خواهد متن را از محتوا خالی کند؛ از خودش چیزی ندارد و به هر زوری شده می‌خواهد دو وصله‌ی اساساً ناجور را جور کند. خلاصه کنم: دست وپا زدن است.

البته که این دست و پا زدن برای ذهنی که تکلیف‌اش پیشاپیش روشن شده، یعنی یک ذهنِ خو گرفته به فرهنگِ دینی، می‌تواندتحتِ پذیرشِ لوازمی از مدرنیتهمفید و راهگشا هم باشد: مفید برای اصلاحِ دین، برای رام کردنِ دین و حصولِ یک زندگیِ آشتی‌جویانه و شرافت‌مندانه در کنارِ مخالفان. در شرایطِ ایده‌آل چیزی است که هم به کارِ تسکینِ خودِ دینداران می‌آیدرضی الله عنهمو هم مخالفان می‌توانند از خشم و انتقامِ مقدس غضب الله علیهمدر امان باشند، نه چیزی بیش از آن. مفید است اما چیزی نیست که به لحاظِ ”فلسفی“ زاینده باشد. بیشتر مصرف‌کننده است. بیش و پیش از آنکه فهم باشد، کنار آمدن است. نهایتاً پینه‌دوزی است و به کارِ رفع و رجوع می‌آید: به‌طور مشخص در اینجا مفهومِ آخرت را حفظ می‌کند، آنرا از معنا و قالبِ اولیه‌اش تهی می‌کند، رنگِ عرفانی/معنوی به آن می‌زند تا قابلِ عرضه برای کسانی باشد که دیگر نمی‌توانند مهابتِ (عذرخواهم، از نظرِ من بلاهتِ) متافیزیکیِ آخرت را بپذیرند.

  ذهنِ خو گرفته به فرهنگِ دینی، ذهنی است که برای پاسخگویی به پرسش‌‌اش تواناییِ گسستن از فرهنگِ سرتا پا دینی را ندارد و نمی‌تواند بدونِ آن حتی در مسائلِ جزئی‌اش نظر کند و نیازی به گفتن ندارد که اساساً پاسخ‌اش را هم همان فرهنگْ از پیش برایش مهیا می‌کندو چه مضحک که عده‌ای همچنان خام‌اندیشانه گمان می‌کنند که صرفاً با مهاجرت، از فرهنگِ دینیْ گسسته و رسته‌اند و به ناگاه روحیه‌ی سکولار در آن‌ها دمیده می‌شود! جالب اینکه به فرضِ کوچ کردن‌شان به غرب، خبر ندارند که ذیل تا صدرِ نگرش‌شان به مسائل هنوزعمیقاً ریشه در فرهنگِ دینی دارد، گیریم که ظاهراً هیچ دلبستگیِ دینی و معنوی از خود بروز ندهند، یا حتی از درِ انکارِ دین درآیند! خبر ندارند که فرهنگ به مثابه‌ی زبانْ چیزی است درونی شده و کارکردش عمدتاً ناخودآگاه است و تغییرش هم به همان میزان ناخودآگاه بوده و هست؛ تغییری که به‌شدت جانکاه و زمان‌بر استاما یک ذهنِ شاذ و آماده و توانا برایِ چنین گسست‌هایی، الزامی به چنین دست و پا زدن‌هایی در خود نمی‌یابد؛ همچنین الزامی به بی‌محتوا کردنِ‌ِ متن برای جادادنِ زوری و ذوقیِ آخرت در منظومه‌ی فکریِ خود، و مالاً الزامی برای چنین اغتشاش و بی‌نظمیِ فکری-مفهمومی در خود نمی‌یابد.

+ احتمالاً نیازی نباشد که اضافه کنم دِینِ من به دکتر مجتهد شبستری ابداً مانع از این نمی‌شود که نوعاً فهم‌اش از دین را ”دست وپا زدن“ نپندارم. دست و پا زدنی که بخشِ غیرقابلِ انکاری از گذشته‌ی خودم نیز بوده است.

پاسخ:

سلام حمید جان،

تقریباً با همه‌ی چیزهایی که نوشته‌ای مخالفم. شروع می‌کنم و یکی‌یکی می‌نویسم:

اوّلاً این‌طور که متوجه شدم، واکنشی بودن و اصیل نبودن را در یک معنا به‌کار می‌بری؛ یا لااقل یک رابطه‌ی منطقی یا علّی بینشان می‌بینی: هر‌آنچه واکنشی باشد اصیل نیست. اگر حرفت را درست متوجه شده‌ام، آنگاه سؤالم این است که پس چه چیزی اصیل است؟ مگر در عالم اندیشه چیزی هم داریم که واکنشی به چیز دیگری نباشد؟ خود مدرنیته مگر واکنش به سنت نیست؟ دکارت مگر واکنش به مونتنی نبود؟ کانت مگر واکنش به هیوم نبود؟ و قس علی هذا. خلاصه کنم؛ از نظر من، واکنشی بودنِ یک فکر نه‌تنها هیچ ایرادی به آن فکر نیست، که اصلاً  جزء جدایی‌ناپذیر مفهوم «فکر» است. برای اندیشیدن سؤالی لازم است، و پاسخ دادن به سؤال واکنشی در قبال آن پرسش است.

ثانیاً در دنیای امروز مگر چه چیزی طفیلی مدرنیته نیست؟ واقعاً چیزی سراغ داری؟! من که هرچه دور و اطراف را نگاه می‌کنم حضور مدرنیته را بسیار فربه و پررنگ می‌بینم. با این حساب، مگر انتظار داریم در این جهان مدرن فکری مستقل از مدرنیت شکل بگیرد؟ اگر واقعاً چنین انتظاری داریم، به‌نظرم لازم است که انتظارمان را اصلاح کنیم. خواه کسی دین‌دار باشد، خواه غیر دین‌دار باشد، چه از دین طرفداری کند، و چه علیه دین تبلیغ کند، زیر بیرق مدرنیته می‌زیَد و جیره‌خوار سفره‌ی گسترده‌ی آن است. همان‌قدری که مجتهد شبستری و امثال او به‌خاطر متأثر بودن فکرشان از مدرنیته سزاوار سرزنش‌اند، دیگران هم هستند. پس دیگر این چه سرزنشی است؟!

ثالثاً دست‌وپا زدن مگر چه عیبی دارد؟ لای کتاب‌های دینی را که باز می‌کنیم، اکثراً شرح دست‌وپا زدن است. از همان اسطوره‌ی آدم، انسان در حال دست‌وپا زدن تصویر شده و قرار است تا ابد در این حال بماند. خودت بهتر از من می‌دانی که از قضا تعریف مجتهد شبستری از ایمان خیلی شبیه به همین چیزی است که به آن «دست‌وپا زدن» می‌گویی.

رابعاً برخلاف تو فکر نمی‌کنم که مجتهد شبستری در حال تهی کردن متن از معناست. برعکس، این‌طور می‌بینم که او دارد توجه ما را به معنای متن آنچنان که در سال‌های نخستین اسلام فهمیده می‌شد جلب می‌کند. من با شبستری موافقم که پیامبر اسلام دغدغه‌اش متافیزیک نبود، و این برداشت‌های متافیزیکیِ غالب که از بچگیْ قالب ذهنی‌مان را شکل داده‌اند، تأثیرات تفکر یونانی و شاید ایرانی است. بعد از خواندن شبستری وقتی به متن قرآن مراجعه می‌کنم، حس می‌کنم که حالا بهتر می‌فهمم، که معنی‌اش را حالا بهتر درمی‌یابم. چرا این را باید تهی کردن متن از معنا بدانم؟ مگر جایی تعهد داده‌ایم که معنای قرآن ضرورتاً همان مشهورات عوام است؟

خامساً آیا نزدیک بودن سخن مجتهد شبستری به برداشت محی‌الدین بن عربی و جلال‌الدین رومی را قبول نمی‌کنی؟ آن‌ها که متأثر از مدرنیته نبودند. آیا سخنان آن‌ها را هم غیر اصیل و دست‌وپا زدن بیهوده می‌بینی؟ اگر خیر، فرقشان را در چه می‌بینی، و اگر بله، آیا فرد اصیلی سراغ داری؟

سادساً متوجه نمی‌شوم چرا باور به متافیزیک آخرت را بلاهت‌آمیز می‌بینی. آیا انسان‌هایی در رتبه‌ی ابن سینا، آکوئیناس، و در معاصران، پلنتینگا و ون‌این‌وگن ابلهند؟ آیا اینکه چنین نوابغی به این امر باور دارند، دستِ کم نباید ما را اندکی به احتیاط بکشاند که شاید آنکه این وسط در اشتباه است، ما باشیم؟

سابعاً ذهن خو گرفته به فرهنگ دینی، مقوله‌ای خاص انسان خاورمیانه‌ای نیست. در غرب هم انسان‌های بسیاری وجود دارند که ذهنشان به فرهنگ دینی خو گرفته. در این میان نوادری هم هستند که فیلسوفند، یا عارفند، یا دانشمند. طبعاً کسی که ذهنش به فرهنگ دینی خو گرفته باشد، مشاهداتش به شکلی نظریه‌بار می‌شود. آن کسی که ذهنش به فرهنگ سکولار خو گرفته باشد، مشاهداتش به شکل دیگری نظریه‌بار می‌شود. اوّلی توانایی گسستن از فرهنگ دینی را ندارد و دومی توانایی گسستن از فرهنگ سکولار را. اگر از این لحاظ به اذهان خو گرفته به فرهنگ دینی انتقادی وارد باشد، به اذهان خو گرفته به سکولاریسم و چیزهای دیگر هم همان انتقاد وارد است. مگر اینکه خوش‌خیالانه ذهن خودمان را لوح سفید ببینیم و ذهن دیگران را کاغذ چرک‌نویس مذاهب و ایدئولوژی‌های گوناگون. به‌علاوه، اگر پاسخ‌ها از پیش برای انسان‌های دین‌دار معیّن است، دیگر این جهد و جهاد امثال مجتهد شبستری برای چیست؟ آیا آن‌ها پاسخ‌ها را می‌دانند و خودشان را به کوچه‌ی علی‌چپ زده‌اند؟ بعید می‌دانم چنین نظری داشته باشی.

ثامناً همین کشور خودمان را نگاه کنیم؛ در چند دهه‌ی اخیر زاینده‌تر از امثال سروش و مجتهد شبستری که بوده؟ می‌دانم که از آن‌ها عبور کرده‌ای، ولی آیا غیر از این است که آن‌ها عمری امثال تو و من را به فکر واداشته‌اند و عالم دیگری نشان‌مان داده‌اند و اساساً امکان شیوه‌ی دیگری از دیدن را برایمان مهیا کرده‌اند؟ وقتی از «زایایی فلسفی» سخن می‌گوییم از چه سخن می‌گوییم؟ خود ما آیا محصول زایش آن‌ها نیستیم؟

 

ببخش که طولانی شد. امیدوارم بالاخره امکان تماس میسر شود و چند دقیقه‌ای حرف بزنیم.

ممنون که نظرت را نوشتی.

حتماً صحبت می‌کنیم، اما پیش از آن امیدوارم که با سرعتِ کم و با تأملی که از تو سراغ دارم بخوانی:

  1. واکنشی‌بودن را از این رو در مقابلِ اصیل بودن به‌کار می‌برم که این نوع واکنش در همان سطحِ واکنش باقی می‌ماند. نه چیزِ خیلی بدیعی ارائه می‌کند و نه یک بنیانِ منسجمِ اندیشه‌ای را طرح می‌کند. این کنشِ مدرنیته است که موتور متحرکِ واکنشِ نواندیشیِ دینی بوده و هست. اصلاحِ دینی در اروپا را مثال می‌زنم که واکنشی درون‌دینی بوده است تحتِ تأثیرِ بارقه‌هایِ آغازینِ دورانِ نوزایی و واکنشی نسبت به تحولاتِ اقتصادی و فرهنگی و اجتماعی و علمی، و نه بالعکس. اگر آن تحولات نبود، به احتمالِ قریب به یقین از اصلاحِ دین در اروپا هم خبری نبود. اساساً بیشترِ ادیان، ابتدائاً، تمامیت‌خواه هستند و تا اجبار و تحولی بیرونی رخ ندهد، دایره‌ی تمامیت‌خواهی‌شان تنگ نمی‌شود. این خیلی فرق دارد که من تحتِ اجبار کاری را انجام دهم یا اینکه نهْ به استقبالِ اجبارِ بیرونی روم، آنرا درونی کنم و در نهایت زاینده باشم. اجبار و اختیار دو محصولِ متفاوت می‌دهند. کنش و واکنشِ هیوم و کانت را هم اینطور می‌فهمم که واکنشِ خیلی‌ها به هیوم بی‌تفاوتی و سکوت بوده اما واکنشِ کانت به آن زاینده بوده است. کانت از خودش هم چیزی به مراتب افزون داشته است. واکنشی که به‌لحاظِ فلسفی زاینده نباشد اصیل نیست. بنابراین چیزی به‌صرفِ واکنشْ از اصالت نمی‌افتد، بلکه زاینده بودنِ دوباره طیِ آن واکنش است که تعیین می‌کند به چه میزان اصیل است. تا جایی که به محدوده‌ی نفوذِ دین مربوط می‌شود، نواندیشیِ دینی در مقابلِ استبدادِ دینی همچنان کارآمد و در این سطح مفید است اما در سطحِ بالاتر، یعنی سطحی فلسفی زاینده نیست، چون از خودش چیزی ندارد. پرسش‌ها‌یش عاریتی است. اشاره بر طفیلی بودن‌شان را از همین جهت داشته‌ام که انتظارمان را از آن‌ها فراموش نکنیم: نواندیشانِ دینی مصرف‌کننده‌‌ی جهانِ جدیدند، دستاوردشان نهایتاً ‌دینی است و صرفاً به‌کارِ دینداران و حوزه‌ی نفوذشان می‌آید؛ دستاوردی که هم آنرا باید بیشتر به پایِ مدرنیته نوشت تا دین.

 

  1. این‌ها را به این منظور نمی‌گویم که مدرنیته برای من مطلوبیتی ندارد، یا اینکه به‌دنبالِ آلترناتیوِ مدرنیته، یعنی چیزی که نمی‌دانم چیست باشم، کاملاً بالعکس، نقدم به نواندیشانِ دینی در این سطح این است که متدولوژیِ قابلِ تأملی برای گزینشِ لوازمی از دین برای تطبیق با مدرنیته، یا تطبیقِ مدرنیته با دین، ندارند؛ ماجرا این است که یا محافظه‌کارانه عناصری از مدرنیته را برمی‌گیرند که سال‌ها از عرفی‌شدنش در جامعه گذشته باشد و چندان دردسری برای دین نباشد، یا لوازمی از دین را انتخاب می‌کنند که اصطکاکِ قابلِ ذکری با عناصرِ مدرنیته نداشته باشند. ملاکِ گزینش هم اصلاً روشن نیست و به همین دلیل است که فعالیتِ آنها خیلی بیشتر پسینی است تا پیشینی، هر چند که خلاف‌اش را تبلیغ کنند و مثلاً از اولویتِ آزادی و دموکراسی سخن بگویند اما نهایتاً برخی از آنها از بابِ نظریه‌ی مغشوشِ حکومتِ دموکراتیکِ دینی درآیند! اتفاقاً این انتظارِ آنهاست که گویا می‌خواهند در جهانِ مدرن مستقل فکر کنند. از طرفِ دیگر، فقط اشاره‌ی گذرایی هم به این نکته کنم که یکی از ویژگی‌های فرهنگیِ بارزِ مدرنیته اصالتِ انسان است و حقیقتاً من هیچوقت نتوانستم بپذیرم که شخصِ دیندارِ صادق بتواند اصالتِ انسان را یکسره به آرمان‌ها و ارزش‌هایِ الهی‌اش ترجیح بدهد، یا دستکم تطبیق بدهد—بله! با چفت و بستِ زوری ذوقی و التقاطِ دلبخواهانه‌ی معنوی و شعبده‌بازیِ عرفانی شاید بتواند یکی شدنِ انسان و خدا را ابداع کند، ولی محال است تا جایی که او متمسک به دین‌اش است بتواند از دوگانه‌ی عبد و معبود فراتر رود—هر گونه تلاشی برای حصول به این دست از ترجیح‌ها یا تطبیق‌ها، به شرطِ صداقت، به یک ناسازگاریِ بنیادین ختم می‌شود. همان ناسازگاری که از آن به عنوانِ ناسازگاریِ بنیانیِ دین و مدرنیته یاد می‌کنند یک ذهنِ تیز را باید به سمتِ این پرسش‌ها رهنمون کند که مدرنیته‌ای که کاشفاً و تاریخاً در شکل‌گیریِ فرایندی و تحولاتیِ ابتداییِ خود در اروپا پس‌زننده‌ی دین و اصحاب‌اش بوده، چگونه در چرخشی تاریخی در غربِ آسیا می‌تواند با دینی به‌مراتب سرکش‌تر از مسیحیت ناسازگار نیافتد؟ نکند از مدرنیته برداشتی غیرتاریخی داریم؟ یا به مدرنیته‌ی مخصوص به شرق می‌اندیشیم که لعابی دینی/معنوی دارد؟ یا اینکه اساساً مشکلاتِ عمده‌ی فرهنگِ ما جمعِ بینِ مدرنیته و دین نیست؟ نواندیشِ دینی از آنجا که دیندار است و در حصارِ آن باقی می‌ماند درباره‌ی چنین پرسش‌هایی ابداً چیزی برای گفتن و ارائه ندارد، مگر آنکه، اگر اساساً بتواند، از کسوتِ دینداریِ خود لَختی فاصله بگیرد و پرسش‌هایِ برون‌دینی را با پاسخ‌هایِ برون‌دینی همراه کند.

 

  1. دست و پا زدن را از جهتِ کسبِ حصولِ ایمانِ شخصی نگفته‌ام. به خودِ فرد مربوط است که چه معامله‌ای می‌خواهد با کیفیتِ حصول یا عدمِ حصولِ ایمان داشته باشد. می‌خواهد دست و پا بزند یا نزند، به دیگران، از جمله من، کمترین ارتباطی ندارد. آنچه که درباره‌ی دست و پا زدن گفته‌ام این است که به گمانِ من، فهمی که دین را می‌خواهد با ذاتی و عرضی بفهمد، دست و پا زدن است. دست و پا زدن است اگر بدونِ ارائه‌ی هیچ معیاری مشخص، معیاری فلسفی که جای خود دارد، ذوقاً بینِ وحی و محصول‌اش تمایزِ قاطعِ معرفتی برقرار می‌کنیم. دست و پا زدن است اگر شخصیتِ پیامبر را دخیل در تکوینِ متن می‌دانیم اما هم‌هنگام از نقدِ این شخصیت ابا می‌ورزیم. دست و پا زدن است اگر مظاهری از مدرنیته را خوب و مظاهری دیگر را بد می‌دانیم و سپس ملاکِ خوب و بد را به تمامه با متنِ مقدس هم می‌سنجیم. دست و پا زدن است اگر شرورِ منبعث از دین را به عرضیاتِ یک دین تخفیف و تقلیل می‌دهیم و می‌گوییم اگر همان دین در شرایطی دیگر پا می‌گرفت آن عرضیات را نداشت. دست و پا زدن است اگر ابداً نقبی به آن ذات نمی‌زنیم و آن ذات را هم به بادِ پرسش و انتقادِ جدّی نمی‌گیریم. دست و پا زدن است اگر حتی احتمالِ بسیار اندکی هم نمی‌دهیم که شاید خودِ آن ذات منبعی برای ساطع‌شدنِ شرورِ دینی باشد. دست و پا زدن است اگر ظهورِ داعش یا طالبان یا حتی ظهورِ آمرانِ قتل‌های زنجیره‌ای را تنها به برداشتِ متفاوتِ تفسیر و قرائت‌هایشان از متنِ مقدس تقلیل می‌دهیم. از نگاهِ من تمامِ اینها دست‌ و پا زدن است، چون برایِ اندیشیدنْ پیشاپیش مرزهایی رسم کرده‌اند. این نوعِ ترسیمِ مرز برای کسی که کاملاً امکانِ فراتر رفتن از آن مرزها را می‌بیند رضایت‌بخش نیست. محدودیتِ ناشی از ترسیمِ مرزهای اندیشه‌ایْ انسان را به دست‌ و پا زدن وادار می‌کند و تواناییِ دیدنِ این دست و پا زدن‌ها تنها از کسی برمی‌آید که خود، هم تجربه‌ی چنین دست و پا زدن‌هایی را داشته، و هم توانسته آن مرزها را کمی وسیع‌تر از پیش، از نو برای خود ترسیم کند.
  2. شخصاً هیچ اشکالی نمی‌بینم که کسی برایم از نوعِ نگاهِ خاص‌اش به قرآن نقل کند که مثلاً به فلان فهم رسیده—حتی با وجودِ آنکه تعدادِ زیادی توصیفاتِ آشکارِ آیات با جزئیاتی آشکارتر، آن فهم را نقض ‌کند—ممکن است فهم‌اش برایم زیبا باشد و احتمالاً مجذوبِ چنین زیبایی‌ای هم بشوم. اما بعید می‌دانم درک و شعورم را یکسره از دست بدهم و آن زیبایی و جذابیت را توقفگاهِ خودم قرار دهم و بدونِ دلیل و شاهد برای آن زیباییْ حجّیتِ معرفت‌شناختی هم قائل بشوم. همین معامله را درباره‌ی آنچه که زدودنِ متافیزیک و فهم و تجربه‌ای از نوعِ دیگر توسطِ دکتر شبستری نامیده‌ای به‌کار می‌برم. همچنین درباره‌ی برخی داستان‌هایِ جذابی که از مولوی خوانده‌ام. همچنین درباره‌ی هر کتابِ مقدسِ دیگر. امیدوارم روشن باشد که منظورم این نیست که آنها صرفاً داستان یا روایت‌هایی کهن هستند که هیچ ارتباطی با شناختِ ما ندارند.

 

  1. واضح است که انسان‌هایی در قامتِ ابن سینا و پلنتینگا ابله نیستند. اما کاملاً محتمل است که باوری بلاهت‌آمیز داشته باشند. اینکه باور به جهانِ آخرت را شخصاً بلاهت‌آمیز می‌پندارم، از این جهت  است که برای چیزی که هیچ نوع تجربه‌ی حسی/شهودی از آن ندارم، نمی‌توانم جایگاهی قائل شوم. همچنین چیزی به‌نامِ وحی برای من حجّیتِ معرفتی ندارد.

 

 

  1. دینخویی برای من معنای تقریباً روشنی دارد. آنچه که من از دینخویی می‌فهمم این است که فردی که در غرب متولد می‌شود، یا از کودکی با آن فرهنگ بزرگ می‌شود، به احتمالِ زیاد دینخو نیست، بلکه می‌تواند مالاً دین‌مدار باشد. او در مدارسی درس خوانده، تحتِ القائاتِ رسانه‌ها و در کل فرهنگی بوده که امکاناتِ تفکریِ دیگری نیز برایش مهیا بوده است. بسیاری در خاورمیانه تک منبعی بزرگ شده‌اند.(با گسترشِ اینترنت احتمالاً این وضعیت تغییر کرده و می‌کند) چنین افرادی به‌سختی می‌توانند از نگره‌ی دینی‌ای که روز و شب بر آنها باریده فاصله بگیرند. از این منظر بی‌دلیل نیست که عمده متفکرانِ یک فرهنگِ دینی نهایتاً پرسش‌شان حول و حوشِ تعامل‌شان با دین باقی می‌ماند با واریانس‌هایی کم و زیاد.

 

  1. جهانِ ممکنی را تصور می‌کنم که در آن بیشترِ اطرفیان‌ام مذهبیونِ ناراضی از شرایط نبودند و کتابخانه‌ی آدم‌هایِ کتابخوانی که با آنها رفت و آمد داشتم از کتاب‌های سروش و شبستری و... مملو نبود. محتمل بود چنین مسیری را نروم و همان دست و پاهای مذکور را نزنم. انصافاً چیزِ خاصی از دست نمی‌دادم. ولی حتماً چیزهایِ مفیدی از نوعِ دیگر از آن‌ها آموخته‌ام که قابلِ انکار نیست. به هر حال و به هر دلیل من علاقه‌ی شدید یا استعدادم را نسبت به دنبال‌کردنِ مباحثِ نواندیشیِ دینی از دست داده‌ام. این بخشی از سرنوشتِ امثالِ من بوده که در مجموع از آن ممنون و راضی‌ام و گمان نمی‌کنم آدمِ خیلی ناسپاسی هم باشم. فکر می‌کنم این خود نوعی سپاسگزاری از یک معلمِ مصلح باشد که ابتدا او را فهم کنم و سپس به نقدش بپردازم. نیز از یکی از همین معلمان آموخته‌ام که شجاعتِ تغییر کردن را داشته باشم، هزینه‌اش را بپردازم و آینده را برای تجدیدِ نظرِ احتمالی باز بگذارم: شاید کاملاً برخطا بوده‌ باشم، اما نباخته‌ام، چون تا جای ممکن به فهمِ خودم وفادار بوده‌ام.
پاسخ:

ممنونم حمید جان به‌خاطر پاسخ جامع و کاملت. بعد از گفتگویی که داشتیم و همچنین خواندن این کامنت، به‌نظرم حالا بهتر می‌فهمم که کجای ماجرا ایستاده‌ای و از چه منظری وارد نقد شده‌ای.

۱. توضیحاتت درباره‌ی مفهوم «اصالت» جالب توجه بود. آن‌طوری که متوجه شدم، از نظر تو اندیشه‌ای اصیل است که زایایی فلسفی داشته باشد. این را متوجه می‌شوم. چیزی که متوجه نمی‌شوم این است که با این تعریف، اساساً چرا «اصالت» مهم است؟ آن‌طوری که من می‌بینم، داریم درباره‌ی اندیشه‌ها به دو شکل خیلی متفاوت و در دو سنت فلسفی مختلف حرف می‌زنیم. از یک طرف، اندیشه‌ها را با مهر «اصیل» یا «غیر اصیل» مقبول و نامقبول اعلام می‌کنیم، و از طرف دیگر حرف از «حجیّت معرفتی» و از صدق و معقولیت می‌زنیم. به‌عبارت دیگر، هم با عینک «قاره‌ای» و هم با عینک «تحلیلی» به ماجرا نگاه می‌کنیم و این وسط باید مراقب باشیم که مفاهیم خلط نشوند. برای همین است که می‌گویم دلیل اهمیت «اصیل» بودن یک اندیشه را نمی‌فهمم. برای شخص من، آنچه یک اندیشه را مقبول می‌کند صدق و معقولیتش است؛ این‌ها به یک اندیشه حجیّت معرفتی می‌دهند. ولی اصیل بودن یا نبودنْ اندیشه را واجد یا فاقد حجیت معرفتی نمی‌کند. کاملاً ممکن است که اندیشه‌ای اصیل و کاذب باشد، همچنان که ممکن است اندیشه‌ای غیر اصیل ولی صادق باشد. بنابراین احساس می‌کنم اگر خودمان را به حوزه‌ی تحلیلی محدود کنیم نتیجه‌ی بهتری می‌گیریم، چون حتی اگر بپذیریم که اندیشه‌ی دینی غیر اصیل است، نه دلیلی بر بطلانش ارائه کرده‌ایم و نه بر نامعقول بودن باور به آن.

۲. سخن از تمامیت‌خواه بودن ادیان هرچند می‌تواند بصیرت‌آفرین باشد، دقیق نیست. لااقل من متوجه نمی‌شوم وقتی می‌گوییم ادیان «تمامیت‌خواه هستند و تا اجبار و تحولی بیرونی رخ ندهد، دایره‌ی تمامیت‌خواهی‌شان تنگ نمی‌شود» داریم دقیقاً درباره‌ی چه چیزی یا چه کسی سخن می‌گوییم. چون اوّلاً چیزی (از جمله تمامیت چیزی) را خواستن از ویژگی‌های موجود زنده است و خود دین را موجود زنده دانستن خالی از اشکال نیست. و ثانیاً اگر منظور از تمامیت‌خواه بودن دین در واقع تمامیت‌خواه بودن بعضی انسان‌هاست، باز برایم معلوم نیست که کدام انسان‌ها را منظور داریم: پیامبران؟ حاکمان دینی؟ یا پیروان ادیان؟ گمان می‌کنم تمامیت‌خواهی بیش از اینکه به دین‌داری مربوط باشد، به زمینه‌ی تاریخی-اجتماعی تمامیت‌خواهان مربوط است. وگرنه که دین‌دارانی بوده‌اند که همه‌ی سهمشان از دین‌داریْ جان دادن زیر شلاق یا بر فراز صلیب بوده. چطور می‌شود آنها را تمامیت‌خواه دانست؟

۳. با بخشی از نقدی که به متدولوژی نواندیشان دینی می‌کنی همراه نیستم. گمان نمی‌کنم که روش این افراد محافظه‌کارانه باشد. سخن گفتن آرش نراقی از همجنس‌گرایی یا برداشت‌های کاملاً ناهمساز با فهم عمومی‌ای که امثال مجتهد شبستری و سروش از وحی ارائه می‌دهند از نظر من محافظه‌کارانه نیست. برعکس، به‌نظر من در فضای اندیشه‌ی جامعه‌ی ما، محافظه‌کاری این است که سربه‌سر دین و حکومت دینی نگذاریم و کاری به کار باورهای خرافی و بعضاً خطرناک دین‌داران نداشته باشیم و به‌جایش اندیشه‌مان را برای جمع معدودی از اهالی اندیشه عرضه کنیم و از آن‌ها هم جز تحسین و تشکر نشنویم.

۴. ناسازگار بودن بسیاری از باورها و شعائر دینی با زندگی در فضای مدرن امر مسجلی است و بعید می‌دانم نواندیشان دینی در پی انکار آن افتاده باشند. آنچه که من دریافته‌ام این است که آنها می‌خواهند کمک کنند تا فرد باورمند این ناسازگاری‌ها را برای خودش تا حدودی حل کند یا لااقل با آنها کنار بیاید. یکی از کارهای مفیدی که می‌کنند این است که درباره‌ی حوزه‌ی دخالت دین حرف می‌زنند تا از میزان ناسازگاری‌ها بکاهند. البته که ناسازگاری دین و مدرنیته، تنها ناسازگاری موجود نیست. آدم‌های غیر دین‌دار هم با ناسازگاری‌های زیادی مواجه هستند: از یک طرف در فلسفه موقع حرف زدن از حقوق بشر، بنیان را بر کرامت ذاتی انسان می‌گذارند و از طرف دیگر در علم مدرن نشانمان می‌دهند که خبری از تفاوت ذاتی انسان با موجودات دیگر نیست و در نتیجه کرامت ما تفاوتی با کرامت سایر جانوران ندارد. از یک طرف اومانیسم برای انسان مرتب نوشابه باز می‌کند و از طرف دیگر در نوروساینس و فلسفه، حرف از دترمینیسم است و اینکه فی‌الواقع انسان یک ماشین بی‌اختیار است. می‌خواهم بگویم با کنار گذاشتن دین و نپرداختن به آنْ همه‌ی ناسازگاری‌های بشر حل نمی‌شود. لزومی هم ندارد که نواندیش دینی مدرنیته یا اومانیسم را اصل بگذارد و زور بزند تا دین را در قالب آنها بگنجاند. چنان‌که گفتم، آن‌طوری که من می‌فهمم، نواندیشی دینی راهی است برای کم کردن تعارضات درونی انسان‌های دین‌دار؛ قرار نیست با راه‌حل‌هایی که می‌دهد تعارض‌های ذاتی دین و مدرنیته یا اومانیسم را هم حل کند.

۵. با این حساب، روشن است که نواندیشی دینی مخاطب خاص دارد: انسان‌هایی که به مدرنیسم آغشته‌اند و می‌خواهند دین‌دار باقی بمانند. بنابراین دو گروه مخاطب نواندیشان دینی نیستند: یکی دین‌دارانی که حتی نسیمی از تفکر مدرن به صورتشان نخورده و هیچ دغدغه‌ی مدرن زیستن ندارند. و دوم، مدرن‌اندیشانی که هیچ نسبتی با تفکر دینی ندارند و خدا و پیغمبر هیچ جایی در منظومه‌ی علاقه‌ها و دغدغه‌ها و نظریه‌هایشان ندارد. و البته اینکه یک جریان فکری مخاطب محدود داشته باشد و حرفش به‌کار همه نیاید نه خوب است و نه بد است.

۶. معتقدم که کارهای نواندیشان دینی—مثل کارهای هر اندیشمند جدی‌ای—باید حسابی نقد شود، و با بعضی از نقدهایی که تحت عنوان دست‌وپا زدن آورده‌ای از قضا هم‌دلم، و همچنین نقدهای دیگری را هم شخصاً به آن‌ها و فکر و شیوه‌شان دارم. چیزی که ولی من را ناخرسند می‌کند این است که درباره‌ی نواندیشان دینی تعبیر دست‌وپا زدن را به‌کار ببریم ولی وقتی به اندیشمندان غیر دینی یا ضد دینی می‌رسیم، خطاهای معرفتی‌شان برایمان صرفاً خطای معرفتی باشد. برایم غیر قابل قبول است که اندیشه‌ی کسانی که در فکر اصلاح و پیرایش دین هستند با متر متفاوتی سنجیده شود، مگر اینکه بتوانیم نشان دهیم که این استاندارد متفاوت موجه است. تأکیدت بر غیر اصیل بودن اندیشه‌ی دینی را شاید بشود به‌عنوان دلیلی برای این استاندارد دوگانه در نظر گرفت. هرچند، چنانکه در قسمت ۱ توضیح دادم، فکر می‌کنم معیار اصالت—با تعریفی که ارائه کردی—سنجه‌ی مناسبی برای حجیت معرفت‌شناختی اندیشه‌ها نیست ولذا استاندارد دوگانه رو موجه نمی‌کند. در نبود دلیل قابل قبول برای جداکردن نواندیشان دینی از دیگر اندیشمندان، یا باید خطاهای معرفتی هردو گروه را صرفاً خطای معرفتی دانست، یا اینکه می‌شود برای هر اندیشمندی (فارغ از دینی یا غیر دینی بودنش) سیاهه‌ای از نقدها و اشکالات را ردیف کرد و گفت که فی‌الواقع در حال دست‌وپا زدن است.

۷. عموم منتقدان نواندیشان دینی، تصور می‌کنند که زمینه یا زبان خنثی‌ای وجود دارد که می‌شود مدعیات دینی را در آن زمینه یا زبان خنثی با یک سری بنیان‌های معرفت‌شناسانه‌ی مجمعٌ علیه بررسی کرد و کذبش را نشان داد. وقتی کمی عمیق می‌شویم که کدام زمینه و کدام زبان و کدام بنیان معرفت‌شناختی را می‌گویند، آخرالامر می‌بینیم که زمینه‌ی سکولار (به‌معنی فلسفی و نه سیاسی کلمه)، زبان سکولار، و بنیان‌های معرفت‌شناختی سکولار را می‌گویند. به‌عبارت دیگر، مدعیات دینی را در زمینه، با زبان،‌ و با متر بنیان‌های معرفت‌شناختی ضد دینی بررسی می‌کنند و پس از نشان دادن بی‌معنایی یا بطلان مدعیات دینی، از بیهودگی کار نواندیشان دینی در عجب می‌مانند که قرن ۲۱ و این اراجیف؟!

این روش درستی نیست. همان‌طوری که نباید (نبایدِ روش‌شناسانه و همچنین شاید حتی اخلاقی) نظریه‌ی نسبیت خاص را در زمینه و با زبان قوانین نیوتن صورت‌بندی کرد، مدعیات دینی/سکولار را نباید در زمینه و با زبان سکولار/دینی صورت‌بندی کرد. این‌کار به‌همان اندازه مضحک است که یک دین‌دار در پاسخ به پرسشِ یک خداناباور که پرسیده «چه دلیلی داری که خدا وجود دارد؟» بگوید «چون در قرآن این‌طور گفته شده.» نه زمینه‌ی خنثی‌ای وجود دارد که بشود بدون دخالت پیش‌فرض‌های دین‌دارانه-ضددین‌دارانه مدعیات دینی را در آن بررسی کرد، نه زبان خنثی‌ای وجود دارد که دین‌دار و غیردین‌دار بتوانند بدون هیچ گسستگی معنایی با هم ارتباط برقرار کنند، و نه بنیان‌های معرفت‌شناسانه‌ی یک طرف مورد قبول طرف مقابل است. با زمینه، زبان، و بنیان معرفتی‌ای که ماتریالیسم را پیش‌فرض گرفته نباید ( نبایدِ روش‌شناسانه و احتمالاً اخلاقی) دین و نواندیشی دینی را سنجید.

همان‌طوری که در گفتگویمان توضیح دادم، این مورد اخیر درواقع موضوع پژوهش ماه‌های آینده‌ام است و هنوز محتاج شواهد و استدلال‌های بسیار. امیدوارم که بتوانم از آن به‌خوبی دفاع کنم.

عجب گفت‌وگوی جدیِ وجدآوری بین شما دو تن (مهدی و حمید) بود. ممنون!
برای من نواندیشی دینی جاه‌طلبانه، وفادارانه (به دین)، ناممکن می‌آمده و بیشتر برایم  محترمانه بوده.تنها یک مسئلها آن دارم؛ اینکه از ساحت بحث و نظر و اندیشه‌ورزی خارج شود و به تز سیاسی و حکومتی تبدیل شود. 
اخیراً صحبت جالبی با کسی داشتم که فلسفۀ سیاسی کار می‌کند و خودش را «مسلمان سنتی» می‌خواند. مطالعاتش بیشتر متمرکز بر ایدۀ لیبرالیسم و نحوۀ حکومت‌داری‌اش است و معتقد است که کسی با متافیزیک مذهبی اساساً نظراً نمی‌تواند در کشوری که به شیوۀ لیبرالیسم اداره می‌شود زندگی دیندارانه‌ای داشته باشد. نکته‌اش برایم بدیع بود و فکر می‌کنم فهمیدم چه می‌گوید.
نواندیشی دینی از نوع سروش تاحدی به چنین افق سیاسی نزدیک است. مخالفت با سکولاریسم در ساحت قانون‌گذاری. اینکه برای تصویب قانونی درنهایت باید آن قانون را با متر دین سنجید در عمل به نظر ناشدنی می‌آید. 

بحث مربوط: خیلی نمی‌فهمم این قرائت از قیامت چطور ممکن است. فکر می‌کنم بیشتر به مفهوم اخلاق فارغ از مذهب یا اخلاق فضیلت‌گرا نزدیک باشد. قیامت را این‌طور فهمیده بودم که کارکرد معنابخشی به زندگی داشته باشد؛ اینکه حیات انسان با مرگ خاتمه نمی‌یابد. پرده‌ها می‌افتد (کارکرد معرفت‌بخشی).  
به حمید: سلام جداگانه می‌کنم و آرزو دارم سلامت و سرزنده باشی و حضوراً دیدار کنیم.

پاسخ:

عجیب هم نیست؛ گفتگوی شوخی و غیروجد‌آور در این دکان عرضه نمی‌شود! ببخشید که دیر جواب می‌دهم؛ منتظر فرصت و فراغت بودم که جوابم به حمید را بنویسم، و چون در این مغازهْ قاعده‌ی first come, first served رعایت می‌شود، متأسفانه در صف معطل شدی.

چهره‌های شاخص و معاصر نواندیشی دینی، عموماً هم روشن‌فکر هستند و هم متکلم. این جنبه‌ی روشن‌فکری‌شان لزوماً آن‌ها را به‌سمت گلاویز شدن با حکومت دینی سوق داده و می‌دهد—هرچند در سال‌های اخیر کمتر شاهدش بوده‌ایم. ولی آن جنبه‌ی متکلم بودنشان (نظرها درباره‌ی وحی، کثرت‌گرایی دینی، هرمنوتیک متن مقدس، و غیره) ربطی حداقلی با سیاست و حکومت دارد و به‌نظرم برای هرکسی که به این مباحث علاقه‌مند باشد قابل استفاده است. پس من نگران خارج شدن اصحاب نواندیشی دینی از دایره‌ی اندیشه‌ورزی نیستم.

باید ببینیم وقتی از «زندگی دیندارانه»‌ حرف می‌زنیم داریم از چه حرف می‌زنیم؛ وگرنه به‌نظر من، برای یک دیندارِ شرافتمند، زندگی دیندارانه در هیچ جایی به اندازه‌ی زندگی دیندارانه در ایران سخت نیست.

درباره‌ی بحث قیامت هم به‌گمانم آن جنبه‌ی معنابخشی همچنان در تفسیر مجتهد شبستری حفظ می‌شود؛ فقط به‌جای اینکه معنابخشی در احاله دادن ماجرا به آینده رخ دهد، در احاله دادنش به لایه‌ای فراحسی و معنوی رخ می‌دهد.

هر چند با نوعِ نگاهی که به اصیل-غیراصیل، به محافظه‌کار بودن یا نبودن، به تمامیت‌خواه بودن یا نبودن، به چند و چون یا وجود/عدمِ وجودِ زبانِ خنثی، داشته‌ای کمتر همدل‌ هستم، و بر این گمان‌ام که نوشته‌ات بر بنیادِ هستی‌شناختیِ تفکیکِ ذاتی از عرضیِ دین شکل گرفته است—یعنی همان تفکیکی که موردِ نقدِ من است—اما فکر می‌کنم تا حدودی محلِ اختلافات روشن‌تر و مشخص‌تر شده باشد. بنابراین صرفاً اشاره‌ی مختصری به محلِ اختلاف می‌کنم تا فرصتی دوباره که بتوانیم درباره‌شان بحث کنیم. امیدوارم این بحث‌ها بی‌حاصل نباشد و انگیزه‌ات را در پژوهشِ‌ِ آتی‌ات دو چندان کند. از معصومه، هم به‌خاطرِ پیگیری بحث‌ها و هم به‌خاطرِ آرزویش ممنون‌ام.

.....................

فکر می‌کنم چکیده‌ی اختلافاتِ پراکنده‌ را بتوان ذیلِ پرسشِ به‌هم پیوسته‌ی زیر طرح کرد:

  • موضعِ معرفت‌شناختی‌مان نسبت به اصالتِ انسان چیست؟ و چگونه آن‌را توجیه می‌کنیم؟

اینکه چرا در اینجا موضعِ معرفت‌شناختی به موضعِ هستی‌شناختی اولویت دارد، به‌گمان‌ام ریشه در این بصیرتِ جاودانه دارد که به احتمالِ قریب به یقین تا روزی که انسان وجود دارد، اختلافاتِ عمیقِ حل‌ناشدنی بر سرِ چگونگیِ طرحِ پرسش از موضعِ هستی‌شناختی نیز وجود دارد. اما حداقل در چند قرنِ اخیر با رو شدنِ پدیده‌هایِ نوظهوری مانندِ علمِ تجربی، لااقل نه تنها توافقی بی‌سابقه بر سرِ چگونگیِ طرحِ پرسش‌هایِ معرفتی شکل گرفته، بلکه با تبیین‌هایی با وضوحِ بالا نیز همراه شده است. خلاصه کنم: مواضعِ معرفتی شروع‌کننده‌ی کندوکاوند، مواضعِ هستی‌شناختی پایانِ دهنده‌ی آن. بی‌آنکه شروع‌کننده باشیم، پایان‌دهنده نباشیم. شخصاً فکر می‌کنم دین پایان دهنده است—علیرغمِ علایق و بروزاتِ معرفتیِ دینداران‌اش—و از این‌رو به این معنا زایا نیست؛ صد البته که به معانیِ دیگر ممکن است زایا باشد یا نباشد.

پاسخ:
ممنون که بحث را به یک سر فصل اختلاف رساندی. البته من هنوز حس می‌کنم باید یک قدم عقب‌تر برویم و قبل از موضع‌گیری معرفت‌شناختی درباره‌ی اصالت انسان، ببینیم آیا مواضع معرفت‌شناختی بر مواضع هستی‌شناختی تقدم دارند یا خیر. احساس می‌کنم وقتی می‌گویی «بی‌آنکه شروع‌کننده باشیم، پایان‌دهنده نباشیم»، داری از تقدم معرفت‌شناسی بر هستی‌شناسی دفاع می‌کنی. من به امکان چنین تقدمی باور ندارم (البته به امکان تقدم هستی‌شناسی بر معرفت‌شناسی هم باور ندارم). به‌هرحال ممنون از این بحث. ادامه‌ی بحث بماند برای وقتی دیگر.

به مهدی: :))
ممنونم!
به حمید: قربانت!

باز هم گفت‌وگوی خیلی خوبی بود. 

پاسخ:
:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی