وقتی ازش پرسیدند: «سرکار چقدر دیگه مونده؟» با ناراحتی گفت: «تازه آموزشی تموم شد، هنوز نوزده ماه مونده». نمیدانست چند ساعت بیشتر نمانده.
وقتی ازش پرسیدند: «سرکار چقدر دیگه مونده؟» با ناراحتی گفت: «تازه آموزشی تموم شد، هنوز نوزده ماه مونده». نمیدانست چند ساعت بیشتر نمانده.
پارسال روز اول ماه رمضان بود. اجباراً برای تمام کردن قرارهای دفاعِ پایاننامه تهران مانده بودم. مدتی بود درِ سلف را به رویم بسته بودند، انگار در دنیا را به رویم بسته باشند. هرچه از هماتاقیها پرسیدم که میخواهند برای افطاری چه کنند جواب روشنی نگرفتم.
غروب شده بود. وضو گرفتم و راه افتادم توی خیابانها، دنبال چیزی برای خوردن. هرچه فکر کردم دیدم مجبورم به ساندویچ یا چیزی شبیه به آن راضی شوم. آخر کی روز اول ماه رمضان افطاری ساندویچ میخورد؟ از آن بدتر، پولهایم داشت تمام میشد و باید حداکثر صرفهجویی را در هزینهها میکردم.
غریب افتاده بودم و حالم گرفته بود. گرفتهحالی باعث شد بروم مسجد. آدم وقتهای گرفتگی به خدا محتاجتر است. یاد آن بندهی خدایی افتادم که میگویند هرگاه گرسنگی فشارش میداد آیهی وَمَا مِن دَآبةٍ فِى ٱلْأَرْضِ إِلَّا عَلَى ٱللَّهِ رِزْقُهَا را میخواند و به خدا میگفت من هم دابهای هستم. گفتم میروم نمازم را میخوانم و بعد در خیابانها دنبال چیزی برای خوردن میگردم.
نماز که تمام شد ناباورانه دیدم در مسجد دارند سفره میاندازند. با تخممرغ آبپز، پنیر، خرما، سبزی، نان و چای شیرین. اصلاً انتظارش را نداشتم. شاهانهترین غذایی بود که در تمام عمرم خوردم. احساس میکردم خدا خودش برای مهمان غریبش سفره انداخته. طعم آن غذا دیگر هیچگاه تکرار نشد.
دیروز ظهر، تک و تنها در دژبانی نشسته بودم و داشتم به جان خدا نق میزدم که مگر چه میشود امشب افطاری را با مادرم بخورم؟ دیدم آرزوی محالی است. سه ساعت بعد، مرا دستبند به دست، با یک متهم در اتوبوسی نشانده بودند تا در شیراز تحویل زندانش دهم. اذان مغرب که میگفتند، دم در خانه داشتم پوتینهایم را درمیآوردم.
آقای علی مطهری اخیراً گفتهاند: «اسلام با آزادی تفکر موافق است ولی با آزادی عقیده موافق نیست چراکه هر عقیدهای منشاء فکر و عقلانیت ندارد و بسیاری از عقاید، برگرفته از تعصبات، راه آبا و اجداد و خرافهگرایی است و از همین رو اسلام با این دسته از عقاید مبارزه کرده است و آنها را زنجیری بر دست و پای بشر میداند.» فکر میکنم لازم است دربارهی این سخنان سه ملاحظه را در نظر داشته باشیم.
یکم. مرز بین عقیدهای که از راه «فکر و عقلانیت» کسب شده با عقیدهای که از راه «جزمگرایی» (تعصبات، راه آبا و اجداد و خرافهگرایی) بهدست آمده چندان روشن نیست. به عنوان مثال، عقیدهی مسیحیزادهای که پس از ۵ دقیقه مطالعه به این نتیجه میرسد که مسیحیت حق است را نه میتوان کاملاً در دستهی اوّل جا داد و نه در دستهی دوم. بنابراین علیالاصول ممکن است که عقیدهی شخصی نه کاملاَ از راه «عقلانی» کسب شده باشد و نه کاملاً از راه «جزمگرایی». از متن اینطور برمیآید که به نظر آقای مطهری اسلام با عقایدی که منشاء «عقلانی» داشته باشند موافق، و با عقایدی که منشاء «جزمی» داشته باشند مخالف است. آقای مطهری تکلیف اسلام را با شق سوم عقاید روشن نکرده است.
دوم. چنین به نظر میرسد که از نظر آقای مطهری، میتوان فارغ از تعصبات، راه آبا و اجداد و خرافهگرایی تفکر کرد. اسم این نوع تفکر را «تفکر خالص» میگذاریم. گویا آقای مطهری توجه نکردهاند که «تفکر خالص» غیر ممکن است و هرگونه فکری لاجرم در زمینهای رخ میدهد و خواهینخواهی به جزمیات متفکر آغشته میشود. ما انسانها نمیتوانیم همهی باورهایمان را تعطیل و سپس شروع به اندیشیدن کنیم. همواره باورهای قبلی ما که پر از جزمیات است بر تفکرات ما اثر میگذارد. نتیجه این میشود که در طول تاریخ، متفکران مسیحی غالباً از حوزهی جغرافیایی مسیحیت برخاستهاند و متفکران مسلمان از حوزهی جغرافیایی اسلام. نه توماس آکوییناس برای اندیشیدن چیزی کم گذاشت و نه ملاصدرا، ولی اوّلی مسیحی شد و دومی مسلمان. چون هیچکدام «تفکر خالص» نداشتند و تحت تأثیر دیگر باورهای جزمی خود بودند.
سوم. آقای مطهری دو فرآیند برای کسب عقیده برشمردهاند: فرآیند تفکر و فرآیند جزمیت و تعصب. فرضاً اگر بتوانیم همچون آقای مطهری بهطور قاطعی عقاید منتج از تفکر را از عقاید منتج از تعصب متمایز کنیم، با مشکلات دیگری روبرو میشویم.
آقای مطهری معتقدند که از نظر اسلام فرآیند تفکر آزاد است. فرآوردهی این فرآیند، عقیده است که بنا به نظر آقای مطهری، اسلام آزادی آن را به رسمیت نمیشناسد. سؤالی که میتوان از آقای مطهری پرسید این است که وقتی متفکر نتواند آزادانه به نتیجهی فکرش اعتقاد پیدا کند، آزادی فکر برای او چه فایدهای دارد؟ اگر قرار باشد همه به یک فرآورده (عقیده) ی مشخص برسند، آزادی داشتن در فرآیند (تفکر) چه وجهی دارد؟ گویی آقای مطهری میگویند شما آزادید هرطوری میخواهید فکر کنید ولی آخرش باید به همان نتیجهای که من رسیدهام برسید!
از طرف دیگر، آقای مطهری معتقدند که از نظر اسلام فرآیند جزمیت، فرآیندی نادرست است و اسلام، آزادی فرآورده (عقیده) ای که از این راه کسب شود را به رسمیت نمیشناسد. با این حساب، تعداد زیادی از مسلمانان جهان در داشتن عقیدهی اسلامی آزاد نخواهند بود، زیرا بسیاری از مسلمانان بدون فکر و تحقیق و صرفاً با اتکا به «تعصبات، راه آبا و اجداد و خرافهگرایی» مسلمان شدهاند. آقای مطهری ناچارند بپذیرند که آنها آزاد نیستند عقیدهی اسلامی داشته باشند. اگر به هر وسیلهای این راه کسب عقیده برای این دسته از مسلمانان مجاز شمرده شود، سایر عقاید منتج از جزمیت هم باید از این امتیاز برخوردار باشند. اگر فرآیند جزمی آزاد است برای همه آزاد است و اگر ممنوع است برای همه ممنوع است.
به نظر میرسد که آقای مطهری میکوشد تا وجههی روشنفکرانهی موافقت با آزادی اندیشه را برای اسلام دستوپا کند ولی درعینحال نمیخواهد به ملزومات این آزادی تن دهد. چنانکه توضیح دادم، تلاش ایشان در تفکیک آزادی عقیده از آزادی تفکر با مشکلات متعددی روبرو است. بهتر است ایشان دستکم دست از یکی این دو بردارد: یا پز دادن با آزادی اندیشه، یا فهم آزادیستیز از اسلام.
یکی از شیرینترین تجربیات سربازی وقتی است که در خیابان راه میروی و بچهها سلامت میکنند.
صبحها پدرم میرساندم مدرسه. انگار همیشه دیر باشد، با حداکثر سرعت و شتاب راه میرفت و من به دنبالش، هر چند قدمی که راه میرفتم، چند قدمی میدویدم. هیچوقت ولی از او نخواستم که سرعت گامهایش را کم کند. تندتند راه رفتنش را دوست داشتم.
صبحها که با پدرم به سمت مدرسه میرفتیم حرفی نمیزدیم. برعکس مادرم که همیشه در کار تذکر و سفارش بود، پدرم فقط یک کار میکرد: بلندبلند و شمردهشمرده آیة الکرسی را میخواند. معلوم بود برای من میخواند. برای اینکه یادش بگیرم. برای اینکه حفظش کنم. او میخواند و من همراهش توی ذهنم تکرار میکردم. چند قدم راه میرفتم و چند قدم میدویدم. حتی رویم نمیشد آیة الکرسی را بلند بخوانم.
نزدیک بیست سال از آن روزها میگذرد. گاهی خودم را در خیابان پیدا میکنم درحالیکه با حداکثر سرعت و شتاب ممکن قدم برمیدارم و در ذهنم آیة الکرسی را میخوانم. هنوز رویم نمیشود آیة الکرسی را بلند بخوانم.
جهان ممکنی را تصور کنید که در آن، کشورهایی که اکثریت جمعیتشان مسیحیاند بهجای حکومت سکولار، حکومت جمهوری مسیحی تشکیل دهند. در حکومت جمهوری مسیحی، قوانین و رفتارهای حکومت بر اساس باورهای مسیحی شکل میگیرد. یکی از این باورها این است که مسیحیت دین حق است و اسلام دین باطل. (خوانش قویتر این باور این است که مسیحیت دین حق است و اسلام اصلاَ دین نیست چون از طرف خدا نیست.)
حالا فرض کنید حکومتهای جمهوری مسیحی بر اساس همین باور قانونگذاری کنند. میتوان انتظار داشت که در این حکومتها، مسلمانان واجد هیچ حقی شناخته نشوند، زیرا بنا به اعتقاد مسیحیان، عقاید باطلی دارند. سؤال من این است: کدام بهتر است؟ شما ترجیح میدهید در کدام جهان زندگی کنید؟ این جهان ممکن فرضی، یا همین جهان واقعی شکسته بستهی خودمان؟
مثل احمقها سرشب، دل سیر، تغاری ماست گوسفند خوردم. میدانستم که امشب نگهبانم و باید بیدار باشم. میدانستم چند روزی است که کمخوابی دارم و مخصوصاً میدانستم که دیشب خیلی کم خواب رفتم. ولی ماست گوسفند باطلالسحر افسون همهی دانستهها بود. ماست را خوردم به این خیال که چیزی نمیشود و هرطور هست کجدارومریز تحمل میکنم و بیدار میمانم.
سر پست پلکهایم ولی از سنگینی خواب باز نمیشد. بدیاش به این بود که نمیشد یواشکی خوابید. افسر جانشین باید میآمد و میدید که بیدارم. منتظر بودم تا بیاید و دفتر سرکشی را امضا کند. انتظار فینفسه درد بزرگی است و وقتی خوابآلوده منتظر باشی دردش حتی بیشتر است.
تلویزیون داشت بازی منچستریونایتد را پخش میکرد ولی حتی بازی تیم محبوب هم ذرهای هشیارم نگه نمیداشت. چشمانم بهفرمان نبودند، برای خودشان میرفتند و میآمدند پلکهایم هم برای خودشان باز و بسته و سبک و سنگین میشدند. تا لحظهای غافل میشدی میدیدی که روی هم افتادهاند. بلند شدم رفتم از داخل ساکم بیسکویت برداشتم و مشغول خوردن شدم. گفتم شاید اینطوری خوابم بپرد ولی بیفایده بود. وسط جویدن داشتم خواب میرفتم. اسلحه کنار دستم روی زمین بود. فکر اینکه خواب بروم و کسی بیاید اسلحه را بردارد و برود باعث شد کمی به تک و تا بیفتم. چندبار بلند شدم و آب به صورتم زدم؛ افاقه نکرد. طبق دستورالعمل استاد راهنمای سابق آب یخ به پشت گوشم زدم و چندبار کف اتاق نگهبانی شنا رفتم؛ افاقه نکرد. شروع کردم به دویدن. هرچه میدویدم انگارنهانگار. وسط نفسنفس زدن هم داشت خوابم میبرد. ترسیدم زمین بخورم. به قدم زدن اکتفا کردم. بنا کردم به آواز خواندن ولی بدتر شد. انگار داشتم برای خودم لالایی میخواندم. هرچه فکر کردم هیچ ترانهی دوبسدوبسی یادم نیامد. بیخیال خواندن شدم.
مثل مستها تلوتلو میخوردم. روی پاهایم بند نبودم. یک قدم به جلو برمیداشتم و دو قدم به چپ و راست منحرف میشدم. میخواستم به کسی فحش بدهم ولی نمیدانستم به کی! به گوسفند؟ به شیر گوسفند؟ به ماست گوسفند؟ به ماستبند؟ به ماستفروش؟ به شب؟ به خواب؟ به بیخوابی؟ به سربازی؟ به رضاشاه که سربازی را بهراه انداخت؟ به ۲۵۰۰ سال نظام پادشاهی در ایران؟ اوه، انگار داشتم خواب میدیدم. خواب رشتهی افکارم را بهدست گرفته بود و هرطرف دلش میخواست میکشید.
داشتم زمین را با قدمهایم متر میکردم که صدای بوق ماشین افسر جانشین به خودم آورد. اسلحه را به دوشم انداختم و کلاهم را سرم گذاشتم و دفتر را دستم گرفتم و رفتم کنار ماشین. خوشوبش و حالواحوالی کردیم و چیزی در دفتر نوشت و امضا کرد و رفت. آمدم پشت میز نگهبانی نشستم و دفتر را باز کردم ببینم چه نوشته. نوشته بود: «مقارن ساعت فلان مورخه بهمان، اینجانب فلانی از انتظامات بهمانجا سرکشی کردم که ستواندوم مهدی ابراهیمپور با هوشیاری و جدیت کامل مشغول انجام وظیفه بود ...» نصف شبی از انفجار خنده چشمانم بازِ باز شد. آنقدر باز که وقتی خندهام تمام شد نشستم این متن را نوشتم.
یکم. اگر به من باشد، میگویم روانشناسانِ رشدِ وطنی باید در کنار مراحل شیرخوارگی، بلوغ، سالمندی و ... یک مرحله به مراحل رشد انسانهای ایرانی اضافه کنند: مرحلهای که از عربی متنفر میشویم! علم بومی مگر چیست؟ همین چیزهاست دیگر!
دوم. من هم مثل هر انسان نرمال ایرانی، یک زمانی از عربی متنفر شدم. اوجش لابد دوران کنکور بود که باید ۲۵ تست عربی را در ۱۸ دقیقه میزدی. دانشگاه که رفتم و لیست دروس را که جلویم گذاشتند، بیشتر از هر چیزی از این خوشحال بودم که دیگر از شنیدن قصّهی کتککاری زید و عمرو معاف شدهام.
سوم. این مرحله هم مثل دیگر مراحل رشد دیری نپایید. خیلی زود فهمیدم که عربی، زیست و شیمی و تعلیمات اجتماعی و آمادگی دفاعی نیست که بشود از دستش خلاص شد. عربی در خصوصیترین لحظههایت با خدا، کتاب دعا بهدست، کنار دستت چهارزانو نشسته، و تا تو بخواهی چشم بچرخانی و ترجمهها را بخوانی، همهی حس و حال نیایش از سرت پریده. این شد که به فکر افتادم.
چهارم. هول نکنید! خبری نشده! من زیاد به فکر میافتم ولی کم اقدام و عمل میکنم. (راستی آخرش نفهمیدم اقدام با عمل چه فرقی دارد). روزها و ماهها و سالها گذشت و من همیشه فکر میکردم که بالاخره از یک روزی باید شروع کنم به عربی خواندن. روزی که هیچوقت نیامد.
پنجم. گذشت و سرباز شدم. وسط تیر و ترکش و خون و آتش و خشمِ سرکش و بیمِ چاه، عاشق عربی شدم. نمیدانم کِی بود. شاید وسط رژه رفتن، یا وسط تیر در کردن، یا وسط سگدو زدن بود که حس کردم میخواهم همین حالا عربی بخوانم. چه فایده امّا، طبق معمول و کمافیالسابق: «دست ما کوتاه و خرما بر نخیل».
ششم. همین چند روز پیش بود که داشتم فکر میکردم از کجا عربی خواندن را شروع کنم. در جریان باشید که قرار است من در این دو سال خدمت هزار تا کار بکنم! آخرینش لابد خدمت است. خوشخیالانه داشتم گزینهها را روی میز میچیدم که یادم افتاد به نزار قبانی؛ چقدر خوب میشد اگر شعرهایش را دوزبانه چاپ میکردند. قبلترها که دانشجو بودم، دیده بودم که هرمس شعرهای دوزبانه چاپ میکند. در کتابخانهی دانشگاه دیده بودم. بودلر و لورکا را هم از همانجا خوانده بودم. هرچند فرانسوی و اسپانیایی بلد نبودم، ولی گاهی به ترجمهها نگاهی میانداختم، شاید کلمهای آشنا پیدا کنم. داشتم فکر میکردم و لعنت به ناشران که چرا شعرهای نزار قبانی را دوزبانه چاپ نمیکنند؟ بعدش به فکر افتادم که بروم تهران و کتابفروشیهای راستهی خیابان انقلاب را از اوّل تا آخر بگردم، شاید ناشری خیال خام مرا در آتش تنور طبع پخته باشد. دیگر امّا من کجا و تهران کجا! من کجا و کتابفروشیهای انقلاب کجا!
هفتم. به معرفی یکی از خوانندگان «خیالِ دست» امروز رفتم شهر کتاب شیراز. بوی کاغد کتابها با بوی قهوهی کافهی پایینی و صدای علیرضا قربانی قاطی شده بود و من، خرکیف، داشتم وسط کتابهای اتاق ادبیات خرغلت میزدم که دیدمش. چه میتوانستم کرد جز در آغوش کشیدنش؟!
هشتم. إذا سألونی عن أهم قصیدة
سکبت بها نفسی، و عمری، و آمالی
کتبتُ بخطٍ فارسی مذهُّبٍ
علی کلِّ نجم: أنتِ أعظمُ أعمالی.
اگر از من دربارهی مهمترین شعری بپرسند
که عمر و آرزوی خویش را
در آن صرف نمودهام،
با خط طلایی فارسی
روی تمام ستارهها مینویسم:
تو بزرگترین اثر منی.
نزار قبانی، از حروف الفبایم باش، ترجمهی ستار جلیلزاده، نشر گلآذین، ۱۳۹۵.