از یک سرباز، به یک فرمانده، برای تشکر
و به هیچ روزگار من او را با خندهی فراخ ندیدم الا همه تبسم، که صعب مردی بود. (تاریخ بیهقی)
این چند خط را برای فرماندهام مینویسم. برای مردی که روزهای اوّل نقش شمر بن ذیالجوشن را برایمان بازی میکرد. برای کسی که حتی شبها در آسایشگاه، هنگام خواب دیدن، از دست داد زدنهایش آسایش نداشتیم. این چند خط را برای فرماندهای مینویسم که برای سربازانش پدر بود؛ سختگیر و دلسوز. که هرجا توانست حمایتمان کرد و هرجا نتوانست نشست و غصّه خورد. این چند خط را برای فرماندهای مینویسم که وسط حرف زدن از نامردیها بغض در گلویش چنگ انداخت، سرش را پایین انداخت و رفت. این چند خط را برای مردی مینویسم که روزهای آخر، دور خودش جمعمان و نصیحتمان کرد که این دنیا میگذرد؛ به فکر آخرتمان باشیم. برای مردی که حرفش برخلاف حرف آخوندهای پرمدعا و بیسواد پادگان، به دل سربازها مینشست. این چند خط را برای مردی مینویسم که روزهای آخر بیشتر از آنکه فرماندهمان باشد، رفیقمان بود. برای مردی که صد و بیست نفر جلویش ایستادیم و با بغض ادای احترام کردیم. برای مردی که جلوی خودش ادایش را درآوردیم و با ما خندید. این چند خط را برای صعب مردی مینویسم که روزهای آخر، من او را با خندهی فراخ دیدم؛ برای ستوانسوم مسلم ظهرابی.