آن موقعها که حوصلهی نوشتن بود
پیشنوشت: برای جمع کردن همهی نوشتههای دوران سربازیام، متن زیر را که بیش از یک سال پیش در گوگل پلاس منتشر کرده بودم اینجا میگذارم.
امروز بعدازظهر
از پلیس ۱۱۰ بیسیم
زدند که فردی میخواسته با سیم، در خودرویی را باز کند که صاحب ماشین فهمیده و
دستگیرش کرده. گشت کلانتری را فرستادیم، آوردش کلانتری. پسربچهای بود، میخورد ۱۴-۱۵ ساله باشد. بعداً که
شناسنامهاش را دیدم متولد ۷۶
بود.
افسر نگهبان تا
پسر را دید گفت این همان است که دو هفته پیش به خاطر سرقت بادام گرفته بودیم و
آزاد کردیم. این بار ولی معلوم بود خبری از آزادی نخواهد بود. در اوّلین حرکت بردندش
جایی دور از دسترس دوربینهای مداربسته، چندتایی چک و لگد حوالهاش کردند.
میخواستند
بفرستندش به پلیس آگاهی. میدانست آنجا کتک بیشتری خواهد خورد. میپرسید: «اونا از
شما بدترند، نه؟!» چهرهاش ولی ذرهای اثر از ناراحتی نداشت. نیشش باز بود و به
شرم و حیا گفته بود زکی!
زنگ زدند مادر و
خواهرش آمدند کلانتری. تا مادرش را دید زد زیر خنده. مادر هم شروع کرد به فحش و
نفرین. میخواست بچهاش را بزند، جلویش را گرفتیم. قیافهی خواهرش برایم آشنا بود. یادم افتاد که چند روز پیش
او را هم آورده بودند بهخاطر حمل تریاک. روز بعدش در دادگاه آزاد شده بود. مادر
چند دقیقهای به فحش و نفرین مشغول بود. ابراز احساساتش که تمام شد، از داخل کیفش
برگ برنده را رو کرد: حکم حجر پسرش بود؛ یعنی که عقبماندهی ذهنی است. شاکی – صاحب
خودرو – وقتی فهمید دلش به رحم آمد. افسر نگهبان تلفنی با قاضی کشیک هماهنگ کرد و
قاضی گفت به شرط رضایت شاکی آزادش کنند.
پسر که انگ
دیوانگی خورده بود، انگار بهش برخورده باشد گفت بلد است شعر بخواند. گفتیم بخوان.
لاینقطع حدود ۲۰
بیت از سرآغاز بوستان را خواند:
به نام خدایی که
جان آفرید
سخن گفتن اندر
زبان آفرید...
بعد بیمعطلی به
سمت حافظ چرخید و غزلی با مطلع:
شربتی از لب
لعلش نچشیدیم و برفت
روی مهپیکر او سیر
ندیدیم و برفت
خواند. حسن ختام
شب شعرش هم حکایتی بود از گلستان سعدی:
«دزدی
به خانهی پارسایی درآمد. چندانکه جست چیزی نیافت، دلتنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی
که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که مردان
راه خدای
دل دشمنان را
نکردند تنگ
تو را کی میسّر
شود این مقام
که با دوستانت
خلاف است و جنگ»
همهمان تحت
تأثیرش قرار گرفته بودیم. شاکی اصلاً شرمنده شده بود. رضایت داد. آزادش کردند و
رفت.