حافظی
در حجرهی مضیّقِ تاریکِ سردِ خویش
بی پرتویی ز دلخوشی گرم آفتاب
محبوس در میانهی دیوارهای تنگ
بلعیده باز یک دو سهتا قرص خواب و آب
لعنتکنان به هستی و بود و نبودهام
بیرخت و عور و بیکسوکار و لش و خراب
من در ملال خفته و در غم غنودهام
خِرخِرکنان ز قحطِ نفس، سرفهی سیاه
پسماندِ بانگ و رنگ عدم در جهان من
پژواک آخرین ضربان در سکوت مرگ
سرما فرا گرفته دل و استخوان من
تکبیر چارمین زدهام بر جنازهام
بدرود گفتهام به امان فنای «من»
من بی «خدا» حکایت پایان سرودهام
شاعرش کیه!؟ یه حدسی زدم، ولی نمیگم ؛)
ممنونم، خوب بود!