معرفی میکنم: من همانم که خواهم مرد!
مولانا در دفتر اوّل مثنوی هنگامی که دارد دربارهی ترجیح توکل بر جهد و تلاش صحبت میکند داستانی را نقل میکند که احتمالاً شنیدهاید. داستان مردی که پیش سلیمان میآید و از او میخواهد به کمک باد او را به هندوستان منتقل کند، چون عزرائیل را دیده که با خشم نگاهش کرده. سلیمان خواستهاش را میپذیرد و وقتی از عزرائیل دلیل نگاه خشمگینانهاش را میپرسد عزرائیل توضیح میدهد که خشمگین نبوده، بلکه متعجب بوده که چطور قرار است امروز جان آن مرد را در هندوستان بگیرد. خلاصه، غرض از نقل داستان ذکر بیت پایانی ماجراست:
از که بگریزیم، از خود؟ ای مُحال
از که بِرْباییم، از حق؟ ای وبال
مولانا دارد خیلی یواشکی و زیرپوستی نکتهای را تذکر میدهد: اینکه خود و مرگ مباینت عجیب و غریبی دارند. اگر خود جوهری داشته باشد، مرگ حتماً بخشی از آن جوهر است. بنابراین هرگز نمیتوان خود را بدون مرگ تصور کرد. خود هرکجا برود مرگ همپایش میآید. برای همین است که مرگهراسی منجر به خودهراسی میشود و فرار از مرگ نیز نتیجهای جز فرار از خود نخواهد داشت. البته این فقط یک روی سکه است. روی دیگرش این است که مرگشناسی بخش مهمی از خودشناسی است. قدم اوّل برای شناخت خود، آن است که بدانی خیلی زود خواهی مرد.
2-قبل از اینکه متن را بخوانم، عنوان را خواندم. و داشتم با پست قبل ربطش میدادم و با خودم گفتم الان باید کامنت بذارم که «نه! بنویسید!» و از این حرفها:))