خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیالِ دست

نوشته‌های مهدی ابراهیم‌پور

خیال دست. آن بازی است که در مجالس کنند و آن چنان است که یک کس در کنار دیگری پشت سر او بنشیند و آن شخص عبا یا پرده ای بر سر خود و آنکه در کنار اوست کشد بحیله ای که شخص عقبی بالمره در انظار پنهان گردد و معلوم نشود و قدری از شانه های آنکه بکنار اوست نیز پوشیده شود آنگاه شخص کنار نشسته دستهای خود را بر پشت برد و نگهدارد و آن شخص عقبی دستهای خود را بعوض دستهای کنار نشسته برآرد و این پیشی شروع بحرف زدن یا گفتن کند و آن عقبی بدستهای خود که بیرون آید حرکات او را مطابق حرف زدن او بعمل آورد از قبیل دست حرکت دادن و دست بر سبال و صورت کشیدن و گرفتن نی قلیان بر دست و به دهن گذاشتن همه حرکات از دستهای آن عقبی بجهت این یکی که در کنار اوست بعمل آیند و بر ناظران و مجلسیان چنین مفهوم می گردد که این دستهای خود شخصند که بحرکات ارادی حرکت کنند. (از لغت نامه ٔ محلی شوشتر نسخه ٔ خطی ).
لغت‌نامه دهخدا

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
اینجا هم هستم

دیگر از موضوع و قالب و مضمون گذشته‌ام، فقط می‌خواهم بنویسم، که نمی‌شود. هروقت قلم‌به‌دست دفترم را برابرم پهن می‌کنم، نوشتن می‌شود سخت‌ترین کار دنیا. چند کلمه می‌نویسم، از رویش می‌خوانم و خط می‌زنم. دوباره چند کلمه‌ی دیگر ... می‌خوانم ... خط می‌زنم.

مدتی است این قلم خشک شده و من گاه‌به‌گاه رنجی بیهوده می‌برم برای نوشتن. نمی‌دانم چرا با همه‌ی ناتوانی‌ام نوشتن را رها نمی‌کنم. انگار نوشتن بخشی از من باشد که هنوز مرگش را باور نمی‌کنم.

هرچند دیگر آن عطش سابق را برای نوشتن ندارم، هرچند این روزها که می‌گذرد، هرچه بیشتر نوشته‌ام ناراضی‌تر شده‌ام، هرچند حجم خط‌خوردگی‌های دفترم، بی‌حساب دارد بیشتر و بیشتر می‌شود، هنوز تسلیم نشده‌ام. هنوز می‌خواهم بنویسم. ادامه دادن نوشتن با این قلم خشکیده و این سواد اندک و این مضمونِ نمانده و این حوصله‌ی سررفته فقط می‌تواند نشان دهد که هنوز به آینده امیدوارم.

۸ نظر ۰۲ بهمن ۹۵

هیچ از گفتن این مطلب پرهیز ندارم که «مهدی» را دوست دارم؛ «مهدی» به کسر میم را. اگر بنا بود نامی برای خودم انتخاب کنم همین را انتخاب می‌کردم و از این جهت شکرگزار سلیقه‌ی خوب پدر و مادرم هستم. تازگی‌ها فهمیده‌ام شیوه‌ی پاسخ دادنم به دیگران بسیار به این موضوع مربوط می‌شود که مرا چطور صدا می‌زنند. با اسم کوچکم یا به شیوه‌ای دیگر. صدازننده‌ی اسم کوچکم را بی‌اختیار بیشتر تحویل می‌گیرم. انگار همین‌قدر که کسی مرا «مهدی» صدا کند با من خویشاوند باشد. چنین کسی با همه‌ی عزیزانم در چیزی مشترک است و همین کافی است برای به چشم دیگری نگاه کردنش.

۱۱ نظر ۲۸ دی ۹۵

هر آنکس که آن‌قدر «بختیار» باشد که در خردسالی نمیرد، در طول زندگی‌اش با مرگ دیگران مواجه خواهد شد و همین مواجهه اساس شناخت او از مرگ را پی خواهد ریخت. این موضوعْ مرگ را برای انسان‌ها به یک واقعه تبدیل می‌کند. هر واقعه زندگی ما را لااقل به دو بخش قسمت می‌کند؛ قبل از واقعه و بعد از واقعه. نتیجه این می‌شود که انسان‌ها تجربه‌ی واقعه‌ی مرگ را دارند و نه تجربه‌ی مرگ را. مرگ‌هایی که ما تجربه کرده‌ایم قبل و بعد دارد، غافل از اینکه خودِ مرگ برای شخص میرنده بعد ندارد. چنان که ویتگنشتاین به درستی تذکر داد، مرگ واقعه‌ای در زندگی ما نیست و ما مرگ را تجربه نمی‌کنیم.

در گلستان، سعدی می‌گوید: «خیری کن ای فلان و غنیمت شمار عمر/ زان پیش‌تر که بانگ برآید فلان نماند». از نکته‌ی اخلاقی شعر که بگذریم، تأکید من بر بانگ برآمدنِ «فلان نماند» است. این همه‌ی سهم ما از مرگمان است؛ نبودن! تا چه زمانی فرصت برای انجام کار خیر داریم؟ تا زمانی که از جایی بانگی برآید که فلانی مرد. ما کجای مرگمان هستیم؟ دقیقاً هیچ‌جای آن. چه نقشی در آن بازی می‌کنیم؟ دقیقاً هیچ نقشی. مرگ من برای دیگری معنادار است. مرگ من واقعه‌ای می‌شود که زندگی او را به دو قسمت قبل از مرگ فلانی و بعد از مرگ فلانی تقسیم می‌کند.

غمی که معمولاً انسان پس از مرگ آشنایانش تجربه می‌کند غمی خودخواهانه است. پریشانی عزادار از این است که چطور بازه‌ی «پس از مرگ فلانی» را بدون فلانی زندگی کند؛ بازه‌ای که پایانش مرگ عزادار خواهد بود. از ناراحتی و نگرانی برای حساب و آخرت متوفی که بگذریم، و این‌گونه غمخواری‌ها بسیار محدود و معدود اند، اشک‌هایی که بر گونه‌ی عزادار می‌نشیند نشانه‌ی دلسوزی عزادار بر خودِ زنده‌مانده‌اش است. عزادار برای آنچه نیست اشک نمی‌ریزد، برای آنچه هست اشک می‌ریزد.

۲ نظر ۲۱ دی ۹۵

به‌جای «چنان» و «چنین» هرچه می‌خواهید بگذارید؛ همیشه صادق است.

۹ نظر ۱۷ دی ۹۵

هیچ مشکل خاصی ندارم. هیچ غم بزرگی هم. دیشب به اندازه خوابیده‌ام و امروز سرم گرم است. خانواده‌ام سالمند و دوستانم خوش. می‌دانم که دوستم دارند. من هم دوستشان دارم. از نظر بدنی سالم هستم، از نظر ذهنی هم. کار خاصی نیست که بخواهم انجام دهم و نتوانم. از طلوع و غروب خورشید لذت می‌برم، از چرخیدن باد در برگ درختان هم. بازی کردن با بچه‌ها را دوست دارم. حرف زدن با پیرها را هم. دست حمایت خدا را بر شانه‌هایم حس می‌کنم. با این همه، در حال حاضر مهم‌ترین آرزویم این است که بروم جایی بخوابم و دیگر هیچ‌وقت بیدار نشوم.

۲۱ نظر ۱۴ دی ۹۵

«تا تعطیلات عید میلاد مسیح هنوز خیلی راه بود: اما بالاخره یک روز عید می‌شد زیرا زمین همیشه دور می‌زد.»

چهره‌ی مرد هنرمند در جوانی، جیمز جویس، ترجمه‌ی منوچهر بدیعی

 

مهم‌ترین مسئله‌ی دنیا برای سربازی که تازه دوره‌ی دوماهه‌ی آموزشی‌اش تمام شده این است که کجا بقیه‌ی خدمتش را طی خواهد کرد. از آنهایی که پارتی دارند و از آنهایی که زن دارند که بگذریم، می‌مانند آنهایی که جز خدا کسی را ندارند و هم‌آنهایند که چند روزی شدیداً دست‌به‌دامن خدا می‌شوند. «سیستان و بلوچستان» برای چنین کسانی فقط اسم یک استان نیست، هم‌ارز است با همه‌ی بدی‌ها و پلشتی‌ها و کابوس‌های دنیا و کافی است اسم این استان را در برگ تقسیمت ببینی تا همان‌دم سنگینی دست عزرائیل را بر روی شانه‌ات حس کنی.

خوشبختانه هیچ‌کسی از گروهان ما حس نزدیک شدن به مرگ را تجربه نکرد. اکثر سربازها در استان فارس یا استان‌های هم‌جوارش تقسیم شده بودند. چندتایی هم قم و تهران. من هم فارس افتاده بودم و تا شهرستان محل خدمتم معلوم شود، سه روز به کلانتری ۱۱ زند شیراز منتقل شدم. یک‌بار آنجا در نمازخانه داشتم کتاب می‌خواندم که به عبارت بالا برخوردم. عبارتی که سخت به جانم نشست و به اندازه‌ی چند کتاب بر من اثر گذاشت.

چیزی در همه‌ی آدم‌ها و از جمله در من است که اسمش را «دلشوره‌ی روزهای اوّل» گذاشته‌ام. همیشه روزهای اوّلی که از خانه به خوابگاه دانشجویی می‌رفتم سخت می‌گذشت. همیشه قبل از رفتن فکر می‌کردم به اندازه‌ی کافی خوابگاهی بوده‌ام و این‌بار دلشوره‌ی روزهای اوّل را تجربه نخواهم کرد و همیشه فکر و خیال‌هایم باطل می‌شد.

آن روز در کلانتری داشتم یکی دیگر از قسمت‌های سریال تکراری دلشوره‌ی روزهای اوّل را تجربه می‌کردم و داشتم سر خودم را به کتاب‌خواندن گرم می‌کردم که آن عبارت را دیدم. ماجرا مربوط به پسری است که خانواده‌اش او را به یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی می‌فرستند و او هم لابد مثل بقیه‌ی آدم‌ها در چنین شرایطی به زمان طولانی‌ای که تا دیدار مجدد با خانواده‌اش باقی مانده فکر می‌کند و دچار دلشوره می‌شود. اثری که این عبارت در من گذاشت بیش از همه به خاطر انتخاب لحن درست تسلیت بود: زمین دور می‌زند و بر اثر این دور زدن است که شب و روز پیاپی می‌آیند و می‌روند و روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌گذرند. زمین دور می‌زند، هرچند آرام، و این تنها چیزی است که هیچ‌کس نمی‌تواند مانعش شود. زمین دور می‌زند، چه آنها بخواهند و چه نخواهند.

از سر جایم بلند شدم و به حیاط کلانتری رفتم. به آسمان نگاه کردم. ابرها داشتند به آرامی جابجا می‌شدند و هرازگاه خورشید را پشت سرشان پنهان می‌کردند.

 

* اینجا

۱۰ نظر ۲۹ آذر ۹۵

مهدی اخوان ثالث جایی در شعر «قاصدک» به قاصدک می‌گوید: «برو آنجا که تو را منتظرند». به طعنه یعنی که من منتظرت نیستم. ولی اگر این جمله را از زمینه‌ی شعرش درآوریم و به چشم یک عبارت دستوری نگاهش کنیم، به نظرم می‌تواند دستوری برای زندگی باشد.

۲ نظر ۲۸ آذر ۹۵

نیمه‌شب هست و بر لب جوبار

باز تنها نشسته‌ای، بیدار

 

باد جرأت نمی‌کند بوزد

زیر شلاق‌های این رگبار

 

خیس گشته تمام پیرهنت

همچو چشمت در اوّلین دیدار

 

می‌نشینم کنارت و احساس

می‌کنم هست بینمان دیوار

 

می‌زنی تسخرم: «مریض نشوی!»

شده سهمم ز گفتگو لیچار

 

می‌کنم بغض و می‌روم در فکر

بی‌صدا همچنانِ یک مردار

 

خوش زمانی کنار هم بودیم

قلب‌هامان ز عشق هم سرشار

 

چه شد آن نغمه‌ها و زمزمه‌ها؟

کو شب وصل و بامداد خمار؟

 

ناگه افتاده بارش از تک‌وتا

چاک‌چاک گشته ابرهای بهار

 

می‌زند آفتاب از دماغه‌ی کوه

می‌کند پاره جامه‌ی شب تار

 

می‌کنم روی سویت و خواهم

که ببینم دوباره‌ات رخسار

 

آه، باور نمی‌کنم که چنین

گشته‌ای فسرده و بیمار

 

نعره‌ای می‌کشم به ناگاهان

می‌شوم خود از آن صدا بیدار

 

بسترم خالی از حضور تو و

شده کابوس هر شبم تکرار

 

***

 

بود چیزی سیه در آن منظر

که مرا همچنان دهد آزار:

 

سرد و خاموش بود و بی‌هیجان

چشم‌هایت در آخرین اسحار

۴ نظر ۱۸ آذر ۹۵

آبان که داشت می‌رفت گفتمش در را پشت سرش ببندد. بیرون سوز سختی می‌آمد. گفت در را می‌بندد و بلافاصله اضافه کرد که «حالا کجایش را دیده‌ای!» چشمکی زد و راهش را کشید و رفت. بلند شدم لحافم را برداشتم و کنار بخاری پهن کردم. دراز کشیدم و زیر پتو خزیدم. آنقدر زیر پتو لولیدم و دست‌وپا زدم تا مطمئن شوم هیچ‌یک از اعضای بدن از نعمت پتو بی‌بهره نمانده. زیر پتو سرد بود؛ پتو را کمی بالا زدم تا حرارت بخاری داخل شود. پاهایم داشت گرم می‌شد و چشمانم سنگین که ناگهان صدای کلید انداختن روی در شنیدم. سرم را از زیر پتو درآوردم و یک‌چشمی به در زل زدم. آذر بود که با پالتوی زرد رنگش داشت در را می‌بست. گفتمش: «تازه داشت خوابم می‌برد»، شانه‌هایش را بالا انداخت. دوباره پتو را روی سرم کشیدم. از صدای به‌هم‌خوردن ظرف‌ها فهمیدم دارد در آشپزخانه می‌پلکد. داد زد: «چای یا قهوه؟» گفتم: «هیچکدام، فقط بگذار بخوابم.» گفت: «اوه، چقدر خُلقت تنگ شده! این یک ماه اگر بخواهی بداخلاق باشی کارمان نمی‌شود.» زیر کتری را روشن کرد و آمد بالای سرم کنار بخاری ایستاد. یواشکی گوشه‌ی پتو را کنار زدم، دیدم دارد دستانش را روی بخاری گرم می‌کند. انگار فهمید دارم نگاهش می‌کنم، گفت: «چقدر سرد شده!» از زیر پتو در حالی که زورم می‌آمد دهانم را باز کنم گفتم: «هوم.» چند دقیقه‌ای کنار بخاری ایستاد. بعد دوباره رفت آشپزخانه و آب‌جوش داخل قوری ریخت. از همان‌جا دوباره داد زد: «مطمئنی چای نمی‌خوری؟» جوابش را ندادم. لجم گرفته بود. آمد کنارم روی زمین نشست. چند دقیقه که گذشت صدای شُرشُر ریختن چای داخل فنجان باعث شد زیر پتو لبخند بزنم. داشتم به خودم می‌گفتم کاشکی گفته بودم برای من هم بریزد که گفت: «پاشو چای بخور.» سرم را از زیر پتو درآوردم. دیدم دوتا فنجان داخل سینی است، لبخند زدم. گفت: «چایت را که خوردی پاشو لباس گرم بپوش، بیرون گشتی بزنیم. هوا دونفره است.» رو ترش کردم که: «کجایش دونفره است؟! مگر نمی‌شنوی باد چه زوزه‌ای دارد می‌کشد؟ سگ صاحبش را گم می‌کند در این هوا.» گفت: «مگر منتظر نیستی؟ برای آدم منتظر هوا همیشه دونفره است.» چند لحظه خیره نگاهش کردم. دیدم راست می‌گوید. از سر جایم بلند شدم و گفتم: «تا چای خنک می‌شود می‌روم لباس‌هایم را بپوشم.» لبخند زد.

۷ نظر ۰۲ آذر ۹۵

ما مثلاً می‌گوییم: «امیدوارم که بیایی» ولی نه، نمی‌گوییم: «گمان می‌کنم که امیدوارم بیایی» امّا کاملاً ممکن هم هست که بگویم: «گمان می‌کنم هنوز امیدوارم که او بیاید.»


منتسب به لودویگ ویتگنشتاین

۵ نظر ۲۱ آبان ۹۵