شادی مگر چیست جز مقدمهچینی برای دیدن شادی بیمقدمهی مادر؟
یکم. [چند ماه پیش]. خواهرم قرار بود از مشهد بیاید شیراز. از مادرم اصرار که با هواپیما بیاید و از او انکار که قرار است با دوستانش، با قطار بیاید. مادرم ناراحت بود. مشهد تا شیراز با قطار ۲۷ ساعت راه است. خواهرم ولی بلیت هواپیما گرفته بود. میخواست مادرم را غافلگیر کند. یواشکی با هم هماهنگ بودیم. دم در خانه که رسید با گوشی خبرم کرد، رفتم در را برایش باز کردم. ناگهانی وارد خانه شد. مادرم خشکش زده بود. چند لحظه مبهوت به خواهرم نگاه کرد. بعد از سر جایش پرید و گفت: «تو کجا بودی؟!» صحنهی در آغوش کشیدنشان را هیچ وقت فراموش نخواهم کرد. هنوز که مادرم یاد آن روز میافتد خوشحال میشود.
دوم. [امروز]. دیروز تلفنی به مادرم گفتم که باید یکراست از مأموریت به پادگان بروم. پرسید یعنی وقت نمیکنم بیایم شیراز؟ وقت نمیکردم. امروز ولی بهمان مرخصی دادند. آمدم شیراز. آمدم خانه، کسی نبود. پدر و مادر رفته بودند خواهرم را برسانند ترمینال که برود مشهد. وسط هال نشسته بودم که کلید را روی در انداختند و در را باز کردند. هردوشان مغموم و بیحوصله—حتی رغبت نمیکردند داخل خانهی بیدختر را نگاه کنند. سلانه سلانه کفششان را درآوردند و وارد شدند. مادرم سرش را بالا آورد و مرا دید که دارم بیصدا بهشان میخندم. چند لحظه مبهوت نگاهم کرد. بعد از سر جایش پرید و گفت: «تو کجا بودی؟!» پدرم سه وجب بالا پرید!