مهدی دو: خب دیگه، همه به یه نحوی موضع گرفتن؛ تو نمیخوای اعلام موضع کنی؟
مهدی یک: نه!
دو: چرا؟! تو که همیشه نفر اول بودی! تا خبری میشد بدوبدو میومدی اینجا مینوشتی.
یک: این همه حرف زدم، هیشکی گوش نکرد. حالا این دفعه حرفی نمیزنم، بلکه گوش کنن!
مهدی دو: خب دیگه، همه به یه نحوی موضع گرفتن؛ تو نمیخوای اعلام موضع کنی؟
مهدی یک: نه!
دو: چرا؟! تو که همیشه نفر اول بودی! تا خبری میشد بدوبدو میومدی اینجا مینوشتی.
یک: این همه حرف زدم، هیشکی گوش نکرد. حالا این دفعه حرفی نمیزنم، بلکه گوش کنن!
یکم. «۱۹۸۴» یکی از میلیونها کتابی است که هنوز نخواندهام و یکی از دهها کتابی است که دوست دارم قبل از مرگم بخوانم. امروز جملهای از این کتاب خواندم که به فکرم فروبرد: «همهٔ آمارها خبر از توسعهٔ هرروزه میدهند، ولی من همچنان گرسنهام.»
دوم. البته کتابهایی هم خواندهام! یکی از کتابهایی که چند سال پیش خواندم، «چگونه با آمار دروغ میگویند» بود که ترجمهای است از یک کتاب نسبتاً قدیمی: How to lie with statistics. کتاب جالبی است. نشان داده بود چطور میشود عملکرد فاجعهبارت را طوری با اعداد و نمودارها تزئین کنی که همه فکر کنند نتیجهٔ کارَت چیزی جز «پیشرفت» نبوده.
سوم. هنوز یادم نرفته رئیسجمهور سابق چطور هرازگاه به مردم گزارش تلویزیونی میداد. وضعیت بشریت از زمان آدم ابوالبشر تا پیش از دولت ایشان در یک کفهٔ ترازو قرار میگرفت و دوران دولت ایشان در کفهٔ دیگر و عجیب این بود که ترازوی آمارهای رئیس، کفهاش همیشه به سمت دولت مطبوعش پایین بود.
چهارم. همان زمان هم مخالفت با آمارهای رئیسجمهور زیاد بود. عدهای -ازجمله در مناظرههای ریاستجمهوری سال ۸۸- او را دروغگو خواندند. من کاری به راست یا دروغ بودن آمارهای احمدینژاد ندارم. صلاحیت قضاوت دربارهاش را هم. ولی چیزی را میتوانم بگویم: بهرغم همهٔ این آمارها، زندگی خانوادهام و آشنایان نزدیکم تغییر چندانی نکرد. البته انتظار زیادی هم نباید داشت. هیچ دولتی قرار نیست معجزه کند، ولی آیا دولتی که اینقدر با اعداد و نمودارهایش پز میدهد، نباید تأثیر قابلتوجهی بر زندگی شهروندانش گذاشته باشد؟!
پنجم. البته که آمار دادن مختص دولت قبل نیست و این دولت هم -تا دلتان بخواهد- آمارهای محیرالعقول میدهد. تورم فلان شد و رکود بهمان شد و رونق اقتصادی چنان. باز من زندگی خانواده و آشنایان نزدیکم را میبینم: تغییر چندانی رخ نداده. سؤالم این است: این آمارها واقعیاند؟! و به فرض که باشند، چه فایدهای دارند وقتی چندان تأثیری نمیگذارند؟! ای کاش پزدهندگان بفهمند که اعداد و نمودارها را نمیشود شب، سر سفرهٔ شام، خورد!
ششم. چند شب پیش که دیبی (دیو مجموعهٔ کلاهقرمزی) بعد از شوخی کردن با «۱-۵» و توصیه کردن دربارهٔ تفکیک نکردن زباله گفت: «چقدر همهچی ارزون شده! مرغ چقدر ارزون شده!» حس کردم دارد ادای مسئولین مملکت را درمیآورد. برای همین کلی خندیدم. بعد که بیشتر فکر کردم، عرق کردم. نه، متأسفانه اینطور نبود؛ مسئولین مملکت ادای دیبی را درمیآورند!
یکم. حالا نه اینکه بخواهم بگویم نوشتههایم محصول تفکراتم هستند ولی اینقدَر هست، که برای نوشتن یک یادداشت، آنطوری که من میپسندم و به سلیقهام نزدیکتر است، باید چند دقیقه فکر کنم. نمیشود بلادرنگ نشست پای لپتاپ و شروع به نوشتن کرد. پس وقتی «خیالِ دست» خاک میگیرد، میشود نتیجه گرفت که نویسندهاش مدتی است فکر نمیکند. بله، متأسفانه یا خوشبختانه من چند وقت است که فکر نمیکنم و برای همین نمیتوانم چیز خاصی بنویسم. پستهای اخیر را هم که نگاه کنید میبینید فکری پشتشان نیست.
از آنجایی که من در زندگیام فقط بلدم دو کار انجام دهم، وقتی فکر نمیکنم دارم آن کار دیگر میکنم! دارم خیال میکنم. مدتی است از صبح که بیدار میشوم، در خیال غرق میشوم تا شب که بخوابم. خیال میبارد، میپاشد، میرود، میآید و اگر کسی از بیرون رشتهاش را قطع نکند، یکدفعه چشمانت را باز میکنی و میبینی چندسال وسط خیال زندگی کردهای! وقتی فکر نمیکنم و خیال میکنم، نوشتن برایم سخت میشود، چون خیالاتم معمولاً پریشان و پراکندهاند. وقتی خیال میآید یا باید به دامن شعر بیاویزی یا به دامن قصه. نتیجه میشود همین که میبینید.
دوم. من هیچوقت نتوانستم آنهایی که وبلاگشان را زنده نگه میدارند ولی مثلاً هر ماه یک پست میگذارند را بفهمم. منظورم از اینکه میگویم نمیتوانم آنها را بفهمم این است که نمیتوانم بفهمم آنها چطور میتوانند وبلاگشان را زنده نگه دارند ولی مثلاً هر ماه فقط یک پست بگذارند. همیشه یک دوگانه در مقابلم بوده: یا وبلاگم را تعطیل کنم و بیاندازمش در انباری ذهنم و یا وسط هالش بگذارم و دمبهدم به آن سرک بکشم. فکر کنم مشکل از خانهای بود که در ذهنم ساختهام. خانهی ذهن من اتاق پذیرایی نداشت. الآن بهنظرم میآید که میشود وبلاگ را گذاشت در اتاق پذیرایی و رفت و به کار و زندگی رسید. هروقت حال مهمانی داشتی، درش را باز میکنی و مدتی در آن میپلکی. بعد هم درش را میبندی و به ادامهی کار و زندگیات میرسی. دوست دارم لااقل مدتی این روش را امتحان کنم ولی گمان نکنم بشود، با این خانهای که من دارم.
سوم. اگر حال خواندن داشتن باشم، هرچیزی را میتوانم بخوانم جز متون تصنعی. متون تصنعی متونیاند که نویسندگانشان برای نوشتنشان زور زدهاند؛ نه از لحاظ محتوا، که از لحاظ فرم. یعنی نشستهاند کلمات را بالا و پایین و پس و پیش کردهاند و برای ساختن ترکیبات جدید به خودشان فشار آوردهاند و گاهی هم از روی دست دیگران یواشکی نگاه کردهاند و احمقانه خیال کردهاند کسی نمیفهمد. من ولی میفهمم و برای همین از خواندن چنین متنهایی حالم بد میشود و شاید همین است که حالم را از خواندن یادداشتهای خودم بههم میزند. متأسفانه چیزهایی که من مینویسم، جوششی نیست، کوششی است و همان باعث میشود که دوستشان نداشته باشم و همین باعث میشود که برای نوشتن انگیزه نداشته باشم. آدم مگر بیکار است که کلی فکر کند، بعد چیزی بنویسد و بعد از مدتها که آن را خواند حالش بههم بخورد؟! خب، همازاول نمینوشت!
ولی چرا من هنوز مینویسم؟ چون جوششی بودن و کوششی بودن، لااقل اینجا، با هم تناقضی ندارند. میشود آنقدر کوشش کرد و کند و کند تا در دل این کویر لمیزرع به آب رسید؛ به آبی که بجوشد. من هم مینویسم به امید اینکه شاید روزی چیزی بنویسم که لااقل خودم را راضی کند. ببینید از کی گفتم! این خط و این هم نشان: آخرش روزی یک یادداشت جوششیِ حسابی مینویسم و بعدش هم میروم دراز به دراز میخوابم و دیگر بیدار نمیشوم!
به لابه گفتمش ای ماهرخ چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساید
به خنده گفت که حافظ خدای را مپسند که بوسهٔ تو رخ ماه را بیالاید
نه به خاطر حاضرجوابیاش، نه به خاطر خندهاش و نه حتی به خاطر اینکه محبوب حافظ است؛ فقط به خاطر «خدای را مپسند» گفتنش، میشود عاشقِ معشوقِ حافظ شد.
نماز ظهر و عصر خواندم؟! قاشق میانهی راه ایستاده و دهانم از تعجب بسته نمیشود. خواندم؟ نخواندم؟ اصلاً وضو گرفتم؟! فکرم را متمرکز میکنم. یادم میآید که داشتم مسح پا میکشیدم. بعدش چه کار کردم؟ هرچه فکر میکنم یادم نمیآید. کار از شک سه و چهار گذشته! اصلاً خواندهام یا نخواندهام؟ مسئله علیالحساب این است. میآیم داخل اتاقم را نگاه میکنم. صبح که لپتاپم را روشن میکردم سیمش روی جانماز افتاده بود. الآن جانماز روی سیم لپتاپ است. پس نماز خواندهام! خجالت هم خوب چیزی است! نماز خواندهام؟! وقتی بعد از چند دقیقه از روی موقعیت سیم و جانماز میفهمم نماز خواندهام، نماز خواندهام؟! حتی "نماز" هم نخواندهام!
جانماز را برمیدارم و "دوباره" میایستم به نماز. ... نه، این هم نماز نشد. کار از نمازهای من نمیرود. تا عید نشده، تا شیراز شلوغ نشده، باید بروم شاهچراغ، خودم را ببندم به ضریح!
چه نماز باشد آن را که تو در خیال باشی تو صنم نمیگذاری که مرا نماز باشد
نمیدانم چرا یاد این موضوع افتادم، ولی دیدم با اینکه فقط یک سال از آن زمان گذشته، به سختی جزئیات را به یاد میآورم. چیزهایی که یادم مانده را نوشتم که یادم نرود و اینجا گذاشتم تا سرِ دستم باشد. خواندن این متن شاید بهکار خوانندگان نیاید.
دو-سه روز است پدر و مادرم نتیجهٔ آزمایشهایشان را گرفتهاند و بحث غالب در خانهٔ ما، قند و چربی و کلسترول است. پدرم در حال کار کردن با تبلت است:
پدرم: ببین، من میگم این قرصا رو نباید بخوری قبول نمیکنی. اینجا هم نوشته مصرف خودسرانهٔ ویتامین D خطرناکه.
مادرم: خودسرانه نیست که. دکتر تجویز کرده؛ نسخه نوشته!
پدرم: خب، خودسرانه نسخه نوشته!
میدانم که چهار پست در چهار روز، خیلی افتضاح است ولی مجبورم. یک حرف حیاتی است که اگر الآن نزنم معلوم نیست فردا باشم که بزنم. شرمنده، میدانم که باعث زحمت میشوم، ولی میشود زحمت بکشید و همین الآن یک نگاه به پایین همین صفحه کنید؟ آن پایینِ پایین را میگویم. نگاه کردید؟ اگر نکردید بروید نگاه کنید همین الآن.
فرض میکنم که نگاه کردید. آن پایین نوشته «بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم». چند ملاحظه دربارهٔ این عبارت دارم که با شما در میان میگذارم.
اوّل اینکه وقتی وارد سایت blog.ir میشویم، همان بالا، در قسمت «فهرست امکانات» نوشتهاند: «عدم نمایش تبلیغات در وبلاگ». متوجه نمیشوم اگر عبارت «بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم» تبلیغ برای «بلاگ بیان» نیست، چیست؟! شاید بگویید منظورشان از تبلیغات، تبلیغاتِ چیزهایی غیر از خودِ «بیان» است. در این صورت هم فکر میکنم بهتر بود بنویسند: «عدم نمایش تبلیغات در وبلاگ غیر از تبلیغات بیان».
دوم اینکه هرچه فکر کردم متوجه نشدم منظور از شعار «بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم» دقیقاً چیست. یک حالت میتواند این باشد که همهٔ متخصصان و اهالی قلم عضو «بلاگ بیان» هستند. بعید است منظور از این شعار چنین چیزی باشد چون در این صورت کسانی مثل محمدرضا شفیعیکدکنی یا نوام چامسکی هم باید در «بیان» وبلاگ داشته باشند که تا جایی که میدانم ندارند. (اگر احیاناً دارند لطفاً آدرس وبلاگشان را در کامنتها قید کنید؛ مخصوصاً آدرس بلاگ چامسکی را!) اگر منظور از این عبارت، چنین چیزی است، خیلی بهتر است که کلاً حذف شود تا شائبهٔ تبلیغات هم به اذهان بیمار متبادر نشود و اگر نمیشود، بهنظرم بهتر است اینطور اصلاح شود: «بلاگ بیان، رسانه بعضی از متخصصان و اهل قلم».
حالت دوم این است که همهٔ اهالی «بلاگ بیان» متخصص و اهل قلماند. اگر تسامح بیشتری به خرج دهیم و متخصص بودن و اهل قلم بودن را دو مقوله در نظر بگیریم، حالت دوم را میتوانیم اینطور بازنویسی کنیم: همهٔ اهالی «بلاگ بیان» متخصص یا اهل قلماند. برای رد کردن چنین ادعایی، وجود همین وبلاگی که دارید الآن میخوانید کافی است. اگر منظور از این عبارت، چنین چیزی است، خیلی بهتر است که کلاً حذف شود تا شائبهٔ تبلیغات هم به اذهان بیمار متبادر نشود و اگر ممکن نیست، بهنظرم به چند شکل میشود این عبارت را اصلاح کرد: یک حالتش این است که این عبارت را فقط زیر وبلاگ افراد متخصص یا اهل قلم بنویسند ولذا زیر وبلاگ من و امثال من ننویسند. البته آدم باید خیلی پرتوقع باشد که چنین انتظاری داشته باشد. یک حالت هم این است که افراد غیرمتخصص و نااهل قلم را استثناء کنند. مثلاً بنویسند: «بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم منهای مهدی ابراهیمپور». البته در این حالت شاید به نظر برسد که مهدی ابراهیمپور متخصص یا اهل قلم است که نقض غرض میشود. بهتر است بنویسند: «بلاگ بیان، رسانه متخصصان و اهل قلم و مهدی ابراهیمپور»! حالت سوم هم این است که فقط اسم متخصصان و اهالی قلم عضو بلاگ را بنویسند. مثلاً «بلاگ بیان، رسانه زید و عمرو و بکر».
حالت سوم این است که همهٔ متخصصان و اهالی قلم عضو «بلاگ بیان» هستند و همچنین همهٔ اهالی «بلاگ بیان» متخصص و اهل قلماند. نادرست بودن این حالت را میشود بهراحتی با نظر به دو حالت بالا تشخیص داد. اگر منظور از این عبارت چنین چیزی است، همان بهتر که کلاً حذفش کنند.
حالت چهارم این است که بعضی از متخصصان و اهالی قلم عضو «بلاگ بیان» هستند (و بعضی نیستند) همچنان که بعضی از اعضای «بلاگ بیان» متخصص و اهل قلماند (و بعضی نیستند). من خودم به این تفسیر متمایلترم و آن را مطابق با واقع میدانم چون اوّلاً ادعا نشده که همهٔ اهالی «بیان» متخصص یا اهل قلماند (و من کنار گذاشته میشوم) و ثانیاً بعضی از متخصصین و اهالی قلم را میشناسم که تازگی عضو بیان شدهاند. البته نمیدانم پیش از عضویت آنها این عبارت دقیقاً به چه چیزی ارجاع میداده! خلاصه، اگر منظور چنین چیزی است، بازهم احوط آن است که کلاً این شعار برداشته شود، ولی اگر نمیشود، بهنظرم بهتر است اینطور اصلاح شود: «بعضی از وبلاگهای بلاگ بیان، رسانه بعضی از متخصصان و اهل قلم»!
شب بود و بینمان بحث. بحث احکام بود. من میگفتم همه باید نماز بخوانند تا برسند هرچند هرکسی به جایی. او میگفت اگر دیدی نمازت جایی نمیبرد لازم نیست بخوانی. من به قرآن و حدیث استناد میکردم. او به شمس و مولوی و گادامر! وسط بحث گفت مهدی نمازم را نخواندهام، میروم بخوانم. گفتم باشه. من هم نماز نخوانده بودم.