مثل احمقها سرشب، دل سیر، تغاری ماست گوسفند خوردم. میدانستم که امشب نگهبانم و باید بیدار باشم. میدانستم چند روزی است که کمخوابی دارم و مخصوصاً میدانستم که دیشب خیلی کم خواب رفتم. ولی ماست گوسفند باطلالسحر افسون همهی دانستهها بود. ماست را خوردم به این خیال که چیزی نمیشود و هرطور هست کجدارومریز تحمل میکنم و بیدار میمانم.
سر پست پلکهایم ولی از سنگینی خواب باز نمیشد. بدیاش به این بود که نمیشد یواشکی خوابید. افسر جانشین باید میآمد و میدید که بیدارم. منتظر بودم تا بیاید و دفتر سرکشی را امضا کند. انتظار فینفسه درد بزرگی است و وقتی خوابآلوده منتظر باشی دردش حتی بیشتر است.
تلویزیون داشت بازی منچستریونایتد را پخش میکرد ولی حتی بازی تیم محبوب هم ذرهای هشیارم نگه نمیداشت. چشمانم بهفرمان نبودند، برای خودشان میرفتند و میآمدند پلکهایم هم برای خودشان باز و بسته و سبک و سنگین میشدند. تا لحظهای غافل میشدی میدیدی که روی هم افتادهاند. بلند شدم رفتم از داخل ساکم بیسکویت برداشتم و مشغول خوردن شدم. گفتم شاید اینطوری خوابم بپرد ولی بیفایده بود. وسط جویدن داشتم خواب میرفتم. اسلحه کنار دستم روی زمین بود. فکر اینکه خواب بروم و کسی بیاید اسلحه را بردارد و برود باعث شد کمی به تک و تا بیفتم. چندبار بلند شدم و آب به صورتم زدم؛ افاقه نکرد. طبق دستورالعمل استاد راهنمای سابق آب یخ به پشت گوشم زدم و چندبار کف اتاق نگهبانی شنا رفتم؛ افاقه نکرد. شروع کردم به دویدن. هرچه میدویدم انگارنهانگار. وسط نفسنفس زدن هم داشت خوابم میبرد. ترسیدم زمین بخورم. به قدم زدن اکتفا کردم. بنا کردم به آواز خواندن ولی بدتر شد. انگار داشتم برای خودم لالایی میخواندم. هرچه فکر کردم هیچ ترانهی دوبسدوبسی یادم نیامد. بیخیال خواندن شدم.
مثل مستها تلوتلو میخوردم. روی پاهایم بند نبودم. یک قدم به جلو برمیداشتم و دو قدم به چپ و راست منحرف میشدم. میخواستم به کسی فحش بدهم ولی نمیدانستم به کی! به گوسفند؟ به شیر گوسفند؟ به ماست گوسفند؟ به ماستبند؟ به ماستفروش؟ به شب؟ به خواب؟ به بیخوابی؟ به سربازی؟ به رضاشاه که سربازی را بهراه انداخت؟ به ۲۵۰۰ سال نظام پادشاهی در ایران؟ اوه، انگار داشتم خواب میدیدم. خواب رشتهی افکارم را بهدست گرفته بود و هرطرف دلش میخواست میکشید.
داشتم زمین را با قدمهایم متر میکردم که صدای بوق ماشین افسر جانشین به خودم آورد. اسلحه را به دوشم انداختم و کلاهم را سرم گذاشتم و دفتر را دستم گرفتم و رفتم کنار ماشین. خوشوبش و حالواحوالی کردیم و چیزی در دفتر نوشت و امضا کرد و رفت. آمدم پشت میز نگهبانی نشستم و دفتر را باز کردم ببینم چه نوشته. نوشته بود: «مقارن ساعت فلان مورخه بهمان، اینجانب فلانی از انتظامات بهمانجا سرکشی کردم که ستواندوم مهدی ابراهیمپور با هوشیاری و جدیت کامل مشغول انجام وظیفه بود ...» نصف شبی از انفجار خنده چشمانم بازِ باز شد. آنقدر باز که وقتی خندهام تمام شد نشستم این متن را نوشتم.