همینقدر که به ما گفتهاند دنیا اینطور نمیماند، که اشک چشمانمان بیهیچ نیست، که خون برادرانمان هدر نمیرود، که داستان تاریخ آخرش خوب تمام میشود، همین برایمان کافی نیست؟ دیگر چه میخواهیم بدانیم؟
همینقدر که به ما گفتهاند دنیا اینطور نمیماند، که اشک چشمانمان بیهیچ نیست، که خون برادرانمان هدر نمیرود، که داستان تاریخ آخرش خوب تمام میشود، همین برایمان کافی نیست؟ دیگر چه میخواهیم بدانیم؟
دیشب داشتم خوابتو میدیدم. نپرس چی دیدم. در جریان خواب دیدنای من که هستی. چیز زیادی یادم نمیمونه. نمیدونم این خوبه یا بده. اینکه خوابات یادت نمونه. بهنظرم بده. آخه آدم کنجکاوه بدونه چه خوابی دیده. ولی شنیدم بعضی از اونایی که خواباشون یادشون میمونه هم میگن که دوست داشتن یادشون نمیموند. شاید منم اگه خوابام یادم میموند دوست داشتم خوابام یادم نمونه. ولی من که خوابام یادم نمیمونه. پس دوست دارم خوابام یادم بمونه. همیشه همینجوریه دیگه. آدما اون چیزیو میخوان که ندارن و اون چیزیو نمیخوان که دارن. اه، دوباره حرفام حکیمانه شد. گمون کنم خوشت نمیاد وقتی اینجوری حرف میزنم. نمیدونم، چیزی که نگفتی. شایدم خوشت میاد. من خودم که حالم به هم میخوره از حکیمانه حرف زدنام. حالا انصافاً این یکی خیلی هم حکیمانه نبود؛ کلاً گفتم.
داشتم چی میگفتم؟ آها، دیشب خوابتو میدیدم ولی یادم نمیاد چی میدیدم. یه کتابی رو اوندفعه مصطفی معرفی کرد به اسم Lucid Dreams. میگفت یه روشهایی رو معرفی کرده که خوابات یادت بمونه. البته خب تمرین کردنم لازم داره دیگه. همینجوری که نیست. یهمدتی زمان میبره. بهگمونم یه ماه مثلاً. ولی بعد از اون یه ماه دیگه میتونی خوابای زیادی رو با جزئیاتش به یاد بیاری. باید جالب باشه. ولی من که نرفتم سراغش. همشم از تنبلی نبودا. بهگمونم یه کمی هم میترسیدم. آدم تا وقتی از یه چیزی خبر نداشته باشه راحته. وقتی خبردار میشه دغدغه براش درست میشه. من که همینجوریش دغدغهها از سروکولم بالا میرن. مگه مرض دارم دغدغهی جدید بتراشم برای خودم؟ ولی نمیدونم چرا هنوز حس میکنم باید برم اون کتابو بخونمش. آخه هنوز دوست دارم بدونم چه خوابایی میبینم. شاید بعضی از مشکلایی که دارم بهخاطر همین خوابا باشه. مثلاً شب یه خواب بد میبینم و صبح که پا میشم سرحال نیستم. آدم اگه بدونه که بهخاطر خواب دیشبه که حالش ناخوشه واسش بهتره بهنظرم. حداقل خیلی با خودش گلاویز نمیشه. حالا شایدم ربطی نداشته باشهها! شاید اصلاً سرحال بودن یا نبودنم هیچ ربطی با خوابای شب قبلش نداشته باشه. البته شایدم ربط داشته باشه! اه، حالم بد شد از این همه شاید. چقدر دلم تنگ شده برای اون روزایی که میشد با قطعیت حرف زد! نمیدونی چقدر روزگار خوبی بود!
نمیدونم چرا امروز ذهنم اینقدر پرش داره. اصلاً یه چیز دیگهایو میخواستم بگم. داشتم میگفتم یادم نمیاد دیشب که خوابتو دیدم چی دیدم. راستی، شایدم بهخاطر حافظهی داغونم باشه. شاید اونایی که حافظهشون خوبه خواباشونم یادشون میمونه. شایدم بهخاطر اینه که اهمیت نمیدم. میگن اگه آدم به یه چیزی اهمیت بده امکان نداره یادش بره. چرت میگن! من به خیلی چیزا اهمیت میدم که یادمم میره. حالا شاید یکی برگرده بگه تو فکر میکنی که اهمیت میدی. همینی که یادت میره نشون میده که اهمیت نمیدی. اینقدر بدم میاد از آدمایی که اینجوری حرف میزنن. لاید فکر میکنن خیلی هم زرنگن! خب احمق! من دارم میگم اهمیت میدم. یعنی تو میخوای بگی دارم دروغ میگم؟ یا خودم نمیفهمم چی میگم؟ دیگه اینقدرو میفهمم که به چی اهمیت میدم و به چی اهمیت نمیدم. پاپر هرچیش بد بود، اینکه یادم داد بزنم تو پوز ادعاهای ابطالناپذیر منو یه عمر مدیون خودش کرد!
اه، نمیدونم چرا نمیتونم درست حرفمو بزنم. میخواستم بگم که دیشب خوابتو میدیدم ولی یادم نیست چی میدیدم. البته میدونم اینجا یه مسئلهای درست میشه که چطوری میشه آدم خوابشو یادش بره ولی بدونه خوابش دربارهی فلانی بوده. خب میشه دیگه! تو خودتم اون دفعه داشتی میگفتی خواب دو نفرو دیدی ولی یادت نیست چی دیدی. در مورد تو نمیدونم چهطوری میشه. ولی در مورد خودم معلومه دیگه: من فقط خواب تو رو میبینم. خواب کس دیگهای رو که نمیبینم. پس هروقت خواب میبینم میدونم که دربارهی تو بوده. حتی اگه هیچی یادم نیاد. ولی یه مسئلهی دیگهای هم هست. مامانم امروز صبح میگفت دیشب برق اتاقم تا صبح روشن بوده. تو که میدونی من زیر نور لامپ، خواب نمیرم. پس لابد بیدار بودم! ولی چطوری خوابتو میدیدم؟ خب اینکه چطوری رو نمیدونم. ولی من همیشه خوابتو میبینم، حتی وقتایی که بیدارم. همهی اون وقتایی که دارم بهت فکر میکنم دارم خوابتو میبینم. و حتی همهی اون وقتایی که بهت فکر نمیکنم هم! فقط هنوز یه مسئله حل نشده! اینکه پس چرا خوابم یادم رفته؟ خب اینم معلومه. من وقتی تو رو میبینم همهچی یادم میره؛ حتی خودمو، حتی خودتو!
اصلاً ولش کن. این همه حرف زدم ولی آخرش نشد اونچیزی رو که میخواستم بگم. اصلاً چی میخواستم بگم مگه؟ یادم نیست. هرچی بود دربارهی یادم موندن خوابا و حرفای حکیمانه و Lucid Dreams و ابطالناپذیری پاپر نبود. گمون کنم فقط میخواستم بگم دیشب تا صبح خواب نرفتم؛ داشتم خوابتو میدیدم.
استدلال کردهاند که داعش محصول مدرنیته است. این را میپذیرم ولی تذکر میدهم که لااقل به همان مقدار محصول اسلام هم است. داعشیها خودشان را مسلمان میدانند؛ قرآن میخوانند و از همهی آیات آن، آیات جهاد را ازبرند. مواجههی فقهی-کلامی با داعش تقریباً بیفایده است. چند ماه پیش کنفرانسی در ایران برگزار و میلیاردها تومان خرج شد و متفکران مختلف از کشورهای اسلامی جمع شدند تا بگویند داعشیها فهم غلطی از اسلام دارند. خوب است برگزارکنندگان به مردم ایران گزارش دهند که نتیجهی آن کنفرانس چه بود؟ چندنفر از داعشیها از تفکر خود برگشتند؟ افکار عمومی جهان چه واکنشی به آن کنفرانس نشان داد؟ و ... . از این موضوع خاص که بگذریم، خوب است به این فکر کنیم که اساساً نتیجهی چنین کنفرانسهایی چه میتواند باشد؟!
فرض کنید که یک عالم وهابی در مقابل یک عالم شیعه نشسته باشد و دربارهی داعش حرف بزنند. عالم شیعه با استناد به آیات و روایات نشان میدهد که وهابیها و داعشیها فهم غلطی از اسلام دارند. در مقابل عالم وهابی هم با استناد به آیات و روایات نشان میدهد که شیعیان فهم غلطی از اسلام دارند. خیلی بهندرت پیش میآید که یکی از دو طرف قانع شود. حالا تکلیف ما بهعنوان یک ناظر چیست؟ حرف کدام را بهعنوان «اسلام ناب» بپذیریم؟ روشن است که ما هم بدون موضع در آن جلسه شرکت نکردهایم. اگر شیعه هستیم، به احتمال بسیار زیاد استدلالهای عالم شیعی را برحق مییابیم، و اگر وهابی هستیم، استدلالهای عالم وهابی را. این وسط تکلیف چیست؟ بالاخره، فارغ از اینکه ما چه اعتقادی داریم، چطور میشود با رجوع به منابع اسلامی، داعش را محکوم کرد؟ جواب این است: هیچطور نمیشود!
فکر میکنم وجود داعش خود بهترین دلیل است برای اینکه اخلاق باید بر دین تقدم داشته باشد. اگر انسانی متخلّق به اخلاق حسنه نباشد، میتواند از کتاب خدا تفسیری بهدست دهد که از دل آن داعش بیرون آید. بهعبارت دیگر، اخلاق محک تفاسیر دینی است. اگر تفسیری از دین، خلاف اخلاق باشد باید آن را کنار گذاشت. تنها احکامی قابل قبول است که تعارضی با اخلاقیات نداشته باشد و ... . بنابراین اگر شما در یوتیوب کلیپی را تماشا کردید که در آن داعشیها پوست سر یک انسان را میکنند و بعد سرش را بیختابیخ میبرند، نیازی نیست و نباید به قرآن و حدیث متوسل شوید تا بگویید آنها در حال اطاعت از خداوند نیستند. چهبسا اگر به آیات و روایات و تاریخ صدر اسلام مراجعه کردید مؤیداتی برای عمل داعشیها پیدا کنید! اینجا باید به وجدان اخلاقیتان رجوع کنید. این یک حکم روششناختی است: حتی اگر نص قرآن دلالت به انجام عملی داشته باشد که با اخلاقیات ناسازگار است، باید آن آیه را طوری تفسیر که کرد که تعارض برداشته شود. بهاینترتیب، آنچه اصالت و اولویت دارد وجدان اخلاقی انسانهاست و نه ظاهر آیات قرآن کریم. با اسلام نمیتوان به جنگ معرفتی با داعش رفت؛ با اخلاق باید.
کامنتهای پست قبلی را که میخوانم، دو چیز خوشحالم میکند - البته با این فرض که پیشنهادات، همزمان خبر از سلیقهی خوانندگان و شناختشان نسبت به من میدهد. اوّل اینکه خوانندگانی دارم رنگارنگ با علایق و سلایق و عقاید متفاوت که هرکدام لابد چیزی در «خیالِ دست» دیدهاند که به خواندنش ادامه میدهند. برایم خیلی مهم است که توانستهام تعدادی انسان متفاوت را اینجا دور هم جمع کنم و این خیلی بهتر است از آنکه خوانندگان زیادی داشته باشم یکشکل، هرکدام کپی از روی دست دیگری. دوم اینکه توانستهام چهرهای ذوابعاد از خودم در این وبلاگ نشان دهم. فهمیدم که برای خوانندههایم نه فلسفهدوستم، نه شعردوست، نه رماندوست، نه موسیقیدوست، نه متونِ قدیمیدوست، نه عرفاندوست ولی همزمان همهی اینها هستم. همیشه از اینکه انسانی تکبعدی باشم که تا هرکسی اسمم را میشنود یاد چیز مشخص و معینی بیفتد بدم میآمده. امروز خوشحالم که لااقل در وبلاگم، ذیل قالبهای پیشساخته فهم نمیشوم. وبلاگنویسی مثل من، دیگر از خدا چه میخواهد؟!
چند خط پایینتر بروید متوجه می شوید که این پست از لحاظ محتوایی و ساختاری و انتخاب واژگان و لحن بیان و طرز مخاطب قرار دادن مخاطب و ... وصله ناجوری است برای «خیال ِ دست» و بعید از نویسنده آن. بله. حق با شماست. خودمان میدانیم! منتها کمی دندان بر جگر بگذارید و تحمل کنید و ببینید چه خبر است و صفحه را نبندید!
بله. شما هم اکنون صدای یکی از خودتان را میشنوید –یکی از خوانندگان پروپاقرص و قدیمی «خیالِ دست». (گفتیم از همین اول بگوییم که حساب این پست را از باقی پستها جدا کنید)
چند روزی است جرقهای در ذهنم زده که هرچه کردم نتوانستم مهارش کنم. گویی سیمکشی داخلی مغزم داغ کرده است و دیگر جوابگو نیست و مدام پالس شبکهسازی می دهد. دیدم صداقت و روراستی و البته مشورت بهترین شیوه زندگی و تعامل است و هرچند در فضای مجازی دُر کمیابی است اما نایاب نیست! یعنی میتواند نباشد! این شد که رخصتی گرفتم از صاحب ِ «خیالِ دست» تا موضوع را صاف و پوست کنده با شما مطرح کنم و نظرتان را بپرسم تا شبکه شویم و به نتیجهای برسیم.
خوف نکنید. خوف نکنید. چیزی نشده است! الان برایتان میگویم.
چه بدانید چه ندانید، چه نویسنده این وبلاگ بخواهند شما بدانید، چه نخواهند شما بدانید، به محضرتان عارضم که ایشان به زودی از رساله کارشناسی ارشدشان دفاع خواهند کرد. حتما میگویید: «خب مبارک باشد، بعدش چه؟!» بله مبارک است انشالله. اما آنچه مهم است این است که آن روز احتمالاً آخرین دفعه حضور ایشان، یا یکی از آخرین دفعات حضور ایشان در تهران خواهد بود. بس که خاطره خوش دارند از این "گرگستان" ما!(توجه کنید که گرگستان فحش نیست. فقط اشاره به نظر هابز در مورد انسان دارد و وضعیت بعضی ساکنین تهران نسبت به بعضی دیگر را توصیف میکند. بنابراین به خودتان نگیرید و ادامه دهید)
بگذریم. باز هم که میگویید: «خب، مبارک باشد، بعدش چه؟!» همین دیگر، بیاید به رسم یادگاری و سپاسگزاری، و البته تلطیف ذهن ایشان نسبت به جایی جز شیراز و آدمهایی جز شیرازیها همتی کنیم و هدیهای فراهم آوریم و پیشکشنماییم از طرف اهالی کوچه باغ «خیالِ دست» به صاحب ِآن.
پیشنهاد من کتاب است. احتمالاً پیشنهاد شما هم همین است. خودم هم به شرط بقا نمایندگی شما را بر عهده میگیرم در خرید و اعطا. اما کمک کنید؛ چه کتابی؟! دقیقاً مساله همینجاست.
کتابدهندهها دو دستهاند: آنهایی که بر اساس سلیقه خودشان کتاب هدیه میدهند و آنهایی که سلایقشان را ندید میگیرند و باب میل طرف مقابلشان کتاب تهیه میکنند. به نظرم هر دو دسته تا حدودی محق هستند. جذابیت گرفتن کتاب از افراد دسته اول بیشتر است. چون هم احتمال ذوقزده شدن کتابگیرنده بیشتر است و هم کتابگیرنده میتواند سلیقه کتابدهنده را تشخیص دهد و چیزی که برای او، و نه خودش، جالب بوده را بخواند. افراد این دسته میتوانند اینگونه محق باشند که اگر کتابگیرنده سلیقه خاصی داشته باشد در خواندنِ کتابهای خاصی، خودش میرود و آنها را تهیه میکند و منتظر هدیه دادن کسی نمیماند.
اما دسته دوم. اینها میتوانند بگویند اگر کتابْ باب ِمیل ِکتابدهنده باشد نه کتابگیرنده، ممکن است کتابگیرنده هرگز آن را نخواند و اگر خیلی مردانگی به خرج دهد و به عنوان یادگاری نگهاش دارد، بشود برایش دردسرساز و جاگیر. از طرفی هدیهی کتابی مطابق ِسلیقهی کتابگیرنده، میتواند نشان از شناختِ درست او داشته باشد و همین امر میتواند کتابگیرنده را قلباً بیشتر خوشحال کند. مخصوصاً اگر آدم پیچیدهای باشد که امیدی به شناختهشدنش ندارد! جسارتاً مانند سوژه ما!
الان متوجه مساله شدید؟ نشدید؟! خب، زبان من از توضیح بیشتر قاصر است! اصلاً مساله را رها کنید. مسالهها حل شدنی نیستند باید آنها را تبدیل کرد به سوال. پس سوال ما این است: «با توجه به شناختی که از صاحب «خیالِ دست» پیدا کردهاید، یا حتی بدون درنظر گرفتن یا داشتن چنین شناختی، دوست دارید چه کتابی به ایشان هدیه دهید؟»
تبصره اول: لطفاً دست از سر گلستان و بوستان و حافظ و شرح و تفسیر و ...آنها بردارید. مطمئناً ایشان انواع نسخ مختلف این کتابها را در ویرایشها و نگارشهای مختلف و حتی در قطع مختلف و صفحهآراییهای متفاوت و .. دارند. مگر اینکه خودشان چنین نظری نداشته باشند!
تبصره دوم: کتابهایی را پیشنهاد دهید که نسخه الکترونیکی آنها موجود نباشد. مگر اینکه خودشان چنین نظری نداشته باشند!
تبصره سوم: کتابهایی را پیشنهاد دهید که در بازار یافت شوند. اینجا دیگر "نظر ایشان [ضمن احترامی که برایشان قائل هستیم] چندان محل اعتنا نیست"!
تبصره چهارم: خود نویسنده وبلاگ هم میتوانند بگویند دوست دارند چه کتابهایی به آنها هدیه داده شود تا با بیشترین آرای خوانندگان کتاب منتخب تقدیمشان شود. به هر حال آن فهرست پیشنهادی هم خود گنجینهای است که کمتر پیش میآید از زیر زبان ایشان در برود!
تبصره پنجم: نام وبلاگ دوستانی که در این نظرسنجی شرکت کنند، در صفحه نخست کتاب و ذیل نام تقدیمکنندگان درج میشود. بسم الله.
تبصره ششم: دوستان اگر همچنان بُعد سورپرایز کردن را حائز اهمیت میدانید میتوانیم از طرق دیگری که خودتان میدانید با هم همفکری کنیم. منتها دیگر این امکان را که کتاب توافقی ما مورد پسند ایشان باشد از دست میدهیم. همچنین احتمال اینکه ایشان نسخه دیگری از عنوان توافقی ما را داشته باشند زیاد میشود. خود دانید دیگر!
تبصره هفتم: لطفاً تا روز یکشنبه هفته آینده نظرهایتان را بگویید شاید بتوان کتاب را در نمایشگاه کتاب پیدا کرد.
تبصره هشتم: نویسنده وبلاگ میتوانند این پست را بعد از مهلت مقرر جهت منافع شخصی و حیثیتی یا هر چیز دیگری پاک کنند!
تبصره نهم: اگر پیش خودتان گفتید «یک کتاب خریدن که دیگر این حرفها را ندارد». بله حق با شماست. کتابهای زیادی هر روز هدیه داده/ گرفته میشود اما قبول کنید کتاب ِخاطرهسازی میشود. قانع نشدید؟ به تبصره پنجم بروید.
تبصره دهم: بسم الله.
آنجایی که حافظ میگوید: «بیا که قصر امل سخت سستبنیاد است»؛ همانجا را میگویم. فکر نکنید «سخت» را همینطوری بهکار برده. فکر نکنید برای پر کردن وزن است. فکر نکنید میخواسته روی سستبنیادیِ قصر امل تأکید کند. فکر نکنید میشود بهجای «سخت» واژهی دیگری گذاشت. نه، نبرده، نیست، نخواسته، نمیشود. قصر امل، راستیراستی سخت سستبنیاد است!
روی کاغذ نوشته «عدسی موجود است» و به دیوار زدهاند. یاد اسپینوزا میافتم! یاد حرفهای دیشب بچهها. یاد دوستم که بعد از گرفتن فوقلیسانس از یکی از بهترین دانشگاههای کشور، دارد به کار کردن در فستفود فکر میکند. فکر میکنم که اگر نخواهم تن به هر خفتی بدهم، و اگر نخواهم شلنگی به بیتالمال وصل کنم و هورت بکشم، لاجرم باید راه اسپینوزا را انتخاب کنم. چهبسا مثل او تکفیر شوم! ولی میشود، میشود با عدسی تراشیدن هم زندگی کرد.
دارم به اسپینوزا فکر میکنم و کتاب اخلاقش که نیمهکاره مانده. یادم باشد در اوّلین فرصت، دوباره بخوانمش. اوّل صبح، دارم فکر میکنم و راه میروم و ملّت دارند صبحانهشان را میخورند.