خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

پیش‌نوشت: برای جمع کردن همه‌ی نوشته‌های دوران سربازی‌ام، متن زیر را که بیش از یک سال پیش در گوگل پلاس منتشر کرده بودم اینجا می‌گذارم.

 

امروز بعدازظهر از پلیس ۱۱۰ بی‌سیم زدند که فردی می‌خواسته با سیم، در خودرویی را باز کند که صاحب ماشین فهمیده و دستگیرش کرده. گشت کلانتری را فرستادیم، آوردش کلانتری. پسربچه‌ای بود، می‌خورد ۱۴-۱۵ ساله باشد. بعداً که شناسنامه‌اش را دیدم متولد ۷۶ بود.

افسر نگهبان تا پسر را دید گفت این همان است که دو هفته پیش به خاطر سرقت بادام گرفته بودیم و آزاد کردیم. این بار ولی معلوم بود خبری از آزادی نخواهد بود. در اوّلین حرکت بردندش جایی دور از دسترس دوربین‌های مداربسته، چندتایی چک و لگد حواله‌اش کردند.

می‌خواستند بفرستندش به پلیس آگاهی. می‌دانست آنجا کتک بیشتری خواهد خورد. می‌پرسید: «اونا از شما بدترند، نه؟!» چهره‌اش ولی ذره‌ای اثر از ناراحتی نداشت. نیشش باز بود و به شرم و حیا گفته بود زکی!

زنگ زدند مادر و خواهرش آمدند کلانتری. تا مادرش را دید زد زیر خنده. مادر هم شروع کرد به فحش و نفرین. می‌خواست بچه‌اش را بزند، جلویش را گرفتیم. قیافه‌ی خواهرش برایم آشنا بود. یادم افتاد که چند روز پیش او را هم آورده بودند به‌خاطر حمل تریاک. روز بعدش در دادگاه آزاد شده بود. مادر چند دقیقه‌ای به فحش و نفرین مشغول بود. ابراز احساساتش که تمام شد، از داخل کیفش برگ برنده را رو کرد: حکم حجر پسرش بود؛ یعنی که عقب‌مانده‌ی ذهنی است. شاکی – صاحب خودرو – وقتی فهمید دلش به رحم آمد. افسر نگهبان تلفنی با قاضی کشیک هماهنگ کرد و قاضی گفت به شرط رضایت شاکی آزادش کنند.

پسر که انگ دیوانگی خورده بود، انگار بهش برخورده باشد گفت بلد است شعر بخواند. گفتیم بخوان. لاینقطع حدود ۲۰ بیت از سرآغاز بوستان را خواند:
به نام خدایی که جان آفرید
سخن گفتن اندر زبان آفرید...


بعد بی‌معطلی به سمت حافظ چرخید و غزلی با مطلع:
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه‌پیکر او سیر ندیدیم و برفت


خواند. حسن ختام شب شعرش هم حکایتی بود از گلستان سعدی:
«دزدی به خانه‌ی پارسایی درآمد. چندانکه جست چیزی نیافت، دل‌تنگ شد. پارسا خبر شد. گلیمی که بر آن خفته بود در راه دزد انداخت تا محروم نشود.
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
تو را کی میسّر شود این مقام
که با دوستانت خلاف است و جنگ»

همه‌مان تحت تأثیرش قرار گرفته بودیم. شاکی اصلاً شرمنده شده بود. رضایت داد. آزادش کردند و رفت.

۲ نظر ۱۲ آبان ۹۶

حکومت جمهوری اسلامی در دوران حیات خود، بارها و بارها هواداران خود را وادار به انتخاب بین اسلام (دقیق‌تر: نسخه‌ی حاکمیتی از فقه اسلامی) و وجدان اخلاقی و انسانی خود کرده و می‌کند. محصول این رفتار، معدود هواداران باقی‌مانده‌ای است که به علّت دلبستگی به اسلام، بارها و بارها به وجدان اخلاقی و انسانی خود بی‌اعتنایی کرده‌اند، به‌علاوه‌ی مخالفان و منتقدانی که به علّت انتخاب اخلاق و انسانیت، از اسلام فاصله گرفته‌اند. ماجرای آقای سپنتا نیکنام فقط یکی از موارد بسیار است. کمتر حکومتی اینچنین به نابودی خود کمر بسته است.

۳ نظر ۰۵ آبان ۹۶

حال گنگ و گیجی داشتم. چند لحظه قبلش بود که فهمیده بودم مادرم خواهرم را باردار است. آن موقع هشت ساله بودم. هرچند بیش از بیست سال از آن لحظه می‌گذرد و هرچند حافظه‌ی خوبی ندارم ولی حال آن لحظه‌ام را کمابیش به یاد دارم: حال گنگ و گیجی داشتم.

چند ماه بعد خواهرم متولد شد و من حس می‌کردم که ناباورانه دوستش دارم. حتی لبخندهایش را می‌شمردم و حساب تعداد خنده‌های چند هفته‌ی اوّل زندگی‌اش را داشتم. کم‌کم او بزرگ می‌شد و من قد کشیدنش را پیش چشمانم می‌دیدم. سال‌ها گذشته؛ هنوز ولی خواهر کوچک من است و هنوز ناباورانه دوستش دارم.

هشت سال ولی فاصله‌ی سنّی زیادی بود. من همیشه از لحاظ سنّی یک مرحله از او جلوتر بودم و این باعث می‌شد نتوانیم آنقدرها به هم نزدیک شویم. وقتی او نوزاد بود من کودک بودم، وقتی کودک شد من نوجوان شده بودم و وقتِ نوجوانی‌اش من جوان بودم. این هشت سال اختلاف همیشه بین ما فاصله می‌انداخت.

گذشت و خواهرم به سن دانشگاه رسید و دانشجوی مشهد شد.  اگرچه مسافت از هم دورمان نگه می‌داشت، به لحاظ ذهنی نزدیک‌تر شدیم. دانشگاه و خوابگاه اشتراکاتمان را بسیار بیشتر کرد. او ابتدای دوره‌ی دانشجویی و سال‌های اوّل جوانی‌‌اش را تجربه می‌کرد و من انتهای دوره‌ی دانشجویی و جوانی‌ام را. چالش‌های او حالا شبیه به چالش‌های اخیر من شده و علاوه بر نقش خواهری، نقش دوست را هم در زندگی‌ام ایفا می‌کند. حالا وقت‌هایی که هردو خانه باشیم _ افسوس که چقدر این اوقات کم است _ با هم درباره‌ی کتاب و فیلم و موسیقی و دانشگاه و گذشته و آینده حرف می‌زنیم و من دیگر حس نمی‌کنم لازم است خودم را جلوی خواهر کوچکم سانسور کنم که مبادا حرف‌هایم بدآموزی داشته باشد. دیگر نیازی نمی‌بینم که بخواهم او را نصیحت کنم. بیشتر می‌کوشم تا حرف‌هایش را بشنوم و از تجربه‌هایم برایش تعریف کنم.

قبل‌ترها خیلی سعی می‌کردم خواهرم را آن‌طوری که فکر می‌کردم «فرهیخته» بار بیاورم! انواع و اقسام برنامه‌های دو نفره را برایش تدارک می‌دیدم و او مقاومت عجیبی در مقابل خواست من داشت. او دقیقاً به همان چیزهایی که من فکر می‌کردم برایش لازم است بی‌علاقه بود و در عوض، علی‌رغم میل من سراغ چیزهای دیگری می‌گرفت. مدت‌ها طول کشید تا آن‌قدر بزرگ شوم و بفهمم که حمایت برادرانه تحمیل سلیقه و علاقه‌ی خودم به او نیست، بلکه احترام به سلیقه و علاقه‌ی اوست. حالا که از هم دوریم و سالی فقط چند روز همدیگر را از نزدیک می‌بینیم، متوجه شده‌ام که چقدر علایق و سلایقمان به هم نزدیک‌تر شده و می‌توانیم مدت‌ها درباره‌ی موضوعی با هم حرف بزنیم.

من برادر ندارم و برای داشتن رابطه‌ی کنونی با تک‌خواهرم سال‌ها صبر کرده‌ام. سال‌ها طول کشیده تا از مرحله‌ی شمردن لبخندهایش به مرحله‌ی یافتن او به‌عنوان خود دیگرم _ البته با وجود تفاوت‌های عمیق _ برسم. نمی‌دانم بعد از این چقدر فرصت بودن در کنار او را خواهم داشت ولی می‌دانم که او را به شکل وصف‌ناپذیری دوست دارم و هیچ‌چیزی هرگز نخواهد توانست ذره‌ای از این دوست‌داشتن بکاهد.

۴ نظر ۲۸ مهر ۹۶

سکوت


* گوشم شنید قصّه‌ی ایمان و مست شد

کو قسم چشم صورت ایمانم آرزوست (مولانا)


پی‌نوشت: می‌خواستم شرح حالم را چند ماه پس از تماشای این فیلم بنویسم و توضیح دهم که چطور ماجرای ایمانِ قهرمانِ فیلم در این مدت گریبانم را رها نکرده. امّا هرچه کردم نتوانستم بدون فاش کردن قصّه‌ی فیلم حرفم را بزنم، و دیدم جفاست.

۳ نظر ۱۳ مهر ۹۶

تحت تأثیر دکتر علی شریعتی، در برهه‌ای از زندگی‌ام احساس می‌کردم که وظیفه‌ای سنگین بر دوش دارم و باید وقتم را به خواندن موضوعات «مهم» بگذرانم و نباید آن را به مشغولیت‌های دیگر تلف کنم. در این میان آنچه بیش از هر چیز قربانی شد، رمان خواندن بود. نه اینکه در آن مدت اصلاً رمان نخواندم، ولی همان تک‌وتوک رمان‌هایی که می‌خواندم را با احساس گناه دست می‌گرفتم که دردها و زخم‌های انسانی را کنار گذاشته و به قصّه‌های خیالی سرگرم شده بودم. همین حس گناه باعث شد اکثر رمان‌هایی که آن زمان آغاز می‌کردم را نیمه‌تمام رها کنم.

تقریباً مقارنِ درگیرشدن با فلسفه بود که متوجه شدم رمان‌خواندن نه‌تنها اتلاف وقت نیست که فعالیتی بسیار مهم و حتی حیاتی است. چرا؟ نمی‌توانم توضیحش دهم. به نظرم لازم است هر کسی به طور انضمامی به این نکته پی ببرد. امّا این کشف جدید هم مرا رمان‌خوان نکرد. این‌بار مشکلم سنگینی درس‌ها و کارِ پایان‌نامه بود. به رمان خواندن نمی‌رسیدم. گذشت و گذشت تا سرباز شدم.

پیش از سربازی باری «ع» را پس از دو سال دیدم. تازه سربازی‌اش تمام شده بود و پیِ کاری شیراز آمده بود. موقع حرف زدن به وضوح کلمه کم می‌آورد. دو سال سروکله زدن با آدم‌هایی کم‌مایه از دامنه‌ی واژگانش به‌شدت کاسته بود. «ع» را که دیدم به خود لرزیدم. کلمه همه‌ی دارایی من بود؛ نمی‌توانستم اجازه دهم خدمت سربازی تنها سرمایه‌ی زندگی‌ام را نابود کند. این شد که از همان اوّلِ خدمت به سراغ رمان رفتم.

خوبیِ مبتدی بودن در رمان این است که تعداد زیادی رمانِ عالیِ نخوانده برای خواندن باقی مانده و حالا‌حالاها رمان خوب برای خواندن دارم. القصّه، یکی از خوبی‌های خدمت برای من این بود؛ خدمت فرصتی داد تا کمتر شرمنده‌ی خود و نویسندگان بزرگ جهان باشم.

۴ نظر ۰۲ مهر ۹۶

تنهایی با جدایی فرق می‌کند؛ هرچند زیاد با هم اشتباهشان می‌گیرند، دو حال کاملاً متفاوت‌اند. جدایی «از» دارد و همین «از» است که سوز و آه دارد، همین «از» است که درد می‌گیرد، همین «از» است که می‌گرید. امّا، جدایی امید هم دارد، انتظار هم دارد، به آب و آتش زدن هم دارد؛ همه برای رسیدنِ «از» ِ جدایی به «به»ی وصال. در مقابل، تنهایی هیچ ندارد. نه «از» دارد، نه «به»، نه «با»، نه «در»، و نه هیچ حرف اضافه‌ی دیگری. تنهایی سکوت محض است؛ خود را در نیستی یافتن و گاه‌به‌گاه از ترسْ با خود سخن گفتن است. جدایی سفری است بر رودخانه با قایق، از سرچشمه‌ای به دریا. تنهایی گام‌زدن گمگشته‌ی ترسیده‌ای است در بیابان بلا.

۴ نظر ۳۱ شهریور ۹۶

هم‌خدمتی‌ام می‌پرسد که آیا وقتی ازدواج کنم او را به مراسم عروسی‌ام دعوت می‌کنم یا خیر. می‌گویمش که اگر آن موقع هنوز رفیق و در رابطه باشیم دعوتش می‌کنم وگرنه خیر. به وضوح می‌رنجد. انگار انتظار ندارد برای دعوت کردنش شرط بگذارم، به‌خصوص که آن شرط تلویحاً دوست باقی ماندنمان را به موضوعی مشکوک تبدیل می‌کند. خیلی راحت‌تر و شاید به تدبیر نزدیک‌تر می‌بود اگر در جواب، دروغی مصلحت‌آمیز یا دست‌کم چیزکی نه‌راست و نه‌دروغ می‌گفتم تا دلش را از دست ندهم. می‌توانستم ولی نگفتم. هنوز راست گفتن را هرچند تلخ، درست‌تر می‌دانم علی‌الخصوص وقتی مخاطبم یک دوست باشد.


«که از دروغ سیه‌روی گشت صبح نخست»

۳ نظر ۱۹ شهریور ۹۶

از دور که نگاه می‌کنیم به نظر می‌آید که زندگانی باحال و پرهیجانی داشته باشند، دائماً در حال مبارزه با خلافکاران: یا دارند بمب خنثی می‌کنند، یا در حال انجام عملیات تعقیب و گریز با سارقان مسلح‌اند، یا در حال فرضیه‌بافی برای پیدا کردن انگیزه‌ی قاتل‌، و یا در حال مذاکره با گروگان‌گیرها برای آزاد کردن گروگان‌ها.

واقعیت ولی با رمان‌ها و فیلم‌های پلیسی فرق می‌کند. اگر داستان واقعی زندگی یک پلیس نوشته شود یا به تصویر درآید، از ملال‌انگیزترین و کسل‌کننده‌ترین داستان‌های ممکن خواهد بود. زندگی پلیس‌ها پر هیجان نیست، پر استرس است. استرس نه برای انجام درست مأموریت‌های محوله، بلکه از ترس بازرس و مافوق. پلیس‌ها از هیچ‌کسی به اندازه‌ی خودشان نمی‌ترسند‌: از اینکه مورد ایراد واقع شوند، از اینکه تنبیه و توبیخ شوند می‌ترسند. چهره‌هایشان را که نگاه می‌‌کنی، اکثراً پیرتر از سنشان به نظر می‌رسند.

کلیشه‌ها را در مورد پلیس کنار بگذارید. پلیس‌ها آنطوری که خیال می‌کنید آماده و قبراق و سرحال نیستند. برعکس، در عده‌ی زیادی از آنها علائم افسردگی مشهود است و اکثراً اضافه‌وزن دارند‌. رضایت از زندگی و رضایت از کار اگر در بینشان صفر نباشد، نزدیک به صفر است.

کار روزانه‌شان خیلی بیشتر از آنکه حفظ امنیت و مبارزه با خلافکاران باشد، نمایش دادن است. نمایش اقتدار، با حضورِ بفرموده در سطح شهرها و جاده‌ها برای مردم و نمایش بهره‌وری با تشکیل دادن پوشه‌های رنگارنگ و ارائه کردن آمارهایی مخلوط از راست و دروغ برای فرماندهان و بازرسان.

مشکل دیگر در زندگی پلیس‌ها عدم ثبات شغلی است. کافی است مقام مافوقی به صلاحدید قلمی را بر کاغذی بگرداند. به همین راحتی یک پلیس از این طرف مملکت به آن طرف مملکت پرتاب می‌شود و دیگر کسی به این فکر نمی‌کند که پس از این انتقال اجباری، چه بر سر خانواده‌ی او می‌آید.

تحمل کردن زندگی پلیسی کار آسانی نیست. از یک طرف ترس مافوق است که معلوم نیست اگر بر مادون خشم بگیرد چه بر سر او می‌آورد. یک طرف دیگر احساس مفید نبودن است که بسیاری از پلیس‌ها دارند و طرف دیگر اجبار به انجام امور بی‌فایده است که بخش زیادی از وقت و انرژی‌شان را هدر می‌دهد، و البته سختی ذاتی این کار هم کم نیست.

همه‌ی این‌ها را که کنار هم بگذاریم، باید انصاف داد و انتظارها را از پلیس کمتر کرد. علی‌رغم آنچه خیلی‌ها خیال می‌کنند، پلیس از ضعیف‌ترین، دست‌و‌پا ‌بسته‌ترین، و آسیب‌پذیرترین اقشار این جامعه است.

۴ نظر ۱۶ شهریور ۹۶

واژه‌های «انقلاب» و «انقلابی» به‌خودی‌خود نه مثبتند و نه منفی، نه خوبند و نه بد، نه زشتند و نه زیبا. انقلاب اگر به‌جا باشد رویدادی پر از خیر و برکت است و اگر نابجا، پر از شر و نکبت. هرچند از «انقلاب» تعریف‌ها و برداشت‌های متفاوتی در دست است، در مجموع معنای روشنی دارد، به‌طوری‌که وقتی از آن صحبت می‌کنیم می‌دانیم از چه حرف می‌زنیم و در نتیجه‌ی این مفاهمه است که گفتگو میسر می‌شود. «انقلاب» هر معنایی داشته باشد، قطعاً به معنای حمایت بی‌چندوچون و بی‌حدوحصر از نظام حاکم نیست و «انقلابی» به هر که بگویند به توجیه‌گران و خطاپوشان و ثناگویان حکومت مستقر نمی‌گویند.

در تاریخ جمهوری اسلامی ما با انقلابی در معنای «انقلاب» مواجه شده‌ایم، به‌طوری‌که طرفداران حکومت و آنهایی که حفظ نظام را اوجب واجبات میدانند «انقلابی»، و آنهایی که به دنبال انقلاب و براندازی نظامند را «ضد انقلاب» می‌خوانند!

با این همه، در میان هواداران نظام موجود، تک‌چهره‌هایی هم هستند که به‌نظرم مجازیم صفت «انقلابی» را به آنها نسبت دهیم. آنها کسانی‌اند که با وجود گذشت حدود چهل سال از انقلاب اسلامیِ سال ۵۷، هنوز گویی انقلاب را پیروزشده نمی‌بینند و کماکان در حال مبارزه برای پیروزی انقلابند.

نه اینکه بخواهم از استادم تعریف کنم، که نه او به تعریف من محتاج است و نه من به تعریف از او، ولی یکی از این انقلابی‌های طرفدار نظام بی‌گمان سعید زیباکلام است. اگر می‌خواهید حرف‌های یک انقلابی واقعی را بشنوید، پیشنهاد می‌کنم گفتگوی اخیر او را ببینید.

۰ نظر ۰۸ شهریور ۹۶

شعری است منسوب به امیرالمؤمنین علیه‌السلام که قبل‌ترها زیاد روی سنگ قبرها می‌نوشته‌اند:


وفدت علی الکریم بغیر زاد

من الحسنات و القلب السلیم

و حمل الزاد أقبح من کل شیء

اذا کان الوفود علی الکریم


ای‌کاش به‌جای سنگ قبرهای پر زرق و برق این روزگار، هنوز آدم‌ها زیر همان سنگ‌های ساده‌ی کوچک خاک می‌شدند با چنین نوشته‌ی معنادار و امیدوارکننده‌ای؛ یا اگر به‌دنبال شعر فارسی می‌گردیم کاش از پیشنهاد قدما استفاده می‌کردیم:


وه که هر گه که سبزه در بستان

بدمیدی چه خوش شدی دل من

بگذر ای دوست تا به وقت بهار

سبزه بینی دمیده بر گل من.

۱ نظر ۰۱ شهریور ۹۶