در حسرت ایمان پیرزنانه
سه شنبه, ۱۷ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۱ ب.ظ
پیرزن عصازنان وارد کتابفروشی شد و به فروشنده گفت کتابی میخواهد که در آن نوشته باشد هر دعایی برای چه خوب است. فروشنده کتابی به دست پیرزن داد. پیرزن شروع کرد بلندبلند دعا خواندن. چنان با سوز میخواند و ناله میکرد، یاد ندارم هیچوقت اینهمه به حال کسی غبطه خورده باشم. حال خودم را دیدم و حال پیرزن را؛ یاد امامالحرمین جوینی (استاد غزالی) افتادم که دم مرگش گفت: «میمیرم و نمیدانم به چه چیز باور دارم. ایکاش مثل پیرزنان نیشابور میمردم که دستکم میدانند به چیزی باور دارند.»
۹۴/۰۹/۱۷