خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

عده‌ای معتقدند که امروز چراغ دین نسبت به چند ده‌سال پیش کم‌سوتر شده و مخصوصاً نسل جوان ایرانی چندان دربند دیانت نیست. شواهدی که این عده در حمایت از نظرشان ارائه می‌کنند عبارت‌اند از وضعیت کنونی حجاب، ارتشاء، پارتی‌بازی، ریاکاری و ... . عده‌ی دیگری با این سخن مخالف‌اند و با ارائه‌ی مثال‌هایی می‌کوشند تا نشان دهند که مردم ایران و مخصوصاً جوانان ایرانی، اگر نسبت به قبل دیندارتر نشده باشند، دینداری‌شان کمتر هم نشده است. مثال‌هایی که گروه دوم بر آن پافشاری می‌کنند از این قبیل هستند: کثرت جمعیت در مراسم‌های اعتکاف، عزاداری‌های ماه محرم، زیارت قبور اولیاء خدا، راه‌پیمایی ۲۲ بهمن و اخیراً راه‌پیمایی اربعین. از نظر این گروه، این موارد و مواردی شبیه به آنها نشان می‌دهد که دین همان قوّت پیشین را نزد عموم مردم دارد و از آنجا که بخش زیادی از شرکت‌کنندگان در این مراسم جوان هستند، این موضوع نشان می‌دهد که علی‌رغم ادعای گروه اوّل، نسل جوان ایرانی رابطه‌ی محکمی با دین دارد.

از یک طرف حرف گروه اوّل به‌نظر ملموس می‌آید و از طرف دیگر منکر جمعیت‌های عظیم مورد نظر گروه دوم هم نمی‌توان شد. سعی می‌کنم با ذکر نکته‌ای نشان دهم که مثال‌های گروه دوم چندان در خدمت ادعایشان نیست. نکته‌ی قابل ذکر، تمایل بسیار زیادی است که در جوامع مدرن به خاص کردن روزهای سال وجود دارد. با افزایش پیدا کردن اوقات فراغت در فرهنگ جوامع مدرن، انسان‌ها تلاش می‌کنند که هرطور‌شده روزهایشان را از یکنواختی خارج کنند و به آنها معانی خاص ببخشند. یکی از مهم‌ترین ترفندها خاص کردن روزهای معمولی و اهمیت دادن به این روزها است. مثلاً می‌توانیم ببینیم که «سالروز تولد» امروزه چه اهمیتی برای افراد پیدا کرده درحالی‌که اگر چند دهه در تاریخ عقب برویم کمتر اثری از اهمیت روز تولد برای پیشینیان نمی‌بینیم. علاوه بر سالروز تولد، ازدواج، نامزدی و ... روزهای دیگری هم در سال وجود دارند که به آنها بسیار اهمیت داده می‌شود. مثلاً کریسمس، ولنتاین، هالوین و ... . هرسال که می‌گذرد شاهد این هستیم که در کشور ما این روزها جدی‌تر گرفته می‌شوند و تعداد افراد بیشتری به بزرگداشتن آنها رغبت نشان می‌دهند. جشن‌های ملّی هم که از قدیم درجریان بوده کماکان با قوّت ادامه دارد: ایّام نوروز، شب یلدا، چهارشنبه سوری و ... .

حرف من این است که روزهای خاص مذهبی هم تقریباً همین کارکرد را برای قشر «مذهبی» جامعه دارد. حتی می‌توانیم از گروه پرتعدادی سراغ بگیریم که هم کریسمس و ولنتاین را جشن می‌گیرند و هم در عزاداری ایّام محرم شرکت می‌کنند و شب قدر قرآن به‌سر می‌گیرند. ولی آیا می‌توانیم بگوییم که حضور پرتعداد این افراد در این مراسم‌ها نشانه‌ی استحکام دینداری‌شان است؟ به‌نظرم می‌رسد که بر اساس روزهای خاص و مراسم‌های خاص نمی‌شود حکم خاصی درباره‌ی افراد ارائه کرد. همان‌طوری که نمی‌شود افراد را به‌خاطر جشن گرفتن کریسمس یا هدیه دادن در ولنتاین، غربی دانست، و همان‌طوری که نمی‌شود افراد را به‌خاطر جشن گرفتن نوروز یا گرم‌گرفتن شب یلدا ناسیونالیست دانست، نمی‌توان به‌خاطر حضور در مراسم‌های مرتبط با دین، آنها را متدیّن خواند. این درست نیست که با نگاه به کنش افراد در چند روز خاص، درباره‌ی کل زندگی آنها حکم کلی بدهیم. راه درست این است که ببینیم دین چه نقشی در زندگی روزمره‌ی افراد بازی می‌کند تا بتوانیم داوری درستی درباره‌ی قوّت دینداری نسل جوان ارائه کنیم. معیارها می‌توانند اینها باشند: جمعیت مساجد در روزهای معمولی، وضعیت عمومی حجاب، آمار فحشا و اعتیاد، آمار سایت‌های پربازدید، نحوه‌ی روابط میان افراد و ... .

منکر این نیستم که شرکت در مراسم‌های مذهبی می‌تواند تأثیر معنوی بسیار برجسته‌ای بر نسل جوان بگذارد، ولی همانطوری که آمار مسافرت در ایّام عید نوروز سنجه‌ی خوبی برای داوری درباره‌ی میزان مسافرت ایرانیان در طول سال نیست، آمار شرکت‌کنندگان در اعتکاف یا عزاداری‌های محرم نیز سنجه‌ی خوبی برای داوری درباره‌ی دینداری مردم ایران نیست. تأثیر این مراسم‌ها را باید در زندگی روزمره‌ی افراد سنجید. باید دید که با وجود شرکت در این مراسم‌ها، آیا نسل جوان ایرانی به‌طور کلی زندگی معنوی و اخلاقی دارد؟

۹ نظر ۱۴ آذر ۹۴

همه‌ی این آتیشا از گور این طرح سوادآموزی بلند میشه. آخه من نمی‌دونم طویله چه جای این کاراس؟ کی دیده خر و گاو و برّه و بز سواد یاد بگیرن؟ هرچی بهشون گفتم نوکرتم، بذارین حیوونا برای خودشون بچرن، به خرجشون نرفت. تقصیر خودِ خرشونم بود. اومده بودن پشت در خونه صدای خر و گاو درمیاوردن که یعنی می‌خوایم سواد یاد بگیریم، واسه خودمون کسی بشیم! من هم گفتم لابد اینا یه چیزی می‌دونن که می‌گن. شاید راست میگن. عجب خبطی کردم! عجب غلطی کردم! کاشکی هزینه‌اش فقط خرج معلم‌سرطویله بود. از وقتی سواد یاد گرفتن قر و اطوارشون زیاد شده. حالا دیگه باید یونجه رو بریزم توی ظرف جدا بذارم جلوشون؛ تو آخور نمی‌خورن، میگن اینجوری دهنی میشه غیر بهداشتیه! این چندوقته هرچی درآوردم دادم خرج دوای معده‌ی گاوا و گوسفندا. از وقتی سواد یاد گرفتن دیگه نشخوار نمی‌کنن، می‌گن بی‌کلاسیه. خلاصه یه وضع ناجوری شده.

دیروز بزغاله اومده میگه اگه می‌خوای سر منو ببری همین الآن دست‌به‌کار شو وگرنه من می‌خوام قرص برنج بخورم! اینقد شاخ به شاخش گذاشتم تا بالاخره تونستم از زیر زبونش بکشم بیرون که رفته کتابای آلبر کامو رو خونده! آخه بزغاله رو چه به این مسخره بازیا! نشستم کلّی براش قصه گفتم، تعریف کردم، آخرش دیگه التماسش کردم ولی به‌خرجش نرفت. گفت دیگه از پوچی زندگی خسته شده. یهو نمی‌دونم چی شد که به سرم زد براش بخونم: «بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد». اینو که گفتم رفت تو فکر، بعد از یه چند دیقه‌ای برگشت گفت دیگه نمی‌خواد بمیره؛ گفت برای زندگیش معنا پیدا کرده!

امروز صبح داشتم سرِ زمین علفای هرز رو درمیاوردم، شلغم و ترب و سیب‌زمینی و بقیه ریختن دورم که ما زمستون سرمامون میشه، گلخونه می‌خوایم. محلشون نذاشتم. فکر کردن اینجا هم طویله ست! گفتم برن پی کارشون. نمیشه هرچی اینا خواستن بگی چشم که! فردا می‌خوان کولت بشن. عصری که اومدم سرِ زمین دیدم کمبوزه و خیار نارس، سرشون کنده شده و افتادن یه گوشه. یه کاغذم بغل دستشون افتاده بود. ورش داشتم، خوندمش. روش نوشته بود: «ما برای چی نمیریم؟»

۸ نظر ۱۳ آذر ۹۴

معمولاً انسان‌ها مرگ را امری نامطلوب می‌دانند. بعضی از آنها از آن می‌ترسند و بعضی دیگر ترجیح می‌دهند که فعلاً با آن مواجه نشوند. ولی آیا این تصور درست است؟ آیا اینکه ما روزی می‌میریم، برای ما رخداد بدی به حساب می‌آید؟ تامس نیگل تلاش می‌کند تا نشان دهد که مرگ آنقدرها که به‌نظر می‌آید اتفاق بدی برای ما نیست. پیشفرض او این است که مرگ پایان زندگی است و پس از آن حیات دیگری وجود ندارد. حتی با چنین پیشفرضی، نیگل می‌گوید که مرگ اتفاق بدی برای انسان نیست.

ادعای کسانی که مرگ را بد می‌دانند این است که در زندگی خوشی‌ها و لذت‌های فراوانی وجود دارد که با مرگ همه‌ی آنها از دست می‌رود. بنابراین می‌توان گفت مرگ بد است زیرا ما را از خوبی‌های زندگی محروم می‌کند. نیگل سه نقد به این ادعا وارد می‌کند و در انتها نتیجه می‌گیرد که مرگ برای ما بد نیست. نقد اوّل او بر این اساس استوار است که آنچه ما نمی‌دانیم نمی‌تواند ما را آزار دهد. اگر بهترین دوست شما پشت سرتان شما را مسخره کند و شما هیچ‌وقت متوجه نشوید، هیچ آزاری از این تمسخر متوجه شما نمی‌شود. یا اگر پس از مرگتان برادرتان ادعا کند که چیزی از او دزدیده‌اید، شما از او ناراحت نمی‌شوید چون شما دیگر زنده نیستید که بخواهید ناراحت شوید. بنابراین حتی اگر بپذیریم که با مرگمان از خوبی‌های زندگی محروم می‌شویم، این محرومیت آسیبی به ما نمی‌زند و باعث رنجش ما نمی‌شود. نقد دوم نیگل هم با یک مثال ارائه می‌شود. فرض کنید که شخص باهوشی تحت عمل جراحی مغز قرار بگیرد و بر اثر این عمل جراحی، ضریب هوشی‌اش به اندازه‌ی یک کودک سه ماهه شود. قضاوت ما این خواهد بود که این موضوع اتفاق بدی برای او بوده است چون او از موهبت هوش سرشارش محروم شده. ولی خود او چنین نظری ندارد و شرایطش را بد نمی‌داند. برای او همین کافی است که نیازهای اوّلیه‌اش تأمین شود و در صورت تأمین نیازهایش راضی و شاد خواهد بود. آن شخص باهوش دیگر وجود ندارد و شخص کنونی از زندگی‌اش راضی است. چرا باید فکر کنیم که این اتفاق برای او رخدادی نامطلوب بوده است؟ در مورد فرد مرده هم ماجرا به همین شکل است. فردی که زنده بود دیگر وجود ندارد، و فردی که مرده ناراضی نیست پس چرا باید فکر کنیم که مرگ برای فرد اتفاق بدی بوده است؟ پس اینجا هم نتیجه می‌گیریم که مرگ برای فرد مرده رخداد بدی نیست. نقد سوم نیگل از ادعای لوکریتوس، فیلسوف اپیکوری نشأت می‌گیرد. لوکریتوس می‌گفت که ما فقط در یک بازه‌ی زمانی خاص زندگی می‌کنیم. همان‌طوری که پس از مرگ دیگر زندگی نمی‌کنیم، پیش از تولد هم زندگی نمی‌کردیم، و همان‌طور که زندگی نکردن پیش از تولد برای ما امر بد و نامطلوبی به حساب نمی‌آید، زندگی نکردن پس از مرگ هم نباید برای ما بد تلقی شود. البته به‌نظر می‌رسد که لوکریتوس به این موضوع توجه نکرده که این دو زمان برای ما یکسان نیستند، زیرا اگر فرد نمیرد، می‌تواند در بازه‌ی پس از مرگش زندگی کند. ولی او به‌هیچ‌وجه این امکان را ندارد که در بازه‌ی پیش از تولدش زندگی کند. استدلال نیگل این است که در این جهان زندگی ابدی غیرممکن است ولذا به‌هرحال دیر یا زود مرگ به سراغ فرد خواهد آمد. با این حساب، دیگر چندان تفاوتی نمی‌کند که چه زمانی این اتفاق رخ دهد، چون به‌هرحال فرد نمی‌تواند در بازه‌ی پس از آن زندگی کند. پس به‌نظر می‌رسد که حرف لوکریتوس درست است و مرگ برای کسی که مرده اتفاق بدی به حساب نمی‌آید.

 

پی‌نوشت: این آخرین یادداشت از سلسله یادداشت‌ها درباره‌ی مرگ بود.

۳ نظر ۰۹ آذر ۹۴

- خب، تعریف کن. این روزا چی کار می‌کنی؟

- تسویف!

۵ نظر ۰۸ آذر ۹۴

از قدیم درباره‌ی «آب حیات» افسانه‌ها و اسطوره‌ها ساخته و پرداخته شده. گفته‌اند که آب حیات ماده‌ای است که در مکانی تاریک و ظلمانی جای گرفته و هر که از آن بنوشد تا ابد زنده خواهد ماند. همین امر باعث شده که انسان‌های بسیاری در پی آب حیات بگردند. می‌گویند اسکندر هرچه گشت، آن را نیافت و عمرش را بر سر این جستجو گذاشت، ولی خضر از آن نوشید و عمر جاودان یافت. اگر از مولانا بپرسیم که آب حیات چیست، جوابی عجیب و غیر قابل انتظار به ما می‌دهد: آب حیات همان مرگ است!

از ویژگی‌های اهل باطن یکی این است که از ظاهر لغات و اصطلاحات و مفاهیم فراتر می‌روند و به باطن آنها چنگ می‌زنند. یکی از معروف‌ترین حلقه‌ی اهل باطن، عرفا هستند و یکی از معروف‌ترین عرفا در سنت ما مولانا است. مولانا نگاهی سراسر متفاوت نسبت به مفاهیم زندگی و مرگ دارد. می‌توانیم بگوییم که به معنایی، مولانا زندگی را مرگ، و مرگ را زندگی می‌داند! در نظر مولانا، کسانی که زندگی می‌کنند ولی حیاتی انسانی ندارند درواقع و در باطن، مرده‌اند. منظور از حیات انسانی، کسب معرفت به حق و رسیدن به مقام شهود و عشق است. کسانی که چنین ویژگی‌ای دارند زنده‌اند ولی کسانی که به ظاهر زندگی دنیوی بسنده کرده‌اند و از زندگی جمادی و حیوانی‌شان فراتر نمی‌روند درواقع مردگان متحرّک هستند. البته زندگی و مرگ از نظر مولانا امری ذومراتب و تشکیکی است؛ به این معنا که هرچه فرد به خداوند نزدیک‌تر باشد زنده‌تر است و هرچه از او دورتر باشد مرده‌تر. پس اینجا منظور مولانا از مرگ، صرفاً لحظه‌ای نیست که زندگی ارگانیک انسان به پایان می‌رسد، بلکه منظور او از مرگ دور بودن از خداوند است. این معنا از مرگ نزد مولانا را می‌توانیم معنای مذمومِ مرگ بنامیم.

البته مولانا به مرگ نگاه ممدوح هم دارد و آن همان مرگی است که در زندگی انسان به‌طور ظاهری رخ می‌دهد. مولانا این مرگ را پدیده‌ای بسیار مبارک و زندگی جاوید و آب حیات می‌داند. مولانا می‌گوید که هیچ انسانی پس از مرگ، از مردن خود ناراضی و ناراحت نیست، چون حجاب‌ها از پیش چشمان او کنار زده می‌شوند و او می‌تواند حقایقی که قبلاً از دیدن آنها ناتوان بود را ببیند؛ درست مثل جنینی که از رحم مادر بیرون می‌رود و پا به جهانی بزرگ‌تر می‌گذارد. ما نیز از این دنیای کوچک و حقیر بیرون می‌رویم و پا به دنیایی بسیار بزرگ‌تر می‌گذاریم، به همین علّت از بیرون رفتن از این جهان ناراحت نخواهیم بود. ناراحتی ما از این است که چرا کم توشه برداشته‌ایم. بنابراین حسرتِ کم بودن زاد و توشه حسرتی است که انسان‌ها پس از مرگشان می‌خورند.

از نظر مولانا، مرگ نقشی مانند نقش آینه دارد. انسان‌های زیبارو دوست دارند مدام خود را درون آینه ببینند، زیرا از زیبایی خود خوشنود هستند ولی برعکس، انسان‌های زشت‌رو از آینه‌ها فراری‌اند، چون دوست ندارند زشتی‌شان پیش چشمشان باشد. همین نقشی را که آینه در رابطه با زیبایی‌ها و زشتی‌های ظاهری انسان بازی می‌کند، مرگ در رابطه با زیبایی‌ها و زشتی‌های باطنی انسان بازی می‌کند. انسان‌هایی که باطنی زیبا دارند مرگ را دوست دارند، چون با مرگ، باطن زیبایشان هویدا می‌شود، ولی آنهایی که باطنی زشت دارند از مرگ فراری‌اند چون مرگ باعث آشکار شدن باطن زشتشان می‌شود. پس علّت ترس از مرگ از نظر مولانا زشتی باطن افراد است. این موضوع را او به زیبایی در دو بیت مطرح می‌کند:

مرگ هرکس ای پسر همرنگ اوست              پیش دشمن، دشمن و بر دوست، دوست

آنکه می‌ترسی ز مرگ اندر فرار                     آن ز خود ترسانی ای جان، هوش‌دار

۱ نظر ۰۶ آذر ۹۴

ابوالعلاء معرّی یکی از شعرای نامدار عرب است که یکی از علل معروفیتش سنگ قبرش است. او وصیّت کرده بود که این بیت شعر را بر سنگ قبرش بنویسند: «هذا جناه ابیّ علیّ/ و ما جنیت علی أحد»؛ یعنی این جنایتی است که پدرم در حق من کرد، و من این جنایت را در حق کس دیگری نکردم. از همین یک بیت می‌توان حدس زد که او چه نگاه سیاه و تاریکی به زندگی داشته، تا حدی که آمدن به این جهان را جنایت پدرش می‌دانسته. او از همان کودکی نابینا بود و خود را «ذومحبسین» می‌خواند، چون هم در زندان تاریک کوری افتاده بود و هم در زندان تاریک زندگی. به همین دلیل، او مرگ را تنها راه رهایی از این دو زندان می‌دانست و آرزوی آن را در سر می‌پروراند. متفکّر دیگری که از نظر نگاه به زندگی اشتراکات زیادی با ابوالعلاء‌ معرّی دارد، شاعر هم‌عصرش، عمر خیام است. خیام هم نگاهی تلخ به زندگی این جهان دارد، فرسوده شدن در این جهان را بی‌فایده می‌داند، و در این آمد و رفت سودی نمی‌بیند. اشتراک نظر این دو نفر به همین جا ختم نمی‌شود. هر دو کوشیده‌اند تا با ابزار عقل و فلسفه گره از کار جهان باز کنند و هر دو ناکام مانده‌اند. لذا هر دو نگاهی بدبینانه به زندگی دارند و نسبت به وجود زندگی اخروی مشکوکند. همین امر باعث شده که آنها زندگی کردنشان را بی‌معنا ببینند. زندگی از نظر آنها، آمد و رفت افراد به این جهان است بدون اینکه هیچ حاصلی از این آمد و رفت‌ها ببرند. ترجیح مشترک هر دو شاعر، به‌دنیا نیامدن است. آنها می‌گویند که ای کاش پا به این جهان نمی‌گذاشتند، و از اینکه آنها را بی‌اختیار به این جهان کشانده‌اند ناراضی‌اند. پس آنها در این موضوع که نبودن بهتر از بودن است هم‌نظرند. اختلاف آنها از پاسخ به این سؤال آغاز می‌شود که حالا که علی‌رغم میلمان به این دنیا آمده‌ایم چه کنیم؟

پاسخ ابولعلاء این است که چون زندگی بی‌معناست، پس لذت بردن از آن کاری بی‌فایده است. باید از دنیا روی بگردانیم، از هم‌نشینی با مردم اجتناب کنیم، گوشه‌نشینی پیشه کنیم و به قناعت و پارسایی زندگی بگذرانیم تا بالاخره مرگ به سراغمان بیاید و از این زندگی راحت شویم. گفته‌اند که او خود به همین رأی عمل می‌کرد. خوراکش در شبانه‌روز یک گرده‌ی نان بود و گلیمی را به‌عنوان لباس می‌پوشید. روزها را غالباً روزه می‌گرفت و شب‌ها را به عبادت می‌گذراند. او حتی از خوردن حیوانات ذبح شده خودداری می‌کرد و گیاه‌خواری پیشه کرده بود. به‌طور خلاصه، ابوالعلاء زندگی را تلخ می‌دید و تلخی آن را تا آخر سرمی‌کشید. در مقابل،‌ خیام راه و روش بسیار متفاوتی را برگزید. او می‌گفت حالا که بدون اختیار ما را به این جهان آورده‌اند و بدون اختیار از آن بیرون می‌برند، پس بهتر است قدر این فرصت را بدانیم و آن را غنیمت بشماریم. حالا که عمر محدودی داریم، آن را به خوشی و مستی سپری کنیم چون خیلی زود عمرمان به پایان می‌رسد. او در اشعارش ما را به مستی و فراموش کردن تلخی زندگی فرا می‌خواند: «می نوش که عمر جاودانی این است». به‌طور خلاصه خیام هم مثل ابوالعلاء زندگی را تلخ می‌دید ولی برای اجتناب از این تلخی، مستی و خوش‌باشی را پیشنهاد می‌کرد و می‌گفت چیزی بیشتر از این نمی‌شود از زندگی انتظار داشت: «خوش باش دمی که زندگانی این است».

۱ نظر ۰۲ آذر ۹۴

فرض کنید فردا صبح که از خواب بیدار شدید، چشمانتان را بسته باشند و شما را به‌طور معلّق در فضا گذاشته باشند، به‌طوری که هیچ چیزی به شما برخورد نکند و حتی نتوانید بدنتان را لمس کنید. با این حساب، از راه‌های حسی نمی‌توانید هیچ اطلاعی از جهان خارج پیدا کنید. چیزی نمی‌بینید، چیزی نمی‌شنوید و چیزی را لمس نمی‌کنید. حتی اثر جاذبه‌ی زمین را هم درک نمی‌کنید. کاملاً از همه چیز جدا شده‌اید و معلّق مانده‌اید. حالا سؤال این است: در چنین حالتی، آیا به وجود داشتنتان شک می‌کنید؟

این صورت ساده شده‌ی برهان ابن‌سینا است در اثبات وجود نفس (یا روح). این برهان، به برهان «انسان معلق» معروف است. ابن‌سینا می‌گوید که حتی اگر انسانی را از بدو تولّد در فضا معلّق نگه داریم و راه‌های کسب اطلاعات حسی‌اش را کاملاً ببندیم، او باز هم می‌داند که وجود دارد. با توجه به اینکه او هیچ راه حسی برای فهم این موضوع ندارد، پس معلوم می‌شود که علاوه بر بدن، انسان واجد نفس است و وجود خودش را از طریق نفس درمی‌یابد. بنابراین ابن‌سینا معتقد است که انسان دو بخش دارد: بدن و نفس. بدن مادی است و نفس مجرد. در ابتدای خلقتِ انسان بدن و نفس با هم همراه می‌شوند و تا زمانی که زندگی دنیوی انسان ادامه دارد، در کنار هم می‌مانند. نسبت نفس و بدن مثل نسبت پادشاه و مملکت یا نسبت کشتی و کشتی‌بان یا نسبت مرغ و آشیانه است. نفس بر بدن سلطه دارد و کارهایش را به‌وسیله‌ی بدن انجام می‌دهد. البته بدن هم بر نفس تأثیر می‌گذارد. این رابطه تا لحظه‌ی مرگ برقرار است. وقتی انسان می‌میرد، نفس و بدن از هم جدا می‌شوند. بدن می‌ماند و می‌پوسد ولی نفس به عالم مجردات می‌رود و به حیاتش ادامه می‌دهد.

از نظر ابن‌سینا، مرگ برای انسان‌ها امری ضروری است زیرا اگر مرگ رخ ندهد، انسان‌ها به‌طور جاودان بر روی زمین زندگی خواهند کرد و ماده‌ای که بدن انسان‌ها از آن ساخته می‌شود تمام خواهد شد. با این حساب، دیگر هیچ انسان جدیدی به‌وجود نخواهد آمد، زیرا برای زندگی آنها جایی وجود ندارد. از آنجا که وجود انسان‌های فعلی هیچ ترجیحی بر وجود انسان‌های آینده ندارد، پس مرگ امری ضروری است چون باعث می‌شود انسان‌های آینده امکان زندگی بیابند. علاوه بر این، اگر مرگ ضروری نباشد فلسفه‌ی ادیان با مشکل مواجه می‌شود زیرا اگر مرگی نباشد، داوری درستی بین انسان‌ها برقرار نمی‌شود، زیرا در این دنیا نمی‌توان انسان‌ها را آن‌طوری که شایسته است پاداش داد یا عقوبت کرد. باید مرگ اتفاق بیفتد تا انسان‌ها در جهان آخرت به‌سزای اعمالشان برسند.

ابن‌سینا معتقد است که ریشه‌ی ترس از مرگ در میان انسان‌ها جهلشان نسبت به این امر است. انسان‌ها فکر می‌کنند که با مرگ، از بین می‌روند درحالی‌که مرگ فقط جسم آنها را از بین می‌برد و حقیقت آنها (یعنی نفسشان) باقی می‌ماند. نفس با مرگ از کدورت عالم طبیعت رها می‌شود و به سعادت می‌رسد. بنابراین نه‌تنها نباید از مرگ ترسید، که باید از آن استقبال کرد. انسان‌های عارف و مؤمن عاشق مرگ هستند، زیرا عاشق لقای پروردگار هستند. چنین افرادی هر روز آرزو می‌کنند که لباس بدن را کنار بگذارند و لباس نور تجرد را بپوشند.

۵ نظر ۲۹ آبان ۹۴

دیشب مادربزرگم این‌ها را درباره‌ی من به مادرم می‌گفته: «مهدی این همه سرشو می‌کنه تو این کتابا که چی بشه؟ چرا هیچی نمی‌خوره؟ چرا اینقد لاغر شده؟ می‌خواد ابن‌سینا بشه؟ ابن‌سینا هم اوّل یه چی می‌خورده بعد غیب می‌گفته!»

 

* بس کن که بیخودم من، ور تو هنرفزایی      تاریخ بوعلی گو، تنبیه بوالعلا کن (مولانا)

پی‌نوشت: این پست پیشواز سه مرگ‌‌نوشت بعد هم است!

۳ نظر ۲۸ آبان ۹۴

رومیان باستان به‌کار بردن کلمه‌ی «مرگ» را خوش نداشتند و به همین خاطر سعی می‌کردند طوری حرف بزنند که در کلامشان این کلمه به‌کار نرود. مثلاً به‌جای اینکه بگویند «فلانی مرده» می‌گفتند «فلانی زندگی کرد» یا «فلانی زندگی‌اش تمام شد». این نشان می‌دهد که کراهت و ترس از مرگ از دیرباز در میان انسان‌ها وجود داشته است. مونتنی فیلسوفی است که با ابزار فلسفه به مبارزه‌ی این ترس می‌رود. او معتقد است که فلسفه خواندن، آماده شدن برای مرگ است زیرا نتیجه‌ی خردورزی باید رسیدن به رضایت و خرسندی درونی و تحصیل زندگی خوب و آسان باشد. مونتنی معتقد است که برای رسیدن به این منظور باید زندگی پارسایانه‌ای پیشه کرد، زیرا یکی از مهم‌ترین موهبت‌های پارسایی، چشیدن طعم خوش زندگی و رضایت از مرگ است. بدون احساس کردن این رضایت، دیگر لذّت‌ها بسیار زودگذر و ناچیزند.

ما انسان‌ها معمولاً برای اجتناب از ترس از مرگ، ترجیح می‌دهیم که اصلاً به این موضوع فکر نکنیم. مونتنی معتقد است که این کار گریختن از این موضوع است و این راهکار نتیجه‌ای نخواهد داد. مرگ بالاخره روزی به سراغمان خواهد آمد و اگر از آن گریخته باشیم، ناآماده مجبور به پذیرفتنش می‌شویم. راهکار او برعکس، آشنا شدن با مرگ است تا حدی که دیگر هیچ شگفتی و تازگی برایمان نداشته باشد. برای این منظور لازم است که انسان دائماً متوجه مرگ باشد و از آن غفلت نکند. مرگِ دیگران دائماً پیش چشمان ماست و ما نمی‌دانیم که مرگ کی و کجا به سراغمان خواهد آمد، پس راه درست آن است که همواره خودمان را برای رویارویی با آن آماده نگه داریم. مونتنی این آمادگی را «تمرین مرگ» نام می‌گذارد و می‌گوید: «تمرین مرگ تمرین آزادی است. آنکه چگونه مردن را آموخته باشد، چگونه فرمان بردن را از یاد برده است.» بنابراین یاد مرگ نه تنها ترس را از وجود ما می‌زداید، که باعث می‌شود زندگانی آزادمنشانه‌ای را پیش ببریم.

مونتنی می‌گوید که مرگ ترس ندارد. چرا باید دائماً از چیزی بترسیم که از دست رفتنش نمی‌تواند موجب ناراحتی‌مان شود؟ بنا به گفته‌ی اپیکور، هنگامی که مرگ به سراغ ما بیاید، دیگر ما وجود نداریم، پس مرگ نمی‌تواند موجب ناراحتی ما شود. مرگ نه‌تنها به ما آسیبی نمی‌رساند بلکه برعکس، باعث آسوده شدنمان از همه‌ی مشکلات زندگی می‌شود. چقدر مسخره است که از چنین موضوع رهایی‌بخشی بترسیم! ترس از مرگ معمولاً با نارضایتی و تأسف همراه است. تأسف خوردن به‌خاطر اینکه صد سال دیگر زنده نیستیم همان‌قدر مضحک است که تأسف خوردن به‌خاطر اینکه صد سال پیش زنده نبودیم. اینکه چقدر عمر می‌کنیم موضوع مهمی نیست. موضوع مهم این است که همین حالا از عمرمان چطور استفاده کنیم. اگر از زندگی‌مان استفاده کرده‌ایم، همین برایمان کافی است و می‌توانیم با رضایت مرگ را پذیرا باشیم، و اگر از آن استفاده نکرده‌ایم، چرا برای از دست دادنش ناراحت شویم؟ چرا می‌خواهیم ادامه‌اش دهیم؟

روز مرگ روزی است درست مثل روزهای دیگر. چرا از روز آخر می‌ترسیم؟ عمر ما پلکانی است که هر روز به‌اندازه‌ی پله‌ای از آن بالا می‌رویم و به مرگ نزدیک‌تر می‌شویم. پله‌ی آخر با بقیه‌ی پله‌ها فرقی نمی‌کند، فقط ما را به بام می‌رساند. پس به‌جای اینکه از روز آخر بترسیم، باید قدر تک‌تک روزهای زندگی را بدانیم. این موضوع را مصریان باستان به‌خوبی فهمیده بودند. آنها رسم داشتند که در انتهای ضیافت‌هایشان، در اوج عیش و نوش، اسکلتی را وارد مجلس کنند و به مهمانشان بگویند: «فکر کن امروز آخرین روز زندگی‌ات است. اینطوری بیشتر قدر فردا را خواهی دانست.»

۶ نظر ۲۵ آبان ۹۴

رنج کشیدن فصلی جداناشدنی از کتاب زندگی انسان‌ها است. همه‌ی ما کم‌وبیش با دردها و رنج‌هایی دست‌وپنجه نرم می‌کنیم به این امید که بر آنها غالب شویم، ولی رنج‌های انسانی گویی تمامی ندارد. در طول تاریخ، کسانی برای فرونشاندن رنج‌هایشان، در جستجوی راه‌هایی بوده‌اند، ولی هرچه بیشتر گشته‌اند کمتر حاصلی یافته‌اند. بسیاری از آنها آخرالامر اعتراف کرده‌اند که انسان تا زنده است رنج می‌کشد و فقط مرگ است که می‌تواند رنج‌های یک انسان را تمام کند. با این حساب، رنج کشیدن سرنوشت محتوم انسان‌ها است و ما باید تا آخر عمرمان رنج بکشیم. با این نگاه زندگی انسان بسیار غمناک به‌نظر می‌رسد، ولی این همه‌ی غمناکی ماجرا نیست! غمناک‌تر از آن وقتی است که یک نفر بیاید و به ما بگوید حتی با مرگ هم رنج کشیدنمان تمام نمی‌شود! آن یک نفر بودا است.

بودا به داشتن نگاه بدبینانه به زندگی انسان معروف است. او چهار حقیقت را درباره‌ی رنج با ما درمیان می‌گذارد. حقیقت اوّل این است که هرآنچه هستی می‌یابد محکوم به درد و رنج بی‌پایان است. زاده شدن، پیری، بیماری، مرگ، اندوه، زاری، پریشانی، ناامیدی، و نرسیدن به مطلوب همه جزو رنج‌های انسان به‌شمار می‌آید. حقیقت دوم این است که منشأ رنج‌ها، تمایلات نفسانی، عطش‌ها، هوس‌ها و آرزوها است. همین خواستن است که موجب رنج کشیدن ماست، و ما چون نسبت به این موضوع جاهلیم دائماً در آرزو به‌سر می‌بریم و حتی وقتی آرزویمان برآورده می‌شود چیز بیشتری آرزوی می‌کنیم. حقیقت سوم این است که توقف رنج‌ها امکان‌پذیر است و با بریدن از تمایلات نفسانی به‌ دست می‌آید و حقیقت چهارم این است که برای این منظور نسخه‌ای وجود دارد که عبارت است از یک راه هشت‌گانه: دیدگاه درست، نیّت درست، گفتار درست، کردار درست، معاش درست، کوشش درست، اندیشه‌ی درست، و تمرکز درست.

از نظر بودا همه‌ی موجودات در یک چرخه‌ی مرگ و زندگی قرار دارند؛ زاده می‌شوند، می‌میرند و دوباره زاده می‌شوند. به همین دلیل، مرگ پایان رنج‌ها نیست بلکه تولّدی دیگر است و محملی برای رنج‌های دیگر. این چرخه را پایانی نیست، از ازل بوده و تا به ابد خواهد بود. ما در این چرخه گیر کرده‌ایم درست مثل مگسی که در یک ظرف شیشه‌ای گیر کرده باشد. از نظر بودا، در این چرخه موجودات به سمت هیچ هدف غایی مشخصی حرکت نمی‌کنند. هر بار که می‌میریم و زنده می‌شویم در هیئتی جدید و به عنوان موجودی جدید به زندگی ادامه می‌دهیم. در زندگی جدید، شأن و رتبه‌ی وجودی ما بسته به اینکه در زندگی قبلی‌مان چه کارهایی انجام داده‌ایم و چه نیّتی داشته‌ایم تعیین می‌شود. اعمال و نیّت‌های نیک جایگاه بهتری را نصیب افراد می‌کند و اعمال و نیّت‌های بد جایگاهی بدتر به موجودات می‌دهد. برای خلاص شدن از این چرخه‌ی بی‌فرجام تنها یک راه وجود دارد و آن دنباله‌روی از مسیر بودا است، یعنی همان راه هشت‌گانه. کسی که به درستی این راه را طی کند در انتها به روشنی و آسایش دست می‌یابد و از چرخه‌ی مرگ و زندگی بیرون می‌آید؛ او به نیروانا می‌رسد. بنابراین بودا رنج را ماهیت زندگی در این جهان می‌داند و حتی مرگ را پایانی بر رنج کشیدن نمی‌داند. تنها راه تمام شدن رنج از نظر او، خارج شدن از این چرخه و رسیدن به نیروانا است.

۱۴ نظر ۲۲ آبان ۹۴