در مجموعهی کویر، دکتر علی شریعتی مقالهای دارد بهنام «معبودهای من» و آنجا از کسانی که بیشترین تأثیر فکری را بر زندگیاش گذاشتهاند نام برده. خیلی وقت بود که دوست داشتم من هم چنین کاری کنم و از معبودهایم یاد کنم تا بلکه ذرهای از حقی که بر گردن من دارند را ادا کرده باشم، البته نه به سبک او، که به سبک خودم. با این مقدمه احتمالاً باید روشن شده باشد که معبود اوّل من کیست:
علی شریعتی
من از بچگی اهل کتاب خواندن بودم. حالا نه از آنهایی که کتاب از دستشان نمیافتد ولی هرازگاه چیزهایی میخواندم. درعوض اهل درس خواندن نبودم. همیشه شب امتحان درسهایم را میخواندم. مگر ادبیات و تاریخ و دینی که داستانی دیگر بود. اینها را دوست داشتم و میخواندم. آدم عاقل با توجه به این حوزهی علاقهمندی رشتهی انسانی را انتخاب میکند ولی من حتی نمیدانستم که دوستشان دارم! فقط میخواندمشان. علاوه بر اینها مجله خواندن را خیلی دوست داشتم. هر هفته دویست تومان میدادم و یک هفتهنامهی فوتبالی میخریدم و میخواندم و زیر تختم قایم میکردم. کنکور که آمد از هرچه خواندن بود زده شدم. تنها چیزهایی که میخواندم شعرهای «نامربوطی» بود که گوشهی کتابهای تست ادبیات اندیشهسازان بود، بهعلاوهی مقدمههای فرهاد میثمی (مدیر انتشارات اندیشهسازان). مقدمههایش خیلی خوب بودند، هرکدام را دهها یا حتی صدها بار خواندهام! کنکور تمام شد و من درسی نخواندم. نتایج که آمد، نیمسال دوم قبول شده بودم. این یعنی از شهریور تا بهمن باید ولمعطل میگشتم. دلم دیگر به کتاب خواندن نمیرفت تا اینکه فاطمه فاطمه است شریعتی را از یک دستفروش خریدم. یک تکهاش را در کتاب زبان فارسیمان داشتیم. شروع کردم به خواندنش. اوایلش خیلی سخت بود و چندان چیزی نمیفهمیدم؛ انگار جامعهشناسانه بود. نیمهی دومش تاریخی بود و آشناتر، هرچند خیلی متفاوت با آنچه پیشتر دربارهی حضرت فاطمه شنیده بودم. تا اینکه آن آخرش را خواندم:
«نمیدانم از او چه بگویم؟ چگونه بگویم؟ خواستم از «بوسوئه» تقلید کنم، خطیب نامور فرانسه که روزی در مجلسی با حضور لویی، از «مریم» سخن میگفت. گفت: هزار و هفتصد سال است که همهی سخنوران عالم درباره مریم داد سخن دادهاند. هزار و هفتصد سال است که همهی فیلسوفان و متفکران ملتها در شرق و غرب، ارزشهای مریم را بیان کردهاند. هزار و هفتصد سال است که شاعران جهان در ستایش مریم همهی ذوق و قدرت خلاقهشان را به کار گرفتهاند. هزار و هفتصد سال است که همه هنرمندان، چهرهنگاران، پیکرسازان بشر، در نشان دادن سیما و حالات مریم هنرمندی های اعجازگر کردهاند. اما مجموعهی گفتهها و اندیشهها و کوششها و هنرمندیهای همه در طول این قرنهای بسیار، به اندازه این کلمه نتوانستهاند عظمتهای مریم را بازگویند که: «مریم، مادر عیسی است». و من خواستم با چنین شیوهای از فاطمه بگویم، باز درماندم. خواستم بگویم، فاطمه دختر خدیجهی بزرگ است. دیدم فاطمه نیست. خواستم بگویم که فاطمه دختر محمّد است. دیدم که فاطمه نیست. خواستم بگویم که فاطمه همسر علی است. دیدم که فاطمه نیست. خواستم بگویم که فاطمه مادر حسنین است. دیدم که فاطمه نیست. خواستم بگویم، که فاطمه مادر زینب است. باز دیدم که فاطمه نیست. نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست. فاطمه، فاطمه است.»
گمان نکنم هیچ نویسندهای هیچوقت بتواند چنین پایان شکوهمندی برای کتابش بنویسد. بعد نیایش شریعتی را شروع کردم و جانم گُر گرفت. کویر را که خواندم سحر شدم. تقریباً هیچ نمیفهمیدم ولی میفهمیدم که حرفهای مهمی را دارم میخوانم! میخواندنم و پر میشدم. «و که میداند که پر شدن یعنی چه؟ پر شدن یک انسان خالی یعنی چه؟» شریعتی مرا با کتاب خواندن آشتی داد. از آن به بعد بسیاری از آثارش را خواندم یا شنیدم. شنیدنش حتی از خواندنش بهتر بود. صدای شریعتی جادو میکرد. هنوز هم که گاهی به سراغش میروم توان جادوگریاش را از دست نداده. شریعتی یکی از تواناترین سخنرانهایی است که تابحال پای منبرشان نشستهام. کلمات را چنان به استخدام درمیآورد و صدایش را چنان فراز و فرود میبخشد که هیجان را به روح مستمع میدمد. شریعتی خداوند کلام است در گفتن و خداوند کلام است در نوشتن. با زبانش و با قلمش آتش میپراکند. کافیست لهیبی از آن آتش به جانت بخورد تا آتشی جاودانه—همچون آتش آتشکدههای زرتشتیان—در دلت روشن کند. شریعتی درد داشت و درد را به مخاطبش منتقل میکرد. نزدیک به ده سال است، هنوز از آن دردی که بهجانم انداخت بیتابم.
به تقسیمبندی خودش، شریعتی سهجور نوشته داشت: اسلامیات، اجتماعیات و کویریات. اسلامیاتش نگاهی جدید بود به اسلام در زمان خودش، و من که میخواندم، نگاهی جدید پیدا میکردم به اسلام در زمان خودم. اسلام او اسلام انقلابی است، اسلام مبارزه است؛ به قول خودش «اسلام نه» است. همین نه را کرده بود آرم کتابهایش. اجتماعیاتش حول دو محور میچرخد: استعمار و استبداد. دشمن اصلی از نظر او لیبرالیسم است، مارکسیسم برای او بیشتر رقیب است تا دشمن؛ و این اساس اختلاف نظرش با شهید مطهری بود. کویریاتش آنطور که گفتهاند «بر آفتاب افکندن دلمشغولیهای اگزیستنسیل یک متفکر» است. پر است از گریهها و خندهها و ترسها و عصیانها و بانگها و تپشها و شکفتنها. آنطور که میگفت اینها را نمینوشت تا یادش بماند، مینوشت تا فراموش کند. آن مقدمهای که بهنقل از عینالقضات بر کویرش گذاشته، میرساند که چطور کتابی است:
«هرچه مینویسم پنداری دلم خوش نیست و بیشتر آنچه در این روزها نبشتم همه آن است که یقین ندانم که نبشتنش بهتر است از نانبشتنش. ای دوست، نه هر چه درست و صواب بود، روا بود که بگویند ... و نباید که در بحری افکنم خود را که ساحلش پدید نبود، و چیزها نویسم بیخود که چون واخود آیم بر آن پشیمان باشم و رنجور. ای دوست میترسم—و جای ترس است—از مکر سرنوشت ... حقا و به حرمت دوستی که نمیدانم که این را مینویسم راه سعادت است که میروم یا راه شقاوت؟ و حقا که نمیدانم که این که نبشتم طاعت است یا معصیت؟ کاشکی یکبارگی نادان شدمی تا از خود خلاصی یافتمی. چون در حرکت و سکون چیزی نویسم، رنجور شوم از آن به غایت. و چون در معاملت راه خدا چیزی نویسم هم رنجور شوم. چون احوال عاشقان نویسم نشاید، چون احوال عاقلان نویسم هم نشاید؛ و هرچه نویسم هم نشاید، و اگر هیچ ننویسم هم نشاید؛ و اگر خاموش گردم نشاید؛ و اگر گویم نشاید؛ و اگر خاموش گردم هم نشاید؛ و اگر این واگویم نشاید و اگر وانگویم هم نشاید ... و اگر خاموش شوم هم نشاید!»
شریعتی مدتی مرجع حق و باطل من بود. هر حرف نویی که میشنیدم آن را با منظومهی فکری او مطابقت میدادم، اگر سازگار بود میپذیرفتم و اگر ناسازگار بود نمیپذیرفتم. از همه بیشتر، از همه مهمتر و از همه تأثیرگذارتر، شریعتی غرور لعنتیاش را به من داد و من پس از مصاحبت با او مغرور شدم. سرم دیگر به دنیی و عقبی فرو نیامد. ارمغان دیگر شریعتی برای من، تنهایی بود. او تنهاییاش را از ابوذر وام گرفته بود و در کتابش از رسول خدا نقل میکرد که ابوذر «تنها زندگی میکند، تنها میمیرد، و تنها برانگیخته میشود». شریعتی طعم تنهایی ابوذرانهاش را به من چشاند و هنوز طعم تنهاییاش در دهانم مانده. او سالها مرشد من بود، ولی مرشد بعدی که دررسید، آرامآرام کنار کشید و جایش را به او داد:
عبدالکریم سروش
مواجههی اوّلیهی من با سروش مواجهه با آدمی بود که حرفهای غلطی میزند! چیزی که من میدانستم این بود که او قبلترها آدم خوبی بوده، ولی بعد آدم بدی شده، حرفهای نادرستی هم زده که علما جوابش را دادهاند. با این تفاسیر به سراغش رفتم تا ببینم چه میگوید. اوّلین کتابی که ازش خواندم صراطهای مستقیم بود. آن موقع از محتوای کتاب خیلی کم چیزی میفهمیدم. تنها چیزی که از کتاب یادم مانده عبارت «تکافو ادلّه» است! خلاصه، شروع کردم به خواندن و گوش کردن سروش. برخلاف شریعتی که ناگهان مرا تسخیر کرد، سروش خیلی آهسته و پیوسته پیش آمد. چند سال طول کشید تا من دیگر او را به چشم آدمی که حرفهای غلطی میزند نبینم. سروش برخلاف شریعتی سحرآمیز حرف نمیزد و موقع سخنرانی صدایش را بالا و پایین نمیکرد. خبری هم از آن سخنان کوبنده و انقلابی در حرفهایش نبود، ولی مرا سحر کرد! یک علّت بیشتر نداشت: شعر میخواند. شعر با کلام سروش آمیخته شده. هر چند جملهای که میگفت شعری را شاهد میآورد و این برای من چنان کلامش را شیرین و شکرین میکرد که نمیتوانستم از او اجتناب کنم. حلوایی بود که جلوی یک دیابتی گذاشته باشند؛ با حس گناه میخوردم و حالم را بد میکرد. هر چه بیشتر از او میخواندم یا به او گوش میدادم، ساختمان افکار پیشینم بیشتر به لرزه درمیآمد. کاری که سروش میکرد کاری بسیار ساده بود: تاریخ اسلام را برایم روایت میکرد. تاریخ چیز عجیبی است. تاریخِ هرچه را که بخوانی، نظرت دربارهی آن چیز تغییر میکند. میبینی که چقدر مناقشه شده، چقدر حرف بوده، چقدر برای بهکرسی نشستن حرفها خون ریخته شده، چقدر آدمهایی که امروز بزرگشان میداریم را کوچک میداشتند، و چقدر آدمهایی که امروز کوچکشان میداریم را بزرگ میداشتند. این را بعدها که تاریخ فلسفه و تاریخ علم خواندم فهمیدم؛ تاریخ دین هم چیزی درست مثل همانهاست.
سروش دو چهرهی مهم دارد که تا حد خوبی میشود آنها را از هم جدا کرد: سروش روشنفکر و سروش متکلم. تأثیری که من از سروش گرفتم، بیشتر از چهرهی روشنفکرانهی او بود. به تعریف خود او، کار روشنفکر پل زدن میان سنت و مدرنیته است. سروش در یک دستش سنت دارد و در دست دیگرش مدرنیته. از یک طرف از قرآن و نهجالبلاغه و غزالی و مولانا و سعدی و حافظ و فخر رازی و ملاصدرا میگوید و از طرف دیگر مقدماتی از فکر مدرن؛ از دموکراسی، از قانون، از حقوق بشر، از سکولاریسم و غیره. سعی او این است که ایرانیان را از یک طرف با سنت ستبرِ پسِ پشتشان آشنا کند و از طرف دیگر به آنها توانایی هضم مفاهیم مدرن و قابلیت سازگار ساختن خود با آنها را بدهد. سروش پراطلاعاتترین آدمی است که تابهحال دیدهام. حافظهی او چیزی در حد اعجاز است. وسط سخنرانیهایش بغتتاً چند بیت از یک قصیدهی عربی را میخواند، یا نقلقولی از یک حکیم انگلیسی میآورد. استشهاداتش به منابع فارسی که خارج از حد شمار است. یکی از اساتیدم تعریف میکرد که اوایل انقلاب در دانشگاه تهران سر کلاس سروش نشسته بوده و سروش تدریس میکرده و گویا یکی از آن سخنان بحثبرانگیزش را گفته. یکی از روحانیون جلسه به سروش اعتراض میکند و به نیشخند میگوید شما برو فلان بخشِ بهمان کتاب حوزوی را بخوان، جواب شما آنجا داده شده. استادم میگفت سروش فیالمجلس شروع کرد به عربی کل آن صفحهی آن کتاب را ازبر خواند! یکی از ایرادهایی که علمای حوزوی زیاد به شریعتی میگرفتند و میگیرند این است که او تحصیلات حوزوی نداشته و دروس را پیش استاد نگذرانده و درنتیجه اسلام را درست نمیشناسد. این را ولی به سروش نمیتوانند بگویند، چون او یکی از شاگردان شناختهشدهی شهید مطهری بوده. سروش، مجتهد شبستری و ملکیان (پیش از پروژهی عقلانیت و معنویتاش) سه چهرهی بزرگ و اصلی روشنفکری دینی بعد از انقلاب هستند و هرسه از دل تفکر حوزوی بیرون آمدند ولی پس از مدتی، و مخصوصاً پس از آشنایی جدی با غرب و با فلسفهاش، راهشان را از دیگر همقطارانشان جدا کردند. بهنظرم این از محسنات پروژهی روشنفکری دینی بعد از انقلاب است؛ برای نقد یک چیز، باید آن را خوب شناخت.
امّا سروش متکلم داستان دیگری دارد. او یک متفکر نومعتزلی است و معتقد به اجتهاد در اصول. بحثبرانگیزترین نظرات او یکی نظریهی قبض و بسط است، دیگری کثرتگرایی دینی و آخری نظرش دربارهی وحی. این نظرات شاذ سروش در کنار نظر و عمل سیاسیاش او را به یک متفکر جنجالی تبدیل کرده و باعث شده چهرهی روشنفکرانهاش تا حد زیادی در نظر عموم پوشیده بماند. سروش برای هر کدام از این نظراتش متن مستقل تولید کرده و علاوه بر آن با یکی از حوزویان مناظره کرده. نظریهی قبض و بسطش را که به تفصیل در کتاب قبض و بسط تئوریک شریعت آورده و بر سرش با آیتالله آملی لاریجانی (رئیس فعلی قوهی قضائیه) مناظرههای مکاتبهای داشته. نظریهی تکثرگرایی دینیاش را در کتاب صراطهای مستقیم آورده و چند جلسه با حجةالاسلام محسن کدیور در روزنامهی «سلام» مناظره کرده. دربارهی وحی هم نظراتش را در مقالات «محمّد؛ راوی رؤیاهای رسولانه» آورده و بر سرش با آیتالله جعفر سبحانی مناظرهی مکتوب کرده. همهی این مناظرات انصافاً برای اهلش خواندنیاند. سروش مروّج دین حداقلی است. او به شدت منتقد تفسیر ایدئولوژیک شریعتی از دین است، و آن را امری فربهتر از ایدئولوژی میداند. از نظر او دین برای معنابخشی به زندگی انسان، تنظیم اخلاقیات بین انسانها و توجه به معاد آمده و نباید بار آنچه دین ادعایش را نکرده، بر دوش دین گذاشت: مشخصاً باری که نظریههای علمی، فلسفی، سیاسی، اقتصادی و ... باید بکشند. همّت او صرفِ کم کردن تبختر و رعونت اصحاب دین شده است. او میگوید در عصر جدید دین باید سر جای خودش بنشیند و پایش را بهقدر گلیمش دراز کند و بلافاصله اضافه میکند که منظورش اوّلاً علمای دین است. اینجا نقطهی تلاقی سروش روشنفکر و سروش متکلم است: نهیب زدن به علمای اسلامی و به حاکمان جامعهی اسلامی که لقمه به اندازهی دهانشان بردارند و بزرگتر از توانشان ادعا نکنند: «حدّ خود را نشناختن و به گزاف تکیه برجای بزرگان زدن و ردای پیامبران پوشیدن و پس از ختم نبوّت دیگر بار دست طمع در نبوّت زدن و در عین نقصان مدّعی کمال شدن و رعیّت بودن و سلطانی کردن و پر نارُسته پریدن و برتر از سلطان فرس راندن و به زنجیر و زوبین، خلقان را به جنّت بردن، شرط دیانت و متابعت و عقلانیت و مدرنیت نیست.»
فلسفه خواندن را من با سروش شروع کردم. اوّلین کتاب رسماً فلسفیای که خواندم نهاد ناآرام جهان بود که شرح و توضیح نظریهی حرکت جوهری ملّاصدرا است. آن موقعی که خواندن این کتاب را شروع کردم حتی درست معنای «جوهر» و «عرض» را نمیدانستم! ماه رمضان بود؛ به سختی و با مکافات کتاب را میخواندم و زور میزدم تا بفهمم، ولی انصافاً شیرین بود. علاوه بر فلسفه، مقداری زیادی از آشناییام با ادبیات فارسی (مخصوصاً شعر) را مدیون سروش هستم. او بود که جرقهی توجه به ادبیات را در من روشن کرد. آنقدر در گوشم شعر خواند تا مفتون ادبیات شدم. و البته سروش یک جنبهی معلّمی عرفان و اخلاق هم دارد: بهترین کتابی که از او خواندم اوصاف پارسایان، شرح خطبهی همّام نهجالبلاغه است.
بیشترین تأثیری که من از سروش گرفتهام محصول تأثیری است که او از غزالی گرفته است. او به اقتفای غزالی میگوید که در روزگار ما، فقه نقش اساسی و مرکزی را در علم دین بهخود اختصاص داده و درعوض اخلاق به حاشیه رانده شده. درستی این موضوع و نتیجهی عملیاش را بهسادگی میتوانیم در جامعهی خودمان بینیم. پروژهی روشنفکرانهی او دقیقاً خلاف این روند است: از اهمیت انداختن فقه و اهمیت دادن به اخلاق و ایمان. برای همین هم او به سراغ مولانا و سعدی و حافظ میرود. هم از این جهت که قلههای سنّت ادبی مایند و هم از این جهت که قلههای سنت اخلاقی و عرفانی مایند. حافظشناسی و شرح مثنوی سروش فوقالعاده است. به جرأت میگویم کسی که آنها را نشنود به خودش ظلم کرده. این روزها هم هرازگاه که حالم آنقدر خراب میشود که دستم به هیچ کاری نمیرود، مینشینم پای یکی از سخنرانیهای «دینشناسی مولانا» و بعد از یک ساعت و نیم آنقدر حالم خوب است که میخواهم فلک را سقف بشکافم و طرحی نو دراندازم. بعد از گذشت چندین سال و کلنجار رفتن من با او، سروش هنوز برایم تمام نشده چون به منابع تمامناشدنی متصل است. هربار بر سر سفرهاش مینشینم میبینم که هنوز حرفی دارد برای گفتن. سروش نقش بسیار زیادی در علاقهمند شدن من به فلسفه داشت. آن موقعی که تصمیم گرفتم وارد این راه شوم، بسیار تحت تأثیر او بودم. امّا وقتی پا به این وادی گذاشتم، خیلی زود افسار روحم از دست سروش در آمد و در دست دیگری افتاد:
سعید زیباکلام
سعید زیباکلام یکی از عجیبترین آدمهای این روزگار است و بیشترین پتانسیل را برای بدفهمی از خودش به مخاطب هدیه میدهد. هنوز بعد از سهسال آشنایی از نزدیک با او، جرأت ادعای فهم او را ندارم. او بهراستی یکی از غامضترین و دیریابترین انسانهای زمان ماست. بخشی از این دیریابی دقیقاً آنجایی رخ نشان میهد که مخاطب انتظار دارد که آنجا پیچیدگی خاصی باشد، ولی ازقضا زیباکلام با یک پرش از همهی آن پیچیدگیها عبور میکند. او برخلاف شریعتی و سروش بهمعنای واقعی کلمه آکادمیسین است، و برخلاف شریعتی و سروش روشنفکر نیست و بهشدت با روشنفکری مخالف است. از نظر من، بزرگترین بدبیاری او این است که برادری به اسم صادق دارد!
آشنایی من با زیباکلام از کلاس فلسفه علمش در دانشگاه امیرکبیر شروع شد. قبلاً البته یکبار در تلویزیون دیده بودمش. همان جلسهی اوّل کافی بود تا متوجه شوم که او آدمی متفاوت است. زیباکلام نه قدرت بیان شریعتی را دارد و نه مثل سروش بلد است شعر بخواند ولی یک معلّم استثنائی است؛ از آن معلّمهایی که طفل گریزپای را جمعه به مکتب میآورند. درس دادن او ترکیبی است از خطابه و تئاتر. با اینکه بیشتر از ۶۰ سال سن دارد ولی برای حالی کردن یک مفهوم به دانشجو، بالا و پایین میپرد و ادا در میآورد. مهمترین ویژگی او در معلّمی این است که حرفهای مزخرف دانشجویانش را جدی میگیرد و آنها را وادار به فکر کردن میکند. خروجی کلاسهای او برخلاف خیلی از اساتید اطلاعات فلسفی زیاد نیست؛ او درعوض، فکر کردن را سر کلاسش یاد میدهد.
زیباکلام انقلابیترین آدمی است که تابحال دیدهام. نه از آن «انقلابیها» که محافظهکارند و مدافع بیچونوچرای وضع موجود، بلکه انقلابی به معنای واقعی کلمه. در یکی از همان جلسات اوّل کلاسش بود که داشت برای حل مشکلی اداری-آموزشی راهکار میداد؛ یک راهکار چهارلایه: اوّل بروید با مدیر گروه صحبت کنید، اگر جواب نداد بروید با رئیس دانشکده صحبت کنید، اگر جواب نداد مسئله را رسانهای کنید و باز اگر جواب نداد بزنید شیشههای کلاسها را بشکنید و زیر ماشین رئیس دانشگاه کوکتل مولوتوف بیاندازید! ما زدیم زیر خنده ولی او با اخم و حیرت گفت که دارد جدی حرف میزند! بهگمانم اگر امور کشور را دست او بسپارند در همهجا انقلابی بهپا میکند. او مدافع انقلاب اسلامی و کلیّت نظام جمهوری اسلامی است و بهخاطر آنها حاضر است هر کاری را انجام دهد ولی درعینحال ریز و درشتِ حاکمان را نقد میکند و پای نقدهایش هم میایستد. بر سر ماجرای هستهای تقریباً همهی کارهای پژوهشیاش را تعطیل کرد و تماموقت به موضوع هستهای پرداخت چون انقلاب را در خطر میدید.
زیباکلام از آن آدمهایی است که خیلی سخت تن به قالبهای پیشساخته میدهد ولی اگر بخواهم او را در قوطی بچپانم باید بگویم که او از لحاظ کلامی، ایمانگرا است، از لحاظ فلسفی پراگماتیست است، و از لحاظ علمی آنارشیست. برخلاف بسیاری از متفکران ایرانی که در کار ساخت نظام فکری و برپاکردن کاخهای اندیشه هستند، زیباکلام هیچ منظومهی فکری خاصی ندارد و در معدود نوشتههایش هم مشغول خراب کردن کاخهای دیگران است! حرف او در مسائل اجتماعی خیلی ساده است: برویم دنبال حل مسئلهها و مشکلاتمان. شاید این سخن خیلی سادهاندیشانه بهنظر بیاید ولی از نظر زیباکلام، یکی از بزرگترین مشکلات ما این است که به جای اینکه دنبال حل مشکلاتمان باشیم، مشغول نظریهبافی و نظریهبازی شدهایم.
فعالیتهای فلسفی زیباکلام در خدمت ایمانش است و از این نظر او پروژهای شبیه به کانت دارد. کار او این است که از نقدهای فلاسفهی مدرن و پستمدرن غربی به بتهای عصر ما (که خودش اسمشان را میگذارد افسانه) استفاده کند و نشان دهد که این افسانهها انسان را به هیچ جایی نمیرسانند و تنها راه نجات برای انسانها چنگ زدن به ریسمان ایمان است. این ایمان هم برخلاف نظر بسیاری از متفکران مسلمان از راه عقلی بهدست نمیآید، بلکه تنها راه رسیدن به آن قلب سلیم است. بزرگترین دشمن این «قلب سلیم» افکار وارداتی مدرن در قالب سیانتیسم است و اینجا است که او در قامت یک فیلسوف علم همهی همّتش را مصروف زدودن گرد و غبارهای علمگرایی میکند.
از بین روشنفکران ایرانی، زیباکلام بسیار تحت تأثیر آلاحمد و شریعتی است و بیشترین مشکل را با سروش دارد! او اوایل انقلاب با سروش دوست و همکار بوده ولی بعدها راهش را از او جدا میکند. در مقدمهی ترجمهی طرح و نقد نظریه لیبرال دموکراسی بدون اسم بردن از سروش، او را شدیداً مورد نقد قرار میدهد و در آخر میگوید:
«فرد متدیّنی که دیرزمانی غریق و مجذوب افسانههای حیرتانگیز و سرابهای شوقانگیز فوق بود پس از گذشت سالیانی و در کمال نگرانی اظهار داشت که احساس میکند این اندیشهها چیزی از مهدویت باقی نخواهد گذاشت. از وی پرسیدم و اینک از همهی فرزندان زمانه، برادرانه و صمیمانه میپرسم: جریان فکری-فرهنگی مدرنیستی که ایدئولوژیزدایی جدّی و تمام و کمال از دین را با متهم کردن شریعتی و مطهری به ایدئولوژیک کردن دین آغاز کرد آیا افزون بر «مهدویت»، چیزی از «شهادت»، «وصایت»، «ولایت» و حتّی «رسالت» باقی گذاشته است؟»
زیباکلام یک مسلمان متعارف نیست. او در زمینهی ایمان مشی و روشی کیرکگوری دارد و نهتنها برای اثبات خدا و رسالت دنبال استدلال نمیگردد که اساساً این استدلالها را نقد و گاهی مسخره میکند. سبک و سیاق رجوع او به قرآن هم بیشتر از اینکه شکل و شمایل علمای اسلامی را داشته باشد، ویتگنشتاینی است. این باعث شده که او را بهطعنه حزباللهی نسبیگرا بخوانند. سعید زیباکلام بههمراه شاگردش غلامحسین مقدمحیدری تمام ساختمان ذهنی مرا خراب کردند و من پس از سهسال هنوز نتوانستهام ساختمان جدیدی بنا کنم. بیشترین چیزی که از زیباکلام یاد گرفتم نحوهی فکر کردن و نحوهی انجام دادن کار جدی پژوهشی است. من یاد گرفتم که کار جدی کردن چقدر سخت است و حرف جدی زدن چقدر سختتر. مواجه شدن با او قطعاً یکی از نقاط عطف زندگی من است.
شریعتی، سروش و زیباکلام علیرغم تفاوتهایشان در چند موضوع با هم شریکاند. اوّل اینکه هرسه بسیار دلمشغول دین هستند و همهی تلاشهای فکریشان صبغه و سویهی دینی دارد. دوم اینکه هیچکدام دیندار ارتدوکس نیستند، ولذا نحوهی دینداریشان از سوی مراجع رسمی دینی مورد تأیید نیست. و سوم اینکه هرسه چند سال از عمرشان را در غرب گذراندهاند و بسیار از آن تأثیر گرفتهاند و بهدنبال راهحلی برای تعامل با آن گشتهاند. راهحلهای آنها البته مختلف است، ولی تأثیرگرفتنشان از غرب باعث شده که من هم خواهینخواهی تحت تأثیر غرب و مدرنیته باشم و برای خودم به دنبال راهحلی. این موضوع باعث میشود که فرسنگها از نحوهی دینداری سنتی-فقهی-حوزوی فاصله بگیرم و هرچه بیشتر میگذرد، فاصلهام بیشتر شود. از طرف دیگر، دغدغههای دینی این سهنفر موجب شده که نهتنها جذب روشنفکران ضددین نشوم بلکه ذرهای دلم نخواهد آثار چنان کسانی را بخوانم. من حالا کموبیش ترکیبی هستم از شریعتی، سروش و زیباکلام. البته که تاحدودی از آنها عبور کردهام و نقدهایی به هرکدام وارد میدانم ولی اینجا، حالا مکان و زمان نقد کردن معبودهایم نیست. گاهی از خودم میپرسم: شریعتی، سروش، زیباکلام ... نفر چهارم کیست؟ آیا اصلاً نفر چهارمی هم در کار است؟