خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

وقتی به مردنمان فکر می‌کنیم چه حسی در ما پدید می‌آید؟ در بسیاری از انسان‌ها این حس ترس است. انسان‌ها معمولاً از مرگ می‌ترسند. این ترس در بعضی از انسان‌ها به حدی است که به محض فکر کردن درباره‌ی مرگشان، دچار تشویش و اضطراب بی‌امان می‌شوند. با نگاه کردن به داستان‌ها و فیلم‌های ترسناک می‌توانیم قوّت این ترس را تخمین بزنیم: کمتر اثر ترسناکی می‌توان یافت که در آن اثری از مفهوم مرگ وجود نداشته باشد. حالا که این ترس این‌قدر شایع است، از خود بپرسیم که این ترس خوب است یا بد؟ مفید و سازنده است یا مضر و مخرّب؟ یکی از فیلسوفان معروف یونانی به نام اپیکور برای این سؤال پاسخی دارد.

اپیکور و پیروانش ترس از مرگ را یکی از مخرّب‌ترین امور برای زندگی انسان‌ها و برای جوامع انسانی می‌دانند. آنها معتقدند که مخرّب بودن ترس از مرگ از باورهای غلط درباره‌ی مرگ ناشی می‌شود. از نظر آنها، زندگی اکثر مردم آنقدر تأسف‌بار و رقّت‌انگیز است که باید آرزوی مرگ کنند، ولی آنها به خاطر جهلشان همیشه از کوتاهی عمر می‌نالند، هرچند خودشان عامل تباهی‌اش هستند. در مقابل اپیکوری‌ها کسانی هم هستند که ترس از مرگ را امری مفید برای انسان تلقی می‌کنند. آنها می‌گویند اگر انسان از مرگ نمی‌ترسید، نمی‌توانست جان خود را حفظ کند و خیلی زود خودش را به کشتن می‌داد. پس از این نظر، ترس از مرگ نه تنها بد نیست، که برای انسان ارزش حیاتی دارد. اپیکوری‌ها ولی ترس از مرگ را ساخته‌ی بشر می‌دانند و معتقدند که ترس از مرگ موجب حفاظت جان انسان‌ها نمی‌شود. آنها حیوانات و انسان‌های اوّلیه را مثال می‌زنند: حیوانات و انسان‌های اوّلیه هم از درد و مرگ پرهیز می‌کنند، ولی آنها هیچ تصور آگاهانه‌ای از مرگ ندارند و در نتیجه از آن نمی‌ترسند.

اپیکوری‌ها معتقدند که ترس از مرگ نه تنها برای انسان منفعتی نیاورده که باعث شده آنها اجناس و آذوقه‌ها را در انبارها ذخیره کنند تا خطر مرگ را از خود دور سازند. ولی این امر نه تنها نتوانسته مانع از مرگشان شود که باعث به‌راه افتادن جنگ‌های خونینی جهت تصاحب این اجناس شده که انسان‌ها را به کام مرگ کشانده است. بنابراین توصیه‌ی اپیکور این بود که نباید از مرگ ترسید و برای ادعایش یک استدلال ساده داشت: نباید از مرگ ترسید چون مرگ بر ما اثری نمی‌گذارد. زیرا وقتی ما وجود داریم، مرگ وجود ندارد و وقتی مرگ وجود دارد، ما وجود نداریم. پس مرگ نه بر زنده‌ها و نه بر مرده‌ها تأثیر نمی‌گذارد، چون زنده‌ها با آن سروکاری ندارند و مرده‌ها وجود ندارند که از چیزی متأثر شوند.

از نظر اپیکوری‌ها فهم درست این موضوع که مرگ بر ما اثری نمی‌گذارد باعث خواهد شد که فناپذیری زندگی انسان به امری خوش‌آیند و لذّت‌بخش تبدیل شود. نه به خاطر اینکه این فهم به زندگی ما زمانی نامتناهی می‌افزاید، بلکه به خاطر اینکه میل به جاودانگی را در ما می‌زداید. یک زندگی کوتاه ولی شاد و سعادتمندانه بهتر است از یک زندگی خسته‌کننده‌ی تمامی‌ناپذیر. لحظه‌ای به این موضوع فکر کنیم که اگر قرار بود هیچ‌وقت نمیریم چه افتضاحی پیش می‌آمد! ولی با همه‌ی این حرف‌ها، انسان‌ها معمولاً از مرگ می‌ترسند. شاید نتوانیم به استدلال‌های اپیکوری‌ها جواب خاصی بدهیم ولی انگار این استدلال‌ها ما را قانع نمی‌کنند. لوکریتوس (یکی از پیروان اپیکور) این موضوع را با تمسخر و نیشخند در داستانی بیان می‌کند: دو پیرزن برای غذاخوردن به جایی می‌روند. غذا را که می‌خورند، اوّلی می‌گوید: «غذا افتضاح بود!» و دومی جواب می‌دهد: «آره، تازه خیلی هم کم بود!»

۱۰ نظر ۱۸ آبان ۹۴

یکم. چند روز پیش بود که خبر رسید «سازمان اطلاعات سپاه»، «برخی از عوامل نفوذی در رسانه‌های داخلی» را بازداشت کرده است. یکی از کارشناسان این سازمان، اطلاعاتی را درباره‌ی این دستگیری به یکی از رسانه‌های وابسته به سپاه داده است که می‌توانید از اینجا بخوانید. خبر بازداشت این افراد تصادفاً دقیقاً در روز ۱۳ آبان («روز مبارزه با استکبار جهانی») پخش شد. درست مثل طرح‌هایی که معمولاً تصادفاً درست در دهه‌ی فجر یا هفته‌ی دولت افتتاح می‌شوند!

 

دوم. آقای حسن روحانی، رئیس‌جمهور و رئیس شورای امنیت ملّی به این خبر اینگونه واکنش نشان داده: «باید به طور واقعی و جدی با هر گونه نفوذ بیگانگان مبارزه کنیم و نباید عده ای با کلمه "نفوذ" بازی کنند.» ایشان ادامه داده: «همه ملت ایران در مسیر انقلاب، استقلال و ایستادگی کشور در برابر بیگانگان متحد هستند و امیدوارم همه جناح‌ها و نهادها به این نکات توجه داشته و واقعاً تلاش کنیم اگر رهبری انقلاب کلامی را عنوان می‌کنند به درستی آن را بفهمیم و پیاده کنیم و اجازه ندهیم افرادی از این کلمات در راستای منافع شخصی، گروهی و جناحی خود سوء استفاده کنند.»

 

سوم. آقای علی شمخانی، دبیر شورای عالی امنیت ملّی هم به این خبر واکنش نشان داده. گزارشش را بخوانید: «دبیر شورای عالی امنیت ملی درباره دستگیری چند نفر از فعالان رسانه ای به اتهام نفوذ و جریان سازی یا ادارک سازی افکارعمومی و این نظر که عنوان می شود پس از برجام این دستگیری ها با قصد تسویه حساب سیاسی بوده است و بزرگ نمایی صورت گرفته است، در کلام مجری وارد شد و گفت: من با این نظر موافقم.»

 

چهارم. چیزی که این وسط روشن است این است که بین علما اختلاف افتاده و حضرات نظرات و اقدامات یکدیگر را تخطئه می‌کنند. پیشنهاد این حقیر این است که خوب است ابتدا در سطح حاکمیت بر سر چنین موضوعاتی که به امنیت ملّی گره خورده اتفاق نظر پیش بیاید و بعد بر اساس آن نظرِ مشترک اقدامات صورت پذیرد. به‌نظرم اصلاً صورت خوشی ندارد که مملکت ما به شکل ملوک الطوایفی اداره می‌شود و هر کسی زورش می‌رسد هر کاری دلش می‌خواهد می‌کند. این سبک اداره‌ی مملکت واقعاً موجب شرم و تأسف من به عنوان یک ایرانی است. از این حرف‌ها که بگذریم، الآن چند نفر از اهالی رسانه به اتهام «نفوذ» بازداشت شده‌اند. امیدوارم قوّه‌ی قضائیه سریعاً به این اتهام رسیدگی و تکلیف این چند نفر و خانواده‌شان را روشن کند. البته با سابقه‌ای که قوّه‌ی قضائیه در برخورد با اتهام «فتنه» از خود به‌جای گذاشته، خیلی هم نمی‌توانم امیدوار باشم.

۲ نظر ۱۷ آبان ۹۴

پیش‌نوشت: از من خواسته شده که برای یک ستون در صفحه‌ی اندیشه‌ی روزنامه‌ی روزان، دوبار در هفته چیزهایی بنویسم. قصدم این است که مطالبی مرتبط با موضوع «مرگ» برای مخاطب عمومی بنویسم. تا زمانی که با آن روزنامه همکاری می‌کنم بر همین اساس پیش خواهم رفت و آنچه آنجا می‌نویسم را با تأخیر روی همین وبلاگ خواهم گذاشت.

 

لحظه‌ی به دنیا آمدن و لحظه‌ی مرگ مهم‌ترین لحظات زندگی هر انسانی است و دریغ که هیچ‌یک را ما انتخاب نمی‌کنیم. اهمّیت لحظه‌ی تولّد روشن است؛ آن لحظه‌ای است که پا به جهان می‌گذاریم و زندگی ما در جهانی بسیار بزرگ‌تر از جهانِ رحم مادر آغاز می‌شود. اهمیّت لحظه‌ی مرگ هم روشن است؛ آن لحظه‌ای است که چشم از این دنیا فرومی‌بندیم و زندگی ما در این جهان پایان می‌یابد. ما اکنون بین این دو لحظه‌‌ایم، هرچه می‌گذرد از اوّلی فاصله می‌گیریم و با شتاب به سمت دومی پیش می‌تازیم. همه‌ی فرصت ما بین این دو لحظه است و این فرصت، به قول حافظ «این همه نیست». از لحظه‌ی تولّد که خیلی وقت است گذشته‌ایم، از آن بگذریم، ولی لحظه‌ی مرگ چگونه لحظه‌ای است؟ چقدر تا رسیدن آن لحظه فرصت داریم؟

انسان‌ها معمولاً‌ مرگ را اتفاقی ناخوش‌آیند می‌دانند. مرگ حتی برای همسایه هم بد است، چه رسد برای خود ما. شاید همین ناگواری است که باعث می‌شود به‌نحو شگفت‌انگیزی از فکر کردن به آن غفلت کنیم. برای ما شاید هیچ چیزی یقینی‌تر از این نباشد که روزی می‌میریم و اندوخته‌هایمان را وامی‌گذاریم، ولی در هنگام جمع‌آوری اندوخته‌ها ذرّه‌ای یه این موضوع فکر نمی‌کنیم. ما آنچنان زندگی می‌کنیم که گویی هیچ‌گاه نمی‌میریم. ولی در بین انسان‌ها کسانی هم هستند که مرگ را موضوعی جدی برای اندیشه می‌دانند و زندگی‌شان را صرف اندیشیدن به آن می‌کنند. گروهی از فلاسفه از جمله‌ی چنین کسانی هستند و شاید اوّلینشان سقراط باشد.

سقراط به مرگ محکوم شده بود، به این اتهام که به خدایان یونانی باور ندارد و جوانان را از راه به‌در می‌کند. در رساله‌ی فایدون، افلاطون گفتگوهای سقراط با دوستان و شاگردانش در روز آخر زندگی‌اش را نقل می‌کند. همراهان سقراط به خاطر نزدیکی مرگش پر از بیم و پر از اندوه بودند ولی سقراط «بی‌باک و مشتاق به پیشواز مرگ می‌شتافت» و «از هرچه می‌گفت و می‌کرد شادی و خرسندی پیدا بود». سقراط از مرگ نمی‌هراسید و علّتش این بود که برای او مرگ مساوی بود با آزاد شدن روح از اسارت تن و وارد شدن روح به جهانی متعالی. بخش اعظم رساله‌ی فایدون تلاش‌های سقراط است برای مدلّل کردن جاودانگی روح انسان. او می‌کوشد تا نشان دهد که انسان با مرگش تمام نمی‌شود، بلکه مرگ لحظه‌ی جدایی روح از بدن است. بدن می‌میرد و می‌پوسد ولی روح تا ابد می‌ماند.

از نظر سقراط، روح یک فیلسوف همواره در جستجوی حقیقت است و به‌خاطر رسیدن به این منظور از خوشی‌ها و هوس‌ها می‌گذرد تا روح او بتواند حقیقت پاک و خدایی را که بسی برتر از گمان و عقیده است رؤیت کند. ولی تا زمانی که روح در بند تن است، ناگزیر است بار تن را با خود بکشد و نمی‌تواند اوج بگیرد. تنها پس از مرگ و جدا شدن روح از بدن است که روح فیلسوف به شناسایی راستین حقیقت نائل می‌آید. از این رو سقراط معتقد است که کسانی که از راه درست به فلسفه می‌پردازند، در همه‌ی عمر هیچ آرزویی جز مرگ ندارند. سقراط خود نمونه‌ی اعلای چنین فیلسوفی است. او به گفتن قناعت نمی‌کند و مرگش را شاهد مدعایش می‌آورد. او با آرامش و شادی لحظات آخر عمرش را به گفتگو درباره‌ی جاودانگی روح می‌گذراند و در انتها، وقتی از او می‌پرسند که چه سفارشی دارد سفارش می‌کند که «در اندیشه‌ی روح خود باشید». جام شوکران را که به دستش می‌دهند، آن را سر می‌کشد. سپس گریه و ناآرامی دوستان و شاگردانش را آرام می‌کند. آنگاه پارچه‌ای بر صورتش می‌اندازد و می‌میرد.

۲ نظر ۱۵ آبان ۹۴

محاسبات «ع» غلط از آب درآمده و به همین خاطر یک ساعت دیر به قرارمان رسیده.

می‌گویم: «اشکالی نداره. این می‌شه تجربه، دفعه‌ی بعد یک ساعت زودتر راه میفتی.»

می‌گوید: «نه، دفعه‌ی بعد یک ساعت دیرتر قرار می‌ذارم!»

۲ نظر ۱۲ آبان ۹۴

دوست دارم بعد از مدت‌ها یک پست خوب برای این وبلاگ بنویسم. از آن پست‌هایی که قبل از نوشتنش کلی فکر کنم و برای نوشتنش کلی وسواس به‌خرج دهم. از آن پست‌هایی که چند بار از رویش بخوانم و غلط‌گیری کنم و بار آخری که می‌خوانم به این نتیجه برسم که چیز مزخرفی نوشته‌ام. بین پاک کردن و پاک نکردنش مردد بمانم. یک دور دیگر چند خطش را بخوانم، مطمئن شوم و پاکش کنم؛ از آن پست‌هایی که بنویسم و نگذارم.

از آن پست‌هایی که کار خودشان را می‌کنند: بعد از نوشتنش آرام می‌شوی، انگار با خودت آشتی کرده باشی؛ می‌توانی راحت بخوابی. این‌جور پست‌ها را باید شب‌ها نوشت، نمی‌دانم ولی چرا تازگی، شب‌ها نمی‌توانم چیزی بنویسم. به‌گمانم به‌خاطر خواب‌آلودگی باشد: شب‌ها خوابم می‌آید ولی نمی‌خواهم بخوابم. صبح‌ها هم که نمی‌توانم بنویسم: صبح‌ها خوابم نمی‌برد ولی می‌خواهم بخوابم. یک چیزی باید باشد که نیست، یا یک چیزی هست که نباید باشد. نمی‌دانم، هرچه هست، یا هرچه نیست، یا هرچه باید باشد، یا هرچه نباید باشد، چیزی باعث می‌شود نتوانم بعد از مدت‌ها یک پست خوب برای این وبلاگ بنویسم که چند دور از رویش بخوانم و سرآخر پاکش کنم. خواستم بگویم فعلاً انتظار پست خوب از «خیالِ دست» نداشته باشید؛ متأسفانه هرچه می‌نویسم را دارم می‌گذارم روی وبلاگ.

۳ نظر ۱۱ آبان ۹۴

نه چندان بزرگم
که کوچک بیابم خودم را
نه آنقدر کوچک
که خود را بزرگ...
گریز از میان‌مایگی
آرزویی بزرگ است؟ 

 

قیصر امین‌پور

۲ نظر ۱۰ آبان ۹۴

دارم نسبت به واژه‌ی «مسئولین» آلرژی می‌گیرم. به‌نظرم از آن کلمه‌هایی است که اصلاً نبودنش بهتر از بودنش است. انگار در مملکت ما عده‌ای مسئول هستند و مابقی مسئولیتی ندارند. جالب است که این واژه بیشتر از همه در دهان حاکمان می‌چرخد که مسئولین فلان کردند یا نکردند یا باید بکنند یا نباید بکنند. این تقسیم‌بندی مردم/مسئولین به‌نظرم بسیار خطرناک است. آن‌طوری که پیامبر می‌گفت، همه‌ی مردم مسئولند. با توجه به اینکه واژه‌ی «دولت» معمولاً فقط به یکی از قوای قدرت در نظام ما اشاره می‌کند، تقسیم‌بندی مردم/دولت‌مردان هم وافی به مقصود نیست. به‌نظرم بهترین تقسیم‌بندی همان مردم/حاکمان است.

۱۰ نظر ۰۶ آبان ۹۴

آن قماربازی که هوس قمار دیگر را هم با بقیه‌ی چیزهایش بباخت.

۵ نظر ۰۵ آبان ۹۴

یک نکته‌ای را تازگی‌ها از یکی از دوستانم یاد گرفته‌ام که هرچند خیلی ساده و «بدیهی» می‌نماید ولی خیلی هم مهم است: اینکه در هر ماجرایی، هر کسی بهره‌ی خودش را می‌برد. دارم فکر می‌کنم به دستگاه امام حسین (ع) و انواع و اقسام بهره‌هایی که آدم‌ها از آن می‌برند. یکی منبر می‌رود، دیگری پای منبر می‌نشیند. یکی روضه می‌خواند، دیگری به روضه گوش می‌دهد. یکی نذری می‌دهد، دیگری نذری می‌گیرد. یکی سینه می‌زند، دیگری زنجیر. آن یکی طبل می‌زند، دیگری سنج. یکی از عمق جان می‌گرید، دیگری با قمه به فرق سرش می‌کوبد. یکی ظرف‌های هیئت را می‌شوید، دیگری در ماشینش نوحه‌ی «دوبس دوبس» می‌گذارد. یکی به خرافات ایجاد شده در عزاداری‌ها انتقاد می‌کند و دیگری به خرافات می‌افزاید. یکی هرجوری هست خودش را به حرم می‌رساند،‌دیگری آرزوی رسیدن به حرم دارد. یکی از عاشورا درس «مقاومت» می‌گیرد، دیگری درس «مذاکره». یکی پژوهش مفصل تاریخی و جامعه‌شناسانه می‌کند و دیگری این پژوهش‌ها را می‌خواند.

خلاصه، سفره‌ی امام حسین پهن شده و ما همگی دور این سفره نشسته‌ایم و به فراخور ذائقه و هاضمه‌مان از محتوای این سفره چیزی برمی‌چینیم. اینکه این وسط چه کسی بهره‌ی بیشتری برده را فقط خدا می‌داند. من از کل این دستگاه--اگر بهره‌ای ببرم—دو جمله است؛ دو جمله‌ای که از بس تکرار شده برایمان عادی می‌نماید ولی از نظر من دو تا از مهم‌ترین جملاتی است که یک نفر می‌تواند در تمام عمرش بشنود. یکی ابتدای قیام است، زمانی که امام در نامه‌ای به برادرش، هدفش از قیام را شرح می‌دهد و آن جمله‌ی تاریخی را می‌نویسد: «هیهات من الذلة». جمله‌ی دیگر، جمله‌ای است که امام در لحظات آخر عمرش می‌گوید. زمانی که سپاهیان دشمن عزم خیمه‌ها کرده‌اند: «ان لم یکن لکم دین و کنتم لا تخافون المعاد فکونوا احراراً فی دنیاکم».

خیلی ساده به نظر می‌آید: در زندگی‌ات—حتی اگر دین نداری و از معاد هم نمی‌ترسی—آزاده باش و ذلّت را قبول نکن. ولی عمل کردن به این دستورالعمل کار هرکسی نیست. به‌نظرم همین که من بتوانم این دو جمله را سرمشق زندگی‌ام قرار دهم و به اندازه‌ی توانم زندگی‌ام را به این سمت سوق دهم، بهره‌ام را از دستگاه امام حسین برده‌ام.

۲ نظر ۰۱ آبان ۹۴

گناه اگرچه نبود اختیار ما حافظ        تو در طریق ادب باش و گو گناه من است

۲ نظر ۲۸ مهر ۹۴