خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

۳۶ مطلب با موضوع «سربازیات» ثبت شده است

واحد گشت در کلانتری دو وظیفه‌ی اصلی دارد؛ پیشگیری از وقوع جرم و رسیدگی به تماس‌های ۱۱۰. در بعضی از کلانتری‌ها گشت پیشگیری و گشت ۱۱۰ جدا هستند و در بعضی از کلانتری‌ها یک اکیپ گشت هر دو وظیفه را بر عهده دارد.

وظیفه‌ی گشت پیشگیری، چنانکه از اسمش پیداست، پیشگیری از وقوع جرم مخصوصاً سرقت است و یکی از معمولی‌ترین کارهایشان مظنون شدن به آدم‌ها و سؤال و جواب کردن آنهاست. در مواجهه با گشت پیشگیری (اگر دنبال دردسر نمی‌گردید) کافی است با احترام جواب سؤالاتشان را بدهید. متأسفانه از نظر روانی نظارت خاصی روی پرسنل ناجا نیست و بعضی آدم‌های بیمار در نقش پلیس مشغول خدمت به خلق‌الله هستند. خلاصه اینکه هیچ‌گاه با پرخاش و از موضع قدرت با پلیس حرف نزنید، چون توان اذیت کردنتان را دارد.

گشت ۱۱۰ کاربردی‌تر است. هنگامی که شما به عنوان یک شهروند با شماره تلفن ۱۱۰ تماس می‌گیرید، بسته به حوزه‌ی استحفاظی‌ای که در آن قرار دارید، گشت کلانتری آن حوزه برای بررسی موضوع به محلی که اعلام می‌کنید اعزام می‌شود. زمان استاندارد رسیدن واحد گشت ۵ تا ۷ دقیقه است ولی معمولاً در عمل بیشتر از این حرف‌ها طول می‌کشد.

در این موارد حتماً با ۱۱۰ تماس بگیرید:

سرقت (اعم از سرقت منزل، مغازه، کیف‌قاپی، جیب‌بری و ...)

تصادف منجر به جراحت

مزاحمت‌هایی که احتمال می‌دهید پلیس می‌تواند فرد مزاحم را دستگیر کند.

تخریب (خواه تخریب‌گر انسان باشد یا تخریب بر اثر حادثه‌ای طبیعی رخ داده باشد.)

درگیری‌هایی که قصد پیگیری قضایی‌شان را دارید.


کاری که پلیس ۱۱۰ برای شما انجام می‌دهد تنظیم صورت‌جلسه است، پس اگر کیف شما را زده‌اند انتظار نداشته باشید پلیس طی یک عملیات تعقیب و گریز سارقان را دستگیر کند، یا اگر با کسی درگیر شده‌اید توقع نداشته باشید پلیس طرف مقابل شما را کتک بزند.

صورت‌جلسه‌ای که واحد گشت تنظیم می‌کند موقعی به درد می‌خورد که شما قصد پیگیری قضایی موضوع را داشته باشید. در این صورت، صورت‌جلسه ضمیمه‌ی پرونده‌ی شما می‌شود. در موارد تصادف‌های منجر به جراحت، صورت‌جلسه می‌تواند باعث مجانی تمام شدن هزینه‌های بیمارستان شود، و در موارد تخریب بر اثر بلایای طبیعی، صورت‌جلسه برای دریافت خسارت از بیمه، شهرداری، هلال احمر یا هر جای مرتبط دیگری کاربرد دارد.

بعضی از مأموران دنبال دردسر نیستند یا حوصله‌ی تنظیم صورت‌جلسه‌ی طولانی را ندارند، به همین خاطر در نوشتن صورت‌جلسه، به ذکر اظهارات طرفین درگیری اکتفا می‌کنند. در موارد درگیری، حتماً از پلیس بخواهید که مشاهداتش را بنویسد و به ذکر اظهارات طرفین اکتفا نکند. به‌طور مثال، اگر پلیس دیده که کسی به صورت شما مشت زده، به شما فحاشی کرده، یا اثر زخم یا کبودی روی بدنتان است یا لباس‌هایتان پاره یا خاکی شده بخواهید که این موضوعات را حتماً در صورت‌جلسه‌اش ذکر کند.  صورت‌جلسه‌ای که پلیس می‌نویسد را شما به عنوان شاکی باید امضا کنید. حتماً قبل از امضا کردن، آن را به‌دقّت بخوانید و اگر ناقص است بخواهید آن را کامل کند.

۳ نظر ۰۳ فروردين ۹۶

«ع» در حال اعزام به خدمت است. امشب زنگ زده بود چیزهایی بپرسد درباره‌ی خدمت. بحث پذیرش گرفتن شد و گفت که دیگر قصد اپلای ندارد. «ع» یک دایرة‌المعارف سیّار اپلای است و پشیمان شدنش به غایت شگفت‌انگیز. در توضیح تصمیمش گفت که اتفاقات زیادی اخیراً در زندگی‌اش رخ داده، مثلاً چندشبی است که در خانه‌ی آقای شجریان می‌خوابد و درحالی‌که این طرف خط دهان من از تعجّب باز مانده بود اضافه کرد که با آقای علیزاده و آقای کلهر هم در رابطه است.

«ع» را می‌شناسم؛ اهل چاخان نیست. در ادامه‌ی گفتگویمان درباره‌ی زندگی‌اش که حرف می‌زند، انگار به‌یک‌باره یاد چیزی بیفتد، رشته‌ی کلامش را قطع می‌کند و می‌گوید: «مهدی! فقط یه چیزی بهت بگم: دم سعید زیباکلام گرم!» می‌گوید حرف‌های زیباکلام سر کلاس کمکش کرده ماجراهای اخیر زندگی‌اش را بفهمد. به ساختار انقلاب‌های علمی هم اشاره می‌کند و اینکه دائماً در حال گذار از پارادایمی به پارادایمی دیگر است.

از کلامش شور می‌چکد. با هزار کیلومتر فاصله، مرا هم به هیجان می‌آورد. خداحافظی می‌کنیم و من چند دقیقه‌ای غصّه می‌خورم برای «ع» با آن روحیه و استعداد که باید حالاحالاها زیردست کهتران بماند و عمر عزیزش را بر باد دهد. بعد دوباره یادم می‌افتد به حرف‌های «ع»؛ این هم پارادایم دیگری است. هر پارادایم وجوه مثبت و منفی دارد. گیریم یکی‌اش را نپسندیم، نمی‌شود خوبی‌هاش را انکار کنیم. کار من و «ع» از فلافل خوردن در طبقه‌ی دوم کتابخانه‌ی امیرکبیر و حرف زدن درباره‌ی همه‌چیز و گوش دادن به موسیقی‌های مقامیِ سخت‌هضمش رسیده به اینجا. از اینجا هم به جاهای دیگری خواهد رسید؛ از پارادایمی به پارادایمی. به کجا؟ نمی‌دانم.

زیباکلام می‌گفت انسان موجودی ناشناخته و زندگی‌اش سخت پیش‌بینی‌ناپذیر است. «ع» راست می‌گفت؛ دم زیباکلام گرم!

۶ نظر ۰۲ اسفند ۹۵

یکم. شعور را نمی‌توانم تعریف کنم، بی‌شعوری را هم. امّا به‌نظرم میزان همدردی یک نفر با دیگران با میزان شعور او رابطه‌ای مستقیم دارد.

 

دوم. اوایل کارم در کلانتری، به شدت با افراد هم‌ذات‌پنداری می‌کردم. زنی که به علّت اعتیاد شوهرش زندگی‌اش از هم می‌پاشید، پیرمردی که دزد به مغازه‌اش زده بود و در کلانتری می‌گریست، پسری که بر اثر دعوا خون از صورتش می‌چکید و ... . این‌ها را می‌دیدم و ناراحت می‌شدم. گاه دیدنشان لرزه بر تنم می‌انداخت.

 

سوم. هرچه گذشت، دیدن مصیبت دیگران برایم آسان‌تر شد. هرچه گذشت، فهمیدم که کاری برای آنها از دستم برنمی‌آید. خودم کم غصّه نداشتم. کم‌تر غصّه‌ی آنها را خوردم. هرچه گذشت، از وسط ماجراها کنار گرفتم و از بالا نگاه کردن به رنج دیگران را یاد گرفتم.

 

چهارم. گفتنش هم تلخ است، ولی متأسفانه در این حدود یک سال، بی‌شعورتر شده‌ام.

۱۲ نظر ۱۴ بهمن ۹۵

«تا تعطیلات عید میلاد مسیح هنوز خیلی راه بود: اما بالاخره یک روز عید می‌شد زیرا زمین همیشه دور می‌زد.»

چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی، جیمز جویس، ترجمه‌ی منوچهر بدیعی

 

مهم‌ترین مسئله‌ی دنیا برای سربازی که تازه دوره‌ی دوماهه‌ی آموزشی‌اش تمام شده این است که کجا بقیه‌ی خدمتش را طی خواهد کرد. از آنهایی که پارتی دارند و از آنهایی که زن دارند که بگذریم، می‌مانند آنهایی که جز خدا کسی را ندارند و هم‌آنهایند که چند روزی شدیداً دست‌به‌دامن خدا می‌شوند. «سیستان و بلوچستان» برای چنین کسانی فقط اسم یک استان نیست، هم‌ارز است با همه‌ی بدی‌ها و پلشتی‌ها و کابوس‌های دنیا و کافی است اسم این استان را در برگ تقسیمت ببینی تا همان‌دم سنگینی دست عزرائیل را بر روی شانه‌ات حس کنی.

خوشبختانه هیچ‌کسی از گروهان ما حس نزدیک شدن به مرگ را تجربه نکرد. اکثر سربازها در استان فارس یا استان‌های هم‌جوارش تقسیم شده بودند. چندتایی هم قم و تهران. من هم فارس افتاده بودم و تا شهرستان محل خدمتم معلوم شود، سه روز به کلانتری ۱۱ زند شیراز منتقل شدم. یک‌بار آنجا در نمازخانه داشتم کتاب می‌خواندم که به عبارت بالا برخوردم. عبارتی که سخت به جانم نشست و به اندازه‌ی چند کتاب بر من اثر گذاشت.

چیزی در همه‌ی آدم‌ها و از جمله در من است که اسمش را «دلشوره‌ی روزهای اوّل» گذاشته‌ام. همیشه روزهای اوّلی که از خانه به خوابگاه دانشجویی می‌رفتم سخت می‌گذشت. همیشه قبل از رفتن فکر می‌کردم به اندازه‌ی کافی خوابگاهی بوده‌ام و این‌بار دلشوره‌ی روزهای اوّل را تجربه نخواهم کرد و همیشه فکر و خیال‌هایم باطل می‌شد.

آن روز در کلانتری داشتم یکی دیگر از قسمت‌های سریال تکراری دلشوره‌ی روزهای اوّل را تجربه می‌کردم و داشتم سر خودم را به کتاب‌خواندن گرم می‌کردم که آن عبارت را دیدم. ماجرا مربوط به پسری است که خانواده‌اش او را به یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی می‌فرستند و او هم لابد مثل بقیه‌ی آدم‌ها در چنین شرایطی به زمان طولانی‌ای که تا دیدار مجدد با خانواده‌اش باقی مانده فکر می‌کند و دچار دلشوره می‌شود. اثری که این عبارت در من گذاشت بیش از همه به خاطر انتخاب لحن درست تسلیت بود: زمین دور می‌زند و بر اثر این دور زدن است که شب و روز پیاپی می‌آیند و می‌روند و روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌گذرند. زمین دور می‌زند، هرچند آرام، و این تنها چیزی است که هیچ‌کس نمی‌تواند مانعش شود. زمین دور می‌زند، چه آنها بخواهند و چه نخواهند.

از سر جایم بلند شدم و به حیاط کلانتری رفتم. به آسمان نگاه کردم. ابرها داشتند به آرامی جابجا می‌شدند و هرازگاه خورشید را پشت سرشان پنهان می‌کردند.

 

* اینجا

۱۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵

افسر گشت کلانتری یک تبعه‌ی افغانستانی را گرفته و آورده کلانتری، به جرم تبعه‌ی غیرمجاز بودن. افسر نگهبان از همان ابتدا شروع می‌کند به تحقیر کردنش. می‌گوید روی یک پا بایستد و دستانش را بالا بیاورد. به این هم اکتفا نمی‌کند و می‌گوید زبانش را هم دربیاورد. خودش بلندبلند می‌خندد و سربازها را هم وامی‌دارد که بهش بخندند. به محض اینکه می‌خواهد برای حفظ تعادل دستش را به دیوار بگیرد یا پایش را بر زمین بگذارد، سرش داد می‌زند و با تهدید نمی‌گذارد.

افسر نگهبان چند دقیقه‌ای به حیاط کلانتری می‌رود و در همین موقع گوشی افغانستانی داخل جیبش زنگ می‌خورد. گوشی را برمی‌دارد و شروع می‌کند به حرف زدن. افسر نگهبان تا متوجه می‌شود شروع می‌کند به داد و بیداد. کمربند یکی از ارباب‌رجوع‌ها را می‌گیرد و افغانستانی را می‌برد جایی که دوربین‌ها نبینند، با کمربند شلاقش می‌زند، به جرم ایرانی نبودن. افغانستانی اشک می‌ریزد.

افسر نگهبان دوباره وارد حیاط می‌شود، در حال پایین رفتن از پله‌ها تعادلش را از دست می‌دهد و زمین می‌خورد. پایش می‌رود داخل شیشه‌ی آفتابگیر زیرزمین. شیشه با صدای گرومپ خرد می‌شود، پایش زخم می‌شود و شلوارش پاره. سربازها بلندبلند بهش می‌خندند. فرصت را غنیمت می‌شمارم، افغانستانی را می‌برم جایی که دوربین‌ها نبینند، می‌گویمش وقتی آزاد شد زنگ بزند به ۱۹۷ و بدرفتاری افسرنگهبان را گزارش کند. امیدوارم نترسد.

۶ نظر ۱۸ آبان ۹۵

پیش‌نوشت: اگر بددل و بدغذا هستید، یا اگر تازه غذا خورده‌اید یا می‌خواهید بخورید این متن را نخوانید.


تماشای غذاخوردن یکی از افسرهای گشت کلانتری حال‌به‌هم‌زن‌ترین رخداد چندسال اخیر زندگی‌ام بوده. وقتی سر سفره می‌نشیند، همه‌ی موجودات زنده حداکثر فاصله‌ی ممکن را از او می‌گیرند. «ملچ مولوچ» حقیر است برای ارجاع به صداهایی که هنگام غذاخوردن از دهانش خارج می‌شود. نمی‌دانم چطور می‌شود هم غذا را جوید و هم دهان را اینقدر باز کرد. کافی است ناخودآگاه چشمت به صورتش هنگام غذاخوردن بیفتد که نتوانی تا یک هفته لب به غذا بزنی. از همه بدتر اینکه عادت دارد موقع غذاخوردن حرف می‌زند و می‌خندد. با هر خنده‌اش حجم عظیمی از غذای نیمه‌جویده به طرف تو و بشقابت پرتاب می‌شود و باید موقع غذاخوردن بشقابت را محکم بچسبی تا چیزی داخلش نیفتد. برد ترکش‌های غذا خوردنش تا شعاع سه متری می‌رسد و به همین خاطر، بعد از هر وعده‌ی غذاخوردن با او، یک دور تمام اتاق را جارو می‌زنم. موقع غذاخوردن و تا نیم ساعت پس از آن، با آهنگ متوسط دو بار در هر دقیقه باد گلویش را تخلیه می‌کند و بلافاصله پس از هر تخلیه متذکر می‌شود که «اسب حیوان نجیبی است».

اگر غذا با نان باشد، نان را از فاصله‌ی حداقل نیم‌متری توب بشقابش می‌کوبد، بعد انگار بخواهد شیرفلکه را باز کند، نان را محکم می‌گیرد و به سمت راست می‌چرخاندش. به این صورت محتوای بشقاب داخل نان چپیده و بعد داخل دهان چپانده می‌شود.

مخوف‌ترین صحنه مربوط به شب‌هایی است که شام خوراک بادمجان باشد. لقمه را (برابر الگوی فوق‌الذکر) می‌پیچد، وقتی دستش را بالا می‌آورد تا لقمه را در دهانش بگذارد تمام دستش خیس از آبگوشت می‌شود. البته در همان لحظه، مقدار زیادی آبگوشت هم از لب و لوچه‌اش در حال چکه کردن است. بعد درحالی‌که هنوز دارد لقمه را می‌جود، یکی‌یکی هر ده انگشت به‌علاوه‌ی کف دستش را می‌لیسد. گاهی که آبگوشت تا آرنجش بالا رفته - انگار بخواهد چاقو را با نعلبکی تیز کند - آرنجش را لبه‌ی قابلمه می‌گذارد و به سمت پایین می‌کشد تا آبش توی قابلمه بریزد.

شیفت‌هایی که او گشت باشد همیشه چک می‌کنم که چیزی داخل یخچال نمانده باشد چون هیچ‌وقت سیر نیست. یک‌بار افسر تجسس کلانتری پلاستیکی پر از انجیر برایم داخل یخچال گذاشته بود. افسر گشت طبق عادت همیشگی‌اش عندالورود در یخچال را باز کرد و تا انجیرها را دید با پنجه رفت داخل پلاستیک. با دست دیگرش هم نانی را از داخل نان‌دانی برداشت و انجیرها را داخلش ریخت، بعد هم نان را پیچید و گاز زد و رفت. یخچال را باز کردم ببینم چندتا انجیر باقی مانده؛ پلاستیک خالی را برایم گذاشته بود.

نقل است یک بار برای صبحانه پنیر، مربا، عسل،کره و حلواشکری را از داخل یخچال برداشته و داخل نان ریخته، و بعد انگار بخواهد قالی هزارشانه را جمع کند، نان را لوله کرده و سق زده.

چند شب پیش، تولد یکی از بازداشتی‌ها بود و به همین مناسبت برادرش برایمان یک جعبه‌ی یک‌و‌نیم کیلویی شیرینی گرفته بود. دوتایش را من خوردم و دوتا را هم دادم یکی از سربازها خورد. بقیه را گذاشتم داخل یخچال تا صبح که سربازها بیدار شدند برایشان ببرم. نصف شب که صدای باز و بسته شدن یخچال را شنیدم چو بید بر سر ایمان خویش لرزیدم. صبح که بلند شدم در اولین حرکت در یخچال را باز کردم ببینم چه باقی مانده؛ فقط در جعبه‌ی شیرینی را برایمان داخل یخچال گذاشته بود.

۵ نظر ۱۷ آبان ۹۵

حدود دو هفته پیش بود که مرکز ۱۱۰ درگیری بین زن و مردی را اعلام کرد. واحد گشت کلانتری دو طرف را سوار کرد و به کلانتری آورد. زن حدوداً ۲۵ ساله، با یک پسر حدوداً ۲ ساله، آثار زخم روی صورتش بود. مرد حدوداً ۲۵ ساله، با صدای بلند وسط کلانتری داد و بیداد می‌کرد.

شرح ماجرا از زبان زن: این آقا وسط خیابان به من با الفاظ بسیار رکیک متلک گفت. من جلو رفتم و با او درگیر شدم. با دستش روی صورتم چنگ انداخت و روسری‌ام را از سرم درآورد. مردم جدایمان کردند. چند خانم آنجا بودند که به من توصیه کردند به ۱۱۰ زنگ بزنم.

شرح ماجرا از زبان مرد: من داشتم وسط خیابان با گوشی تلفنم صحبت می‌کردم و چیزی به دوستم که آن طرف خط بود گفتم. این خانم به اشتباه خیال کرد با او هستم، جلو آمد و یک سیلی به من زد. من او را نزدم و اثر زخم از قبل روی صورت زن بود. من فرار نکردم، فقط از صحنه خارج شدم، دنبال دردسر نبودم، برای همین رفتم. ماشین گشت آمد و ما را به کلانتری آورد.

شرح ماجرا از زبان افسر گشت: وقتی سر صحنه رسیدم مردم جمع شده بودند. مرد پا به فرار گذاشت و سرباز گشت حدود ۲۰۰ متر دوید تا توانست دستگیرش کند.

در کلانتری: همه از زن حمایت می‌کنند و به مرد فحش می‌دهند. هیچ‌کسی روایت مرد را باور نمی‌کند، علی‌الخصوص که به نظر می‌رسد روایت او با روایت افسر گشت در تناقض است. پدرِ مرد سرمی‌رسد و چند سیلی آبدار به پسرش می‌زند. یکی از سربازها می‌خواهد جلویش را بگیرد که افسر نگهبان می‌گوید بگذار بزند! مرد بی‌حامی مانده، می‌زند زیر گریه.

پس از حدود نیم ساعت، مرد به غلط کردن می‌افتد و عذرخواهی می‌کند، زن نمی‌پذیرد. خانواده‌ی مرد خواهش می‌کنند، زن نمی‌پذیرد. اهالی کلانتری خواهش می‌کنند، زن نمی‌پذیرد؛ می‌گوید وسط خیابان آبرویم را برده، نمی‌بخشم.

افسر نگهبان با قاضی کشیک تماس می‌گیرد و قاضی دستور می‌دهد مرد ۲۴ساعت در بازداشتگاه کلانتری بماند و فردا به اتفاق زن به دادسرا بروند. همچنین زن به اتفاق یکی از عوامل کلانتری به صحنه‌ی درگیری بروند و اظهارات شاهدان محلی را صورت‌جلسه کنند. درگیری نزدیک ایستگاه تاکسی رخ داده و زن رانندگان تاکسی را به عنوان شاهدان ماجرا معرفی می‌کند. رانندگان ولی از ارائه‌ی هرگونه شهادت خودداری می‌کنند.

روز بعد طرفین به دادسرا می‌روند. به دلیل عدم حضور شاهدان، قاضی برای مرد زندان موقت می‌نویسد و به کلانتری دستور می‌دهد شاهدان را احضار و از آنها تحقیق کند، و سپس پرونده را برای ادامه‌ی دادرسی به دادسرا بفرستد. زن شماره‌ی تاکسی چند نفر از تاکسی‌داران را به کلانتری اعلام می‌کند. یکی از افسران کلانتری یک بار دیگر به محل درگیری می‌رود ولی رانندگان تاکسی اظهار بی‌اطلاعی می‌کنند و حاضر نمی‌شوند برای ادای شهادت به کلانتری بیایند.

زن دوباره پیش قاضی می‌رود. قاضی دستور می‌دهد رانندگان تاکسی به کلانتری و دادسرا احضار شوند و هشدار می‌دهد اگر این‌بار حاضر نشوند، حکم جلبشان را صادر خواهد کرد. برادر مرد می‌خواهد برای آزادی برادرش از زندان وثیقه بگذارد ولی قاضی می‌گوید عمداً دستور زندان موقت داده که نشود با وثیقه آزادش کرد.

رانندگان تاکسی به کلانتری می‌آیند و می‌گویند چیزی ندیده‌اند. از حضور یا عدم حضورشان در دادسرا بی‌اطلاعم. بعید است اتفاق خاصی در این پرونده رخ دهد. قاضی می‌گفت تا زمانی که شاهدان ماجرا به دادسرا بیایند مرد را در زندان نگه خواهد داشت. مرد به زودی آزاد خواهد شد، اگر جرمش ثابت شود احتمالاً جریمه می‌شود وگرنه هیچ.

روایت من: ۱- روشن است که مرد به زن متلک گفته، مثل همیشه که به زنان متلک می‌گفته، ولی هیچ فکرش را نمی‌کرده که این‌بار چنین واکنشی ببیند. ۲- پدر، پسرش را می‌شناخت؛ میدانست چنین کاری از او برمی‌آید، برای همین کتکش می‌زد. ۳- شهر کوچک است و رانندگان تاکسی مرد را می‌شناختند. دنبال دردسر نمی‌گشتند، مخصوصاً که می‌دانستند فردا که او آزاد شود، چشمشان در چشم او خواهد افتاد. ۴- استقامت و پیگیری زن مثال‌زدنی بود. شاید خواننده به‌نظرش برسد که زن جسور و پررو بوده، ولی اصلاً این‌طور نبود؛ برعکس، بسیار خجالتی و روستایی‌مآب. داخل دادسرا حتی رویش نمی‌شد پشت در اتاق قاضی در صف بایستد، ولی در همه‌ی این ماجرا پسر خردسالش را بغل می‌کرد و در کلانتری و دادگاه دنبال حقش بود. بر اثر همین پیگیری‌ها مرد را به خاطر متلک گفتن دو هفته راهی زندان کرد.

سخن آخر: شاید قوانین ایران چندان از زنان حمایت نکند ولی اهالی قانون در ایران، من‌حیث‌المجموع حامی زنان‌اند. می‌دانم که تعداد آزارهای خیابانی مردان به زنان بسیار زیاد است. غرض از نقل ماجرا این بود که به خواهرانم بگویم مجبور نیستید تحمل کنید و رد شوید. می‌توانید بایستید و درس خوبی به آزاردهندگان بدهید. در این راه کم نیستند مردانی که به شما کمک خواهند کرد.

۴ نظر ۰۴ آبان ۹۵

قبلاً درباره‌ی یکی از لذّت‌های عمیق سربازی نوشته بودم، این‌بار می‌خواهم از لذّتی دیگر سخن بگویم. ماجرا مواجهه‌ی بسیاری از مردان است با سربازان؛ ماجرای مهربانی رایگان در دوره‌ای که «هیچ‌کس به غیر ناسزا تو را، هدیه‌ای به رایگان نمی‌دهد».

بارها و بارها و بارها برایم پیش آمده که مردی (گاه پیر، گاه میان‌سال، و گاه جوان) وقتی لباس سربازی را بر تنم دیده، پیش آمده و باب گفتگوی کوتاهی را آغاز کرده. این گفتگو معمولاً از الگوریتم ثابتی پیروی می‌کند: ابتدا می‌پرسد: «سرکار بچه‌ی کجایی؟»، بعد می‌پرسد: «چندماه خدمتی؟ چقدر مونده؟»، بعد از دوران سربازی خودش تعریف می‌کند و گاه خاطره‌هایی هم از سختی دوران خدمتش ضمیمه می‌کند و در آخر، بشارت می‌دهد که خدمتش به طرفة‌العینی گذشته و خدمت من هم، چشم روی هم بگذارم خواهد گذشت.

بارها و بارها و بارها برایم پیش آمده که در خیابان در حال راه رفتن بوده‌ام، مردی سوار بر موتور یا نشسته در ماشین به‌اصرار سوارم کرده تا به مقصدم برساند. فقط چند ثانیه به این سناریو فکر کنید: داری در خیابان راه می‌روی، یا در ترمینال در حال خریدن بلیت اتوبوسی، یا در آرایشگاه منتظر نشسته‌ای تا موهایت را کوتاه کنی، یا سر چهارراه ایستاده‌ای، یک‌دفعه یک نفر ناشناس می‌آید، یکی دو دقیقه با تو صحبت می‌کند و دلداری و دلگرمی می‌دهد، بعد هم خداحافظی می‌کند و می‌رود. چقدر عجیب است دیدن چنین صحنه‌ای در این روزگار و چقدر عجیب‌تر است که بارها و بارها و بارها چنین صحنه‌ای را تجربه کنی.

۶ نظر ۲۴ مهر ۹۵

بنا به برنامه‌ی این شب‌ها، مسئول تأمین امنیت یکی از هیئت‌های عزاداری‌ام.


یکم. ایستاده‌ام دم در هیئت و خیلی جدی اطراف را می‌پایم. ناگهان احساس می‌کنم دستم به سمت پایین کشیده می‌شود. پسرکی است که دستش را بالا گرفته و محکم انگشت کوچک دست راستم را گرفته و می‌کشد. پدرش می‌گوید: «بابا دستشو ول کن»، پسرک ولی ول‌کن نیست؛ محکم گرفته و می‌کشد. پدر دست پسرش را می‌گیرد تا از دستم جدا کند ولی تلاشش بی‌فایده است. همچنان دستم را محکم چسبیده. به پدر اشاره می‌کنم که عیبی ندارد. می‌نشینم و از پسر می‌پرسم: «اسمت چیه؟»

- احمدرضا

- چند سالته؟

- دو سال

از قیافه‌اش معلوم است از گفتگویمان خیلی ذوق کرده. دستم را به حالت دست دادن می‌گیرم، انگشتم را رها می‌کند و باهام دست می‌دهد. بعد هم که با پدرش راهی می‌شوند برایم دست تکان می‌دهد.


دوم. یک پسر و یک دختر، هردو تقریباً سه ساله در حال بالا و پایین پریدن‌اند. دختر من را که می‌بیند، با صدای پچ‌پچ‌گونه‌ای به پسر می‌گوید :«پلییییییس!» هردوتاشان مثل چوب خشک می‌ایستند و نگاهم می‌کنند و تا کاملاً از مقابلشان رد نشده‌ام، جم نمی‌خورند.


سوم. بعضی از خانواده‌ها در پیاده‌رو می‌نشینند و حرکت دسته‌های عزاداری را تماشا می‌کنند. دارم از کنار پیاده‌رو رد می‌شوم که مادری با اشاره ازم می‌خواهد بچه‌هایش را دعوا کنم. اساساً یکی از کارویژه‌های پلیس برای مادران همین ترساندن بچه‌هاست. بچه‌ها را نگاه می‌کنم، سه تا هستند در حال ورجه ورجه. بهشان می‌گویم: «بچه‌ها آروم بشینید، حرف مامانتونو گوش کنید!» همه می‌نشینند جز یکی که از بقیه کوچک‌تر است، حدوداً سه ساله. پسرک سر جایش ایستاده و با اخم نگاهم می‌کند. من هم اخم می‌کنم و نگاهش می‌کنم. بعد از چند ثانیه که  با همین وضعیت همدیگر را نگاه می‌کنیم، با حالت حق‌به‌جانب چیزی می‌گوید. خم می‌شوم و گوشم را کنار دهانش می‌آورم. می‌گوید: «وقتی بابام اومد می‌گم دعوات کنه!»

۵ نظر ۱۸ مهر ۹۵

از من موضوع پایان‌نامه‌ام را پرسیدند و هرچه فکر کردم یادم نیامد. همان پایان‌نامه‌ای که یک سال برای پیدا کردن و تصویب موضوعش سگ‌دو زدم و دو سال برای نوشتنش وقت گذاشتم. آخرش از «س» پرسیدم موضوع پایان‌نامه‌ام چه بود.

۶ نظر ۱۲ مهر ۹۵