جای خالی فوکو
یکی از تجربههای منحصربهفرد بودن در کلانتری، تجربهی سر و کله زدن با دیوانگان است؛ دیوانه بهمعنای «تحتاللفظی» و «غیر مجازی» کلمه. چنان که تعداد رفتارهای «ناهنجار» بیشتر از تعداد رفتارهای «بههنجار» است، تنوع در میان دیوانگان، بیشتر از تنوع در میان آدمهای «نرمال» است. دیوانهها یکی از مشتریان ثابت و همیشگی کلانتریاند. سه نفر از آنها را معرفی میکنم:
حسن اسم یکی از دیوانههایی است که مدتی مشتری ما بود. میگویند تا چند سال پیش عاقل و برای خودش کسی بوده. مهندس بوده و دارای منزلت اجتماعی. در یک درگیری بر اثر برخورد باتوم به سرش مغزش تکان خورده و دیوانه شده. حسن آدمی است به شدت گنده، با قدرتی شبیه به آنچه قهرمانهای داستانهای افسانهای دارند. کارش این بود که در خیابانها راه برود و به مردم زور بگوید. همه از او میترسیدند، بیشتر از همه پلیس! اگر مأموری او را میدید راهش را کج میکرد. پیشازاین چندین بار مأموران برای گرفتنش اقدام کرده و هر بار کتک مفصلی خورده بودند. تا اینکه دادستان شهر دستور دستگیریاش را صادر کرد و کل نیروهای شهر با هم به سراغش رفتند، دستگیرش کردند و به کلانتری آوردند. در کلانتری، درحالیکه دستانش را با دستبند و پاهایش را با پابند بسته بودند، سرش را به شیشهی پنجره کوبید، چشمهی جوشان خون از سرش جاری شد و کلانتری را غرق خون کرد. با دست و پای بسته و صورت غرقهبهخون دستور میداد و مأموران انتظامی از برای خدمتگزاری در مقابلش بهخط ایستاده بودند. از جمله، نوشابه خواست. برایش آوردند. یک دور کامل با صدای رسا و پرهیبتش آیةالکرسی را بلند خواند و بعد نوشابهاش را سر کشید. حسن را مدتی به مرکز درمانی ابنسینای شیراز منتقل کردهاند. وعده کرده وقتی آزاد شود پوست از سر پلیسهای شهر بکند!
اسماعیل دیوانهی بعدی است. اسماعیل در دو چیز تخصص دارد: در ناسزاگویی به «مسئولان بلندپایهی مملکت» و در تعمیر موتورسیکلت. او یکی از بهترین تعمیرکاران موتورسیکلت در شهر است. نقل است که از روی صدای موتور، تمام عیبهایش را متوجه میشود و بهسرعت و با ظرافت رفع عیب میکند. اسماعیل خودش هم موتورسیکلت دارد. گاهی سوارش میشود و به همهی آدمهایی که از مقابلش میگذرند فحشهایی میدهد که از ذکرشان معذورم!
اصغر دیوانهی زحمتکشی است. در سن ۶۲ سالگی هنوز کارگری میکند. صبح اول وقت، ساعت ۶ صبح درحالیکه میخواهد سر کارش برود میآید دم در کلانتری، چندتا خاطرهی تکراری از دوران خدمت خودش برای نگهبان تعریف میکند و میرود پی کارش. آدم خوشاخلاقی است و حضورش قوٓت قلب. شب هم از سر کار که برمیگردد، دوباره میآید دم در کلانتری، خاطره میگوید و میرود. اصغر دوستداشتنیترین دیوانهای است که تابهحال دیدهام؛ دوستداشتنیتر از خیلی از آدمهای «عاقل»!
آنچه نوشتم، مختصر شرححالی بود از سه دیوانهای که به آنها «دیوانه» میگویند. برای ذکر شرح احوالات دیوانههایی که به آنها «دیوانه» نمیگویند، دفتری دیگر باید گشود.