خانهی خواب
اگر از هجده-نوزده سالگی خانه را به مقصد دانشگاه ترک نکرده بودم قطعاً اکنون آدم دیگری بودم. یادم میآید که میخواستم دانشگاه شیراز درس بخوانم ولی نشد. قبول نشدم؛ درس نمیخواندم، فقط امید بیحساب. این گذشت و من خانه را گذاشتم و راهی غربت شدم. یکی دو سالی که گذشت از چند نفر شنیدم که مهدی آدم دیگری شده.
هرچند گفتن چنین حرفی معمولاً خالی از مذمّت نبود ولی انکارش هم نمیشد کرد. بیش و پیش از هرکسی خودم میدانستم که آدم دیگری شدهام. علّتش هم روشن بود؛ چشم و گوشم داشت باز میشد. دانشگاه مجال فراخی میداد برای کتاب خواندن، فیلم دیدن و ارتباط با آدمهای جدید. از اثر آنها من تغییر کردم. بعدها بزرگتر و قویتر که شدم دیدم خواهناخواه دیگران هم از اثر من تغییر میکنند.
در فیلم «مورد عجیب بنجامین باتن» نفش اوّل فیلم میگفت: «وقتی بعد از مدتها به خانه بازمیگردی، متوجه میشوی که تنها چیزی که تغییر کرده خودت هستی.» راست میگفت. هربار به خانه میآمدم میدیدم که همهچیز همانطور است که بود، البته غیر از رنگ موی پدر و مادر و اندازهی قد خواهرم.
اگر شیراز میماندم هم البته به شکل هجده سالگیام باقی نمیماندم. طبیعتاً تغییر میکردم ولی نه در جهت این-آدم-کنونی شدنم. معلوم نیست چه میشدم و که میشدم ولی چشمبسته میدانم که خود فعلیام را به خودِ در-خانه-ماندهام ترجیح میدهم.
هنوز هم که هنوز است خانه برایم محل استراحت است، نه چیزی بیش از آن. همیشه هرجا که بودهام رؤیای بودن در خانه را داشتهام و همیشه هروقت به خانه رسیدهام متوجه شدهام که آن رؤیا فیالواقع کابوسی بیش نبوده. تقریباً هر کار مفیدی که در زندگیام کردهام، در معیّت کشیدن غم غربت بوده. سکون، آرامش و آسایش خانه از انجام هرگونه کار مثبتی بازم میدارد.
به گمانم این هم بخشی از خودشناسی است: اینکه بدانم من آدم کار در خانه نیستم. برای من خانه فقط برای خواب خوب است. حدود ده سال از آن روزهایی که میخواستم برای اوّلین بار خانه را ترک کنم گذشته. یادم هست که احساس دوگانهی متناقضی داشتم: شوق رفتن و غم نبودن. بعد از همهی این سالها هنوز من هستم، و خانه هست، و این احساس دوگانهی متناقض.