افسر گشت کلانتری یک تبعهی افغانستانی را گرفته و آورده کلانتری، به جرم تبعهی غیرمجاز بودن. افسر نگهبان از همان ابتدا شروع میکند به تحقیر کردنش. میگوید روی یک پا بایستد و دستانش را بالا بیاورد. به این هم اکتفا نمیکند و میگوید زبانش را هم دربیاورد. خودش بلندبلند میخندد و سربازها را هم وامیدارد که بهش بخندند. به محض اینکه میخواهد برای حفظ تعادل دستش را به دیوار بگیرد یا پایش را بر زمین بگذارد، سرش داد میزند و با تهدید نمیگذارد.
افسر نگهبان چند دقیقهای به حیاط کلانتری میرود و در همین موقع گوشی افغانستانی داخل جیبش زنگ میخورد. گوشی را برمیدارد و شروع میکند به حرف زدن. افسر نگهبان تا متوجه میشود شروع میکند به داد و بیداد. کمربند یکی از اربابرجوعها را میگیرد و افغانستانی را میبرد جایی که دوربینها نبینند، با کمربند شلاقش میزند، به جرم ایرانی نبودن. افغانستانی اشک میریزد.
افسر نگهبان دوباره وارد حیاط میشود، در حال پایین رفتن از پلهها تعادلش را از دست میدهد و زمین میخورد. پایش میرود داخل شیشهی آفتابگیر زیرزمین. شیشه با صدای گرومپ خرد میشود، پایش زخم میشود و شلوارش پاره. سربازها بلندبلند بهش میخندند. فرصت را غنیمت میشمارم، افغانستانی را میبرم جایی که دوربینها نبینند، میگویمش وقتی آزاد شد زنگ بزند به ۱۹۷ و بدرفتاری افسرنگهبان را گزارش کند. امیدوارم نترسد.