خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

نرودا می‌گفت: «هوا را از من بگیر، خنده‌ات را نه» و من می‌گویم: «هوا را از من بگیر، خنده‌ات را هم بگیر، دوست داشتنت را نمی‌توانی.» و اگر نمی‌دانی بدان، در همین دوست داشتنت همه چیز هست. هوا هست، خنده‌ات هم هست، که در «دوست داشتنت» تو هستی؛ لااقل به‌قدر یک ضمیر متصل که به «دوست داشتن» چسبیده. این را دیگر نمی‌توانی از من بگیری.

۶ نظر ۱۷ مرداد ۹۵

کاری‌ش نمی‌شود کرد. دلشوره را می‌گویم؛ کاری‌ش نمی‌شود کرد. تنها راه علاجش اشک است و وقتی اشک مقدور و میسّر نباشد، دیگر کاری‌ش نمی‌شود کرد. مثل قطاری که راه عبورت را سد کرده باید بگذاری تا بگذرد. مثل بچه‌ی ناآرامی که نه خودش می‌خوابد و نه می‌گذارد تو بخوابی. نه لالایی حالی‌اش می‌شود، نه نوازش، نه دعوا، نه کتک. کاری‌ش نمی‌شود کرد، باید بگذاری زار بزند. آن‌قدر پاهایش را زمین بزند تا خسته شود، تا بی‌هوش شود. باید بگذاری با ناخن‌هایش چنگ بکشد به دیوار روحت. باید چشمانت را ببندی و دندان‌هایت را به هم بفشری. باید دردش را بکشی. باید تحمل کنی، وگرنه وقتی سر می‌رسد کاری‌ش نمی‌شود کرد. دلشوره را می‌گویم.

۴ نظر ۱۲ مرداد ۹۵

اگر از هجده-نوزده سالگی خانه را به مقصد دانشگاه ترک نکرده بودم قطعاً اکنون آدم دیگری بودم. یادم می‌آید که می‌خواستم دانشگاه شیراز درس بخوانم ولی نشد. قبول نشدم؛ درس نمی‌خواندم، فقط امید بی‌حساب. این گذشت و من خانه را گذاشتم و راهی غربت شدم. یکی دو سالی که گذشت از چند نفر شنیدم که مهدی آدم دیگری شده.

هرچند گفتن چنین حرفی معمولاً خالی از مذمّت نبود ولی انکارش هم نمی‌شد کرد. بیش و پیش از هرکسی خودم می‌دانستم که آدم دیگری شده‌ام. علّتش هم روشن بود؛ چشم و گوشم داشت باز می‌شد. دانشگاه مجال فراخی می‌داد برای کتاب خواندن، فیلم دیدن و ارتباط با آدم‌های جدید. از اثر آنها من تغییر کردم. بعدها بزرگ‌تر و قوی‌تر که شدم دیدم خواه‌ناخواه دیگران هم از اثر من تغییر می‌کنند.

در فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» نفش اوّل فیلم می‌گفت: «وقتی بعد از مدت‌ها به خانه بازمی‌گردی، متوجه می‌شوی که تنها چیزی که تغییر کرده خودت هستی.» راست می‌گفت. هربار به خانه می‌آمدم می‌دیدم که همه‌چیز همان‌طور است که بود، البته غیر از رنگ موی پدر و مادر و اندازه‌ی قد خواهرم.

اگر شیراز می‌ماندم هم البته به شکل هجده سالگی‌ام باقی نمی‌ماندم. طبیعتاً تغییر می‌کردم ولی نه در جهت این-آدم-کنونی شدنم. معلوم نیست چه می‌شدم و که می‌شدم ولی چشم‌بسته می‌دانم که خود فعلی‌ام را به خودِ در-خانه-مانده‌ام ترجیح می‌دهم.

هنوز هم که هنوز است خانه برایم محل استراحت است، نه چیزی بیش از آن. همیشه هرجا که بوده‌ام رؤیای بودن در خانه را داشته‌ام و همیشه هروقت به خانه رسیده‌ام متوجه شده‌ام که آن رؤیا فی‌الواقع کابوسی بیش نبوده. تقریباً هر کار مفیدی که در زندگی‌ام کرده‌ام، در معیّت کشیدن غم غربت بوده. سکون، آرامش و آسایش خانه از انجام هرگونه کار مثبتی بازم می‌دارد. 

به گمانم این هم بخشی از خودشناسی است: اینکه بدانم من آدم کار در خانه نیستم. برای من خانه فقط برای خواب خوب است. حدود ده سال از آن روزهایی که می‌خواستم برای اوّلین بار خانه را ترک کنم گذشته. یادم هست که احساس دوگانه‌ی متناقضی داشتم: شوق رفتن و غم نبودن. بعد از همه‌ی این سال‌ها هنوز من هستم، و خانه هست، و این احساس دوگانه‌ی متناقض.

۱۲ نظر ۰۷ مرداد ۹۵

مولانا در دفتر اوّل مثنوی هنگامی که دارد درباره‌ی ترجیح توکل بر جهد و تلاش صحبت می‌کند داستانی را نقل می‌کند که احتمالاً شنیده‌اید. داستان مردی که پیش سلیمان می‌آید و از او می‌خواهد به کمک باد او را به هندوستان منتقل کند، چون عزرائیل را دیده که با خشم نگاهش کرده. سلیمان خواسته‌اش را می‌پذیرد و وقتی از عزرائیل دلیل نگاه خشمگینانه‌اش را می‌پرسد عزرائیل توضیح می‌دهد که خشمگین نبوده، بلکه متعجب بوده که چطور قرار است امروز جان آن مرد را در هندوستان بگیرد. خلاصه، غرض از نقل داستان ذکر بیت پایانی ماجراست:

از که بگریزیم، از خود؟ ای مُحال

از که بِرْباییم، از حق؟ ای وبال


مولانا دارد خیلی یواشکی و زیرپوستی نکته‌ای را تذکر می‌دهد: اینکه خود و مرگ مباینت عجیب و غریبی دارند. اگر خود جوهری داشته باشد، مرگ حتماً بخشی از آن جوهر است. بنابراین هرگز نمی‌توان خود را بدون مرگ تصور کرد. خود هرکجا برود مرگ هم‌پایش می‌آید. برای همین است که مرگ‌هراسی منجر به خودهراسی می‌شود و فرار از مرگ نیز نتیجه‌ای جز فرار از خود نخواهد داشت. البته این فقط یک روی سکه است. روی دیگرش این است که مرگ‌شناسی بخش مهمی از خودشناسی است. قدم اوّل برای شناخت خود، آن است که بدانی خیلی زود خواهی مرد.

۳ نظر ۰۴ مرداد ۹۵

مدت‌ها پیش‌تر از آنکه وبلاگ بسازم در فیسبوک حساب داشتم‌. زمانی که اهالی وبلاگ به فیسبوک کوچ می‌کردند، من از فیسبوک به وبلاگ کوچیدم. اوایل ناشناس بودن برای خواننده‌ها را می‌خواستم برای همین آدرس وبلاگم را (جز دو-سه نفر) به هیچ‌کدام از دوستانم ندادم. حالا دیگر تمایلی به ناشناس ماندن ندارم ولی باز هم به کسی آدرس نمی‌دهم. مگر چه مطلب مهمی می‌نویسم که بخواهم دیگران آن را بخوانند؟

برای من ولی ماجرای وبلاگ به وبلاگ‌نویسی ختم نمی‌شود. تقریباً از زمانی که وبلاگ می‌نویسم، به‌طور جدی تعدادی وبلاگ را دنبال می‌کنم. وبلاگ‌هایی که ازقضا چندان هم معروف و پرمخاطب نیستند ولی خوشحالم که یکی از خوانندگان قدیمی‌شان هستم.

اتفاق تأسف‌بار این وسط این است که وبلاگ‌های محبوبم یکی‌یکی، بدون اعلام قبلی، دارند تعطیل می‌شوند. شاید وبلاگ‌نویسی دوره‌ای داشته و سر آمده. شاید حتی وبلاگ‌نویسی سنی دارد و بعضی از نویسندگان وبلاگ‌های محبوب من از آن سن گذشته‌اند یا شاید دیگر فراغت سابق برای نوشتن را نمی‌یابند. هرچه هست، این ننوشتن‌ها ثلمه‌ای است بر پیکر دنیای مجازی.

امروز در توئیتر دیدم کسی نوشته بود وبلاگ مرده و نشانه‌اش هم این است که تک‌و‌توک وبلاگ‌هایی که سرپا مانده‌اند، هرازگاهی خودشان را موضوع نوشته‌هایشان می‌کنند. یعنی به‌جای آنکه مثل سابق وبلاگشان محل نوشتن از موضوعات مختلف باشد، بیشتر درباره‌ی خود وبلاگ چیز می‌نویسند.

این پست هم شاید نشانه‌ای باشد از مرگ قریب‌الوقوع این وبلاگ، مخصوصاً که نویسنده‌اش لااقل در ادعا از مرگ استقبال می‌کند. این امّا باعث نمی‌شود که مثل آدم‌های قوی برای زنده ماندن نجنگم و دیگران را هم به جنگیدن توصیه نکنم. ای نویسندگان وبلاگ! برای زنده ماندن وبلاگ‌هایتان بجنگید و اگر نمی‌جنگید لااقل آنها را زنده‌به‌گور نکنید.

۳ نظر ۰۲ مرداد ۹۵

مهدی یک: یادته آخرین بار کی با هم حرف زدیم؟

مهدی دو: نه، خیلی وقت پیش بود.

یک: چی شد که دیگه با هم حرف نزدیم؟

دو: نمی‌دونم. شاید یه روزی بعد از کلی حرف زدن بالاخره به این نتیجه رسیدیم که فقط دیگران نیستن که ما رو نمی‌فهمن.

۱ نظر ۲۳ تیر ۹۵

یکم. این نقاشی یکی از تأثیرگذارترین نقاشی‌هایی است که درباره‌ی صلح دیده‌ام. دو سرباز—که علی‌القاعده کارشان جنگ است—دارند یواشکی نماد صلح را—به سبک انقلابیون—روی دیوار می‌کشند. شکل ایستادن و نشستنشان روشن می‌کند که هراسان و شاید حتی فراری‌اند. انقلابیون همیشه از سربازها فراری‌اند. این سربازها از چه کسی فرار می‌کنند؟



دوم. Borderline یکی از معروف‌ترین و بهترین آهنگ‌های کریس دی‌برگ است. آهنگ را می‌توانید از اینجا دانلود کنید. متن آهنگ اینچنین است:


I'm standing in the station
I am waiting for a train
To take me to the border
And my loved one far away
I watched a bunch of soldiers heading for the war
I could hardly even bear to see them go

Rolling through the countryside
Tears are in my eyes
We're coming to the borderline
I'm ready with my lies
And in the early morning rain, I see her there
And I know I'll have to say goodbye again

And it's breaking my heart, I know what I must do
I hear my country call me, but I want to be with you
I'm taking my side, one of us will lose
Don't let go, I want to know
That you will wait for me until the day
There's no borderline, no borderline

Walking past the border guards
Reaching for her hand
Showing no emotion
I want to break into a run
But these are only boys, and I will never know
How men can see the wisdom in a war

And it's breaking my heart, I know what I must do
I hear my country call me, but I want to be with you
I'm taking my side, one of us will lose
Don't let go, I want to know
That you will wait for me until the day
There's no borderline, no borderline
No borderline, no borderline

 

سوم.

شهیدی که بر خاک می‌خفت

سرانگشت در خون خود می‌زد و می‌نوشت

به امید پیروزی واقعی

نه در جنگ

که بر جنگ


قیصر امین‌پور


۳ نظر ۲۲ تیر ۹۵

یکم. صبح زود با صدای الله اکبر بیدار می‌شدم. الله اکبر الله اکبر ولله الحمد الحمد لله علی ما هدانا... . مادرم می‌آمد بالای سرم که «پاشو دارند صلاة عید می‌کشند» و من شوخی بی‌مزه و نخ‌نما شده‌ی هر ساله را تکرار می‌کردم: «من سالاد عید نمی‌خوام!»

قنوت نماز عید، آه... قنوت نماز عید: اللهم اهل الکبریاء و العظمة... .

بعد از یک ماه که بدن به سحری عادت کرده بود، شکم داشت قار و قور می‌کرد. می‌آمدیم خانه و بساط صبحانه را پهن می‌کردیم. مزه‌ی عید می‌داد. تلویزیون روشن بود و داشت نماز عید تهران را پخش می‌کرد. یک دور دیگر قنوت نماز عید،  این بار با لحن و صدای «وزیر شعار».


دوم. صبح زود با صدای تلفن از خواب بیدار شدم: «زنگ بزن به فلانی. زنگ بزن به بهمانی بگو ساعت ۶ با لباس نظامی بیایند مصلی.» زنگ می‌زنم ملت را از خواب بیدار می‌کنم. می‌خواهند فحشم دهند‌. صدای بی‌سیم روی اعصابم پیاده‌روی می‌کند: «اینجا را بگیرید، آنجا را ببندید.» 

بعد از یک ماه که بدن به سحری عادت کرده، شکم دارد قار و قور می‌کند. کیفم را باز می‌کنم و یک بیسکویت برمی‌دارم و می‌خورم. مزه‌ی عید نمی‌دهد. تلویزیون روشن است و دارد نماز عید تهران را پخش می‌کند. می‌زنم شبکه‌ی چهار آهنگ‌های صدبرگ را گوش می‌کنم؛ لااقل صدای عید می‌دهد.


سوم. ناشکر نیستم. مزه‌ی عید را قبلاً چشیده بودم ولی حالا تازه فهمیدم آنچه می‌چشیدم مزه‌ی عید بود. سربازی ادراکم را به معرفت تبدیل کرد. سعدی می‌گفت: «قدر عافیت کسی داند که به مصیبتی گرفتار آید.» این چیزی فراتر از دانستن قدر عافیت است. چیزی شبیه به همان چیزی است که حافظ می‌گفت: «گر از این منزل ویران به سوی خانه روم/ دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم». این دانستن خود عافیت است.

۲ نظر ۱۶ تیر ۹۵

- شب‌های احیا بیدار می‌مونی ما رو هم دعا کن.

- بیدار می‌مونم ولی اینجا احیا نداریم، تعزیه داریم!

۲ نظر ۰۷ تیر ۹۵

وقتی ازش پرسیدند: «سرکار چقدر دیگه مونده؟» با ناراحتی گفت: «تازه آموزشی تموم شد، هنوز نوزده ماه مونده». نمی‌دانست چند ساعت بیشتر نمانده.

۱ نظر ۰۲ تیر ۹۵