یک. یه یاری داشتم.
دو. دوسش میداشتم.
سه. ...
و به هیچ روزگار من او را با خندهی فراخ ندیدم الا همه تبسم، که صعب مردی بود. (تاریخ بیهقی)
این چند خط را برای فرماندهام مینویسم. برای مردی که روزهای اوّل نقش شمر بن ذیالجوشن را برایمان بازی میکرد. برای کسی که حتی شبها در آسایشگاه، هنگام خواب دیدن، از دست داد زدنهایش آسایش نداشتیم. این چند خط را برای فرماندهای مینویسم که برای سربازانش پدر بود؛ سختگیر و دلسوز. که هرجا توانست حمایتمان کرد و هرجا نتوانست نشست و غصّه خورد. این چند خط را برای فرماندهای مینویسم که وسط حرف زدن از نامردیها بغض در گلویش چنگ انداخت، سرش را پایین انداخت و رفت. این چند خط را برای مردی مینویسم که روزهای آخر، دور خودش جمعمان و نصیحتمان کرد که این دنیا میگذرد؛ به فکر آخرتمان باشیم. برای مردی که حرفش برخلاف حرف آخوندهای پرمدعا و بیسواد پادگان، به دل سربازها مینشست. این چند خط را برای مردی مینویسم که روزهای آخر بیشتر از آنکه فرماندهمان باشد، رفیقمان بود. برای مردی که صد و بیست نفر جلویش ایستادیم و با بغض ادای احترام کردیم. برای مردی که جلوی خودش ادایش را درآوردیم و با ما خندید. این چند خط را برای صعب مردی مینویسم که روزهای آخر، من او را با خندهی فراخ دیدم؛ برای ستوانسوم مسلم ظهرابی.
یکم. [چند ماه پیش]. خواهرم قرار بود از مشهد بیاید شیراز. از مادرم اصرار که با هواپیما بیاید و از او انکار که قرار است با دوستانش، با قطار بیاید. مادرم ناراحت بود. مشهد تا شیراز با قطار ۲۷ ساعت راه است. خواهرم ولی بلیت هواپیما گرفته بود. میخواست مادرم را غافلگیر کند. یواشکی با هم هماهنگ بودیم. دم در خانه که رسید با گوشی خبرم کرد، رفتم در را برایش باز کردم. ناگهانی وارد خانه شد. مادرم خشکش زده بود. چند لحظه مبهوت به خواهرم نگاه کرد. بعد از سر جایش پرید و گفت: «تو کجا بودی؟!» صحنهی در آغوش کشیدنشان را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. هنوز که مادرم یاد آن روز میافتد خوشحال میشود.
دوم. [امروز]. دیروز تلفنی به مادرم گفتم که باید یکراست از مأموریت به پادگان بروم. پرسید یعنی وقت نمیکنم بیایم شیراز؟ وقت نمیکردم. امروز ولی بهمان مرخصی دادند. آمدم شیراز. آمدم خانه، کسی نبود. پدر و مادر رفته بودند خواهرم را برسانند ترمینال که برود مشهد. وسط هال نشسته بودم که کلید را روی در انداختند و در را باز کردند. هردوشان مغموم و بیحوصله—حتی رغبت نمیکردند داخل خانهی بیدختر را نگاه کنند. سلانه سلانه کفششان را درآوردند و وارد شدند. مادرم سرش را بالا آورد و مرا دید که دارم بیصدا بهشان میخندم. چند لحظه مبهوت نگاهم کرد. بعد از سر جایش پرید و گفت: «تو کجا بودی؟!» پدرم سه وجب بالا پرید!
۱- همان روز اوّل، فرمانده گوشمان را باز کرد: «شما اینجا فقط دو حق دارید: حق نفس کشیدن و حق پلک زدن. بقیهی امور فقط به دستور ما انجام میشود.» جو نظامی، جو اطاعتپذیری محض و کامل است. وقتی فرمانی صادر میشود دیگر نه جای سؤال است و نه جای انتقاد و اعتراض؛ فقط باید فرمان را اجرا کرد حتی اگر بدانی که کار اشتباهی است. آدمهای نظامی همیشه در حال انجام یک فرایند مشخصاند: دستورات را از مافوق میگیرند و مطابق با آنها به مادون خود دستور میدهند. همین امر باعث شده که کمترین اثری از ابتکار و خلاقیت در پادگان مشاهده نشود. ما هنوز به همان سبک و سیاقی عمل میکنیم که پدربزرگهای ما عمل میکردند.
۲- در پادگان همه چیز اجباری است. تقریباً هیچگاه نمیشود که لازم باشد سربازی تصمیمی بگیرد یا بین دو گزینه انتخابی انجام دهد. نماز برای همه (مگر کسانی که در برگهشان قید شده باشد که اقلیت دینیاند) اجباری است. شرکت در مراسمهای سوگواری و عزاداری و دعا هم اجباری است. نتیجهی این روند این است که هنگام اقامهی نماز میبینی بعضی سربازها وسط صف نماز نشستهاند، بعضی دیگر یواشکی با هم حرف میزنند و بعضی دیگر ادای نماز خواندن را در میآورند. اتصال صفها خیلی وقتها بههم میریزد و کاریاش هم نمیشود کرد.
۳- جو پادگان کاملاً مردانه است. تقریباً تحت هیچ شرایطی زنان امکان وارد شدن به پادگان را ندارند. یک ماه زندگی کردن در دنیای صرفاً مردانه مرا به این نتیجه رساند که بودن زنان در این دنیا چقدر لازم است. واقعیت این است که بخش زیادی از لطف و لطافت زندگی مدیون وجود زنان است و در نبود آنها زندگی مردان هم به شدت تحت تأثیر قرار میگیرد. از سوی دیگر، نبودن زنان باعث میشود که حیای زبانی بین مردان رعایت نشود. نه تنها فرماندهان بلکه حتی روحانیان خیلی راحت از تعبیرهایی استفاده میکنند که در حالت عادی شرمآور تلقی میشود. در پادگان ولی استفاده از تعابیر جنسی بسیار رایج و معمولی است.
۴- پادگان یک محیط محصور است و سربازان راهی به بیرون ندارند. غیر از مرخصیهای آخر هفته که به بعضی از سربازان داده میشود، در باقی اوقات همه باید در پادگان بمانند. از این نظر، پادگان فرقی با زندان نمیکند. تفاوت پادگان و زندان در این است که داخل زندان، زندانی را به حال خود رها میکنند ولی در پادگان از او کار میکشند. پادگان تقریباً همان زندان با اعمال شاقه است.
۵- تنبیه در پادگان امری آموزشی به شمار میآید. یعنی اگر فرماندهای بخواهد گروهانش را از نظر بدنی قوی کند، سربازان را زیاد تنبیه میکند! تنبیهات کلامی (فحش و توهین) خوشبختانه به دستور رهبری حذف شده است ولی تنبیهات بدنی (پامرغی، غلت زدن، بدو بایست، سینهخیز، بشین پاشو و ...) کماکان ادامه دارد. کتک زدن هم خوشبختانه در کار نیست. معمولاً تحصیلکردهها را کمتر تنبیه میکنند. تنبیهات سربازان کمسواد گاهی وحشیانه است؛ آنقدر بعضیهایشان را میدوانند تا غش کنند یا هرچه در معده دارند را بالا بیاورند.
۶- نحوهی برخورد فرماندهان با سربازان بهطور کلی غیرمحترمانه است. داد زدن امری عادی بهشمار میآید و البته خودشان میگویند لازم است گوش سرباز عادت کند تا بعداً نعرهی اشرار لرزه بر اندامش نیاندازد. نحوهی برخورد با سربازان تحصیلکرده به مراتب بهتر از نحوهی برخورد با سربازان کمسواد است.
۷- تعداد سربازانی که دانشگاه نرفتهاند خیلی بیشتر از انتظار من بود. در بین سربازان دیپلم و زیر دیپلم حتی کسانی هستند که بیسوادند و این امری کاملاً عادی بهشمار میآید. از بین ۷ گروهان فعال در پادگان ما، یک گروهان فوق دیپلم و یک گروهان لیسانس، فوق لیسانس و دکتری دارند. بقیه دیپلم و زیر دیپلم هستند.
۸- در پادگان مجال فکر کردن نیست. از ۴:۳۰ صبح که بیدارباش میزنند تا ۹ شب که خاموشی است، سربازان طبق یک برنامهی مشخص در حال فعالیتاند و در نتیجه وقتی برای فکر کردن به چیز خاصی ندارند. این امر لااقل برای من بسیار مفید بود. هنگامی که در پادگان بودم بیشترین آرامش روانی را در این چند سال اخیر تجربه کردم.
۹- دشواری اصلی در پادگان دشواری روانی است. از نظر بدنی شرایط چندان سخت نیست. سربازهایی که بتوانند خودشان را با شرایط پادگان وفق دهند، اساساُ سختی خاصی را تجربه نخواهند کرد.
۱۰- دردناکترین موضوع در پادگان، دیدن پسرانی است که هیچ امید و آرزوی بزرگ و بلندمدتی ندارند. نهایت امید یک سرباز این است که اسمش را در لوحهی نگهبانی امشب نبیند و نهایت آرزویش این است که یک روز بیشتر به مرخصی برود. دیدن آدمهایی که عشق و شور و امید و زندگیشان را پشت در پادگان جا گذاشتهاند، درد زیادی دارد.
دم غروب بود. غروب یک روز طاقتفرسا. صبح چهار کیلومتر پیاده، کلاش چهار و نیم کیلویی بهدوش، راه رفته بودیم تا میدان تیر. آنجا فرمانده طبق معمول به بهانهای تنبیهمان کرده بود و روی تپهها بالا و پایینمان دوانده بود و گروهانهای دیگر بهمان خندیده بودند. دوباره چهار کیلومتر، کلاش چهار و نیم کیلویی به دوش، پیاده برگشته بودیم.
دم غروب بود. بعد از چند ساعت پاهایم را از چنگالهای پوتین بیرون کشیده بودم. پاهایم را شسته بودم و دمپاییبهپا نزدیکیهای مهدیهی پادگان ایستاده بودم و به ردیف کتابهایی که روی یک میز کجومعوج چیده بودند نگاه میکردم. مثل هرروز عصر، بلندگوی مهدیه داشت «ناحلة الجسم یعنی» را پخش میکرد. هیچوقت رغبت نکرده بودم به کتابها نگاه بیاندازم. اینبار گفتم ببینم چه خبر است. میان کتابهای زهواردررفتهای که هر کدام را هزار سرباز دستمالی کرده بود چشمم به هشت کتاب سهراب سپهری افتاد. برش داشتم و بازش کردم. نوشته بود: «کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی».
چند روز پیش داشتم به «ع» میگفتم که از جملهی هنرها عاریام. گفت: «ولی وبلاگ خوبی داری». هیچوقت فکر نمیکردم وبلاگنویسی را هم بشود یک هنر تلقی کرد؛ حتی اگر بشود هم من باز خودم را هنرمند نمیدانم. ولی این وسط چیزی مهم است؛ اینکه برعکس «هنر»های دیگری که موجب حرمان شدهاند، از وبلاگنویسیام راضیام. یک ماه و نیم دیگر، «خیالِ دست» سه ساله میشود. برای آدمی مثل من، سه سال انجام دادن مداوم و پیگیرانهی یک کار، رکورد است. گذشته از رکورد، وقتی به وبلاگم نگاه میکنم، انگار حاصل عمر من است. بله، عمر من همینقدر بیحاصل است ولی از آن راضیام.
خلاصه اینکه بعد از تقریباً سه سال، پرچم «خیالِ دست» مدتی به حالت نیمهافراشته درخواهدآمد. ممنونم از خوانندگان قدیم و جدید که این مدت همراهیام کردند. اگر این مدت چیزی گفتم/نگفتم که باعث رنجش کسی شد، عذرخواهی میکنم. میگویند برای تعطیلات عید چند روزی تعطیلمان میکنند. پست بعدی باشد برای آن موقع، انشاء الله.
شعار انتخاباتی ائتلاف اصولگرایان «معیشت، امنیت و پیشرفت» است. شعار انتخاباتی ائتلاف اصلاحطلبان «امید، آرامش و رونق اقتصادی» است. بگردید دنبال «عدالت»، «آزادی»، «حمایت از مستضعفین» و «مبارزه با مستکبرین». بگردید دنبال آرمانهای انقلاب.
نمیدانم از کی شروع شد. اصلاً آیا نقطهی شروعی داشت؟ نمیدانم. فقط میدانم که مدتی است سوار قطاری شدهام؛ قطاری که میرود و میرود و مرا از خود دورتر میکند. نقطهی کوچکی هنوز دیده میشود؛ انگار من باشم که هنوز در ایستگاه ماندهام و برای خودم دست تکان میدهم. پشت آخرین واگن قطار ایستادهام و به آن نقطه خیره شدهام. هرازگاه به سر و صورت و بدنم دست میکشم و ناباورانه میگویم: «نه، این من نیستم!»
من از خود بیرون افتادهام و هرچه میکوشم نمیتوانم داخل شوم. ماههاست که در گرما و در سرما پشت در ماندهام. هرچه در میزنم کسی باز نمیکند. دارم کمکم فراموش میکنم که آن داخل چه شکلی بود. دارد کمکم باورم میشود که آواره و بیخانمان و بیپناهم. دارم کمکم عادت میکنم به چمباتمه زدن و خوابیدن در برهوت. دارم کمکم فراموش میشوم.
قبلترها زندگی شیرین بود. یادم نمیآید از کی اینقدر تلخ شد. نمیدانم چرا اینطور شد؛ قرار نبود اینقدر دردناک باشد. مدتی با آرزوی مرگ، زندگی را دوام میآوردم؛ حالا حتی چنین آرزویی ندارم. همهچیز از من دریغ شده، حتی مردن، حتی آرزوی مردن. نمیدانم حالا زندگی را چطور دوام میآورم. به عقب که نگاه میکنم، به این چند ماه یا حتی چند سال، باورم نمیشود با این پای لنگ چطور خودم را در این بیراهه کشیدهام، بهدنبال راهی. راهی که هیچوقت پیدا نشد. باورم نمیشود که هنوز زندهام، که هنوز اثر میگذارم و اثر میپذیرم. باور نمیکنم که هنوز کسی هست که باور نمیکند.
تیر سربازی میان این تیرهایی که هر لحظه به سمتم پرتاب میشوند، تیر دعایی است برای خودش. همان سربازی تف و لعنت و اخ و پیف که همیشه ناسزایش گفتهام، حالا قرار است چند روز دیگر در آغوشم بگیرد و از دست خود نجاتم دهد. سربازی حالا شده همهی امید من، که مرا ببرند و دو سال دیگر یک من دیگر برگردانند. میدانم، دو سال از زندگیام حرام میشود. به درک! مگر بقیهاش حلال بود؟ سربازی حالا آخرین کورسوی امید است، وقتی نه امیدی به من است، نه به غیر، نه حتی به عزرائیل. کاش این چند روز زود تمام شود تا اوّل اسفند.
یکی از غمانگیزترین اتفاقات ممکن این است که یک نفر در حافظیه، دیوان حافظ بهدست، غزلی را نشانت دهد و بخواهد برایش «معنی»اش کنی.
من نمیدانم فارسیزبانهایی که سعدی نمیخوانند، آن دنیا چطور میخواهند جواب دهند؟!