از من موضوع پایاننامهام را پرسیدند و هرچه فکر کردم یادم نیامد. همان پایاننامهای که یک سال برای پیدا کردن و تصویب موضوعش سگدو زدم و دو سال برای نوشتنش وقت گذاشتم. آخرش از «س» پرسیدم موضوع پایاننامهام چه بود.
از من موضوع پایاننامهام را پرسیدند و هرچه فکر کردم یادم نیامد. همان پایاننامهای که یک سال برای پیدا کردن و تصویب موضوعش سگدو زدم و دو سال برای نوشتنش وقت گذاشتم. آخرش از «س» پرسیدم موضوع پایاننامهام چه بود.
پیشنوشت یک: از طرفی عصر ما عصر تخصصها است؛ عصرِ برای یک خط نظر قابل قبول دادن سالها خاک کتاب خوردن در گوشهی کتابخانه. از طرف دیگر، عصر ما عصر عمومی شدن عرصههای تخصصی است. ما خیلی وقت است از آن دورانی که علوم منحصراً در کتابها و نزد علما بود گذشتهایم. علمای علوم مختلف، حالا بر عهدهی خود میبینند که بهنحو عامهپسندی نتیجهی پژوهشهایشان را در اختیار افکار عمومی قرار دهند و اگر نتوانند، محکوم به انزوا و کنارهگیری از دایرهی مقبولیت عمومیاند.
ما در دورانی به سر میبریم که بزرگترین اخترفیزیکدان جهان دربارهی «زمان» کتابی مینویسد که میلیونها نسخه میفروشد و همکارانش نهتنها خردهای به او نمیگیرند، که در عمومیتر کردن حوزهی تخصصیشان به او کمک میکنند. بزرگترین پزشکان و زیستشناسان مدیریت پروژههای سلامت عمومی را بر عهده میگیرند و برای بچهها چگونگی مسواک زدن را توضیح میدهند. بزرگترین فلاسفه در برنامههای تلویزیونی شرکت میکنند و پروژههای پژوهشیشان را برای مخاطب عمومی روشن میکنند، و قس علی هذا.
در چنین عصری و با چنین نسلی، دیگر نمیتوان علوم اسلامی را در حجرهها و کتابخانهها محصور کرد و انتظار داشت مردم مثل سابق پیرو علمای دین باشند. رابطهی علما - مردم دیگر رابطهی یکسویهی سابق نیست و اگر علما نتوانند به انتظارات مردم پاسخ دهند، به انتظاراتشان از جانب مردم پاسخی نخواهند دید.
پیشنوشت دو: من فقیه نیستم، تحصیلات حوزوی ندارم، نظر تخصصی فقهی نمیدهم، و آنچه در این یادداشت مینویسم فتوا نیست. صرفاً نظر یک فرد عامی است که گاهی چیزهایی میگوید.
چند روز پیش، پاسخ به استفتائی از دفتر آیتالله خامنهای در فضای مجازی زیاد دستبهدست میشد: «دوچرخهسواری بانوان در مجامع عمومی و نیز در جایی که در معرض دید نامحرم باشد، حرام است.» این را بگذارید در کنار حضور بانوان ایرانی در مسابقات جهانی ورزشهای رزمی از جمله ووشو، جودو، کاراته، و تکواندو که از تلویزیون رسمی کشور پخش میشود و نهتنها از طرف رهبری حرام انگاشته نمیشود، که تلویحاً تأیید هم میگردد.
هرطوری نگاهشان کنیم، به نظر میآید ورزشهای رزمی همهی المانهایی که منجر به حرمت دوچرخهسواری شده را داشته باشند، ولی چرا حرام نیستند؟ تنها پاسخی که شاید بتوان پیدا کرد این است که چون مدالآور است. چون تبلیغ آزادی و نشاط زن در نظام اسلامی است و خلاصه چهرهی «مطلوبی» از جمهوری اسلامی به جهانیان نشان میدهد. ولی دوچرخهسواری زنان، آن هم «در مجامع عمومی» چه فایدهای برای جمهوری اسلامی دارد؟ هیچ؛ پس حرام است.
امیدوارم اینقدر روشن باشد که بنده در موضع تأیید یا خردهگیری به حکم حرمت دوچرخهسواری زنان در مجامع عمومی یا حکم حلیّت ورزشهای رزمی زنان در مجامع عمومی نیستم وصرفاً میخواهم برداشت شخصیام را ذکر کنم. شاید چنین تعمیمی عجولانه و ناروا انگاشته شود، ولی آنطوری که من میفهمم، منبع جدیدی به نام « منافع نظام جمهوری اسلامی» به منابع سنتی چهارگانهی فقه شیعه از طرف رهبری و شاید بعضی از دیگر مراجع اضافه شده است. هرچند ممکن است ادعا شود که این منبع مستقل نیست و قابل استخراج از کتاب و سنت است، ولی حتی اگر اینطور باشد در اصل نتیجهگیری من بیتأثیر است. مهم این است که حالا منبع جدیدی در دست برخی فقها است که بهوسیلهی آن حلال و حرام دین را تعیین میکنند. این فقط روشنفکران دینی نیستند که با معرفی منابع جدید، حلال و حرام سنتی را دستخوش تغییر میکنند. در میان فقیهان سنتی هم هستند کسانی که به ضرورت معرفی منابع دیگر پی بردهاند و با استفاده از آن منابع فتوا صادر میکنند.
پسر روی موتورسیکلت نشسته است. من را که میبیند راه میافتد به سمت ماشین پلیس.
- من اگه چه موتوری سوار بشم موتورمو نمیگیرین؟
+ چند سالته؟
- یازده
+ گواهینامه داری؟
- نه
+ میدونی چند سالگی میتونی گواهینامه بگیری؟
- هجده سالگی
+ میشه چند سال دیگه؟
- (با دستانش میشمارد) شش سال.
+ مگه کلاس پنجم نیستی؟
- چرا
+ میشه هجده منهای یازده، درسته؟
- ها
+ خب میشه هفت سال.
- ولی تاحالا موقع موتورسواری پلیس منو ندیده.
+ اگه ببینه چی؟ کسی که گواهینامه نداشته باشه موتورشو میگیرن.
- میرم تو روستا سوار موتور میشم.
+ اونجا پلیس نیست؟
- نه
+ دوچرخه نداری؟
- نه
+ هفت سال صبر کن، بعدش برو گواهینامه بگیر، اونوقت هر موتوری خواستی سوار شو.
- دوستای من همه سوار میشن، کسی هم کاری به کارشون نداره.
در همین لحظه پدرش میآید و روی موتور مینشیند. پسر هم مینشیند ترک موتور. پدر موتور را روشن میکند و خلاف جهت مسیر بلوار حرکت میکند.
شبْ تاریک
دزدان محل نزدیک
بیدارم
تا سیاهِ شب برود
میترسم
نکند صبحْ دگر نرسد
نکند فرصت دیدارِ سحر نرسد
شمعی کو؟
تا مگر پاره کند رخت عزا بر تن این فاصله را
میترسم
که بشوید بارانِ هراس از یادم خاطرهها
رمزی کو؟
که بگوید باز چشمانت با چشمم پنهانی
مردی کو؟
که نترسد زین شب ظلمانی
غروب شده بود، هنوز کنار برکه نشسته بودیم. جیرجیرک جیرجیر میکرد، قورباغه قورقور، و کلاغ قارقار. تو محو پایین رفتن خورشید بودی و من آن ترانه را زمزمه میکردم که هیچگاه برایت نسرودم.
امروز مردی را دیدم که بوی مرگ میداد. ۶ سال پیش، وقتی ۱۹ ساله بوده به جرم حمل سه کیلو هروئین محکوم به اعدام میشود. میگفت در زندان شروع به از بر کردن قرآن کرده. او را با دوازده نفر دیگر پای چوبهی دار میبرند. شروع میکند به خواندن سورهی یس، همان موقع نامه از دادستانی میآید که او را برای اعدام به شهر دیگری ببرند تا مردم آن شهر درس عبرت بگیرند. دوازده همراهش همگی اعدام میشوند.
دوباره او را در شهر جدید به همراه شش نفر دیگر پای چوبهی دار میبرند. باز شروع میکند به خواندن سورهی یس. آن شش نفر اعدام میشوند ولی اعدام او به تعویق میافتد. بار سوم با سه نفر دیگر پای چوبهی دار... باز سورهی یس... آن سه نفر اعدام میشوند و او سومین بار از مرگ میگریزد. حکم اعدامش را تبدیل به حبس ابد میکنند.
در این شش سالی که با مرگ مواجه بوده کل قرآن را از بر کرده و با خواندن کتابهای اعتقادی در زندان، مذهبش را از سنی به شیعه تغییر داده. در حرف زدنش آرامشی بینظیر و غبطهآور بود، کلامش هرچند آرام ولی نافذ و چشمهایش بهترین دلیل بر راستگوییاش. ازش پرسیدم اگر آزاد شود چه میکند؟ گفت: «خدا را شکر میکنم» و ادامه داد که فقط میخواهد عاقبت بهخیر شود. میگفت این دنیایش تباه شده، نمیخواهد آن دنیا را هم از دست بدهد. میگفت در همهی این سالهای سخت تنها چیزی که داشته و دارد امید بوده.
چنانکه یاد میآورم، اولین بحران ذهنیام در دوران کودکی، بحران «زمان راحتی» بود. یک روز نمیدانم چرا به این فکر افتادم که فعلاً مشغلهام مدرسه رفتن است، بعد دانشگاه و سربازی و بعد هم کار، ازدواج و بچهداری. مسئلهام این بود: کی راحت میشوم؟ در چه زمانی از این زندگی است که دغدغهها تمام میشود؟ بعدها دیدم سهراب هم همین سؤال را میپرسد: «کجا نشان قدم ناتمام خواهد ماند/ و بند کفش به انگشتهای نرم فراغت/ گشوده خواهد شد؟/ کجاست جای رسیدن، و پهن کردن یک فرش و بیخیال نشستن/ و گوش دادن به/ صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور؟»
یادم میآید که این مسئله را با چندین نفر مطرح کردم. به هرکه میرسیدم میپرسیدم پس کی تمام میشود؟ آدمها اغلب اصلاً نمیفهمیدند چه میگویم. نمیدانستند دنبال چه میگردم. همه بهنظر بیسؤال مینمودند. اخوانی نداشتم که سقلمهای به پهلویم بزند و بگوید: «هی فلانی! زندگی شاید همین باشد».
بحران دوم زمانی رسید که جواب را فهمیدم. اخوان راست میگفت؛ زندگی همین بود. زندگی همهاش رفتن است، رسیدن ندارد. از وقتی راه رفتن یاد میگیری، راه میروی تا بالاخره جایی از پا بیفتی. در این پیادهرو جایی برای ماندن وجود ندارد، آنهایی که نشستهاند را به جرم سد معبر جمع میکنند. نیمکتها را هم برای این گذاشتهاند که چند دقیقه نفسی تازه کنی تا بتوانی باز بلند شوی و راه بروی. نیمکت جایی برای ماندن نیست.
راه میرویم، زمین میخوریم، درد میکشیم، میگرییم، دوباره سرپا میشویم، راه میرویم، ... و این سکندری رفتنها ادامه دارد تا دیگر نتوانیم بلند شویم: تا مرگ. مرگ تنها خروجی این چرخهی دردناک است که هرچند جایی برای ماندن نمیدهد، لااقل از خستگی راهرفتن معافمان میدارد.
این سؤال و جواب کامم را برای همیشه تلخ کرد و دلم دیگر هیچوقت با این زندگی صاف نشد. میخواستم برای این رفتنِ بیرسیدن دلیلی بیابم. بهدنبال معنا بودم. آخر این زندگی باید برای چیزی باشد؛ ولی برای چه؟ سؤال این بود و طبق معمول پاسخهای آمادهی فستفودی با هاضمهام نمیساخت. همه را بالا آوردم.
در میان مرضها، بیماری «خب که چی؟» شاید بزرگترین است. اینکه در مقابل هر اتفاق، گزاره، یا موقعیتی این سهکلمه را بگذاری و به خاکسترش تبدیل کنی. «خب که چی؟» کوبندهترین، ویرانگرترین، دردناکترین و غمبارترین سؤالی است که یک انسان میتواند از خودش بپرسد. «خب که چی؟» جواب ندارد. هر جوابی برایش دستوپا کنی دوباره میشود «خب که چی؟» را مقابلش گذاشت و باور کن، هرچقدر هم که زباندراز و حاضرجواب باشی، آخر در برابر «خب که چی؟»ها کم میآوری.
آنچه پس از همهی گلاویزشدنها با «خب که چی؟» برایت میماند، یأس و حیرت است. برای یأس خوشبختانه نسخه پیچیدهاند: بکوش تا هوش و حواست را بر باد دهی، بکوش تا فراموش کنی. همان که بودلر میگفت: «مست شوید با هر آنچه بخواهید: شراب، تقوا، عشق. مست شوید تا بردهی ارباب زمان نباشید.» حیرت ولی هیچ درمانی جز تسلیمش شدن ندارد. باید هرازگاه که از راه رفتن خسته میشوی، روی نیمکتی ولو شوی، راه رفتن دیگران را نگاه کنی و تعجب کنی. گره گشودن از راز حیات و یافتن معنای زندگی در حد و اندازهی تو نیست. با وجود همهی این قدرتی که فکر میکنی داری، حیرت کردن همهی آن کاری است که میتوانی بکنی.
وقتی فهمید فلسفه خواندهام آمد کنار دستم نشست و بیهوا پرسید: «تو به وجود خدا اعتقاد داری؟» سرم را بالا آوردم و با تعجب نگاهش کردم. قیافهاش جدی به نظر میرسید. وقتی تا حد خوبی مطمئن شدم که نمیخواهد دستم بیاندازد گفتم: «آره». هنوز «ه» آره از دهنم خارج نشده بود که بیمعطلی پرسید: «چرا؟» باز نگاهش کردم. قیافهاش مثل قبل بود؛ انگار قصد مسخرهبازی نداشت. پرسیدم: «چرا میپرسی؟» گفت: «میخوام بدونم» و چند لحظه بعد اضافه کرد: «با دلیل و منطق!»
همینطور که داشتم هاج و واج نگاهش میکردم شروع کردم به بالا و پایین کردن ذهنم. مانده بودم چه بگویم و از کجایش شروع کنم. از گزارههای لولایی ویتگنشتاین بگویم یا از جهش ایمانی کیرکگور؟ اصلاً چطور است حالا که دنبال «دلیل و منطق» است، برایش برهان امکان و وجوب بوعلی یا برهان وجودی دکارت را بگویم؟ او که نقدهای کانت و راسل را نخوانده! یا بد نیست فضا را عرفانی کنم و برایش «متی غبت حتی تحتاج الی دلیل یدل علیک» را بخوانم. یا اصلاً میتوانم طفره بروم و بهجای جواب به سؤال، برایش علل روان-جامعه شناختی و تاریخی برآمدن این پرسش در عصر مدرن را بکاوم.
متأسفانه یا خوشبختانه هیچکدام را نمیشد گفت. کلانتری جای این حرفها نبود؛ علیالخصوص در وقت اداری! هنوز داشت نگاهم میکرد، حتی بیشتر از قبل. شاید داشت پیش خودش فکر میکرد که در دانشگاه چه یادم دادهاند که نمیتوانم سؤال به این سادگی را جواب دهم. دیدم ولکن معامله نیست، بالاخره شروع کردم به حرف زدن. هنوز سی ثانیه حرف نزده بودم که از سر جایش بلند شد و گفت: «این حرفا نون نمیشه! گشنمه، میرم غذا بخورم. بقیهشو بعداً برام بگو.»
اخیراً یک فایل صوتی مربوط به ملاقات مرحوم آیتالله منتظری با یک هیئت چهارنفرهی قضایی-اطلاعاتی منتشر شده که در آن دربارهی اعدام بعضی از زندانیان عضو سازمان مجاهدین خلق در سال ۶۷ صحبت میشود. با انتشار این فایل صوتی دوباره سؤالاتی دربارهی چرایی و چگونگی اعدام این افراد مطرح شده. فعلاً اطلاعات کافی برای موضعگیری و قضاوت دربارهی این موضوع ندارم و دربارهی صحت و سقم ادعاهای مطرح شده اظهارنظر نمیکنم.
آنچه برایم بسیار عجیب است نحوهی واکنش مقامات مسئول جمهوری اسلامی و صداوسیما است. تا جایی که اخبار را دنبال کردهام، هنوز هیچ توضیح قانعکنندهای دربارهی چرایی این اعدامها به مردم ایران داده نشده. در عوض، دربارهی جنایات منافقین، حمایت بیبیسی از آنها، رابطهی احتمالی بیت آیتالله منتظری با جبههی استکبار و سادهلوحی مرحوم منتظری سخنان زیادی گفته شده و میشود. با فرض صحت همهی این اظهارات مطرح شده در رسانههای رسمی جمهوری اسلامی، سؤالات برآمده مربوط به این اعدامها پاسخ داده نشدهاند. اصرار تریبونهای رسمی بر ندادن پاسخ دقیق و سرراست به پرسشها و درعوض اظهار ادعاهای حاشیهای و تکراری، شاید حاکی از این باشد که جوابی وجود ندارد.