خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

این قسمت قنوت نماز عید فطر همیشه برایم دل‌نشین بود:

الهم انّی اسئلک خیر ما سئلک منه عبادک الصالحون و اعوذ بک من مستعاذ منه عبادک المخلصون

این یک‌جور درهم‌تنیدن اخلاق ارسطویی با جهان‌بینی توحیدی است. اینکه بخواهی مثل آدم‌های خوب شوی، یا به‌قول ارسطو، آدم‌های بافضیلت. در قرآن هم زیاد از این درهم‌تنیدگی می‌بینیم. مثلاً:

وَالَّذِینَ جَاءُوا مِن بَعْدِهِمْ یَقُولُونَ رَبَّنَا اغْفِرْ لَنَا وَلِإِخْوَانِنَا الَّذِینَ سَبَقُونَا بِالْإِیمَانِ وَلَا تَجْعَلْ فِی قُلُوبِنَا غِلًّا لِّلَّذِینَ آمَنُوا رَبَّنَا إِنَّکَ رَءُوفٌ رَّحِیمٌ (الحشر: ۱۰)

یا

رَبَّنَا فَاغْفِرْ لَنَا ذُنُوبَنَا وَکَفِّرْ عَنَّا سَیِّئَاتِنَا وَتَوَفَّنَا مَعَ الْأَبْرَارِ (آل عمران: ۱۹۳)

اگر آن روایت منسوب به پیامبر اسلام را جدی بگیریم که گفت برای تمام کردن مکرمت‌ها (فضیلت‌ها)ی اخلاقی مبعوث شده، آن‌گاه این تأکید بر شبیه شدن به آدم‌های خوب سر جایش می‌نشیند. آن‌گاه خواهیم دید که مقدار زیادی از آن‌چه دین خوانده می‌شود، پانوشت‌هایی بر همین یک اصل است: مثل آدم‌های خوب باش.

۳ نظر ۰۱ ارديبهشت ۰۲

گاهی به این فکر می‌کنم که چطور زندگی‌ای می‌داشتم اگر که در ایران مانده بودم. مقایسه‌ی زندگی فعلی با آن زندگی فرضی البته کار آسانی نیست و هیچ نمی‌شود که چیزی را دقیق دانست، ولی برایم بسیار دشوار است که شرایطی را تصور کنم که در آن جهان ممکن حالم بهتر از جهان واقعی کنونی باشد. این البته به این معنا نیست که علی‌الحساب حالم خیلی خوب است؛ به این معناست که خیال می‌کنم اگر مانده بودم حالم خیلی بد می‌بود—لااقل نمی‌توانم تصور کنم که چطور ممکن بود حالم خوب باشد.

پیش از مهاجرت، هربار که به رفتن فکر می‌کردم، بیش‌تر از هر چیزی از دلتنگی نگران می‌شدم و از نبودن در کنار کسانی که باید در شرایط سخت کنارشان باشی. راستش را بخواهید، در این چند سالی که گذشته، آن‌قدرها دلتنگ نشده‌ام. وقت‌هایی که دلتنگ می‌شوم معمولاً زمان‌هایی است که با خانواده صحبت می‌کنم، یا آنها عکسی می‌فرستند، و الخ. اگر به حال خود رها شوم و اگر آن‌طرفِ دنیا اتفاق خاصی در جریان نباشد دلتنگ نمی‌شوم. گاهی نگران می‌شوم که نکند بیش از اندازه سنگ‌دل شده‌ام ولی به‌هرحال، برای آدمی در شرایط من، کمی سنگ‌دل بودن بهتر از افراط در رقّت قلب است و نتیجتاً ‌به‌ناچارْ کشیدن درد زیاد. ممکن است سنگ‌دلی واکنش دفاعی ذهنم باشد، و اگر این‌طور است، از صمیم قلب از خدا، از فلک، و از طبیعت ممنونم.

آن‌چه ولی دست از سرم برنمی‌دارد نگرانی و ترس است از درد و مرگ عزیزان. این ترس را البته همیشه داشته‌ام ولی مهاجرت چیزی به آن افزوده و شده: نگرانی و ترس از نبودنْ هنگام درد و مرگ عزیزان. ترسی هولناک‌تر از اینکه کسی بمیرد: اینکه کسی بمیرد و تو پرت افتاده باشی، اینکه نباشی که لااقل خداحافظی کنی، اینکه حتی برای عزاداری دیر برسی. این ترس است که گاه و بیگاه اضطرابی به چهارستون تنم می‌اندازد و دلم را آشوب می‌کند. غیر از این، آن‌قدرها هم ملالی نیست.

این سکه‌ی جداافتادگی یک روی خوب هم برایم دارد: تنها که باشی مردن آسان‌تر می‌شود. می‌توانی انتخاب کنی که کدام دردهایت را به دیگران بگویی، و مهم‌تر، کدام دردهایت را به آن‌ها نگویی. می‌توانی هر‌آنچه می‌خواهی روی تیغه‌ی نیستی قدم بزنی، و گاهی حتی کلّه معلق، بی نگرانی از این‌که چشم‌هایی تو را می‌پایند که با هر بار خالی شدنِ زیرِ پایت دلشان هزار راه می‌رود. اگر بیفتی، خبر مرگت لابد با دو سه روز تأخیر به آن‌ها خواهد رسید و برایت سوگوار خواهند شد. این ولی سرشت زندگی است و تو نمی‌توانی تغییرش دهی.

برای این چیزهاست که تصمیم به خروج از این تنهاییِ نیمه خودخواسته/نیمه تحمیلی آسان نیست. چنین تصمیمی تصمیم به یک مهاجرت دیگر است که شاید حتی سخت‌تر از مهاجرت اوّل تکانت دهد، که آن اوّلی سیر آفاق بود و این دومی سیر انفس خواهد بود، و شاید حتی بیش از آن، یکی شدن نَفْس‌ها و نَفَس‌ها.

خوب که فکرش را می‌کنم، تانگوی دو نفره بر لب بحر فنا با موسیقی آب قطعاً زیباتر است از شلنگ‌تخته انداختنِ وحشیانه‌ی تکی روی تخته‌سنگی لق بر فراز مغاک سکوت. موج بلند تراژدی زندگی را امّا از همین دور دست، با چشم غیر مسلح می‌بینم که به سرعت به سمت‌مان می‌آید و ما دست همدیگر را رها نمی‌کنیم، «که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی».

دارم بی‌خود کاغذ سیاه می‌کنم و حرف بیهوده از «تصمیم» می‌زنم چون این سناریو را تصمیم‌های من نمی‌نویسد و دوست داشتن است که همیشه حرف آخر را می‌زند، مثل درد و مثل مرگ. این سه نفر نویسندگان نمایشنامه‌ی زندگی «من»‌اند و من فقط می‌توانم امیدوار باشم قلم در دستانشان به‌هرزه نچرخد. ولی از تیره‌بختی، این‌ها بارها نشان داده‌اند که دستشان در یک کاسه است—نشان به آن نشان که چیزی در جهان دردناک‌تر و مرگ‌بارتر از دوست داشتن و دوست‌داشته‌شدن نیست.

۲ نظر ۲۰ فروردين ۰۲

حماسه‌ی گیلگمش

داستان طوفان در منابع مهمی از تمدنِ بین‌النهرین آمده. کامل‌ترین شکل داستان در حماسه‌ی گیلگمش به دست ما رسیده ولی نسخه‌های قدیمی‌تر ولی ناقصی از داستان (با تغییرات جزئی، مثل تغییر اسم کاراکترها) هم وجود دارند که قدمتشان به حدود ۴۰۰۰ سال پیش می‌رسد. داستان در حماسه‌ی گیلگمش این‌طور تعریف می‌شود که خدایان تصمیم می‌گیرند که سیلی بفرستند و انسان‌ها را نابود کنند و این تصمیم را با خدای جنگجو اِنلیل (Enlil) در میان می‌گذارند. در گیلگمش دلیلی برای این تصمیم خدایان آورده نمی‌شود ولی در یکی از منابع سومری (آتراهاسیس) دلیلش پرسروصدا بودن انسان‌ها ذکر شده که باعث می‌شده خدایان نتوانند بخوابند. خدایِ خرد، اِئا (Ea)، به انسانی به‌نام اوتناپیشتیم (Utnapishtim) [۱] دستور می‌دهد که کشتی‌ای بسازد، دانه‌های همه‌ی گیاهان را جمع کند و خودش را نجات بدهد. اوتناپیشتیم کشتی‌ای می‌سازد، دانه‌های گیاهان را جمع می‌کند، خانواده و اهل منزل را به علاوه‌ی حیوانات مزرعه و حیوانات وحشی سوار کشتی می‌کند. طوفان شروع می‌شود و سیل عظیمی به‌راه می‌افتد در حدی که خود خدایان هم نزدیک است غرق شوند. بعد از هفت روز طوفان تمام می‌شود. اوتناپیشتیم یک قمری، یک پرستو، و بعداً یک کلاغ را به بیرون از کشتی می‌فرستد تا ببینند آیا خشکی‌ای وجود دارد یا نه. قمری و پرستو جایی را پیدا نمی‌کنند و برمی‌گردند. کلاغ ولی برنمی‌گردد و اوتناپیشتیم متوجه می‌شود که آب‌ها پایین رفته‌اند و خشکی پیدا شده است. وقتی از کشتی پیاده می‌شوند،‌ اوتناپیشتیم نی، چوب سدر، و مورد را روی هم می‌ریزد [و آتش می‌زند]. خدایان از بوی آن‌ها خوششان می‌آید و این‌ها را به عنوان قربانی یا پیشکش قبول می‌کنند. انلیل از اینکه انسان‌هایی از سیل جان به در برده‌اند خشمگین می‌شود ولی ائا به او می‌گوید که از این به بعد اگر انسانی خطایی کرد سزایش را بده ولی دیگر برای نابودی همه‌ی انسان‌ها سیل نفرست.

 

تورات

قهرمان داستان سیل در سفر پیدایش تورات نوح است که در این کتاب دهمین نسل از فرزندان آدم است. بنا به نقل تورات، خدا می‌بیند که شرارت انسان زمین را فراگرفته و از خلقت او پشیمان می‌شود. بنابراین با خودش می‌گوید که انسان را به‌همراه درندگان، خزندگان و پرندگان نابود می‌کنم. امّا تنها مانع نوح است که به‌خاطر درستکاری‌اش مورد علاقه‌ی خداست. بنابراین، خدا به نوح می‌گوید که به خاطر سرکشی انسان‌ها تصمیم گرفته آنها را نابود کند و به نوح دستور می‌دهد که کشتی‌ای بسازد و با سه پسرش، زنش، و زنان پسرانش سوار کشتی شود و از همه‌ی موجودات زنده یک جفت نر و ماده سوار کشتی کند [۲] و با او عهد می‌بندد که از آن‌ها در برابر سیل محافظت کند. روز موعود فرا می‌رسد و دریچه‌های آسمان و زمین باز می‌شوند و سیل آغاز می‌شود [۳] و نوح و خانواده‌اش به‌همراه حیوانات سوار کشتی می‌شوند. سیل چهل روز ادامه پیدا می‌کند و بلندترین کوه‌ها زیر آب می‌روند و همه‌ی آنچه روی زمین بوده نابود می‌شود. صد و پنجاه روز که از سیل می‌گذرد خدا به یاد نوح می‌افتد و باد را می‌فرستد تا در سراسر زمین بوزد و آب به تدریج در زمین فرو می‌رود. دریچه‌های آسمان و زمین بسته می‌شوند و در نهایت کشتی روی کوه‌های آرارات فرود می‌آید. بعد از مدتی نوح پنجره‌ی کشتی را باز می‌کند و یک کلاغ و مدتی بعد یک قمری را به بیرون می‌فرستد. بار اول به خاطر زیر آب بودن زمین، قمری جایی برای نشستن پیدا نمی‌کند و به کشتی برمی‌گردد. بعد از هفت روز دوباره نوح قمری را بیرون می‌فرستد و این بار او با یک برگ زیتون به منقارش برمی‌گردد. نوح دوباره هفت روز صبر می‌کند و بار دیگر قمری را بیرون می‌فرستد. قمری این بار برنمی‌گردد و نوح متوجه می‌شود که آب پایین رفته و می‌توان از کشتی پیاده شد. خدا به نوح می‌گوید که از کشتی پیاده شوید و روی زمین پخش شوید و زاد و ولد کنید. نوح از کشتی پیاده می‌شود و قربانگاهی می‌سازد و تعدادی از پرندگان و حیوانات حلال‌گوشت را برای قربانی به پیشگاه خدا کباب می‌کند. خدا از بوی کباب خوشش می‌آید و با خودش می‌گوید که شرارت انسان از بچگی در او نهادینه می‌شود، پس دیگر زمین و هرچه در آن است را به‌خاطر شرارت انسان نابود نمی‌کنم.

 

قرآن

مثل تورات، در قرآن هم قهرمان داستان سیل نوح است، ولی برخلاف تورات که در آن نوح فقط یک فرد درستکار و مورد علاقه‌ی خداست، قرآن هر بار که به داستان سیل می‌رسد همواره تأکید می‌کند که نوح پیامبر بود و با رسالت الهی به سوی قومش رفت و آن‌ها را به یکتاپرستی دعوت کرد. قرآن می‌گوید که قوم در پاسخ به دعوت نوح، یا انگشت در گوش خود فرو کردند و ردایشان را بر سرشان کشیدند یا احتجاج کردند که چطور دعوت تو را بپذیریم وقتی که فقط فرومایگان قوم دور تو جمع شده‌اند؟ و یا او را دروغ‌گو خواندند. در نهایت قوم از نوح می‌خواهند که اگر راست می‌گوید عذابی بر آن‌ها بفرستد و نوح به خدا می‌گوید که این قوم حرف مرا نمی‌شنوند، آن‌ها را عذاب کن. خدا به نوح دستور می‌دهد که کشتی بسازد. نوح شروع به ساخت کشتی می‌کند و اشراف قوم او را به‌خاطر این کار مسخره می‌کنند. ساخت کشتی تمام می‌شود و به امر خدا دریچه‌های آسمان باز می‌شوند و چشمه‌های زمین به جوشش می‌افتند و تنور فوران می‌کند [۴]. خدا به نوح می‌گوید که همراه با خانواده‌ات و کسانی که به تو ایمان آورده‌اند سوار کشتی شو و از هر حیوانی یک جفت سوار کن. نوح چنان می‌کند و همه سوار کشتی می‌شوند مگر پسرش. نوح به پسرش می‌گوید که سوار شود و با کافران نباشد. پسر جواب می‌دهد که به کوهی پناه می‌برم و از سیل در امان می‌مانم. نوح به خدا می‌گوید پسرم از خانواده‌ی من است [که وعده کردی نجات دهی] و خدا پاسخ می‌دهد که نه، او بدکردار است و از خانواده‌ی تو نیست. سیل همه را غرق می‌کند و سپس آب به امر خدا در زمین فرو می‌رود. کشتی بر [کوه] جودی قرار می‌گیرد و اهالی کشتی نجات می‌یابند.

 

تحلیل و جمع‌بندی

داستان یک سیل بزرگ در متون کهن بسیاری از تمدن‌ها آمده و منحصر به این سه کتاب نیست. شباهت‌های این داستان‌ها (علی‌الخصوص شباهت میان تورات و حماسه‌ی گیلگمش و شباهت میان قرآن و تورات) به‌قدری زیاد است که نمی‌توان آن‌ها را اتفاقی دانست. در عین حال، تفاوت‌های این سه برای من مهم‌تر و جذاب‌ترند و می‌خواهم روی آن‌ها تمرکز کنم. ظاهراً حماسه‌ی گیلگمش در پی تبیین شروری مثل سیل است و با نقل داستان اوتناپیشتیم سعی می‌کند تبیینی متافیزیکی ارائه کند: اراده‌ی خدایان. ارائه‌ی تبیین‌های متافیزیکی این‌چنینی برای شرور از جمله بلایای طبیعی ویژگی اسطوره‌های همه‌ی اقوام قدیمی است [۵]. در این بین ولی قوم بنی‌اسرائیل استثنا است. این قوم علی‌رغم اقتباس داستان طوفان از تمدن بین‌النهرین، با یک ابتکار فوق‌العاده یک تبیین اخلاقی برای شر (در اینجا سیل) ارائه می‌کند: فساد انسان‌ها. از طرف دیگر برخلاف حماسه‌ی گیلگمش که در آن برگزیده شدنِ اوتناپیشتیم از سر اتفاق است، در سفر پیدایش، دلیل نجات یافتن نوح درستکاری او ذکر می‌شود. با این همه، این گذار از متافیزیک به اخلاق در تورات ناتمام است. اوّلاً در داستان‌های تورات همچنان عناصر بسیار زیادی از فکر متافیزیکی و چندخدایی پیدا می‌شود و ثانیاً تأکید بر اخلاق بسیار حداقلی است.

این‌جاست که نقش قرآن در تاریخ پررنگ می‌شود. قرآن همان داستان قدیمی را دوباره نقل می‌کند، ولی مهم‌ترین تغییر در روایتِ قرآن، محل تمرکز داستان است. در حماسه‌ی گیلگمش و تورات، خیلی زود از علّت یا دلیل آمدن سیل رد می‌شویم و انگار هدف، نقل خودِ داستان است. بر همین اساس، می‌بینیم که هر دو کتاب وارد جزئیات ماجرا می‌شوند؛ مثلاً اینکه طول و عرض کشتی چقدر بود و سیل چقدر طول کشید و قهرمان داستان چطور پرنده‌ها را به بیرون از کشتی فرستاد و ... . تمرکز قرآن، برعکس، بر دلیلِ عذاب است: تکذیب شدن نوح به‌وسیله‌ی قومش و درخواست عذاب از سوی نوح و قوم. قرآن خیلی زود از جزئیات ساخت کشتی و سیل می‌گذرد و سیل که تمام می‌شود—انگار که به هدفش از نقل داستان رسیده باشد—داستان هم تمام می‌شود. در دو کتابِ دیگر امّا داستان پس از سیل هم ادامه دارد و قهرمان داستان برای خدا(یان) قربانی می‌کند و خدا(یان) از بوی قربانی خوشش(ان) می‌آید و الخ. قرآن کلاً این مطلب را حذف کرده چون آن را با ویژگی‌های خدا سازگار نمی‌بیند [۶].

در عوض، قرآن چند مطلب به داستان تورات اضافه کرده: یکی اینکه نوح پیامبر است و قومش را به یکتاپرستی می‌خواند. دوم اینکه علّت عذاب نه تصمیم اوّلیه‌ی خدا، بلکه درخواست نوح و قومش است. سوم اینکه هنگام ساختن کشتی، قومِ نوح او را مسخره می‌کنند. چهارم اینکه برخلاف تورات که در آن نجات یافتگان همگی خانواده‌ی نوح هستند و همگی نجات می‌یابند، در قرآن پسر نوح به خاطر نافرمانی‌اش نجات پیدا نمی‌کند [۷] ولی پیروان نوح همگی نجات پیدا می‌کنند.

آن‌طوری که من می‌فهمم، پروژه‌ی قرآن ادامه‌ی پروژه‌ی تورات است: تأکید بر یکتاپرستی و ارائه‌ی تبیین‌های اخلاقی. از این نظر، بسیاری از داستان‌های قرآن برگرفته از داستان‌های تورات‌اند و شباهت‌های انکارناشدنی با آن دارند. قرآن ولی در بازروایت هر یک از این داستان‌ها کوشیده عناصر بازمانده از چندخدایی را کنار بگذارد و یک جهان‌بینی منسجم توحیدی ارائه کند.

 

پانوشت‌ها:

[۱] اسم قهرمان داستان در آتراهاسیس زیوسودرا (Ziusudra) است که دهمین پادشاه سومر بوده.

[۲] چند آیه جلوتر گفته می‌شود که نوح باید از هر حیوان پاک (احتمالاً حلال‌گوشت) و پرندگان هفت جفت و از هر حیوان ناپاک (احتمالاً حرام‌گوشت) دو جفت سوار کشتی کند. از این‌گونه ناسازگاری‌ها در سفر پیدایش فراوان است و تورات‌پژوهان علّت آن را تعدد نویسندگانش می‌دانند.

[۳] بنی‌اسرائیل و اقوام بین‌النهرین جهان را به شکل یک حباب می‌دیدند که در محاصره‌ی آب‌هاست. پایین این حباب زمین است و بالایش آسمان، و در آسمان و زمین دریچه‌هایی تعبیه شده. دریچه‌های آسمان موقع بارش باران کمی باز می‌شوند و دریچه‌های زمین همان چشمه‌ها هستند. همه‌ی کاری که خدا در داستان سیل (هم در تورات و هم در منابع بین‌النهرین) می‌کند این است که دریچه‌های آسمان و زمین را کاملاً باز می‌کند تا آب در سراسر این حباب سرازیر شود. خواهیم دید که این جهان‌بینی در قرآن هم وجود دارد.

[۴] فَارَ التَّنُّورُ (هود: ۴۰). در تاریخ بلعمی نقل شده که منظور از تنور همان تنوری است که زن نوح در آن نان می‌پخته. فوران تنور در واقع علامتی بوده بین خدا و نوح که سیل شروع شده.

[۵] در آشناترین نمونه برای ما، در آیین زرتشتی، خیر و شر اموری متافیزیکی هستند و هر کدام برای خودشان خدایی دارند که با هم در جنگ‌اند.

[۶] داستان نوح در تورات با یک چرخش حیرت‌انگیز ادامه پیدا می‌کند. نوح اولین انسانی می‌شود که انگورستان درست می‌کند. او شراب می‌نوشد، مست می‌شود، و برهنه در چادری می‌خوابد. فرزند نوح، هَم (Ham) پدر کنعان، پدرش را برهنه در چادر می‌بیند و این مطلب را با دو برادرش در میان می‌گذارد. آن دو برادر در حالی که صورتشان را به‌سمتی گرفته‌اند که برهنگی پدر را نبینند پارچه‌ای را بر او می‌اندازند تا برهنگی‌اش پوشانده شود. وقتی نوح از خواب بیدار می‌شود و متوجه می‌شود که هَم چه کرده، کنعان (فرزند هَم) را لعنت می‌کند.

[۷] اسم این پسر در قرآن ذکر نشده ولی در روایات نام او را کنعان خوانده‌اند. صحنه‌ی گفتگوی نوح و کنعان در سوره‌ی هود (۴۲ و ۴۳) یکی از تصویرهای دراماتیک قرآن است:

وَهِیَ تَجْرِی بِهِمْ فِی مَوْجٍ کَالْجِبَالِ وَنَادَىٰ نُوحٌ ابْنَهُ وَکَانَ فِی مَعْزِلٍ یَا بُنَیَّ ارْکَب مَّعَنَا وَلَا تَکُن مَّعَ الْکَافِرِینَ‏ قَالَ سَآوِی إِلَىٰ جَبَلٍ یَعْصِمُنِی مِنَ الْمَاءِ ۚ قَالَ لَا عَاصِمَ الْیَوْمَ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِلَّا مَن رَّحِمَ ۚ وَحَالَ بَیْنَهُمَا الْمَوْجُ فَکَانَ مِنَ الْمُغْرَقِینَ

و آن [کِشتی‌] ایشان را در میان موجی کوه‌آسا می‌بُرد، و نوح پسرش را که در کناری بود بانگ درداد: «ای پسرک من، با ما سوار شو و با کافران مباش.» گفت: «به زودی به کوهی پناه می‌جویم که مرا از آب در امان نگاه می‌دارد.» گفت: «امروز در برابر فرمان خدا هیچ نگاهدارنده‌ای نیست، مگر کسی که [خدا بر او] رحم کند.» و موج میان آن دو حایل شد و [پسر] از غرق‌شدگان گردید (ترجمه‌ی فولادوند).

هنر قرآن این است که کاراکتر کنعانِ تورات را که در یک ماجرای شرم‌آور معلوم نیست چرا مورد غضب واقع شده برمی‌دارد و او را در جایی قرار می‌دهد که هم پیام اخلاقی را قوی‌تر منتقل می‌کند، هم توجیهی قابل قبول برای مغضوبٌ علیه شدن کنعان به‌دست می‌دهد و هم بر زیبایی داستان می‌افزاید.

۱ نظر ۰۹ بهمن ۰۱

سال‌ها این افسانه رواج داشت و در گوش ما می‌خواندند که اگر ایران آزاد شود، هزاران نفر و بلکه میلیون‌ها نفر انسان کاربلدِ متخصصِ دنیادیده می‌آیند و امورات را در دست می‌گیرند و مملکت را گلستان می‌کنند. پس از رصد کردن فعالیت‌های ایرانی‌های خارج از کشور در چهار ماه اخیر، امیدوارم که این حقیقت شیرین و تلخ عیان شده باشد که نه چنان کسانی در خارج از ایران به وفور پیدا می‌شوند و نه چیزی بیشتر از مردم داخل کشور در چنته‌شان دارند.

هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شویم، جمهوری اسلامی از جنایت تازه‌ای پرده‌برداری کرده و مخالفانش در خارج از کشور از شعبده‌بازی تازه‌ای. در آخرین شعبده‌بازی، جماعتی راه افتاده‌اند و به ولیعهد سابق ایران «وکالت» می‌دهند. جالب است که خیال می‌کنند (و حتی گاهی استدلال می‌کنند) که دارند کاری دموکراتیک می‌کنند، لابد چون وکالت دادن کاری دموکراتیک است.

وکالت دادن البته که کاری دموکراتیک است، ولی اگر واقعاً وکالت دادن باشد: یعنی در ذیل قوانین روشنی که به موکل اجازه دهد بر وکیلش نظارت کند و در صورت لزوم او را برکنار کند. آن چیزی که وکالت را دموکراتیک می‌کند فی‌الواقع وجود چنان قوانین و تعریف شدن وکالت در چارچوب آن قوانین است. وگرنه، در نبود آن قوانین و نداشتن هیچ‌گونه تضمینی برای امکان برکناری وکیل، «وکالت دادن» همان بیعت کردن خودمان است.

آن‌هایی که مفاهیم «ولایت» و «بیعت» را در قالب «وکالت» به ما غالب می‌کنند شعبده‌بازان ماهری هستند. باید مراقب دام و حقّه بود.

۵ نظر ۳۰ دی ۰۱

یکم. خبرنگار از کودکی می‌پرسد که طرفدار چه تیم فوتبالی است. با افتخار جواب می‌دهد منچستر یونایتد. می‌پرسد که بازیکن مورد علاقه‌ات کیست. کودک می‌گوید: «هیچ‌کدامشان. همه‌شان آشغال‌اند». (اینجا)

 

دوم. هواداران همین باشگاه منچستر یونایتد سال‌هاست علیه مالکان آمریکایی باشگاه (خاندان گلیزر) شعار می‌دهند. آن‌ها حتی برای اعتراضشان به مالکان باشگاه نماد هم ساخته‌اند: رنگ سبز و زردی که سال‌های دور این تیم می‌پوشیده. (اینجا)

 

سوم. مرادم از ذکر مثال‌های فوق این است که بگویم هواداری یک تیم فوتبال نه هواداری از بازیکنان تیم است و نه هواداری از مالکان تیم.

 

چهارم. هواداری از تیم ملی در جام جهانی نه هواداری از بازیکنان این تیم است و نه هواداری از جمهوری اسلامی و نه حتی فدراسیون فوتبال. تیم ملی مفهومی فراتر از بازیکنان و رژیم سیاسی است.

۴ نظر ۳۰ آبان ۰۱

قوم گفتند ار شما سعد خودید | نحس مایید و ضدید و مرتدید

جان ما فارغ بُد از اندیشه‌ها | در غم افکندید ما را و عنا

ذوق جمعیت که بود و اتفاق | شد ز فال زشتتان صد افتراق

طوطی نُقل و شکر بودیم ما | مرغ مرگ‌اندیش گشتیم از شما

هرکجا افسانه‌ی غم‌گستریست | هرکجا آوازه‌ی مستنکریست

هرکجا اندر جهان فال بدست | هرکجا مسخی نکالی مأخذست

در مثال و قصّه و فال شماست | در غم‌انگیزی شما را مشتهاست

 

در دفتر سوم مثنوی، گفتگویی—یا بهتر بگویم مناظره‌ای—بین انبیاء و گروهی از جبریان درمی‌گیرد و ابیات فوق یکی از استدلال‌های مخالفان انبیاء است. نمی‌خواهم درباره‌ی این داستان مثنوی صحبت کنم. تنها می‌خواهم اشاره کنم به قرابت استدلال مخالفان انبیاء در داستان مثنوی با حرف امروز مخالفان جمهوری اسلامی و از این طریق حرفم را بزنم. از برای دفع دخل مقدر همین ابتدا بگویم که من هم یکی از مخالفان جمهوری اسلامی‌ام.

شعار اصلی جنبش شهریور ۱۴۰۱ «زن، زندگی، آزادی» است و در تحلیل و تفسیر این شعار بسیار شنیده‌ایم و خوانده‌ایم—علی‌الخصوص قسمت اول آن که اشاره‌ای درست به زنانه بودن جنبش دارد. تمرکز من اینجا روی بخش دوم است و می‌خواهم نشان دهم که انقلابی الهیاتی در ایران رخ داده است.

معادل واژه‌ی «زندگی» در ادبیات دینی واژه‌ی «دنیا» است. مفهوم دنیا در ادبیات رسمی دینی یک مفهوم منفی است. دنیا چیزی است که باید از آن اعراض کرد. دنیا زندان مؤمن و بهشت کافر است و اگر هم جایی عنایتی نسبت به آن می‌شود از این بابت است که «الدنیا مزرعة الأخرة». به انقلاب اسلامی سال ۵۷ که نگاه کنیم، می‌بینیم انقلابی است با آرمان‌هایی که نه‌تنها قرابتی با دنیاخواهی ندارد، که در بعضی موارد علیه آن است. یکی از دلایل مخالفت انقلابیون با دستگاه سلطنت یا «طاغوت» همین «اشرافیت» و «دنیاطلبی» ذکر می‌شود. پابرهنه بودن نه‌تنها چیز بدی نیست که اتفاقاً خیلی هم خوب است. وعده‌ها در راستای این نیست که برای پابرهنه‌ها کفش بخریم، بلکه قرار است آن‌ها را به مقام انسانیت برسانیم. با گذشت کمتر از دو سال، ادبیات شهادت‌طلبانه‌ی جنگ هم اضافه می‌شود و حالا خون شهید است که بالاترین ارزش است. شهید کسی است که در آن دنیا سر سفره‌ی خدا می‌نشیند و ماحصل ارزشمند شدنش چیزی جز بی‌ارزش شدن سفره‌ی دنیا نیست.

حالا بعد از چهار دهه با یک چرخش پاردایمی در فضای الهیاتی-سیاسی ایران مواجهیم. مخالفان حکومت با همه‌ی تکثرشان روی یک موضوع توافق دارند: اینکه دنیا را می‌خواهیم. به بیان دیگر، می‌خواهیم زندگی‌مان را بکنیم. مخالفت با جمهوری اسلامی از اینجا نشأت می‌گیرد که تبدیل به مانعی بر سر زندگی کردن شده است. از هر طرف که می‌رویم حکومت با هیکل نخراشیده‌اش جلویمان را گرفته و نمی‌گذارد آب خوش از گلویمان پایین برود. بعد از چهل سال به داشته‌هایمان نگاه می‌کنیم و می‌بینیم چیزی از آخرت نصیب نشد: کثافت روی کثافت در جریان است و حکومتی که قرار بود ما را به مقام انسانیت برساند خود از مقام حیوانیت فروتر رفته است.

همان‌طور که جماعت جبری به پیامبران می‌گفتند رهایمان کنید و دست از سرمان بردارید، ما هم به حکومتی که خود را جانشین پیامبران می‌داند می‌گوییم رهایمان کنید و دست از سرمان بردارید. ولی این لزوماً به معنی بی‌دینی نیست. البته که در مقایسه با سال ۱۳۵۷ تعداد بسیار بیشتری از مردم هستند که هیچ تعلق دینی ندارند، ولی در ۱۴۰۱ هنوز بیشتر مردم دین‌دارند. تفاوتش این است که آن‌ها دیگر دینداری‌شان را در مقابل زندگی کردن تعریف نمی‌کنند. دینداران جدید هم دنیا را می‌خواهند و هم آخرت را و خواستن همزمان این‌دو را تناقض نمی‌دانند. این چیزی کم‌سابقه و یک انقلاب در الهیات است. البته که بوده‌اند نوادری در تاریخ که دین را این‌چنین می‌فهمیده‌اند و به همین‌صورت دین‌ورزی می‌کرده‌اند، ولی پیدایش یک جنبش اجتماعی با تعداد قابل توجهی هوادار در جامعه‌ی دینی ما که «زندگی» را تبدیل به شعارش کرده قطعاً یک تغییر بنیادین است. البته که رسیدن از یک انقلاب آخرت‌خواهانه به یک جنبش دنیاخواهانه در طی ۴۰ سال ممکن نمی‌شد مگر با وجود نظام جمهوری اسلامی.

دو خیزش بزرگ مردمی معاصر ما—جنبش مشروطه و انقلاب اسلامی—هنگامی رخ دادند که یک تغییر پارادایمی در الهیات پیش آمده بود یا در حال پیش آمدن بود. در مورد اوّل، نقش کسانی چون آخوند خراسانی و میرزای نائینی در تئوریزه کردن امکان سازگاری مشروطیت و دین‌داری انکارناپذیر است و در مورد دوم نقش علی شریعتی در تئوریزه کردن امکان سازگاری مبارزه و دین‌داری. هر دوی آن تغییرات پارادایمی به رخدادهای بزرگ سیاسی منجر شدند. استقراء به ما می‌گوید که باید منتظر ترجمه‌ی سیاسیِ انقلاب الهیاتی امروز درون ایران باشیم.

۷ نظر ۰۸ آبان ۰۱

بازنشر. نوشته شده در هفدهم خرداد ۱۳۹۳.

 

باغبان نهال‌هایش را قطار کرده بود: «این سیبِ سرخ است، اصلیتش مال آمریکاست ولی ما نهالش را از ترکیه آورده‌ایم.»، «این یکی نخل است، از خود عربستان آورده‌ایم. زیاد هم مراقبت نمی‌خواهد. خودش بعد از چند سال خرما می‌دهد.»، «این یکی پرتقال واشنگتنی است، آن یکی پرتقال والنسیا.» ...

به نظر من که همه خوب می‌آمدند ولی هیچ کدام چشم «او» را نگرفته بود. دنبال چیز دیگری می‌گشت. باغبان خسته شده بود. تمام گلخانه‌اش را گشته بودیم ولی هنوز هیچ نهالی انتخاب نکرده بودیم. رو کرد به «او» و گفت: «بچه جان به من بگو چه می‌خواهی؟ مشخصاتش را بگو. من خودم برایت پیدا می‌کنم.» او گفت: «می‌خواهم سایه داشته باشد، زیاد.» باغبان ما را برد به اتاقش. یک نهال به «او» داد و گفت: «این هیچ میوه‌ای نمی‌دهد، فقط سایه دارد و صمغ. با درخت‌های دیگر هم فرق می‌کند. پای این درخت آب نباید بریزی؛ باید خون بریزی.» «او» گفت: «همین را می‌برم.»

با «او» رفتیم گوشه‌ای و نهال را کاشتیم. «او» چاقویش را از جیبش درآورد و انگشتش را برید. یک قطره چکاند پای درخت و نگاهش کرد. عادتش بود، او همیشه نگاه می‌کرد. هر روز دور نهال می‌دویدیم و بازی می‌کردیم. این تنها چیزی بود که در تمام دنیا داشتیم. هر روز «او» قطره‌ای پای درخت می‌چکاند. نهال روز به روز بزرگتر می‌شد؛ کم‌کم می‌شد زیر سایه‌اش نشست. «او» ولی روز به روز ضعیف‌تر می‌شد. خونش داشت تمام می‌شد ولی باز هم به خون ریختن پای درخت ادامه می‌داد. تا اینکه روزی پای درخت افتاد. رفتم بالای سرش. چاقویش را به من داد و گفت: «مراقب درخت‌مان باش. هر از گاهی پایش خون بریز.» و مرد. پای درخت‌مان خاکش کردم.

تحمل درخت بدون «او» سخت بود ولی کم‌کم عادت کردم. هر روز به درخت سر می‌زدم ولی به نظر نمی‌رسید درخت دیگر خون بخواهد؛ سالم و استوار ایستاده بود. یک روز دیدم مایع زردی ازش بیرون می‌زند. فهمیدم همان صمغ است. بوی تندی می‌داد. ریختمش توی یک کیسه و بردم به یک مغازه‌دار نشان دادم. پول خوبی برایش می‌داد. تازه ارزش درخت را فهمیده بودم. دورش را حصار کشیدم. هر روز می‌نشستم زیر سایه‌ی درخت تا صمغش بیرون بزند. صمغ را می‌ریختم توی کیسه و می‌فروختم. تجارت خوبی بود و سود خوبی داشت ولی کم بود. آخر چرا همین یک ذره صمغ؟ درخت به این بزرگی چرا صمغش کم است؟

آخر با چاقوی «او» پوست درخت را خراش دادم. دیدم صمغ دارد بیرون می‌ریزد. رفتم یک گونی آوردم و افتادم به جان درخت. پوستش را می‌کندم و صمغش را داخل گونی می‌ریختم. رفتم با مغازه‌دار قرارداد بستم. هر روز یک گونی صمغ از درخت می‌گرفتم و به او می‌فروختم.

یک روز که مثل همیشه برای گرفتن صمغ به سراغ درخت رفتم دیدم پیرمردی زیر سایه‌اش نشسته. سرش داد زدم و گفتم: «از زیر درخت برو کنار.» گفت: «زیر سایه‌اش نشسته‌ام. بگذار خستگی در کنم، می‌روم.» دیدم خیلی پررو است. گفتم: «تو می‌دانی این درخت را چه کسی با خونش آبیاری کرده؟ همین‌طوری از راه رسیده‌ای و می‌خواهی زیر سایه‌اش بنشینی؟ بلند شو گم‌ شو کنار وگرنه با همین چاقو حسابت را می‌رسم.» پیرمرد ترسید و کنار رفت.

روزها می‌گذشت و کارِ من شده بود گرفتن صمغِ درخت. برگ‌های درخت کم‌کم زرد شدند. انگار درخت داشت ضعیف می‌شد. نگرانش بودم: «اگر این درخت از بین برود من از کجا نان بخورم؟ تازه این درخت یادگار «او» هم است!» یک روز که برای جمع کردن صمغ سراغ درخت رفتم دیدم دختر بچه‌ای به درخت تاب آویزان کرده و دارد تاب می‌خورد. تاب نیاوردم. رفتم گوشش را گرفتم و گفتم: «خجالت نمی‌کشی؟! می‌خواهی شاخه‌های درخت را بشکنی؟» او را از حصار با لگد بیرون پرت کردم. فردایش دیدم یک شارلاتان با چاقو افتاده به جان درخت و دارد صمغش را جمع می‌کند. از پشت سر گرفتمش. دست و پایش را بستم و با همان طنابِ تاب از درخت آویزانش کردم و دارش زدم. من در مقابل خون «او» مسئول بودم. «او» همیشه از عدالت حرف می‌زد. خوشحال بودم که کنار مزار او عدالت را اجرا می‌کردم.

درخت هر روز پژمرده‌تر می‌شد. برگ‌هایش یکی یکی می‌ریخت. یک روز هر چه چاقو را درش فرو کردم صمغ بیرون نیامد. دیدم مجبورم پایش خون بریزم. چاقو را نزدیک دستم آوردم. دستم می‌لرزید. هیچ چاره‌ای نبود. باید پایش خون می‌ریختم. آخرش چاقو را زدم به انگشتم. از زیر پوستم چرک بیرون می‌آمد. مایع سبز بدبویی بود. فشارش دادم تا همه‌اش بیرون بریزد. هر چه فشار می‌دادم خون نمی‌آمد. آن‌قدر ادامه دادم تا اینکه مایع زردی بیرون زد. این که خون نبود! دستم را گرفتم زیر انگشتم. مایع زرد را آوردم جلوی چشمم. باورم نمی‌شد! بویش کردم: صمغ بود.

۱ نظر ۰۳ مهر ۰۱

سایه غزلی دارد که به سلیقه‌ی من جزو بهترین‌های ادب فارسی است و در رده‌ی کارهای بزرگترین شاعران. غزل حیرت‌انگیز شروع می‌شود:

نامدگان و رفتگان از دو کرانه‌ی زمان
سوی تو می‌دوند؛ هان! ای تو همیشه در میان!

و حیرت‌انگیز تمام می‌شود:

پیش تو جامه در برم نعره زند که «بر درم»
آمدمت که بنگرم، گریه نمی‌دهد امان

در آن میان هم ابیات فوق‌العاده کم نیستند. فارغ از عمق دلهره‌آور و تازگی‌ای که از ابیات می‌تراود، این شعر خودش یک گالری از نقاشی‌های اکسپرسیونیستی را در ضمیر مخاطب خلق می‌کند. تابلوها عجیب و غریب و معرکه‌اند.

اجرای این شعر با آهنگسازی لطفی و خوانندگی شجریان حسن ختام یک اجرای رمزآلود کنار مقبره‌ی فردوسی است. کهنگی تصاویر در کنار نورپردازی آماتور فضای شگفت‌آوری درست کرده. تصنیف را از اینجا می‌توانید ببینید و بشنوید.

۰ نظر ۱۹ مرداد ۰۱

I’ve seen many stupid things from my compatriots in the West, but the ones in academia are, hands down, the dumbest. I can hardly stress enough how ridiculous it is for Iranians to prepare English abstracts and slides while presenting in Farsi before Farsi-speaking audiences. The absurdity hits its peak when these geniuses post presentation announcements in English on online forums, all members of which are Iranians. Perhaps, they want to appear intelligent. To me, they're just pathetic.

 

PS. In case you're wondering, I'm writing this note in English as it seems to be the only language they can manage to comprehend.

۰ نظر ۱۳ مرداد ۰۱

یکم. در ایّام صغارت، گاهی که حال روشن‌فکری بر من غالب می‌شد و به این نتیجه می‌رسیدم که حجاب اجباری ظالمانه است، یک سؤال همه‌ی رشته‌های روشن‌فکرانه را پنبه می‌کرد: اگر قانون حجاب را بردارند و آدم‌ها بخواهند لخت در خیابان بیایند چه کنیم؟ اگرچه این سؤال شاید برای بعضی‌ها احمقانه و مسخره به‌نظر برسد، هنوز برای خیلی از آدم‌های دین‌دار جدی است. چه جوابی باید به این سؤال داد؟ هیچ؛ جوابی نباید داد.

نقل شده که در قرون وسطی، بحث مفصلی درباره‌ی تعداد دندان‌های اسب میان عده‌ای از علمای مسیحی شکل گرفته بوده و هر کسی برای شاهد آوردن دست به دامن کتب قدما یا استدلالات عقلی می‌شده، بدون اینکه هیچ‌کدام از آنها دهان اسبی را باز کند و دندان‌هایش را بشمارد. بعضی از بحث‌هایی که درباره‌ی حجاب اجباری، علی‌الخصوص میان دین‌داران، می‌شود من را به‌یاد داستان تعداد دندان‌های اسب می‌اندازد. به‌جای استدلال کردن و ردیف کردن آیات و روایات، بهترین راه برای منحل کردن (و نه حل کردن) این دغدغه‌ی دیندارانه و اخلاقی (که اگر ملّت لخت شدند چه کنیم؟) این است که برایشان یک بلیت رفت و برگشت به مقصد یکی از کشورهای همسایه (غیر از افغانستان و عراق) بگیریم و آن‌ها را تشویق به دیدن جاهای دیگر دنیا کنیم. همین که بروند و ببینند در کشورهایی با آزادی پوشش مردم در خیابان‌ها لخت نشده‌اند، سؤال برایشان خودبه‌خود منحل خواهد شد.

 

دوم. سه سال پیش بود تقریباً. در چند متری رود ارس، مرز نخجوان، روی صندلی‌ای نشسته بودم و منتظر بودم که اتوبوس از مرز رد شود تا عازم ایروان شوم. آنجا برای اولین بار در زندگی‌ام یک زن بی‌حجاب در محیط عمومی دیدم. شوکه شده بودم و نمی‌دانم چرا. از پشت کوه نیامده بودم؛ می‌دانستم که اکثر قریب به اتفاق زنان در ارمنستان بی‌حجابند ولی باز انگار واقعاً اتفاق شوکه‌کننده‌ای افتاده باشد. دو روز ایروان بودم. رفتم کار اداری‌ام را انجام دادم و مدتی هم در خیابان‌ها پلکیدم. بلیت تهران خریده بودم برای برگشتن. با کوله‌پشتی سنگینم هِن‌هِن‌کنان به ترمینال رسیدم و بعد از دو روز دوباره شوکه شدم: پای اتوبوس، یک زن ایرانی با حجاب دیدم.

آدمیزاد خیلی زود عادت می‌کند.

۰ نظر ۰۱ مرداد ۰۱