از دور که نگاه میکنیم به نظر میآید که زندگانی باحال و پرهیجانی داشته باشند، دائماً در حال مبارزه با خلافکاران: یا دارند بمب خنثی میکنند، یا در حال انجام عملیات تعقیب و گریز با سارقان مسلحاند، یا در حال فرضیهبافی برای پیدا کردن انگیزهی قاتل، و یا در حال مذاکره با گروگانگیرها برای آزاد کردن گروگانها.
واقعیت ولی با رمانها و فیلمهای پلیسی فرق میکند. اگر داستان واقعی زندگی یک پلیس نوشته شود یا به تصویر درآید، از ملالانگیزترین و کسلکنندهترین داستانهای ممکن خواهد بود. زندگی پلیسها پر هیجان نیست، پر استرس است. استرس نه برای انجام درست مأموریتهای محوله، بلکه از ترس بازرس و مافوق. پلیسها از هیچکسی به اندازهی خودشان نمیترسند: از اینکه مورد ایراد واقع شوند، از اینکه تنبیه و توبیخ شوند میترسند. چهرههایشان را که نگاه میکنی، اکثراً پیرتر از سنشان به نظر میرسند.
کلیشهها را در مورد پلیس کنار بگذارید. پلیسها آنطوری که خیال میکنید آماده و قبراق و سرحال نیستند. برعکس، در عدهی زیادی از آنها علائم افسردگی مشهود است و اکثراً اضافهوزن دارند. رضایت از زندگی و رضایت از کار اگر در بینشان صفر نباشد، نزدیک به صفر است.
کار روزانهشان خیلی بیشتر از آنکه حفظ امنیت و مبارزه با خلافکاران باشد، نمایش دادن است. نمایش اقتدار، با حضورِ بفرموده در سطح شهرها و جادهها برای مردم و نمایش بهرهوری با تشکیل دادن پوشههای رنگارنگ و ارائه کردن آمارهایی مخلوط از راست و دروغ برای فرماندهان و بازرسان.
مشکل دیگر در زندگی پلیسها عدم ثبات شغلی است. کافی است مقام مافوقی به صلاحدید قلمی را بر کاغذی بگرداند. به همین راحتی یک پلیس از این طرف مملکت به آن طرف مملکت پرتاب میشود و دیگر کسی به این فکر نمیکند که پس از این انتقال اجباری، چه بر سر خانوادهی او میآید.
تحمل کردن زندگی پلیسی کار آسانی نیست. از یک طرف ترس مافوق است که معلوم نیست اگر بر مادون خشم بگیرد چه بر سر او میآورد. یک طرف دیگر احساس مفید نبودن است که بسیاری از پلیسها دارند و طرف دیگر اجبار به انجام امور بیفایده است که بخش زیادی از وقت و انرژیشان را هدر میدهد، و البته سختی ذاتی این کار هم کم نیست.
همهی اینها را که کنار هم بگذاریم، باید انصاف داد و انتظارها را از پلیس کمتر کرد. علیرغم آنچه خیلیها خیال میکنند، پلیس از ضعیفترین، دستوپا بستهترین، و آسیبپذیرترین اقشار این جامعه است.