سواد
همهی این آتیشا از گور این طرح سوادآموزی بلند میشه. آخه من نمیدونم طویله چه جای این کاراس؟ کی دیده خر و گاو و برّه و بز سواد یاد بگیرن؟ هرچی بهشون گفتم نوکرتم، بذارین حیوونا برای خودشون بچرن، به خرجشون نرفت. تقصیر خودِ خرشونم بود. اومده بودن پشت در خونه صدای خر و گاو درمیاوردن که یعنی میخوایم سواد یاد بگیریم، واسه خودمون کسی بشیم! من هم گفتم لابد اینا یه چیزی میدونن که میگن. شاید راست میگن. عجب خبطی کردم! عجب غلطی کردم! کاشکی هزینهاش فقط خرج معلمسرطویله بود. از وقتی سواد یاد گرفتن قر و اطوارشون زیاد شده. حالا دیگه باید یونجه رو بریزم توی ظرف جدا بذارم جلوشون؛ تو آخور نمیخورن، میگن اینجوری دهنی میشه غیر بهداشتیه! این چندوقته هرچی درآوردم دادم خرج دوای معدهی گاوا و گوسفندا. از وقتی سواد یاد گرفتن دیگه نشخوار نمیکنن، میگن بیکلاسیه. خلاصه یه وضع ناجوری شده.
دیروز بزغاله اومده میگه اگه میخوای سر منو ببری همین الآن دستبهکار شو وگرنه من میخوام قرص برنج بخورم! اینقد شاخ به شاخش گذاشتم تا بالاخره تونستم از زیر زبونش بکشم بیرون که رفته کتابای آلبر کامو رو خونده! آخه بزغاله رو چه به این مسخره بازیا! نشستم کلّی براش قصه گفتم، تعریف کردم، آخرش دیگه التماسش کردم ولی بهخرجش نرفت. گفت دیگه از پوچی زندگی خسته شده. یهو نمیدونم چی شد که به سرم زد براش بخونم: «بزک نمیر بهار میاد، کمبزه با خیار میاد». اینو که گفتم رفت تو فکر، بعد از یه چند دیقهای برگشت گفت دیگه نمیخواد بمیره؛ گفت برای زندگیش معنا پیدا کرده!
امروز صبح داشتم سرِ زمین علفای هرز رو درمیاوردم، شلغم و ترب و سیبزمینی و بقیه ریختن دورم که ما زمستون سرمامون میشه، گلخونه میخوایم. محلشون نذاشتم. فکر کردن اینجا هم طویله ست! گفتم برن پی کارشون. نمیشه هرچی اینا خواستن بگی چشم که! فردا میخوان کولت بشن. عصری که اومدم سرِ زمین دیدم کمبوزه و خیار نارس، سرشون کنده شده و افتادن یه گوشه. یه کاغذم بغل دستشون افتاده بود. ورش داشتم، خوندمش. روش نوشته بود: «ما برای چی نمیریم؟»
احسنت بر شما.
آریالا من جدا لذت بردم.